عنوان: آن گونه که من زیستم
عنوان فرعی: خود زندگی نامه اماگلدمن
نویسندگان: اما گلدمن, سهیلا بسکی
زمان: تابستان ۱۳۸۸
یادداشت‌ها: living my life ترجمه سهیلا بسکی تابستان ۱۳۸۸

    مقدمه

    سپاسگزاری

    فصل اوّل

    فصل دوّم

    فصل سوم

    فصل چهارم

    فصل پنجم

    فصل ششم

    فصل هفتم

    فصل هشتم

    فصل نهم

    فصل دهم

    فصل یازدهم

    فصل دوازدهم

    فصل سیزدهم

    فصل چهاردهم

    فصل پانزدهم

    فصل شانزدهم

    فصل هفدهم

    فصل هجدهم

    فصل نوزدهم

    فصل بیستم

    فصل بیست و یکم

    فصل بیست و دوم

    فصل بیست و سوم

    فصل بیست و چهارم

    فصل بیست و پنجم

    فصل بیست و ششم

    فصل بیست و هفتم

    فصل بیست و هشتم

    فصل بیست و نهم

    فصل سی‌ام

    فصل سی و یکم

    فصل سی و دوم

    فصل سی و سوم

    فصل سی و چهارم

    فصل سی و پنجم

    فصل سی و ششم

    فصل سی و هفتم

    فصل سی و هشتم

    فصل سی و نهم

    فصل چهلم

    فصل چهل و یکم

    فصل چهل و دوم

    فصل چهل و سوم

    فصل چهل و چهارم

    فصل چهل و پنجم

    فصل چهل و ششم

    فصل چهل و هفتم

    فصل چهل و هشتم

    فصل چهل و نهم

    فصل پنجاه

    فصل پنجاه و یکم

    فصل پنجاه و دوم

    فصل پنجاه و سوم

    فصل پنجاه و چهارم

    فصل پنجاه و پنجم

    فصل پنجاه و ششم

مقدمه

خودزندگينامه اما گلدمن را در سال ۱۳۶۵ به سفارش روشنک داریوش که در آن هنگام مدیر انتشارات روشنگران بود ترجمه کردم. یاد روشنک داریوش گرامی باد که در آن روزها سیاست انتشار کتاب‌هایی همچون قطره اشکی در اقیانوس، چرخ‌دنده سارتر و خودزندگينامه اما گلدمن را پیش گرفته بود با این امید که به جریان تقدس‌زدایی از ایدئولوژی‌های آرمانخواه قرن نوزدهمی یاری رساند که نتیجه پیروزی آنها در عرصه عمل, در قرن بیستم آشکار شده بود. خودزندگينامه اما گلدمن از این نظر یک کتاب کاملاً کلاسیک محسوب می‌شود و دو فصل مهم و بسیار طولانی ان (حدود ۲۰۰ صفحه) به روایت رویدادهای سال‌های نخست پس از انقلاب بلشویکی روسیه. اختصاص دارد. شرح ملاقات‌های اما گلدمن و الکساندر برکمن با شخصیت‌های مهم انقلابی از جمله لنین, تروتسکی, زینوویف، گورکی... و ارزیابی سیاست‌های بلشویکی از چشم دو آرمانخواه آنارشیست که به دلیل فعالیت‌هایشان در دفاع از انقلاب روسیه. از آمریکا به روسیه انقلابی تبعید شدند. خواندنی است. و اما خواندنی‌تر از آن. روایت گلدمن از باورهای آنارشیستی خود اوست. ذهن ساده‌نگر، صریح و عمل گرای او که به رغم تبار روسی - یهودی‌اش کاملاً آمریکایی می‌نماید. موجب شده تصویری ساده و شفاف از یک وجه مشترک بنیادین تمامی ایدئولوژی‌های قرن نوزدهمی از جمله آنارشیسم ارائه دهد:

باور آنها به موجودی انتزاعی به نام مردم يا خلق تحت استثمار که معصوم و بی‌گناه است. در حوادث بزرگ و تاریخ‌سازی چون دهه‌ها سلطه بی‌منازع استالین, یا حاکمیت رایش سوم در آلمان هیچ نقشی نفساً و اثباتاً ندارد, و نیازمند پیشگامان رزمنده‌ای است که در نقش ناجی او. آگاهش کنند و برایش بجنگند تا از شر قدرتمندان و حکومتگران و سرمایه‌داران نجات یابند.

این باور اینک، دست‌کم در بخش‌هایی از جهان که تحلیل دایم رویدادها مانع از ساده‌اندیشی و فراموشی تاریخی شده. به تاریخ پیوسته است. اما شاید روایت اما گلدمن از آن برای ما امکانی برای اندیشیدن به وضعیت خودمان فراهم آورد.

سپاسگزاری

هنوز بسیار جوان بودم که به من توصیه کردند خاطراتم را بنویسم و این توصیه‌ها طی سالیان ادامه یافت. امّا من هیچ‌گاه به آنها توجهی نکردم. با شور بسیار می‌زیستم. پس چه نیازی به نوشتن درباره‌ٔ زندگی‌ام داشتم؟ دلیل دیگر اکراهم این بود که معتقد بودم انسان باید تنها زمانی زندگینامه‌اش را بنویسد که دیگر از جریان سیل‌آسای آن برکنار باشد. به دوستانم می‌گفتم: «هر گاه انسان به سنی برسد که بتواند دور از احساسات شخصی و با وارستگی، به تراژدی‌ها و کمدی‌های زندگی به‌ویژه زندگی خویش بنگرد. چه بسا می‌تواند زندگینامه ارزشمندی بنویسد.» اما به رغم گذشت سالیان, من که هنوز احساس می‌کردم جوانم. شایستگی انجام چنین کاری را در خود نمی‌دیدم. وانگهی هیچ‌گاه فراغت لازم برای کار فشرده را نداشتم.

وقفه اجباری فعالیت‌هایم در اروپا. فرصت کافی برای مطالعه کتاب‌های بسیار از جمله زندگینامه‌ها و اتوبیوگرافی‌ها را در اختیارم گذاشت. درست به‌رغم اعتقاد قبلی‌ام دریافتم که پیر سالی نه تنها همواره با خرد بارور و پختگی همراه نیست. بلکه اغلب با پیر ذهنی و تنگ‌نظری و کینه‌توزی‌های پست آمیخته است. چون نمی‌خواستم به ورطه‌ٔ چنین مصیبتی بیفتم. به‌طور جدی به فکر نوشتن زندگینامه‌ام افتادم.

دشواری بزرگی که گریبانگیرم شد، فقدان اطلاعات تاریخی لازم برای کارم بود. تقریباً همه کتاب‌ها و نامه‌ها و اسنادی از این دست را که طی سی و پنج سال زندگی‌ام در امریکا گرد آورده بودم. مهاجمان دادگستری امریکا توقیف کرده و هرگز به من باز نگردانده بودند. حتی مجموعهٔ شخصی, مجله مادر ما زمین راکه دوازده سال منتشر کرده بودم در اختیار نداشتم. مشکلی بود که راه‌حلی برای آن نمی‌ديدم. اما بدیینی‌ام سبب شده بود از قدرت معجزه‌گر دوستی که بارها در زندگی‌ام کوه‌ها را به حرکت در آورده بود غفلت کنم. دوستان ثابت‌قدمم، لئونارد ابت و اگنس اینگلیس و فان فالکن بورگ و دیگران به‌زودی مرا به دلیل اين تردیدها شرمسار کردند.

اگنس موسس کتابخانه لابادی در دیترویت که دارای غنی‌ترین مجموعه اسناد جنبش رادیکال و انقلابی امریکا بود. با آمادگی همیشگی خود به یاریم آمد. لئونارد نیز سهم خود را ادا کرد و فان هم اوقات فراغتش را به کار تحقیق برای من گذراند.

در مورد اطلاعات مربوط به اروپا می‌دانستم که می‌توانم به دو تن از بهترین تاریخ‌دانان جرگه خودمان رجوع کنم: ماکس نتلاو و رودولف راکر. با چنین جمعی از همکاران دیگر جایی برای نگرانی نمی‌ماند.

اما هنوز خشنود نبودم به چیزی نیاز داشتم که فضای زندگی خصوصی‌ام را بازسازی کند: حوادث بزرگ و کوچکی که مرا از نظر عاطفی متلاطم ساخته بود. یک خوی بد قدیمی به یاریم آمد: تلی از نامه‌هایی که نوشته بودم.

رفیقم ساشا که با نام الکساندر برکمن مشهور است - و سایر دوستانم اغلب مرا به دلیل تمایل به عریان کردن خود در نامه‌هایم سرزنش کرده بودند. در اینجا دیگر به هیچ وجه این فضیلت نبود که پاداش خود راگرفت، بلکه گناه من بود که آنچه را بیش از هر چیز مورد نیازم بود، به من بخشید: فضای واقعی روزهای گذشته را. بن رایتمن، بن کیپز، یاکوب مارگولیس، اگنس اینگلیس، هری واینبرگر، فان و ستایشگر شورانگیزم لئون بس و بسیاری دیگر از دوستان با آمادگی به تقاضای من پاسخ مثبت دادند و نامه‌هایم را برایم فرستادند.

خواهرزاده‌ام استلا بلنتاین همه آنچه را در دوران محکومیتم در زندان میسوری برایش نوشته بودم نگهداری کرده بود. او هم مانند دوست عزیزم الینور فیتزجرالد نامه‌های مربوط به روسیه را حفظ کرده بود. خلاصه. به‌زودی بیش از هزار نمونه از درازنفسی‌های مکتوبم به دستم رسید. اعتراف می‌کنم که خواندن بیشتر این نامه‌ها رنج‌آور بود. چون آدم در هیچ جا بیش از نامه‌های خصوصی, روح خود را عریان نمی‌کند. اما این نامه‌ها برای انجام دادن نیتی که داشتم بسیار ارزشمند بودند.

بدین ترتیب پس از تدارک این همه. به همراه امیلی هولمز کلمن که قرار بود منشی من باشد. راهی سن‌تروپه. شهرک ماهیگیری خوش‌منظره‌ای در جنوب فرانسه شدم. امیلی که او را دوستانه امی می‌نامیدم. یک پری جنگلی وحشی با خلق و خویی توفانی, در عین حال موجودی بسیار مهربان و بدون هرگونه کینه‌توزی و تزویر بود. در اساس شاعر بود. فوق‌العاده خیال‌پرداز و حساس. اگرچه خود به طور طبیعی یک انقلابی و آنارشیست به حساب می‌آمد. اما دنیای عقایدم برایش بیگانه بود. اغلب شدت مشاجراتمان به جایی می‌رسید که هر یک از ما غرق شدن دیگری را در خلیج سن‌ترویه آرزو می‌کرد. اما جذابیت و علاقه تردیدنایذیر او به کار من. و درک درستش از تناقض‌های درونی‌ام با هیچ چیز در خور قیاس نبود. هیچگاه نوشتن برایم آسان نبوده است و کاری که به دست گرفته بودم نه تنها نوشتن بلکه باز زیستن گذشتهٔ دور و فراموش شده و زنده کردن خاطره‌هایی بود که میل نداشتم ازژرفای درونم بیرون بیاورم. این برایم به معنای تردید در نیروی بازافرینی و افسردگی و دلسردی بود. در سراسر این دوران, امی با شجاعت به کار خود ادامه داد و ایمان و تشویق‌هایش در نخستین سال مبارزه‌ام تسلی‌بخش و الهام‌انگیز بود.

بر روی هم. من از لحاظ شمار دوستان و ایثار کسانی که کوشیدند راه را برای آن‌گونه که من زیستم هموار سازند بسیار بخت‌یار بوده‌ام. پگی گوگنهایم نخستین کسی بود که برای از میان بردن تشویش‌های مالی‌ام به تهيه پول پرداخت. دوستان و رفقای دیگر نیز چون او به فراخور احوال, بی‌دریغ با امکانات مالی محدود خود به یاریم شتافتند. میریام لرنر دوست جوان امریکایی‌ام. هنگامی که امی ناچار شد به انگلستان برود. کار او را بر عهده گرفت. دوروتی مارش و بتی مارکوف و امی ایکشتاین هریک بخشی از دستنوشته را بی‌چشمداشت و تنها از روی محبت ماشین کردند. رتور لئونارد راس از زمره مهربان‌ترین و بخشنده‌ترین انسان‌ها، به عنوان نمایندهٔ قانونی و مشاورم از هیچ کوشش خستگی‌ناپذیری دریغ نکرد. چنین رفاقتی را جگونه می‌توان جبران کرد

و ساشا؟ هنگامی که بازخوانی دستنوشته‌ها را آغاز کردم. تردیدهای بسیار داشتم. می‌ترسیدم ساشا از دیدن تصویری که از دید خودم از او ترسیم کرده‌ام برنجد. تردید داشتم که او برای انجام چنین کاری به اندازهٔ کافی بی‌طرف و واقع‌بین باشد. به‌زودی پی بردم او که بخش مهمی از داستان من به حساب می‌آید، به طرزی بارز از این ویژگی‌ها برخوردار است.

ساشا هیجده ماه تمام چون روزگار گذشته در کنار من کار کرد. البته با دیدی انتقادی, اما همواره با بهترین و گشاده‌ترین روحیه. و این ساشا بود که عنوان آن‌گونه که من زیستم را پيشنهاد کرد.

زندگی‌ام آن گونه که زیسته‌ام. مدیون کسانی است که بدان راه یافتند و دیرگاهی یا اندک زمانی در آن ماندند و گذشتند و عشق و نفرتشان به یک اندازه زندگی‌ام را ارزشمند ساخته است.

این کتاب قدرشناسی و سپاسگزاری مرا از همه آنان نشان می‌دهد.

فصل اوّل

پانزدهم اوت ۱۸۸۹ بود که به نیویورک وارد شدم. بیست سالم بود. آنچه را تا آن زمان در زندگی‌ام رخ داده بود پشت سر نهاده و مثل لباس شندره‌ای دور انداخته بودم. جهان نو رویارویم بود. ناشناخته و ترسناک. اما جوانی و سلامت و آرمانی پرشور داشتم. بر آن بودم که با هر انچه جهان نو برایم درانبان دارد بی‌هراس رویارو شوم.

آن روز را چه خوب به یاد دارم یکشنبه بود. قطار غرب. یعنی ارزان‌ترین وسیله‌ای که می‌توانستم با آن سفر کنم, مرا از راچستر به نیویورک آورده بود. قطار ساعت هشت صبح به وی هاوکن رسید. از آنجا با قایق به نیویورک آمدم. در آنجا دوستی نداشتم. اما سه نشانی همراهم بود: یکی نشانی عمه‌ام که ازدواج کرده بود. دومی نشانی دانشجوی جوان رشته پزشکی که سال پیش که در نیو هی‌ون در کارگاه کرست‌دوزی کار می‌کردم با او آشنا شده بودم و سومی آدرس فرای‌هایت, نشريه آنارشیستی آلمانی که یوهان موست منتشر می‌کرد.

دار و ندارم پنج دلار بود و یک کیف دستی کوچک. چرخ خیاطی‌ام را که بنا بود مرا در راه استقلال یاری دهد به انبار توشه داده بودم. بی‌توجه به فاصله خیابان چهل و دوم غربی تا خانه عمه‌ام در محله بائری. و بی‌خبر از گرمای هولناک روزهای نیویورک در ماه اوت. پیاده راه افتادم. شهر بزرگ برای تازه‌وارد چه گیج‌کننده و بی‌پایان است. چه سرد و خصمانه

پس از سه ساعت پرس و جو و گرفتن نشانی‌های درست و نادرست و ایستادن‌های پیاپی در چهارراه‌های گیج‌کننده. به عکاسخانه عمه‌ام و شوهرش رسیدم. چنان خسته و مانده بودم که در بدو ورود متوجه حیرت آنها از ورود غیرمنتظره‌ام نشدم. از من خواستند که آنجا را خانهٔ خودم بدانم و به من صبحانه دادند و بعد سر سئوال باز شد: چرا به نیویورک آمده‌ام تکلیفم با شوهرم یکسره شده است پول و پله دارم چه می‌خواهم بکنم گفتند که البته می‌توانم نزد آنها بمانم: «تو زن جوان یالغوز توی نیویورک چه جای دیگری می‌توانی بروی» بی‌تردید می‌توانستم بمانم, اما باید بی‌معطلی پی کاری می‌رفتم. چون کار و بار کساد بود. و هزین زندگی سرسام‌آور

همه این حرف‌ها را در حالت منگی می‌شنیدم. از سفر شبانه و پیاده‌روی طولانی و گرمای آفتاب که هنوز با شدت بر زمین می‌ریخت داغان بودم. صدای بستگانم چون وزوز مگس از دور شنیده می‌شد و منگم می‌کرد. به سحتی بر خودم مسلط شدم. به آنها اطمینان دادم که نيامده‌ام هوارشان بشوم. دوستم که در خیابان هنری زندگی می‌کند منتظرم است و جایی برایم خواهد یافت. یک آرزو بیشتر نداشتم: بزنم بیرون و از وراجی‌ها و لحن سرد آنها بگریزم. کیفم را گذاشتم و بیرون رفتم.

دوستی که برای فرار از «مهمان‌نوازی» بستگانم اختراع کرده بودم. آشنای ساده‌ای بیش نبود. سولوتاروف آنارشیست جوانی که یکی از سخنرانی‌هایش را در نیوهی‌ون شنیده بودم. برای یافتنش به راه افتادم. پس از جستجوی بسیار خانه را یافتم اما او از آنجا رفته بود. سرایدار که در ابتدا رفتار خشنی داشت. گویا متوجه درماندگی و بیچارگی‌ام شد. گفت نشانی‌ای را که آنها وقت رفتن داده‌اند خواهد یافت. چیزی نگذشت که با نشانی بازگشت اما از شماره خانه اثری نبود. جه می‌شد کرد چگونه می‌توانستم سولوتاروف را در این شهر بزرگ پیدا کنم بر آن شدم که زنگ در همه خانه‌های آن خیابان را بزنم. از یک سمت شروع کنم و سپس به سمت دیگر بپردازم. پس از بالا و پایین رفتن از پله‌های ساختمان‌های شش طبقه پاهایم بی‌رمق شده بود و سرم به شدت منگ بود. روز کسالت‌بار به پایان می‌رسید و دیگر داشتم مأیوس می‌شدم که سرانجام سولوتاروف را در خیابان مونتگامری در طبقهٔ پنجم خانه‌ای اجاره‌ای, سرشار از انسانیت یافتم.

از نخستین دیدار ما یک سال می‌گذشت. اما او مرا از یاد نبرده بود. چون دوستی قدیمی. گرم و صمیمانه پذیرایم شد. گفت که با پدر و مادر و برادر کوچک‌ترش زندگی می‌کند. اما من می‌توانم در اتاق او بمانم و او چند شب را نزد یکی از همکلاسی‌هایش برود. به من اطمینان داد که برای پیداکردن خانه به دردسر نخواهم افتاد. در واقع, او دو خواهر را می‌شناخت که با پدرشان در آپارتمانی دو اتاقه زندگی می‌کردند و در پی دختری بودند که در اجاره با آنها شریک شود. پس از آن که دوست تازه با چای و کیک خوشمزه دستپخت مادرش از من پذیرایی کرد. از آدم‌های گوناگونی که ممکن بود با آنها آشنا شوم و فعالیت آنارشیست‌های یهودی و دیگر چیزهای درخور توجه برایم حرف زد. از میزبانم بسیار سپاسگزار بودم. البته بیشتر به دلیل برخورد دوستانه و رفاقت او تا چای و کیک احساس تلخی را که پذیرایی بیرحمانه بستگانم در من پدید آورده بود از یاد بردم. نیویورک دیگر آن هیولایی نبود که در طول پیاده‌روی بی‌پایان و رنجبار در محله بائری می‌نمود.

ساعتی بعد سولوتاروف مرا به كافه زاخس در خیابان سافوک برد. می‌گفت پاتوق رادیکال‌های ایست‌ساید و سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌ها و همچنین نویسندگان و شاعران یهودی است. یاداور شد که: «همه آنجا جمع می‌شوند و خواهران مینکین هم حتماً آنجا خواهند بود.»

برای من که تازه از یکنواختی شهری ولایتی مثل راچستر دور شده و به سبب سفر شبانه در واگنی مالامال از مسافر عصبی بودم, سر و صدا و جار و جنجالی که در کافه زاخس با آن روبرو شدیم بی‌تردید چندان خوشایند نبود. کافه دو اتاق داشت که هر دو پر بود. همه با حرکات سر و دست حرف می‌زدند و به زبان روسی یا یدیش بحث می‌کردند و می‌کوشیدند از دیگری پیشی بگیرند. در معركه عجیب و غریب آدم‌ها گیر افتاده بودم. همراهم دخترها را سر میزی يافت و آنها را به نام‌های هلن و آنا مینکین به من معرفی کرد.

دخترها کارگران یهودی روسی‌تبار بودند. آناء. یعنی دختر بزرگ‌تر تقریبا همسن من بود و هلن هیجده سالی داشت. چیزی نگذشت که در مورد همخانه شدن به توافق رسیدیم و اضطراب و احساس عدم اطمینانم از میان رفت. اکنون دیگر سقفی بالای سر داشتم و دوستانی يافته بودم. دارالمجانین زاخس دیگر اهمیتی نداشت. آسوده‌تر نفس می‌کشیدم و کمتر احساس بیگانگی می‌کردم.

چهار نفری شام می‌خوردیم و سولوتاروف دیگران را نشانم می‌داد که ناگهان صدای پرطنینی شنیدم: «یک استیک بزرگ دیگر یک فنجان قهوهٔ دیگر» دار و ندارم آن قدر ناچیز و نیازم به صرفه‌جویی چنان ضروری بود که از این ولخرجی آشکار یکه خوردم. وانگهی؛ سولوتاروف گفته بود که فقط دانشجویان فقیر و نویسندگان و کارگرها مشتری کاف زاخس هستند. متحیر بودم که این آدم بی‌کله چه کسی می‌تواند باشد و پول خوراکی چنین گران را چه‌طور می‌پردازد پرسیدم: «آن شکمو کیست؟» سولوتاروف در پاسخ به صدای بلند خندید و گفت: «الکساندر برکمن است و می‌تواند به اندازهٔ سه نفر بخورد. اما به‌ندرت پول این همه خوراک را دارد. هر وقت چنین پولی داشته باشد. کافه را چپو می‌کند. با تو آشنایش می‌کنم.»

شاممان را خوردیم و عده‌ای برای گفتگو با سولوتاروف سر میز ما آمدند. مردی که استیک بزرگ خواسته بود چنان می‌خورد که انگار هفته‌ها گرسنگی کشیده است. او درست وقت رفتن نزد ما آمد و سولوتاروف او را معرفی کرد. پسرکی بیش نبود. هجده سال داشت. اما ستبری گردن و پهنای سینه‌اش به غولی می‌مانست. فک‌های نیرومند او به دلیل لب‌های کلفتش بیشتر توجه را جلب می‌کرد. پیشانی بلند و فکور و چشم‌های هوشمند جدیتی به چهرهٔ او می‌بخشید. به نظرم جوانی مصمم آمد. به من گفت: «یوهان موست امشب سخنرانی می‌کند. دلت می‌خواهد سخنرانی‌اش را بشنوی»

فکر کردم چه عجیب است که درست در نحستین روز ورودم به نیویورک. اين فرصت نصیبم می‌شود تا مرد وحشتناکی را که در روزنامه‌های راچستر شیطان و جانی و اهریمن خون‌آشام تصویر می‌شد. با چشمانم ببینم و با گوش‌هایم حرف‌هایش را بشنوم. پیشتر بر آن بودم که او را بعدها در دفتر نشریه‌اش ببینم. اما از این که فرصت دیدار او این چنین نامنتظر دست می‌داد دچار این احساس شدم که بی‌تردید حادثه‌ای هیجان‌انگیز. حادثه‌ای که مسیر زندگی‌ام را تعیین خواهد کرد. رخ می‌دهد.

در راه تالار سخنرانی چنان در افکار خود غرقه بودم که گفتگوی میان برکمن و خواهران مینکین را درست نمی‌شنيدم. ناگهان پایم لغزید و اگر برکمن بازویم را نگرفته بود. افتاده بودم. برکمن به شوخی گفت: «زندگی‌ات را نجات دادم.» و من فورا پاسخ دادم: «امیدوارم من هم بتوانم روزی زندگی تو را نجات بدهم.»

جلسه در تالار کوچکی, پشت سالن یک کافه بود و باید از میان آن کافه می‌گذشتيم. کافه پر از آلمانی‌هایی بود که می‌نوشیدند و سیگار دود می‌کردند و حرف می‌زدند. اندکی نگذشته بود که یوهان موست وارد شد. اولین تأثیرش بر من خوشایند نبود. میانه قد بود و سر بزرگش پوشیده از موهای خاکستری پرپشت. چهره‌اش به سبب در رفتگی نمایان فک چپ از شکل طبیعی افتاده و فقط چشم‌هایش گیرا و مهربان و آبی بود.

سخنرانی‌اش ادعانامه‌ای بود پرشور علیه شرایط موجود در آمریکا. هجونامه‌ای بود گزنده بر ضد بی‌عدالتی و بی‌رحمی قدرت‌های حاکم. خطابه‌ای بود تند و شورانگیز علیه مسببین واقعهٔ رنجبار هی‌مارکت و اعدام آنارشیست‌های شیکاگو در نوامبر ۱۸۸۷. بسیار فصیح و جاندار سخن گفت. انگار زشتی‌اش به گونه‌ای معجزه‌آسا ناپدید شد و فقدان زیبایی‌های ظاهریش از یاد رفت. چنان می‌نمود که به قدرتی افسارگسیخته بدل شده است که عشق و نفرت و نیرو و الهام می‌پرا کند. جریان تند آهنگ سخنرانی او همراه با موسیقی صدا و هوش درخشانش تأثیری مجذوب‌کننده می‌آفرید. او ژرفای وجودم را لرزاند.

گرفتار در کلاف جمعیتی که به سوی سکوی سخنرانی هجوم برد. خود را در مقابل موست یافتم. برکمن نزدیک من بود و مرا به او معرفی کرد. اما من چنان از سخنرانی موست هیجان‌زده و عصبی, و سرشار و برانگیخته از عواطف آشفته بودم که زبانم بند آمده بود.

آن شب خوابم نبرد. بار دیگر به رخدادهای ۱۸۸۷ بازگشتم. از جمعه سیاه ۱۱ نوامبر، یعنی روزی که مردان شیکاگو کشته شدند. بیست و یک ماه می‌گذشت. اما هنوز همه جزئیات واقعه در برابر چشمانم بود و چنان تحت تأثیر قرارم می‌داد که انگار همین دیروز اتفاق افتاده بود. من و خواهر بزرگ‌ترم هلنا در دوران محاکمه آنارشیست‌های شیکاگو به سرنوشت آنها علاقه‌مند شدیم. گزارش‌های روزنامه‌های راچستر به دلیل عناد آشکارشان ما را افسرده و گیج و عصبانی می‌کرد. خشونت مطبوعات و تقبیح شدید متهمین و حمله به خارجی‌ها. علاقه ما را به قربانیان هی‌مارکت جلب کرده بود.

در راچستر از وجود یک گروه سوسیالیست آلمانی که روزهای یکشنبه. در «خانه آلمان» جلساتی برگزار می‌کردند. باخبر شده بودیم. در این جلسه‌ها شرکت می‌کردیم - هلنا, به‌ندرت، اما من هميشه. این گردهمایی‌ها چنگی به دل نمی‌زد. اما به هر حال فرصتی برای فرار از ملال کسالت‌بار در راچستر را فراهم می‌آورد. دست‌کم در آنجا می‌شد حرف‌هایی متفاوت با بحث‌های معمول درباره پول و تجارت شنید و با آدم‌هایی صاحب‌نظر و جسور آشنا شد.

یکشنبه روزی اعلام شد که سوسیالیست معروفی از نیویورک به نام یوهانا گرایه درباره محاکمه‌ای که در شیکاگو برپاست سخنرانی خواهد کرد. در روز موعود. نخستین کسی بودم که در آنجا حاضر شدم. تالار بزرگ از مردان و زنان مشتاق پر شد. مأموران پلیس در کنار دیوارهای تالار قطار شدند. پیش از اين هیچ‌گاه به چنین جلسه بزرگی نرفته بودم. در پترزبورگ ژاندارم‌هایی را دیده بودم که جمع کوچک دانشجویان را برهم می‌زدند. اما حیرت‌زده و عصبانی بودم از این که در کشوری که مدعی تضمین آزادی بیان بود. پلیس‌های مسلح به باتون‌های بلند به بک مجمع آرام حمله کنند.

چیزی نگذشت که رئیس جلسه حضور سخنران را اعلام کرد. زنی سی ساله بود. پریده‌رنگ و رنج‌کشیده. با چشم‌هایی درشت و درخشان. با اشتیاق بسیار و صدایی که از شدت هیجان می‌لرزید سخن گفت. رفتارش مرا به خود جلب کرد. پلیس و حضار و همه چیز را فراموش کردم. تنها از حضور آن زن لاغر سیاهپوش و ادعانامه پرشور او علیه کسانی که می‌خواستند زندگی هشت انسان را نابود کنند، آگاه بودم.

سخنرانی مربوط به حوادث تکان‌دهندهٔ شیکاگو بود. او سخنانش را با توضیح زمينهٔ تاریخی ماجرا آغاز کرد. از اعتصاب‌های کارگری که با درخواست هشت ساعت کار روزانه، در ۱۸۸۶ سراسر کشور را فرا گرفته بود سخن گفت. مرکز جنبش شیکاگو بود و در آنجا مبارزهٔ میان زحمتکشان و کارفرمایان به اوج شدت و احدت رسید. پلیس در آن شهر به میتینگ کارگران اعتصابی مؤسسهٔ مک‌کورمیک هاروستر حمله کرد. همه، مرد و زن کتک خوردند و چند تن کشته شدند. در اعتراض به این تاخت و تاز اعلام شد که در روز چهارم ماه مه میتینگ بزرگی در میدان هی‌مارکت برگزار خواهد شد. سخنرانان این میتینگ آلبرت پارسنز , آگست اشپیس. آدولف فیشر و چند تن دیگر بودند. گردهمایی آرام و منظم آغاز شد. این موضوع را کارتر هریسون شهردار شیکاگو هم که برای باخبر شدن از چگونگی برگزاری آن به میدان آمده بود. تأیید کرد. شهردار با خشنودی از این که همه چیز مرتب است. از آنجا رفت و در عین حال رئیس پلیس منطقه را باخبر کرد. هوا ابری شد و نم‌نم باران باریدن گرفت. مردم کم‌کم میدان را ترک می‌کردند. هنوز آخرین سخنران سخن می‌گفت و شمار اندکی مانده بودند.

سپس ناگهان سر و کلهٔ سروان وارد با انبوهی از افراد پلیس در میدان ظاهر شد. به مردم دستور داد فوراً پراکنده شوند. رئیس جلسه توضیح داد: «اين تجمع قانونی است.» در همین اثنا پلیس‌های مسلح به باتون به جان مردم افتادند و آنها را با قساوت به باد کتک گرفتند. بعد چیزی در هوا برق زد و منفجر شد. عده‌ای از پلیس‌ها کشته و بسیاری دیگر زخمی شدند. مجرم اصلی هرگز شناخته نشد و ظاهراً مقامات هم برای یافتنش چندان نکوشیدند. به عوض مجرم. سخنرانان تجمع هی‌مارکت و آنارشیست‌های معروف را دستگیر کردند. مطبوعات و بورژوازی شیکاگو و سراسر کشور. تشنهٔ خون زندانیان, به فریاد آمدند. پلیس با اتکاء به حمایت مادی و معنوی «انجمن همشهریان» به مبارزه‌ای واقعی برای ارعاب دست زد تا توطئهٔ جنایت‌کارانهٔ خود را برای از میان برداشتن آنارشیست‌ها به انجام رساند.

اذهان عمومی در نتيجه انتشار داستان‌های شریرانه علیه رهبران اعتصاب در مطبوعات چنان تحریک شده بود که دیگر انتظار محاکمه عادلانه بیهوده بود. درواقع بعدها روشن شد که این محاکمه بدترین نوع توطئه چینی در تاریخ ایالات متحده بوده است. هیأت منصفه دقیقاً برای محکوم‌کردن متهمان انتخاب شد. دادستان بخش در دادگاه علنی گفت که نه فقط مردان دستگیر شده که «آنارشیسم محاکمه می‌شود» و این آنارشیسم باید نابود می‌شد. قاضی از مسند قضاوتش به زندانیان حمله می‌کرد و هیأت منصفه را علیه آنها بر می‌انگیخت. شاهدان ماجرا با ارعاب يا رشوه خاموش شده بودند. نتيجهٔ همه اینها محکوم شدن هشت انسان بی‌گناهی بود که به هیچ‌وجه ارتباطی با جرم انتسابی نداشتند. اذهان عمومی تحریک شده. و پیش‌داوری‌های عمومی علیه آنارشيست‌ها که در نتيجه اعتراض شدید کارفرمایان به جنبش هشت ساعت کار تشدید شده بود. فضای مطلوب برای قتل قانونی آنارشیست‌های شیکاگو را تدارک دید. پنج تن از آنان - یعنی آلبرت پارسنز و آگست اشپیس و لوئیس لینگ و آدولف فیشر و جورج انگل - به اعدام با طناب دار ، و مایکل شواب و سموئل فیلدن به زندان ابد. و نی‌بی به ۱۵ سال زندان محکوم شدند. خون کشته‌شدگان بی‌گناه هی‌مارکت انتقام می‌طلبید.

در پایان سخنرانی گرایه, من آنچه را در همه این مدت به‌طور مبهم حدس زده بودم. دانستم: مردان شیکاگو بی‌گناه بودند. برای آرمانشان به مرگ محکوم شده بودند. اما آرمان آنان چه بود؟ یوهانا گرایه. پارسنز و اسپیس و لینگ و دیگران را سوسیالیست نامید. اما من معنای واقعی سوسیالیسم را نمی‌دانستم. انچه از سخنرانان محلی در این باره شنیده بودم بسیار بی‌رنگ و بو و مکانیکی می‌نمود. از سوی دیگر روزنامه‌ها این مردان را آنارشیست و بمب‌گذار می‌خواندند.

آنارشیسم چه بود همه اینها بسیار گیج‌کننده بود. اما فرصتی برای تفکر دربارهٔ این مسائل را نداشتم. مردم جلسه را ترک می‌کردند. من نیز برخاستم. گرایه و رئیس جلسه و گروهی از دوستان آنها هنوز بر سکوی سخنرانی ایستاده بودند. به آنان که رو کردم دیدم گرایه به اشاره مرا می‌خواند. یکه خوردم. قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم توان حرکت نداشتند. به او که نزدیک شدم دستم را گرفت و گفت: «هرگز چهره‌ای جون چهرهٔ شما که چنین آمیزه‌ای از احساسات را منعکس کند ندیده بودم. شما باید واقعهٔ دردناکی را که به‌زودی رخ خواهد داد با شدت احساس کنید. آیا آنان را می‌شناسید؟» با صدایی لرزان پاسخ دادم: «بدبختانه نه. اما فاجعه را با جانم احساس می‌کنم و وقتی سخنان شما را شنیدم. به نظرم رسید که آنها را می‌شناسم.» دست بر شانه‌ام نهاد و گفت: «وقتی آرمان آنان را بشناسی خودشان را هم بهتر خواهی شناخت و بعد از آن هدفشان هدف تو خواهد بود.»

با حالی روّیایی به خانه رفتم. خواهرم هلنا خواب بود. اما ناچار بودم تجربه‌ام را با او در میان بگذارم. بیدارش کردم و ماجرا و همه سخنرانی را تقریباً کلمه به کلمه برایش باز گفتم. گویا به شدت هیجان‌زده بودم. چون هلنا گفت: «به‌زودی خواهم شنید که خواهرکم هم آنارشیستی خطرناک است.»

چند هفته بعد فرصت دیدار با خانواده‌ای آلمانی که می‌شناختم دست داد. آنها را به شدت هیجان‌زده یافتم. از نیویورک. یک نشريه آلمانی زبان به نام فرای‌هایت را که به سردبیری یوهان موست منتشر می‌شد برایشان فرستاده بودند. نشریه از خبرهای مربوط به حوادث شیکاگو پر بود. زبان آن به کلی نفس مرا بند آورد. این زبان با آنچه تا آن وقت در جلسه‌های سوسیالیست‌ها و حتی در سخنرانی یوهانا گرایه شنیده بودم کاملاً متفاوت بود. چون آتشفشانی بود که گدازه‌های استهزاء و تحقیر و مبارزه‌جویی را به بیرون پرتاب کند؛ نفرت عمیق از قدرت‌هایی که جنایت شیکاگو را تدارک می‌دیدند در آن موج می‌زد. خواندن منظم نشریه را آغاز کردم. کتاب‌هایی را که در آن تبلیخ شده بود سفارش دادم. هر سطر مطلبی را که در مورد آنارشیسم می‌توانستم به دست آورم. و هر کلمه‌ای درباره مردان شیکاگو و کار و زندگی‌شان را حریصانه بلعیدم. دربارهٔ مقاومت قهرمانانه و دفاع عالی آنان در دادگاه همه چیز را خواندم. دنیایی حدید در برأبر چشمانم گشوده شد.

حادثهٔ وحشتناکی که همه از آن می ترسیدند و با این حال امیدوار بودند که اتفاق نیفتد واقعاً رخ داد. شماره‌های فوق‌العادهٔ روزنامه‌های راچستر خبر را انتشار دادند: آنارشیست‌های شیکاگو به دار آویخته شدند!

من و هلنا خرد شدیم. هلنا از پا درآمد. فقط توانست دست‌هایش را بر هم بفشارد و آرام بگرید. من گیج بودم. احساس کرختی در جانم چنگ انداخته بود. احساسی ناگوارتر از آن که گریه بتواند تسکینش دهد.

عصر همان روز به خانهٔ پدرمان رفتیم. همه از حوادث شیکاگو گفتگو می‌کردند. در این احساس که انگار پاره‌ای از ورجودم را از دست داده‌ام غوطه می‌خوردم. سپس خندهٔ زشت زنی را شنیدم. با صدای زننده‌ای به مسخره گفت: «جرا این همه شون و زاری اینها جنایتکار بودند و خوب شد که دارشان زدند.» با جهشی تند گلوی زن را در چنگ گرفتم. بعد احساس کردم مرا عقب می‌کشند و کسی فریاد زد: «اين بچه دیوانه شده.» خود را رهانیدم و پارچ آب را از روی میز برداشتم و با همه توان به صورتش پاشیدم. فریاد زدم: «برو بیرون. وگرنه می‌کشمت.» زن وحشتزده به سوی در رفت و من گریان بر زمین افتادم. مرا به رختخواب بردند و چیزی نگذشت که به خوابی عمیق فرو رفتم. صبح بعد که بیدار شدم احساس کردم انگار از یک بیماری طولانی برخاسته‌ام. اما از کرختی و افسردگی هفته‌های وحشتناک انتظار که با ضربه نهایی به پایان رسیده بود آزاد شده بودم. این احساس روشن را داشتم که پدیده‌ای نو و خارق‌العاده در روحم تولد یافته است: آرمانی بزرگ و ایمانی سوزان و عزمی راسخ به اینکه خود را وقف خاطرهٔ یاران از دست‌رفته کنم. هدف آنها را از آن خود سازم و زندگی زیبا و مرگ قهرمانانه‌شان را به دنیا بشناسانم. یوهانا گری بیش از آنچه احتمالاً خودش فکر می‌کرد. قدرت پیشگویی داشت.

تصمیمم را گرفتم. باید برای دیدن یوهان موست به نیویورک می‌رفتم. او یاریم می‌کرد تا برای انجام وظيفهٔ جدیدم آماده شوم. اما شوهر و خانواده‌ام چه‌طور آنها با این تصمیم من چگونه برخورد می‌کردند؟

از ازدواجم ده ماهی بیشتر نمی‌گذشت. این بیوند شادمانه نبود. تقریباً از همان آغاز پی برده بودم که من و همسرم نقطهٔ مقابل هم هستیم و هیچ چیز مشترکی, حتی رابطهٔ زناشویی میان ما وجود نداشت. این ماجرا هم مثل همه وقایع دیگری که از هنگام ورودم به آمریکا برایم رخ داده بود مأیوس‌کننده بود. آمریکا، «سرزمین آزادگان و میهن شجاعان» حالا چه مسخره می‌نمود چقدر با پدرم کلنجار رفته بودم تا اجازه دهد با هلنا به آمریکا بیایم سرانجام پیروز شدم و در اواخر دسامبر ۱۸۸۵ من و هلنا سن پترزبورگ را به قصد هامبورگ ترک کردیم. در آنجا با کشتی الب راهی سرزمین موعود شدیم.

خواهر دیگرم چند سال پیشتر به آمریکا رفته و ازدواج کرده بود و در راچستر زندگی می‌کرد. پی در پی برای هلنا می‌نوشت که نزد او برود» چون تنها است. سرانجام هلنا تصمیم گرفت به آمریکا برود. اما من نمی‌توانستم جدایی از کسی را که از مادر هم به من نزدیک‌تر بود بپذیرم. او هم نمی‌خواست مرا تنها بگذارد. از اختلاف شدید میان من و پدرم با خبر بود. پیشنهاد کرد هزینهٔ سفرم را بپردازد. اما پدرم به رفتن من رضایت نمی‌داد. چقدر التماس و درخواست کردم و گریستم. سرانجام بعد از آن که تهدید کردم خود را به رود «نوا» می‌اندازم پدرم تسلیم شد. با بیست و پنج روبل - حداکثر پولی که پیرمرد حاضر بود به من بدهد - بی‌هیچ تأسفی روسیه را ترک کردم. از زمانی که به یاد می‌آوردم. محیط خانه برایم خفقان‌آور و حضور پدرم وحشت‌انگیز بود. مادرم اگرچه با بچه‌ها کمتر خشن بود. اما هرگز محبت چندانی ابراز نمی‌کرد. هميشه هلنا بود که به من محبت می‌کرد و هر ذرهٔ شادمانی را که در این دوره از زندگی‌ام چشیدم. او به من چشاند. هميشه گناه سایر بچه‌ها را به گردن می‌گرفت و چه بسا آماج ضربه‌هایی می‌شد که به نیت من و برادرم بر سر و روی او فرود می‌آمد. اکنون دیگر برای هميشه با هم بودیم و هیچ‌کس نمی‌توانست از هم جدایمان کند.

در اتاق زیر عرشه سفر می‌کردیم. جایی که مسافران مثل گاو و گوسفند در هم می‌لولیدند. دریا برایم هولناک بود و پر جذبه. احساس رهایی از اسارت خانه. همراه با زیبایی و شگفتی دریا، این پهنه بی‌انتها با همه گوناگونی‌هایش. و پیش‌بینی‌های هیجان‌انگیز دربارهٔ آنچه سرزمین جدید به ما می‌داد. نیروی خیال مرا برانگیخته بود و دلم از شوق می‌تپید.

آخرین روز سفرمان را خوب به یاد دارم. همه روی عرشه بودند. من و هلنا چسبیده به هم ایستاده بودیم و از دیدن منظرهٔ بندر و مجسمه آزادی که یکباره از درون مه پیدا شده بود. به شوق امده بودیم. آه خودش بود. نشان امید و آزادی و فرصت‌های بسیار مشعل خود را بالا گرفته بود تا راه سرزمین آزادی و پناهگاه ستمدیدگان همه سرزمین‌ها را روشن سازد. ما، من و هلنا هم بی‌تردید می‌توانستیم در دل مهربان آمریکا جایی بیابیم. روحیه‌مان عالی بود و چشم‌هایمان اشک‌بار.

سر و صدای خشونت‌بار از رویاهای واهی بیرونمان کشید. در محاصرهٔ آدم‌هایی بودیم که با سر و دست ما را بیش می‌راندند - مردان عصبی و زنان هیجان‌زده و کودکان گریان. مأموران انتظامی با خشونت ما را به این طرف و آن طرف راندند و دستور دادند که برای رفتن به کسل گاردن که محل ترخیص مهاجران بود آماده شویم.

آنچه در کسل گاردن دیدیم وحشتناک بود. فضایی بود اکنده از خشونت و دشمنی. حتی یک چهرهٔ مهربان در میان مأموران دیده نمی‌شد. هیچ‌گونه تسهیلاتی برای استراحت از راه رسیدگان و زنان باردار و کودکان شیرخوار نبود. اولین روز ما در خاک آمریکا ضربه‌ای بی‌رحمانه بود. تنها آرزویمان این بود که از آن محل وحشتناک دور شویم. شنیده بودیم که راچستر «گل سرسبد» شهرهای ایالت نیویورک است. اما در صبح سرد و غم‌انگیز روزی از ماه ژانویه به آنجا رسیدیم. خواهرم لنا سنگین از بار شکم اولش و خاله راشل به پیشوازمان آمدند. اتاق‌های خانه لنا کوچک. اما روشن و تمیز بود. اتاقی که برای من و هلنا انتخاب شده بود پر از گل بود. در طی روز، مردم می‌آمدند و می‌رفتند - بستگانی که نمی‌شناختم. دوستان خواهرم و همسرش. و همسایه‌ها. همه می‌خواستند ما را ببینند و از وطن قدیم بشنوند. یهودیانی بودند که در روسیه بسیار رنج برده و بعضی حتی پوگروم‌هایی را از سر گذرانده بودند. می‌گفتند که زندگی در کشور جدید دشوار است. هنوز برای وطنی که هیچ‌گاه برایشان وطن نبود دلتنگی می‌کردند.

در میان مهمانان افراد کامیاب هم بودند. مردی لاف می‌زد که هرشش فرزندش کار می‌کنند. روزنامه می‌فروشند و واکس می‌زنند. همه می‌خواستند بدانند که ما چه می‌خواهیم بکنیم. مرد نخراشیده‌ای همه توجهش را به من معطوف کرده بود. تمام شب به من خیره شد و سراپا براندازم کرد. حتی نزدیک شد و کوشید بازویم را بگیرد. احساس می‌کردم که عریان وسط بازار ایستاده‌ام. عصبانی شده بودم اما نمی‌خواستم دوستان خواهرم را برنجانم. سخت احساس تنهایی می‌کردم و از اتاق بیرون رفتم. آرزوی آنچه پشت سر نهاده بودم بر جانم چنگ می‌زد: سن پترزبورگ. نوای محبوب. دوستانم, کتاب‌ها. موسیقی. از سر و صدای اتاق دیگر به خود آمدم. شنیدم مردی که عصبانیم کرده بود می‌گوید: «من می‌توانم برای آن دختر کاری در گارسن و مه‌یر پیدا کنم. دستمزدش چنگی به دل نمی‌زند اما چیزی نمی‌گذرد که سجاف‌دوزی را خواهد یافت که با او ازدواج کند. دختر به این خوش هیکلی با آن لپ‌های قرمز و چشم‌های آبی ناچار نیست مدت زیادی کار کند. هر مردی دلش می‌خواهد او را بقاپد و لای ابریشم و الماس نگاه دارد.» به فکر پدرم افتادم. او تلاش زیادی به خرج داده بود که در پانزده سالگی شوهرم بدهد. اما من اعتراض کرده. التماس کرده بودم که بگذارد به تحصیلم ادامه بدهم. در حالت جنون کتاب گرامر فرانسه‌ام را در آتش انداخته و فریاد کشیده بود: «لازم نیست دخترها زیاد بدانند. دختر یهودی فقط کافی است بلد باشد ماهی گیپاکرده بپزد و رشته را خوب ببرد و برای مردش بچه‌های زیادی بیاورد» من به نقشه‌های او اهمیتی نمی‌دادم. می‌خواستم درس بخوانم و زندگی را بشناسم و سفر کنم. وانگهی کاملا مصمم بودم که هرگز بی‌عشق ازدواج نکنم. درواقع برای فرار از نقشه‌های پدرم بود که برای سفر به آمریکا اصرار کردم. کوشش برای شوهر دادنم حتی در سرزمین جدید هم دست از سرم برنمی‌داشت. اما مصمم بودم که مورد معامله قرار نگیرم. باید پی کار می‌رفتم.

یازده ساله بودم که خواهرم لنا به آمریکا آمده بود. در آن زمان من بیشتر اوقات را با مادربزرگم در کوونو می‌گذراندم حال آن که خانواده‌ام در پوپلن شهرکی در استان کورلند از توابع بالتیک زندگی می‌کردند. لنا هميشه با من بدرفتاری می‌کرد و روزی ناگهان دلیل این بدرفتاری برایم روشن شد. در آن زمان احتمالاً شش سالی بیشتر نداشتم و لنا دو سال از من بزرگ‌تر بود. من و او هميشه تیله‌بازی می‌کرديم. نمی‌دانم چرا لنا فکر کرد که من بیش از اندازه بازی را می‌برم. به خشم آمد و لگد وحشیانه‌ای به من زد و فریاد کشید: «درست لنگهٔ پدرت! او هم به ما کلک زد پولی را که پدرمان برای ما گذاشته بود دزدید. از نو متنقرم! نو خواهر من نیستی.»

از این طغیان خشم میخکوب شدم. چند لحظه بی‌حرکت ماندم و بی‌هیچ حرفی به لنا خیره شدم. بعد به گریه افتادم. به طرف خواهرم هلنا دویدم و همه اندوه کودکانه‌ام را نزد او بردم. خواستم که بگوید منظور لنا از این که پدر من مال او را دزدیده چیست و چرا من خواهرش نیستم.

هلنا مثل هميشه در آغوشم گرفت و کوشید آرامم کند و حرف‌های لنا را برایم معنی کرد. نزد مادرم رفتم و از او شنیدم که پدر دیگری هم در کار بوده است: پدر هلنا و لنا. او در جوانی مرده و پس از او مادر، پدر ما، یعنی پدر من و برادر شیرخوارم را انتخاب کرده است. گفت که پدر من. پدر هلنا و لنا هم هست. هر چند آنها فرزندخواندهٔ او هستند. توضیح داد که راست است و پدر از پولی که برای آن دو دختر مانده استفاده کرده است. این پول را به کاری رده و ورشکست شده است. قصد او این بوده که به نفع همه ما کار کند. اما توضیحات مادرم از رنج بزرگم نکاست. فریاد کشیدم، «پدر حق نداشت آن پول را به کاری بزند! آن‌ها ینیم‌اند. دزدیدن یول ینیم گناه دارد. کاش بزرگ بودم و می‌توانستم پول را پس بدهم. بله باید این پول را پس بدهم. باید گناه پدر را جبران کنم.»

از دایهٔ آلمانی‌ام شنیده بودم که هر کس از یتیم بدزدد هرگز به بهشت نخواهد رفت. هیچ تصور روشنی از بهشت نداشتم. خانوادهٔ من اگرچه شعائر مذهبی یهود را بجا می‌ آوردن د و روزهای شنبه و تعطیل به کنیسه می‌رفتند. اما به‌ندرت از مذهب با ما صحبت می‌کردند. من تصورات مربوط به خدا و شیطان و گناه و مجازات را از دایه و خدمتکاران دهاتی روسی‌مان گرفته بودم.مطمئن بودم که اگر بدهی پدرم را نپردازم او مجازات خواهد شد.

یازده سال از آن ماحرا گذشته و عذابی را که مدت‌ها پیش لنا برایم به وجود آورده بود فراموش کرده بودم. اما علاقه شدیدی را که به خواهرم هلنا داشتم به لنا نداشتم. در راه سفر به آمریکا تمام مدت نگران چگونگی احساس او نسبت به خودم بودم. اما هنگامی که او را گرانبار از فرزند اولش و رنگ‌پریده و چروکیده دیدم, دلم به سویش پر کشید. انگار هرگز سایه‌ای میان ما نبود.

فردای روز ورودمان به راچستر ما سه خواهر با هم خلوت کردیم. لنا برایمان گفت که تا جه حد احساس تنهایی می‌کرده و جقدر دلش برای ما و خانواده‌اش تنگ می‌شده است. از زندگی سختی که ابتدا به عنوان خدمتکار خانه خاله راشل و بعدها به عنوان کارگر دگمه‌دوز در کارگاه دوزندگی اشتاین داشت. باخبر شدیم. گفت که حالا با خانه‌ای که دارد و لذت انتظار تولد فرزندش بسیار خوش است! می‌گفت: «هنوز زندگی خیلی سخت است. شوهرم از حلبی‌سازی هفته‌ای دوازده دلار در می‌آورد. در آفتاب سوزان و باد و سرما روی بام‌ها کار می‌کند و هميشه در معرض خطر است. گفت که او از هشت‌سالگی که در شهر بردیجف روسیه کار می‌کرده, تا به حال همیشه کار کرده است.»

من و هلنا به اتاق خودمان که برگشتیم به این نتیجه رسیدیم که هر دو باید فوراً سر کار برویم. نمی‌توانستیم بار شوهرخواهرمان را سنگین‌تر کنیم. دوازده دلار در هفته و کودکی در راه چند روز بعد هلنا در یک عکاسخانه به کار رتوش فیلم مشغول شد. در روسیه هم کارش همین بود. من در گارسن و مه‌یر استخدام شدم. دستمزدم در ازای روزی ده ساعت و نیم پالتودوزی هفته‌ای دو دلار و پنجاه سنت بود.

فصل دوّم

پیشتر نیز در سن پترزبورگ در کارخانه کار کرده بودم. در رمستان ۱۸۸۲ وفتی من و مادر و دو برادر کوچک‌ترم از کونیگسبرگ به پایتخت روسیه آمدیم تا به پدر ملحق شویم دریافتیم که او کارش را از دست داده است. پدرم همه کارهٔ مغازهٔ خرازی پسرعمویش بود؛ اما کمی پیش از رسیدن ما مغازه ورشکست شده بود. بیکار شدن پدر برای خانوادهٔ ما فاجعه بود. زیرا هیچ اندوخته‌ای نداشت. در آن زمان هلنا تنها نان‌آور خانواده ما به حساب می‌امد. مادرم مجبور شد برای گرفتن وام دست به دامن برادرهایش شود. سیصد روبلی که آنها دادند در یک مغازه بقالی سرمایه گذاری شد. این مغازه در ابتدا سود ناچیزی داشست و لازم شد من هم پی کار بروم.

شال‌های دستباف در آن زمان متداول بود و همسایه‌ای به مادرم گفت که من کجا می‌توانم سفارش‌هایی برای کار در خانه بگیرم. در ازای ساعت‌های طولانی کار که گاه تا نیمه‌های شب ادامه داشت. می‌توانستم ماهی دوازده روبل به دست آورم.

شال‌هایی که برای تأمین معاش خود می‌بافتم به هیچ‌وجه شاهکار نبودند. اما به هرحال پذیرفته می شدند. از این‌کار متنفر بودم و چشم‌هایم در اثر فشار کار ضعیف می‌شدند. پسرعموی پدرم که در تجارت منسوجات موفق نشده بود کارگاه دستکش‌دوزی داشت. پيشنهاد کرد این حرفه را به من بیاموزد و به من هم کاری بدهد.

کارخانه از خانه ما بسیار دور بود. باید ساعت پنج از خواب برمی‌خاستم تا بتوانم ساعت هفت سر کار باشم. اتاق‌های کار خفه و بدبو و تاریک بودند و با چراغ‌های نفتی روشنشان می‌کردند. نور آفتاب هرگز به آنها نمی‌رسید.

ششصد کارگر از گروه‌های سنی مختلف. روزهای پیاپی. در ازای مزدی بسیار ناچیز به دوختن دستکش‌های زیبا و گران‌قیمت سرگرم بودند. اما برای ناهار خوردن و نوشیدن چای - دوبار در روز - وقت کافی داشتیم. می‌توانستیم وقت کار صحبت کنیم و آواز بخوانیم. کسی وادارمان نمی‌کرد کار کنیم و آزارمان نمی‌داد. اما اینها همه مربوط به سن پترزبورگ ۱۸۸۲ بود.

حالا در آمریکا بودم, در شهر گل ایالت نیویورک و آن طور که به من گفته بودند در کارخانه‌ای نمونه. بی‌تردید شرایط کار در کارخانه لباس‌دوزی گارسن بسیار پیشرفته‌تر از کارخانه دستکش‌دوزی در واسیلیفسکی اوستروف بود. اتاق‌ها بزرگ و روشن و دل‌باز بودند. جا برای حرکت دست‌ها بود. در اینجا از بوی بدی که در کارخانه پسرعمویم مرا می‌آزرد خبری نبود. با این همه. کار در اینجا دشوارتر بود و روز با فقط نیم ساعت وقت آزاد برای ناهار بی‌پایان می‌نمود. انضباط آهنین مانع حرکت آزادانه کارگران بود. حتی بدون اجازه نمی‌شد به توالت رفت و نظارت دائمی سرکارگر مثل سنگ بر دلم سنگینی می‌کرد. در پایان روز چنان وامانده می‌شدم که فقط می‌توانستم خود را تا خانه بکشانم و به رختخواب بخزم. این کار یکنواخت کشنده هفته‌ها از پی هم ادامه می‌یافت.

موضوع شگفت‌آور این بود که هیچ کدام از کارگران مثل من از این وضع ناراحت نبودند. مگر کارگر کنار دستم، تانیای کوچک و شکننده. او دختر رنگ‌پریده و شیرینی بود، هميشه از سردرد می‌نالید و اغلب وقتی می‌دید که کار دوخت و دوز پالتوهای سنگین از عهده‌اش برنمی‌آید به گریه می‌افتاد. یک روز صبح وقتی سرم را از روی کار بلند کردم دیدم تانیا مچاله شده است. ضعف کرده بود. سرکارگر را صدا زدم تا کمک کند او را به رختکن ببریم. اما سر و صدای کرکنندهٔ ماشین‌ها فریادم را خفه کردند. چند دختر نزدیک ما صدایم را شنیدند و فریاد کشیدند. کار را متوقف کردند و به سوی تانیا دویدند. توقف ناگهانی ماشین‌ها سرکارگر را متوجه کرد و به سراغمان آمد. بی این که حتی چیزی دربارهٔ علت آشفتگی بپرسد فریاد کشید: «سر ماشین‌هایتان برگردید چرا کار را خوابانده‌اید می‌خواهید اخراج شوید زود برگردید.» وقتی پیکر مچاله شده تانیا را دید داد کشید: «چه مرگش شده» در حالی که به سختی می‌کوشیدم بر خود مسلط باشم پاسخ دادم: «غش کرده است.» زوزه کشید: «به هیچ‌وجه. تظاهر می‌کند.»

دیگر نمی‌توانستم خشم خود را مهار کنم. فریاد زدم: «شما دروغگویید و بی‌رحم!»

روی تانیا خم شدم. کمرش را باز کردم و آب پرتقالی را که در سبد ناهارم داشتم در دهان نیمه‌بازش چکاندم. چهره‌اش سفید بود و عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. حال و روزش آن قدر خراب بود که حتی سرکارگر پی برد که تظاهر نمی‌کند. تانیا را آن روز مرخص کرد. به او گفتم: «من با تانیا خواهم رفت. می‌توانی از مزدم کم کنی.» پشت سرم با خشونت فریاد کشید: «گورت را گم کن, گربهٔ وحشی!»

به قهوه‌خانه‌ای رفتیم. از گرسنگی دلم ضعف می‌رفت ولی فقط هفتاد و پنج سنت داشتیم. تصمیم گرفتیم چهل سنت غذا بخریم و با بقيه پول کرايه تراموا تا پارک را بپردازيم. در پارک. در هوای آزاد و در میان گل‌ها و درخت‌ها، کار وحشتنا کمان را فراموش کردیم. روزی که با دلتنگی آغاز شده بود در آرامش به پایان رسید.

صبح فردای آن روز کار یکنواخت خردکننده از نو آغاز شد و هفته‌ها و ماه‌ها ادامه یافت. تنها تولد دختر خانواده در این یکنواختی تغییری پدید آورد. این کودک تنها چیز درخور توجه در زندگی کسالت‌بارم شده بود. گه‌گاه که احساس می‌کردم فضای ناهنجار کارخانه گارسن دارد مرا از پای در می‌آورد. فکر کودک دوست‌داشتنی در خانه به من قوت قلب می‌داد. عصرها دیگر دلتنگ‌کننده و بی‌معنا نبودند. اگرچه استلای کوچک برای خانوادهٔ ما شادی به ارمغان آورد. اما به اضطراب خواهر و شوهرخواهرم درباره مشکلات مالی افزود.

لنا چه در صحبت و چه در عمل هرگز کاری نکرد که احساس کنم یک دلار و پنجاه سنتی که برای زندگی در خانهٔ آنها می‌پردازم (كرايه تراموا هفته‌ای شصت سنت و چهل سنت باقیمانده پول توجیبی‌ام بود) کافی نیست اما شنیده بودم که شوهرخواهرم دربارهٔ افزایش هزینه‌ها غرولند می‌کند. احساس می‌کردم که حق با او است. نمی‌خواستم خواهرم که از کودکش مراقبت می‌کرد مضطرب و نگران باشد. تصمیم گرفتم تقاضای اضافه دستمزد کنم. می‌دانستم که صحبت با سرکارگر بی‌فایده است و بنابراین تقاضای ملاقات با آقای گارسن را کردم.

به دقتر مجللی راهنمایی شدم. گل‌های زیبای آمریکا روی میز بودند. اغلب با تحسین به این گل‌ها در گل‌فروشی‌ها نگاه می‌کردم و حتی یک بار که نتوانستم در برابر وسوسه آنها تاب بیاورم به درون رفتم تا قیمتشان را بپرسم. شاخه‌ای یک دلار و نیم بودند. هر شاخه به قیمتی بیش از نیمی از درآمد هفتگی من. تعداد زیادی از این گل‌ها در گلدان زیبای دفتر آقای گارسن بود.

کسی تعارف نکرد بنشینم..لحظه‌ای فراموش کردم که اصلاً برای جه آمده‌ام. اتاق زیبا، گل‌های رز، بوی خوش دود آبی سیگار آقای گارسن مجذوبم کرده بود. با سئوال کارفرمایم به خود آمدم: «خوب چه کاری می‌توانم برای شما انجام دهم؟»

‍گفتم که برای تقاضای اضافه دستمزد آمده‌ام. چون دو دلار و نیمی که می‌گیرم حداقل زندگی‌ام را تأمین نمی‌کند. چه برسد به چیزهای دیگر مثلاً اینکه گاهی بتوانم کتابی یا بلیط تئاتری که فقط بیست و پنج سنت قیمت دارد بخرم. آقای گارسن پاسخ داد که این‌گونه خواست‌ها برای یک دختر کارگر زیاده‌طلبی است. همه «آدم‌های» او راضی‌اند و چنین می‌نماید که به خوبی گذران می‌کنند و بالاخره این که من هم باید ترتیبی بدهم با همین دستمزد بسازم یا پی کاری در جایی دیگر بروم. گفت: «اگر دستمزد شما را اضافه کنم, باید مزد دیگران را هم بالا ببرم و این از عهدهٔ من خارج است.» تصمیم گرفتم کارخانه گارسن را ترک کنم.

چند روز بعد در کارخانه کوچک روبنشتاین که چندان از محل سکونتم دور نبود. در ازای هفته‌ای چهار دلار کاری پیدا کردم. کارگاه در یک باغ بود و فقط یک دوجین زن و مرد در آن کار می‌کردند. از انضباط و شتاب کار کارخانه گارسن در آینجا خبری نبود.

مرد جوان جذابی به نام یا کوب کرشنر کنار ماشین من کار می‌کرد. خانه‌اش حوالی خانه لنا بود و اغلب با هم از کارگاه به خانه می‌رفتيم. چیزی نگذشت که صبح‌ها برای رفتن سر کار دنبالم آمد. با هم روسی حرف می‌زدیم. چون انگلیسی من هنوز خوب نبود. روسی صحبت کردنش به گوشم مثل ترنم موسیقی بود. اين تنها روسی واقعی, غیر از هلنا، بود که از وقتی به راچستر آمدم. شنیدم.

کرشنر در ۱۸۸۱ از ادسا به آمریکا آمده بود. در ادسا دبیرستان را به پایان رسانیده بود. اما چون حرفه‌ای نمی‌دانست. رفوگر لباس شده بود. می‌گفت که اغلب اوقات فراغتش را به خواندن کتاب يا رفتن به رقص می‌گذراند. هیچ دوستی ندارد. چون بیشتر همکارانش فقط به پول در آوردن علاقه دارند و تنها آرزویشان راه انداختن مغازه‌ای برای خودشان است. از آمدن من و هلنا به آمریکا با خبر شده و حتی چند بار مرا در خیابان دیده بود. اما نمی‌دانست چه‌طور با من آشنا شود. شادمان می‌گفت که دیگر احساس تنهایی نمی‌کند. می‌توانیم با هم همه جا را ببینیم و او کتاب‌هایش را به من قرض می‌دهد. تنهایی من هم دیگر چندان آزارنده نبود.

از دوست جدیدم با خواهرهایم حرف زدم. لنا خواست که او را یکشنبه بعد به خانه دعوت کنم. لنا از کرشنر خوشش آمد. اما هلنا از همان اول از او بدش آمد. مدت‌ها در این باره چیزی نمی‌گفت. اما می‌توانستم نفرت او را احساس کنم.

روزی کرشنر مرا به مجلس رقصی دعوت کرد. از وقتی که به آمریکا آمده بودم این نخستین‌بار بود که به مجلس رقصی می‌رفتم. انتظار فرارسیدن روز موعود. خود هیجان‌انگیز بود و خاطرهٔ نخستین مجلس رقص در سن پترزبورگ را در ذهنم زنده کرد.

در آن وقت پانزده سال داشتم. کارفرمای هلنا او را به یک باشگاه مجلل آلمانی دعوت کرده و دو بلیط ورودی داده بود. در نتیجه می‌توانست مرا نیز با خود ببرد. پیش از آن برای دوختن اولین لباس بلندم, پارچهٔ مخمل آبی به من هدیه داده بود. اما پیش از آن که موفق به دوختن لباس بشویم. مستخدم روستایی ما با پارچه غیبش زد. اندوه از دست دادن آن چند روزی پاک بیمارم کرد. فکر می‌کردم که فقط اگر یک دست لباس داشتم شاید پدر اجازه می‌داد به مجلس رقص بروم. هلنا دلداریم داد. گفت: «برایت پارچه‌ای برای لباس می‌گیرم. اما می‌ترسم پدر اجازه ندهد.» گفتم: «تو روش می‌ایستم.»

هلنا پارچهٔ آبی دیگری خرید که به اندازهٔ مخمل آبیم زیبا نبود. اما دیگر برایم اهمیتی نداشت. از تصور اولین مجلس رقص و لذت رقصیدن در جمع به وجد آمده بودم. هلنا هر طور که بود توانست رضایت پدرم را جلب کند اما او در آخرین لحظه تغییر عقیده داد. بابت کار خلافی در آن روز مقصر شناخته شده بودم و پدرم با قاطعیت گفت که باید در خانه بمانم. هلنا اعلام کرد که او هم نخواهد رفت. اما من مصمم بودم که با پدرم مبارزه کنم. مهم نبود که این کار به کجا می‌کشید.

شب در حالی که نفسم را در سینه حبس کرده بودم منتظر شدم تا پدر و مادرم بخوابند. بعد لباس پوشیدم و هلنا را از خواب بیدار کردم. به او گفتم که باید با من بیاید. اگر نه از خانه فرار خواهم کرد. با اصرار به او گفتم: «می‌توانیم پیش از آن که پدر بیدار شود به خانه برگردیم.» هلنای عزیز! هميشه خیلی ترسو بود! ظرفیت نامحدودی برای رنج کشیدن و تحمّل داشت اما نمی‌توانست مبارزه کند. این بار مجبور شد با تصمیم قاطع من همراه شود. لباس پوشید و بی‌صدا از خانه بیرون زدیم.

در باشگاه آلمانی‌ها همه چیز روشن و شاد بود. کارفرمای هلنا -کادیسون و هم‌چنین بعضی دیگر از دوستان جوان او را یافتیم. از من برای همه رقص‌ها دعوت شد و با هیجانی دیوانه‌وار و بی‌پروا رقصیدم. دیروقت بود و عدهٔ زیادی داشتند می‌رفتند که کادیسون از من برای رقص دیگری دعوت کرد. هلنا گفت که من به شدت خسته‌ام. اما من خستگی سرم نمی‌شد. گفتم: «می‌رقصم. می‌رقصم تا بمیرم.» همرقصم مرا تنگ در آغوش گرفت و گرد سالن چرخاند. تنم داخ شده بود و قلبم به شدت می‌تپید. رقص تا دم مرگ، چه پایان باشکوهی!

نزدیک پنج صبح به خانه رسیدیم. اهل خانه هنوز خواب بودند. صبح دیر بیدار شدم و وانمود کردم که سردرد دارم. در دل از این که توانسته بودم سر پیرمرد را شیره بمالم شادمان بودم.

خاطرهٔ آن تجربه هنوز در ذهنم زنده بود که همراه با یاکوب به مهمانی رفتم. سرشار از انتظار. اما به شدت مایوس شدم. از سالن زیبای رقص و زنان زیبا، مردان جوان بی‌باک و زرق و برق خبری نبود. موزیک خنک و رقص‌ها زشت بودند. یاکوب بد نمی‌رقصید اما روح و حرارت نداشت. گفت: «چهار سال کار مداوم با ماشین نیرویم را تحلیل برده و خیلی زود خسته می‌شوم.»

حدود چهار ماه پس از آشنایی‌مان کرشنر از من تقاضای ازدواج کرد. اعتراف کردم که به او علاقه دارم اما گفتم که نمی‌خواهم در این سن ازدواج کنم و هنوز چیز زیادی از هم نمی‌دانیم. گفت که هر قدر بخواهم منتظر می‌ماند. اما همین حالا هم حرف‌های زیادی در مورد این که زیاد با هم بیرون می‌رویم می‌زنند. گفت: «چرا نامزد نشویم» سرانجام رضایت دادم. دشمنی هلنا با یا کوب آزاردهنده شده بود. سخت از او متنفر بود. اما من تنها بودم و به دوستی نیاز داشتم. سرانجام بر خواهرم پیروز شدم. محبت او به من آن قدر بود که نمی‌توانست چیزی را از من دریغ کند.

باقی خانواده ما، پدر و مادر و برادرانم هرمان و یگور اواخر پاییز ۱۸۸۶ به آمریکا آمدند. شرایط زندگی در سن پترزبورگ برای یهودیان تحمل‌ناپذیر شده بود. درآمد مغازه برای پرداخت رشوه‌های فزاینده‌ای که پدرم برای ادامه زندگی در آنجا باید می‌پرداخت کفایت نمی‌کرد. آمریکا تنها راه‌حل ممکن بود.

من و هلنا برای پدر و مادر خانه‌ای گرفتیم و پس از رسیدن آنها، از خانه لنا به آنجا رفتیم. به‌زودی دریافتیم که درآمد ما برای تأمین مخارج خانواده کافی نیست. یا کوب کرشنر پیشنهاد کرد برای کمک به تأمین هزینه‌ها در خانه ما زندگی کند و در خرج شریک باشد و طولی نکشید که به خانه ما آمد.

خانه کوچک بود. یک اتاق نشیمن و یک آشپزخانه و دو اتاق خواب داشت. یکی از اتاق‌ها به پدر و مادرم, دیگری به من و هلنا و برادر کوچک‌ترمان تعلق داشت. کرشنر و هرمان در اتاق نشیمن می‌خوابیدند. نزدیکی بیش از حد یا کوب و فقدان خلوت آزارم می‌داد. از شب‌های بی‌خواب و کابوس‌ها و خستگی شدید کار رنج می‌بردم. زندگی تحمل‌ناپذیر شده بود. یا کوب هم بر لزوم داشتن خانه‌ای برای خودمان اصرار می‌کرد.

در نتيجه آشنایی بیشتر با یا کوب پی برده بودم که من و او بیش از حد متفاوتیم. علاقه او به کتاب که در آغاز مرا به سویش جلب کرد رنگ باخته بود. یا کوب به همان مسیر زندگی همکارانش, یعنی بازی ورق و رفتن به مجالس رقص کسالت‌بار درغلتیده بود. من به عکس سرشار از اشتیاق و تلاش بودم. فکرم هنوز در روسیه بود. در سن پترزبورگ محبوبم, در دنیای کتاب‌هایی که خوانده بودم. اپراهایی که دیده بودم و محفل دانشجویانی که می‌شناختم. از راچستر بیشتر از پیش نفرت داشتم. اما کرشنر تنها کسی بود که از زمان ورود به آمریکا شناخته بودم. خلاء زندگی مرا پر می‌کرد و بسیار به او علاقه‌مند شده بودم. در فوریه ۱۸۸۷ در حضور یک خاخام, طبق مراسم مذهبی یهود که در آن زمان از نظر قوانین کشور کافی بود. ازدواج کردیم.

هیجان تب‌آلود روز عروسی, تردیدها و انتظار پرتب و تابم، شب با سردرگمی کامل به پایان رسید. یاکوب لرزان در کنارم دراز کشید. ناتوان بود.

اولین احساسات جنسی که به یاد می‌آورم مربوط به زمانی است که شش ساله بودم. در آن وقت پدر و مادرم در پوپلن زندگی می‌کردند. جایی که ما کودکان خانه‌ای به معنای واقعی آن نداشتیم. پدرم هتلی داشت که هميشه بر بود از دهقانان مست و آمادهٔ نزاع و مآموران دولتی. مادرم سرپرست خدمتکاران خانه بزرگ و پر هرج و مرج ما بود. خواهرانم, لنا و هلنا که چهارده ساله و دوازده ساله بودند. کار می‌کردند. من بیشتر اوقات روز به حال خود رها می‌شدم. در میان کارگران اصطبل, روستایی جوانی بود به نام پتروشکا که چوپان گاو و گوسفندهای ما بود. اغلب مرا با خود به چراگاه می‌برد و به نغمه‌های دلنشین نی او گوش می‌دادم. عصرها مرا قلمدوش می‌گرفت و به خانه باز می‌گرداند. با پاهای گشاده روی دوش پتروشکا می‌نشستم. او ادای اسب را در می‌آورد. با حداکثر سرعتی که پاهایش اجازه می‌داد می‌دوید و ناگهان مرا به هوا پرت می‌کرد و می‌گرفت و به خود می‌فشرد. از این کار او احساس غریبی به من دست مي‌داد. مرا از احساس خوشی که به آرامشی لذت‌بخش می‌رسید سرشار می‌کرد.

دیگر نمی‌توانستم لحظه‌ای از پتروشکا دور شوم. آن قدر به او علاقه‌مند شده بودم که دزدیدن کیک و میوه از انبار مادرم را برای او شروع کردم. بودن با پتروشکا در مزارع, شنیدن نوای نی او، قلمدوش گرفتنش. تنها مشغلهٔ ذهنیم در خواب و بیداری بود. روزی میان پدرم و پتروشکا مشاجره‌ای در گرفت و پسرک را بیرون کردند. از دست دادن او یکی از بزرگ‌ترین حوادث غم‌انگیز دوران کودکی‌ام بود. هفته‌ها پس از آن. هنوز در روژیای پتروشکا و علفزار و نوای نی و لذت و جاذبه بازیمان سیر می‌کردم . یک روز صبح کسی از خواب بیدارم کرد. مادرم روی من خم شده و دست راستم را محکم گرفته بود. با عصبانیت فریاد زد: «اکر یک بار دیگر دستت را در این حالت ببینم. شلاقت خواهم زد. بچه شرور!»

نزدیک شدن سن بلوغ. مرا از تأثیری که مردها بر من داشتند آگاه کرد. در آن وفت یازده سال داشتم. در روزی تابستانی, صبح زود با ناراحتی شدیدی از خواب پریدم. سر و پشت و پاهایم چنان درد می‌کرد که انگار خردشان می‌کنند. مادرم را صدا کردم. او ملافه راکنار زد و ناگهان درد شدیدی در صورتم احساس کردم. به من سیلی زده بود. جیخ کشیدم و در چشم‌های ترسان مادرم خیره شدم. گفت: «این کار برای حفظ شرافت هر دختری که زن می‌شود ضروری است.» کوشید مرا در آغوش بگیرد. اما او را پس زدم. از درد به خود می‌پیچیدم و بیش از آن از دستش عصبانی بودم که بگذارم به من دست بزند. زار زدم: «دارم می‌میرم دکتر بیاورید.» دنبال دکتر فرستادند. او مرد جوانی بود که تازه به ده ما آمده بود. مرا معاینه کرد و دارویی داد که خوابم ببرد. پس از آن دکتر بود که رویاهای مرا تسخیر کرد.

پانزده ساله بودم که در کارخانه کرست‌دوزیی در گذر ارمیتاژ در سن پترزبورگ کار می‌کردم. پس از پایان کار، وقتی که با دخترهای دیگر. کارگاه را ترک می‌کردیم به افسرهای جوان روس و جوان‌های دیگری برمی‌خوردیم که سر راه ما می‌ایستادند. بیشتر دخترها معشوقی داشتند. فقط من و دوست یهودی‌ام از این که با آنها به پارک يا قنادی برویم, سر باز می‌زديم.

در ارمیتاژ هتلی بود که باید از جلو آن می‌گذشتيم. یکی از کارمندها، جوان خوش قیافه‌ای که بیست سالی داشت. به من پیله کرد. ابتدا او را تحقیر می‌کردم. اما به تدریج به خود جلبم کرد. پشتکارش به زودی غرورم را از میان برد و عشقش را پدیرفتم. در جاهای خلوت يا قنادی‌های دورافتاده او را می‌ديدم. باید هزاران داستان از خود می‌ساختم تا علت دیر برگشتن از سر کار یا بیرون ماندن بعد از ٩ شب را برای پدر توجیه کنم. یک روز پدر مرا در باغ تابستانی همراه با سایر دخترها و پسران دانشجو تعقیب کرد. وقتی به خانه بازگشتم چنان به طرف قفسه‌های مغازهٔ بقالی‌مان هلم داد که شیشه‌های مربای عالی مادرم روی زمین ولو شدند. مرا با مشت زد و فریاد کشید که نمی‌تواند دختری ولگرد را تحمل کند. اين تجربه. خانه را غیرقابل تحمل‌تر و فکر فرار را جدی‌تر کرد.

چند ماهی من و عاشقم مخفیانه یکدیگر را می‌ديديم. روزی از من پرسید که ایا میل دارم به هتل بروم و اتاق‌های مجلل آن را ببینم یا نه. قبلا هیچ‌گاه به هتلی نرفته بودم. وقت بازگشت از کار, از جلو هتل که می‌گذشتم. تصور شادی و لذت پشت پنجره‌های مجلل آن. مجذوبم می‌کرد.

پسرک مرا از در پشت به هتل برد. از راهروبی که با قالی‌های کلفت فرش شده بود گذشتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم. اتاق به طرز زیبایی چراغانی و مبله شده بود. مرد جوان نوشیدنی طلایی رنگ در گیلاس‌ها ریخت و از من خواست که به سلامتی دوستی‌مان گیلاس‌ها را به هم بزنیم. شراب را چشیدم. ناکهان خود را در آغوش او یافتم. کمر لباسم را باز کرد و صورت و گردن و پستان‌هايم را با بوسه‌هایش سوزاند. چنان وحشیانه در من آویخت که با احساس درد شدیدی به خودم آمدم. جیغ کشیدم و وحشیانه با مشت به سر و سینه‌اش کوبیدم. ناگهان صدای هلنا را از راهرو شنیدم: «او باید اینجا باشد. باید اینجا باشد» ساکت شدم. مرد هم ترسیده بود. رهایم کرد و در سکوت. در حالی که نفس‌هایمان را حبس کرده بودیم گوش دادیم. بعد از مدتی که به نظرم ساعت‌ها رسید. صدای هلنا دور شد. مرد برخاست. من هم مثل آدم‌های کوکی برخاستم. کمر لباسم را بستم و موهایم را جمع کردم.

عجیب آن که احساس شرم نمی‌کردم. فقط از این که رابطهٔ میان زن و مرد می‌تواند تا این حد خشن و دردناک باشد جا خورده بودم. گیج و کوفته بیرون رفتم.

به خانه که رسیدم هلنا سخت مضطرب بود. او که از ملاقات من و پسرک اطلاع داشت برایم نگران شده بود. با پرس و جو فهمیده بود او کجا کار می‌کند و وقتی به خانه نرفته بودم به هتل آمده بود تا پیدایم کند. شرمی که در بازوان مرد احساس نکرده بودم. وجودم را دربر گرفت. جرئت بازگفتن آنچه را که گذشته بود نداشتم.

پس از آن هميشه در حضور مردها احساس می‌کردم که میان دو خرمن آتش نشسته‌ام. جاذبه قوی آنها هميشه با نوعی بیزاری دردناک آمیخته بود. دلم نمی‌خواست به من دست بزنند.

شب عروسیمان. وقتی در کنار همسرم دراز کشیده بودم. این تصاویر به شکل زنده‌ای از ذهنم گذشتند. او خیلی زود خوابش برده بود.

هفته‌هاگذشت. هیچ تغییری پدید نیامد. از یاکوب به اصرار خواستم با پزشکی مشورت کند. ابتدا بدون اعتماد به نفس طفره می‌رفت. اما سرانجام رفت. پزشک به او گفت که مدت زیادی طول می‌کشد تا «مردانگی‌اش را بازیابد.» اما اشتیاق من فرونشسته بود. نگرانی تأمین معاش همه چیز را تحت‌الشعاع قرار داده بود. من دیگر کار نمی‌کردم. چون رفتن به کارگاه برازندهٔ زن شوهردار نبود. یا کوب هفته‌ای ۵ دلار درآمد داشت. اما دلبستگی‌اش به قمار, بیشترین بخش درآمدمان را می‌بلعید. حسود شده بود و به همه سوءظن داشت. زندگی دیگر تحمل‌پذیر نبود. علاقه به حوادث هی‌مارکت بود که مرا از چنگال نومیدی مطلق رهانید.

بعد از مرگ آنارشیست‌های شیکاگو بر جدایی از یاکوب پافشاری کردم. او مدت‌ها مبارزه کرد. اما سرانجام به طلاق رضایت داد. همان خاخامی که عقدمان کرده بود. طلاقمان داد. بعد از طلاق راهی نیوهی‌ون در کنتیکت شدم تا در کارخانه کرست‌دوزی کار کنم.

در روزهایی که می‌کوشیدم خود را از دست کرشنر رها کنم. تنها کسی که در کنارم ایستاد هلنا بود. از ابتدا با ازدواج ما سخت مخالف بود. اما کلمه‌ای سرزنشبار بر زبان نیاورد. به عکس کمکم کرد و به من آرامش بخشید. در برابر پدر و مادرم و لنا از تصمیم من برای طلاق دفاع کرد. مثل همیشه فداکاری او بی‌حد و مرز بود.

در نیوهی‌ون با گروهی از روس‌ها آشنا شدم که بیشتر دانشجو بودند و در حرفه‌های گوناگون به کار اشتغال داشتند. بیشترشان سوسیالیست و آنارشیست بودند. اغلب جلساتی داشتند و از نیویورک سخنرانانی, از جمله سولوتاروف را دعوت می‌کردند. زندگی جالب و متنوع بود. اما به تدریج فشار کار از حد توان تحلیل رفته‌ام تجاوز کرد. سرانجام ناچار شدم به راچستر بازگردم.

نزد هلنا رفتم. او با شوهر وکودکش بالای چاپخانه کوچکشان زندگی می‌کردند که در عین حال دفتر فروش بلیط آژانس کشتی بخار هم بود. اما درآمد هر دو کار هم برای گذران زندگی‌شان کافی نبود.

هلنا با یاکوب هوکشتاین که ده سال از او بزرگ‌تر بود ازدواج کرده بود. یا کوب ادیب برجسته زبان عبری و صاحب‌نظر در ادبیات کلاسیک روسی و انگلیسی و شخصیتی کم‌نظیر به شمار می‌رفت. شخصیت مستقل و صداقتش سبب می‌شد در دنیای فرومايه بده‌بستان رقیبی ضعیف باشد. وقتی کسی کاری به ارزش دو دلار سفارش می‌داد. یا کوب چنان وقتی برایش صرف می‌کرد که انگار پنجاه دلار می‌گیرد. اگر مشتری خیال چانه‌زدن داشت. از سر بازش می‌کرد. حتی تصور این که فکر کنند ممکن است اجحاف کند برایش تحمل‌ناپذیر بود. درآمد او برای تأمین مخارج خانواده‌اش کفایت نمی‌کرد و کسی که بیش از همه از این بابت نگران و فرسوده می‌شد بیچاره خواهرم هلنا بود. با این که دومین فرزندش در راه بود و از صبح تا شب جان می‌کند تا زندگی‌شان را بچرخاند. حتی کلمه‌ای شکوه‌آمیز بر زبان ن می‌آورد. در سکوت رنج می‌برد و هميشه تسلیم بود.

هلنا با عشقی پرشور ازدواج نکرده بود. ازدواجشان پیوند دو آدم سرد و گرم چشیده بود که در پی دوستی و آرامش بودند. هر گونه احساس عاشقانه در بیست و چهار سالگی برای خواهرم خا کستر شده بود. در شانزده سالگی, در پویلن, عاشق جوانی اهل لیتوانی آدمی نیک‌نفس شده بود اما او کافر بود و هلنا می‌دانست که از دواجشان غیرممکن است. پس از جدالی سخت و گریه‌های بسیار رابطه‌اش را با «سوشا»ی جوان قطع کرد. سال‌ها بعد وقت سفر به آمریکا. در کوونو موطن خود توقف کردیم. هلنا ترتیبی داده بود که در آنجا سوشا را ببیند. نمی‌توانست بی‌خداحافظی از او به سفری چنین دور و دراز برود. همچون دوستانی خوب دیدار کردند و جدا شدند. بر آتش جوانی‌شان خاکستر نشسته بود.

از نیوهی‌ون که بازگشتم هلنا مثل همیشه با مهربانی مرا پذیرفت و اطمینان داد که خانهٔ او خانه من هم هست. چه لذت‌بخش بود که بار دیگر در کنار هلنای عزیز و استلای کوچک و برادر جوانم یگور باشم. اما برای درک حال و روز اسفبار خانه هلنا به زمان زیادی نیاز نبود. برای کار به کارخانه بازگشتم.

با توجه به این که در محلهٔ یهودیان زندگی می‌کردم. نمی‌توانستم از برخورد با کسانی که میلی به دیدارشان نداشتم. اجتناب کنم. تقریباً بلافاصله پس از ورودم به کرشنر برخوردم. روزها در پی من بود و سرانجام خواست که با هم زندگی کنیم. و گفت که این بار همه چیز متفاوت خواهد بود. روزی تهدید کرد که خودکشی می‌کند و شیشه سمی از جیبش بیرون آورد. با سرسختی برای پاسخ نهایی مرا تحت فشار گرار داد.

آن قدرها ساده نبودم که فکر کنم تجدید زندگی با کرشنر رضایت‌بخش‌تر و یا طولانی‌تر خواهد بود. به علاوه به‌طور قطع تصمیم گرفته بودم به نیویورک بروم و خود را برای کاری که پس از مرگ مردان شیکاگو متعهد کرده بودم. آماده کنم. اما نهدید کرشنر مرا ترساند. نمی‌خواستم مسئول مرگش باشم. دوباره با او ازدواج کردم. یدر و مادرم, لنا و شوهرش خوشحال شدند. اما هلنا ناراحت شد.

بی آنکه کرشنر بو ببرد آموختن خیاطی را شروع کردم تا مرا از اجبار کار در کارخانه خلاص کند. سه ماه تمام با شوهرم مبارزه کردم تا بگذارد به راه خودم بروم. کوشیدم بیهودگی زندگی وصله‌خورده را نشانش بدهم, اما او همچنان سر سحت ماند. شبی تا دیرگاه، پس از حرف‌های تلخی که به هم زدیم. یا کوب کرشنر و خانه‌ام را، این بار برای هميشه ترک کردم.

جامعهٔ یهودی راچستر طردم کرد. نمی‌توانستم بی‌آنکه تحقیرم کنند از خیابانی بگذرم. پدر و مادرم ورود مرا به خانه خود قدغن کردند و این بار هم تنها هلنا در کنارم ماند. حتی از درآمد ناچیز خود کرايه سفرم تا نیویورک را پرداخت.

به این ترتیب با راچستر وداع کردم. شهری راکه در آن رنج بسیار و کار دشوار و تنهایی را شناخته بودم. اما شادی‌ام از ترک شهر. با رنج جدایی از هلنا و استلا و برادر کوچکم که بسیار دوستشان داشتم تیره و تار شده بود.

وقتی صبح به آپارتمان مینکین آمد. هنوز بیدار بودم. دفتر ایام گذشته برای هميشه بسته شده بود. زندگی جدید مرا به سوی خود می‌خواند و من مشتاقانه دست‌هایم را به سوی آن دراز کردم. به خوابی آرام و عمیق فرورفتم.

از صدای آنا مینکین که ورود الکساندر برکمن را اعلام می‌کرد بیدار شدم. غروب بود.

فصل سوم

هلن مینکین سر کار رفته بود. اما آنا که تازه بیکار شده بود. چای دم کرد و گرم گفتگو شدیم. برکمن برنامه‌ام را برای یافتن کار و فعالیت در جنبش پرسید و پرسید که آیا میل دارم دفتر فرای‌هایت را ببینم و همچنین گفت که می‌تواند کمکم کند و حالا هم بیکار است و می‌تواند مرا به هر جا که می‌خواهم ببرد. چون کارش را پس از نزاعی با سرکارگر از دست داده است: «برده‌وار کار می‌کشيد. جرأت نمی‌کرد بیرونم کند اما لازم بود که از حق دیگران دفاع کنم.» بنا به گفته او تجارت سیگار برگ نسبتاً با رکود روبرو بود اما او به عنوان یک آنارشیست نمی‌توانست تنها به فکر خودش باشد. مسائل شخصی مهم نبودند. تنها هدف مهم بود. مبارزه با بی‌عدالتی و استثمار اهمیت داشت.

فکر کردم چه قدرتمند است. با شور انقلابیش چه غیرتمند است! مثل رفقای از دست رفته‌مان در شیکاگو.

باید برای گرفتن چرخ خیاطی‌ام از انبار توشه راه‌آهن به خیابان چهل و دوم می‌رفتم. برکمن پيشنهاد کرد همراهم بیاید. گفت در بازگشت می‌توانیم با قطار تا پل بروکلین و پس از آن پیاده تا خیابان ویلیام برویم که دفتر فرای‌هایت در آنجا است.

پرسیدم آیا می‌توانم به این امید دل خوش باشم که در نیویورک با شغل دوزندگی گلیم خود را از آب بیرون بکشم يا نه؟ خیلی دلم می‌خواست از کار شاق و بردگی در کارخانه رها شوم. می‌خواستم وقت کافی برای خواندن داشته باشم و امیدوار بودم بعدها بتوانم رؤیایم را در مورد راه انداختن یک کارگاه تعاونی را محقق کنم. توضیح دادم: «چیزی شبیه ماجرای ورا در چه باید کرد؟» برکمن با تعجب پر سید: «تو کتاب جرنیشفسکی را خوانده‌ای؟ حتماً این کار را در راچستر نکرده‌ای؟» با خنده پاسخ دادم: «مسلم است که نه. در راچستر جز خواهرم هلنا کسی نبود که از این نوع کتاب‌ها بخواند. نه، در آن شهر کسالت‌بار نه! در سن پترزبورگ خواندمش.» با تردید نگاهم کرد وگفت: «جرنیشفسکی نیهیلیست بود و نوشته‌هایش در روسیه ممنوع است. آیا با نهیلیست‌ها ارتباط داشتی فقط آنها می‌توانستند آن کتاب را به تو بدهند.» عصبانی شدم. چه‌طور جرات می‌کرد در درستی حرف‌هایم شک کند. با عصبانیت تکرار کردم که من این کتاب ممنوع و کتاب‌های دیگری مثل پدران و فرزندان و پرتگاه را خوانده‌ام. خواهرم این کتاب‌ها را از دانشجویان گرفته بود و به من اجازه داد آنها را بخوانم. برکمن با لحن ملایمی گفت: «متأسفم که تو را رنجاندم. واقعاً در درستی گفته تو تردید نداشتم فقط تعجب کردم که دختری به این جوانی چه‌طور چنین کتاب‌هایی را خوانده است.»

به نظرم رسید که از روزهای نوجوانی خود چه دور شده‌ام. روزی را به یاد آوردم که در کونیکسبرگ اعلاميه بزرگی را دیدم. اعلاميه مرگ تزار را «که به دست نیهیلیست‌های قاتل ترور شده بود» و مرابه یاد حادته‌ای در دوران کودکی‌ام انداخت که برای مدتی خانه ما را به خانه عزا تبدیل کرد. برای مادر نامه‌ای از برادرش مارتین رسید که در آن از بازداشت وحشتناک برادر دیگرشان یگور خبر می‌داد. در نامه نوشته شده بود که یگور با نیهیلیست‌ها ارتباط داشته است و او را به دژ پتروپاولووسکی برده‌اند و به‌زودی روانه سیبری می‌شود. این خبرها ما را وحشت‌زده کرد. مادر تصمیم گرفت به سن پترزبورگ برود. چند هفته‌ای در بلاتکلیفی اضطراب آوری به سر بردیم. سرانجام مادر بازگشت. چهره‌اش از شادی می‌درخشید. پس از رسیدن به سن پترزبورگ فهمیده بود که یکور را به سیبری فرستاده‌اند. پس از رنج بسیار و با خرج پول زیاد توانسته بود از تروپف فرماندار کل سن پترزبورگ وقت ملاقات بگیرد. شنیده بود که پسر فرماندار دوست همکلاس یگور بوده و او از این موضوع به عنوان گواهی بر این که یگور نمی‌توانسته است با نیهیلیست‌های وحشتناک ارتباطی داشته باشد استفاده کرده بود. کسی تا این اندازه نزدیک به پسر خود فرماندار نمی‌توانست با دشمنان روسیه سر و سری داشته باشد. او به جوانی یگور استناد کرده. به زانو افتاده, التماس کرده و گریسته بود. سرانجام تروپف قول داده بود پسرک را از تبعید برگرداند. البته او را تحت نظارت شدید می‌گرفت و یگور هم باید رسماً متعهد می‌شد که هرگز دور و برگروه جنایتکار آفتابی نشود.

مادرمان هميشه داستان‌هایی را که خوانده بود به طرز زنده‌ای تعریف می‌کرد. ما کودکان چشم از دهان او برنمی‌گرفتيم. این بار هم داستانش مجذوب‌کننده بود. مادر را مجسم کردم که در برابر فرماندار عبوس ایستاده و چهرهٔ زیبایش که موهای انبوه آن را در میان گرفته بود. غرق در اشک است. نیهیلیست‌ها را هم می‌دیدم. موجوداتی سیاه و شوم که دایی‌ام را به دام توطئهٔ قتل تزار انداخته بودند. مادر می‌گفت تزار بزرگ و مهربان اولین کسی بود که آزادی بیشتری به یهودیان داد. پوگروم‌ها را متوقف کرد و قصد داشت دهقانان را آزاد کند. و نیهیلیست‌ها می‌خواستند چنین آدمی را بکشند. مادر فریاد کشید: «جنایتکاران بی‌رحم. باید نابود شوند. تک تک آنها!»

خشونت مادر به وحشتم انداخت. نظرش در مورد نابودی همه آنها خون را در رگ‌هایم منجمد کرد. احساس کردم نیهیلیست‌ها باید حیوانات درنده‌ای باشند اما نمی‌توانستم چنین بی‌رحمی را در مادر تحمّل کنم.

بعد از آن ماجرا بارها به فکر نیهیلیست‌ها افتادم. از خودم می‌پرسیدم آنها که هستند و چه چیزی این طور درنده‌خویشان کرده است وقتی خبر به دار آويخته شدن نیهیلیست‌هایی که تزار را کشته بودند به کونیکسبرگ رسید. دیگر احساس تلخی نسبت به آنها نداشتم. چیزی مرموز احساس شفقت نسبت به آنها را در و جودم برانگیخته بود. به تلخی بر سرنوشتشان گریستم.

سال‌ها بعد در کتاب پدران و فرزندان به کلمهٔ نیهیلیست برخوردم. و وقتی کتاب چه باید کرد را خواندم. علت همدردی غریزی خود را با مردان به دار آويخته دریافتم. حس کردم آنها نمی‌توانستند بی‌اعتراض شاهد رنج و درد مردم باشند و زندگی خود را فدای مردم کرده‌اند. وقتی داستان ورا زاسولیچ را که در ۱۸۷۹ به تروپف تیراندازی کرده بود شنیدم. بیشتر در این باره متقاعد شدم. آموزگار جوان زبان روسی من ماجرایش را برایم تعریف کرد. مادر گفته بود که تروپف مهربان و انسان بود اما آموزگارم گفت که او چه ستمگری بوده است. هیولایی واقعی که قزاق‌هایش را وادار به حمله به دانشجویان، کتک‌زدن با تازیانه و متفرق‌کردن اجتماعاتشان می‌کرده و زندانیان را به سیبری می‌فرستاده است. او با هیجان می‌گفت: «مأمورانی مثل ترویف حیوانات درنده‌اند. آنها دهقانان را می‌چاپند. شلاق می‌زنند و آرمانگراها را در زندان شکنجه می‌دهند.»

می‌دانستم که آموزگارم راست می‌گوید. در پوپلن همه دربارهٔ تازیانه خوردن دهقانان حرف می‌زدند. روزی بدن نیمه‌لختی راکه به باد شلاق گرفته بودند دیدم. حالم دگرگون شد و روزهای بعد آن تصویر وحشتناک رهایم نمی‌کرد. وقتی به حرف‌های آموزگارم گوش می‌دادم. آن منظرهٔ ترسناک بار دیگر برایم زنده شد: بدن خون‌آلود. فریادهای نافذ, چهرهٔ زشت ژاندارم‌ها،‌ شلاق که زوزه‌کشان هوا را می‌شکافت و با صفیری تیز بر بدن نیمه برهنهٔ آن مرد فرود می‌آمد.

هر تردیدی دربارهٔ نیهیلیست‌ها که از زمان کودکی در یادم مانده بود. در آن وقت محو شد. آنان در نقش قهرمان‌ها و شهدا و ستاره‌های راهنما به نزدم بازگشتند.

با صدای برکمن که می‌پرسید چرا این قدر ساکتم به خود آمدم. از آنچه به یاد آورده بودم برایش گفتم. او هم برایم از تأثیرهای اولیه بر خودش و بخصوص از عموی نیهیلیست محبوبش ماکسیم و ضربه ناشی از شنیدن خبر محکومیت او به مرگ گفت. بعد گفت: «ما وجوه اشتراک زیادی داریم. این طور نیست حتی همشهری هستیم. می‌دانی از شهر کوونو مردان شجاع بسیاری به جنبش انقلایی پیوسته‌اند و حالا شاید دختری شجاع» احساس کردم سرخ شده‌ام. به خودم می‌بالیدم. پاسخ دادم: «امیدوارم زمانی که وقتش برسد شکست نخورم.»

قطار از خیابان‌های باریکی می‌گذشت. ردیف خانه‌های اجاره‌ای دلننگ چفت هم به قدری نزدیک بودند که می‌توانستم درون اتاق‌ها را ببینم. پله‌های اضطراری پر از بالش‌ها و پتوهای کثیف و رخت‌های شستهٔ لکه‌دار بود. برکمن به بازویم زد و گفت که ایستگاه بعدی پل بروکلین است. پیاده شدیم و به سوی خیابان ویلیام رفتیم.

دفتر فرای‌هایت در ساختمانی قدیمی. بالای دو ردیف پلکان تاریک که زير پا غژغژ می‌کردند. قرار داشت. در اولین اتاق چند مرد سرگرم ماشین کردن بودند. یوهان موست را در اتاق بعدی پشت میز بلندی ایستاده سرگرم نوشتن یافتیم. با نگاهی زیر چشمی ما را دعوت به نشستن کرد. بعد ستیزه‌جویانه گفت: «اینها شکنحه گران معلون من‌اند که خونم را می‌مکند. مطلب. مطلب. مطلب. این تنها چیزی است که می‌دانند. از آنها بخواه یک خط بنویسند. نمی‌توانند. خیلی ابله و تنبلند». انفجار خندهٔ خوشدلانه‌ای از اتاق صفحه‌بندی به طغیان خشم موست پاسخ داد. صدای خشن و فک در رفته‌اش - که در اولن برخورد منزجرم کرده بود - کاریکاتورهایی را که از موست در روزنامه‌های راچستر دیده بودم به یادم آورد. نمی‌توانستم مرد خشمگین مقابلم را با سخنران پرشور شب پیش که خطابه‌اش تا آن اندازه بر من تأثیر گذاشته بود. تطبیق دهم.

برکمن متوجه نگاه متعجب و هراسانم شد. به زبان روسی زمزمه کرد که اهمیتی به این حالت موست ندهم جون او هميشه وقت کار دجار چنین حالی می‌شود. برخاستم تا به کتاب‌هایی که قفسه‌ها را از بالا تا پایین پر کرده بود نگاه کنم. فکر کردم چه تعداد کمی از این کتاب‌ها را خوانده‌ام. در سال‌های تحصیل در مدرسه چندان چیزی نیآموخته بودم. آیا هرگز می‌توانستم این عقب‌افتادگی را جبران کنم از کجا وقت کافی برای خواندن پیدا می‌کردم پول کتاب خریدن را از کجا می آوردم؟ آیا موست چند جلدی از کتاب‌هایش را به من امانت می داد؟ آیا جرآت می‌کردم از او بخواهم برنامه آموزش و مطالعه برایم مشخص کند؟ در همین حال, انفجار دوباره خشم او گوش‌هایم را به درد آورد: «شای‌لاک‌ها بیایید این سهم من از گوشتم بیش از آنچه برای پرکردن روزنامه لازم است. بیا برکمن, این را بگیر و به آن شیاطین سیاه بده.»

موست به من نزدیک شد. چشمان عمیق آبی‌اش جستجوگرانه به چشمانم دوخته شد. گفت: «خوب خانم جوان چیزی که دلت بخواهد بخوانی پیدا کردی یا این که نمی‌توانی انگلیسی و آلمانی بخوانی» خشونت صدایش به گرما و مهربانی بدل شده بود. من که از تأثیر لحن او آرام شده و شجاعت کافی یافته بودم پاسخ دادم: «انگلیسی نه. آلمانی می‌خوانم.» گفت که می‌توانم هر کتابی را که بخواهم بردارم و بعد پرسید که از کجا آمده‌ام و چه خیالی دارم. گفتم که از راچستر آمده‌ام. «بله. این شهر را می‌شناسم. آبجوی خوبی دارد. اما آلمانی‌های آنجا یک عده خنگ هستند.» پرسید: «اما تو چرا درست به نیویورک آمدی اینحا شهر خشنی است. کار حتی با دستمزدهای خیلی پایین سخت پیدا می‌شود. پول کافی برای گذران زندگی داری؟» عمیقاً تحت تأثیر توجه او که واقعاً یک ناشناس بود قرار گرفتم. توضیح دادم که نیویورک به این دلیل که مرکز جنبش آنارشیستی است توجه مرا به خود جلب کرده و شنیده‌ام که او روح هدایت‌کننده جنبش است. در واقع اینجا آمده‌ام تا از او رهنمود و کمک بخواهم و مشتاق گفتگو با او هستم. «اما حالا نه. وقتی دیگر. در جایی دور از شیطان‌های سیاه شما.»

چهره‌اش درخشید: «طبع شوخی هم داری اگر بخواهی وارد جنبش ما بشوی لازمت می‌شود.» پيشنهاد کرد که چهارشنبه بعد برای کمک به کار پست نشریه. نوشتن نشانی‌ها و تاکردن مجله‌ها به آنجا بروم و «بعد از کار شاید بتوانیم گفتگو کنیم.»

موست با چند کتاب زیر بغل و همچنان که دستم را به گرمی می‌فشرد. بدرقه‌ام کرد. برکمن هم با من آمد.

به کافه زاخس رفتیم. جز استکانی چای که آنا به ما داده بود چیزی نخورده بودم. همراهم هم گرسنه بود. اما ظاهراً نه به اندازه شب پیش. سفارش استیک و قهوهٔ اضافی نداد. شاید پولش ته کشیده بود. گفتم که هنوز پول دارم و خواستم غذای بیشتری سفارش بدهد. با تندی درخواستم را رد کرد و گفت که نمی‌تواند چنین پیشنهادی را از کسی که بیکار است و تازه به شهری غریب وارد شده بپذیرد. هم عصبانی شدم و هم خنده‌ام گرفت. توضیح دادم که نمی‌خواستم او را برنجانم. فقط اعتقاد دارم که آدم باید هميشه با رفیقش شریک شود. با لحن ملایم‌تری به من اطمینان داد که گرسنه نیست. رستوران را ترک کردیم.

گرمای ماه اوت بیداد می‌کرد. برکمن پيشنهاد کرد که برای خنک‌شدن به بتری برویم. از زمان ورودم به آمریکا دیگر بندر را ندیده بودم. زیبایی‌اش مثل آن روز خاطره‌انگیز سراسر وجودم را در بر گرفت. اما مجسمهٔ آزادی دیگر نشانی فریبنده نبود. چه ساده‌دلی کودکانه‌ای در من بود و از آن روز به بعد چه قدر پیش رفته بودم

به گفتگوی بعد از ظهرمان بازگشتيم. برکمن ابراز تردید کرد که بی هیچ زمينه قبلی بتوانم در شهر کار خیاطی بیدا کنم. پاسخ دادم که می‌توانم در کارگاه کرست‌دوزی, دستکش‌دوزی يا لباس‌دوزی مردانه کار کنم. او قول داد که از رفقای یهودی دوزنده پرس و جو کند. آنها بی‌تردید برای یافتن کار کمکم می‌کر دند.

دیرگاهی از شب گذشته بود که از هم جدا شدیم. برکمن از خودش چیز زیادی نگفت. فقط گفت که به دلیل نوشتن مقاله‌ای ضدمذهبی از دبیرستان اخراج شده. خانه‌اش را برای هميشه ترک کرده و با این اعتقاد که آمریکا سرزمینی آزاد است و همه در زندگی شانسی برابر دارند به اینحا آمده است. اما حالا آگاه‌تر شده است. پی برده که در این جا استثمار به مراتب شدیدتر است و بعد از به دار آویخته شدن آنارشیست‌های شیکاگو متقاعد شده که آمریکا هم به همان اندازهٔ روسیه. زیر سلطهٔ استبداد است.

برکمن گفت: «وقتی لینگ می‌گفت اگر با توپ به ما حمله کنید، با دینامیت به شما پاسخ خواهیم داد، حق داشت.» و با شور بسیار افزود: «روزی انتقام کشته‌هایمان را خواهم گرفت.» من هم فریاد زدم: «من هم من هم همینطور مرگ آنها به من زندگی بخشید و حالا زندگی‌ام به خاطرهٔ آنها و کارشان تعلق دارد.» چنان بازویم را فشرد که درد گرفت: «ما رفیقیم, بیا دوست هم باشیم. بیا با هم فعالیت کنیم.» وقتی از پله‌های آپارتمان مینکین بالا می‌رفتم. نیروی پرتوان او در وجودم طنین‌انداز بود.

جمعهٔ بعد برکمن از من دعوت کرد که به جلسه سخنرانی سولوتاروف که به زبان عبری در خانه شمارهٔ ۵۴ خبابان آرچرد. در ایست ساید ایراد می‌شد بروم. قبلاً در نیوهی‌ون. سولوتاروف به عنوان سخنرانی فوق‌العاده خوب تحت تأثیرم قرار داده بود. اما بعد از شنیدن خطابه موست. سخنرانی‌اش به نظرم بی‌روح می‌رسید و زیر و بم ناموزون صدایش بر من تأثیری ناخوشایند داشت. البته شور و شوقش تا حد زیادی این ضعف‌ها را جبران می‌کرد. برای استقبال گرمش هنگام ورودم به شهر, بیش از آن از او سپاسگزار بودم که به خود اجازهٔ انتقاد از سخنرانی‌اش را بدهم. به علاوه فکر کردم که ناطقی مثل یوهان موست بودن کار هر کس نیست. برای من او مرد دیگری بود. برجسته‌ترین در همه جهان.

بعد از جلسه برکمن مرا به عده‌ای - آن طور که خودش می‌گفت - «همه رفقای فعال خوب» معرفی کرد. به مرد جوانی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «این دوست من فدیا است. او هم آنارشیست است، البته نه به آن خوبی که باید باشد.»

مرد جوان احتمالاً همسال برکمن بود. اما جثه‌اش مثل او قوی نبود و برخلاف او خلق و خوی تهاجمی نداشت. چهره‌ای نسبتا ظریف. دهانی شهوانی و چشم‌هایی هر چند کمی برآمده, با حالتی رؤیایی داشت. چنین می‌نمود که کوچک‌ترین اهمیتی به شوخی دوستش نمی‌دهد. با خوشدلی لبخندی زد و بیشنهاد کرد همگی به زاخس برویم تا «به ساشا فرصتی بدهیم به شما بگوید آنارشیست خوب چه ویژگی‌هایی دارد.»

اما برکمن منتظر نماند به کافه برسیم. با اعتقادی عمیق شروع به صحبت کرد: « یک آنارشیست خوب کسی است که صرفاً برای هدفش زندگی می‌کند و همه چیزش را در راه آن می‌دهد. این دوست من» - به فدیا اشاره کرد «هنوز بورژواتر از آن است که بتواند این مسئله را درک کند. او هنوز بچه ننه است و حتی از خانواده‌اش پول می‌گیرد.» برکمن در ادامه صحبتش توضیح داد که چرا برای یک انقلابی درست نیست که با پدر و مادر یا بستگان بورژوایش ارتباطی داشته باشد و تنها به این دلیل تناقض دوستش فدیا را تحمل می‌کند که بیشتر پولی را که از خانواده به او می‌رسد به جنبش می‌دهد. «اگر به او اجازه بدهم, بیشتر پولش را صرف خرید چیزهای بی‌فایده‌ای می‌کند که آنها را زیبا می‌داند. این طور نیست فدیا؟» به فدیا رو کرد و با محبّت به پشتش زد.

کافه مثل هميشه شلوغ و پر از دود و گفتگو بود. دو همراهم گرم گفتگو با دیگران شدند و من با کسانی که طی هفته آشنا شده بودم خوش و بش کردم. سرانجام توانستیم میزی خالی پیدا کنیم و قهوه و کیک سفارش دادیم. فدیا با دقت نگاهم می کرد. برای پنهان کردن دستپاچگی‌ام به برکمن رو کردم و پرسیدم: «چرا آدم نباید زیبایی را دوست داشته باشد مثلاً چیزهای زیبا مثل گل و موسیقی و تئاتر را؟»

برکمن گفت: «نگفتم نباید دوست داشته باشد، گفتم اشتباه است که آدم پولش را برای این چیزها خرج کند. وقتی جنبش تا این حد به پول نیاز دارد. برای یک آنارشیست شایسته نیست که وقتی مردم در فقر زندگی می‌کنند از تجملات لذت ببرد.»

اصرار کردم: «اما چیزهای زیبا تجمل نیستند. ضروری‌اند. زندگی بدون آنها تحمل‌ناپذیر می‌شود.» با وجود این قلباً احساس می‌کردم حق با برکمن است. انقلابی‌ها حتی زندگی‌شان را فدا می‌کنند. چرا نباید زیبایی را هم فدا کنند اما هنرمند جوان بر تار حساسی در درونم زخمه زده بود. من هم عاشق زیبایی بودم. زندگی فقرزدهٔ ما در کونیکسبرگ تنها با گردش‌های گاه به گاه بیرون از شهر با معلم‌هایمان تحمل‌پذیر می‌شد. جنگل, ماه که روشنایی نقره‌فامش را بر مزارع می‌گسترد. تاج گل‌های سبزی که با آنها موهایمان را می‌آراستيم. گل‌هایی که می‌چيدیم. اینها همه سبب می‌شدند برای مدتی محیط پست خانه را فراموش کنم. وقتی مادر تحقیرم می‌کرد یا وقتی در مدرسه به مشکلاتی برمی‌خوردم یک دسته گل یاس بنفش باغ همسایه. پارچه‌های رنگارنگ ابریشمی و مخمل در مغازه‌ها یا موسیقی که به‌ندرت امکان شنیدن آن را در کونیکسبرگ - و بعدها در سن پترزبورگ - پیدا می‌کردم. اندوه از خاطرم می‌برد و دنیا به چشمم زیباتر و روشن‌تر می‌آمد. از خود می‌پرسیدم آیا باید همه اینها را کنار بگذارم تا یک انقلابی خوب باشم.آیا قدرت این کار را خواهم داشت؟

آن شب پیش از آن که از هم جدا شویم فدیا گفت از ساشا شنیده است مایلم شهر را ببینم و او فردا آزاد است و خوشحال می‌شود بعضی از دیدنی‌های شهر را نشانم دهد. پرسیدم: «مگر شما هم بیکار شده‌اید» با خنده پاسخ داد: «همان طور که از دوستم شنیدید من یک هنرمندم. هیچ شنیده‌اید که هنرمندان کار کنند؟» سرخ شدم و اعتراف کردم که هیچ وقت با یک هنرمند آشنا نبوده‌ام و افزودم: «هنرمندان آدم‌های خلاقی هستند و همه کار در نظرشان آسان است.» برکمن با حاضرجوابی گفت: «مسلما: چون مردم برای آنها کار می‌کنند.» لحن او به نظرم بیش از اندازه تند آمد و دلم برای هنرمند جوان سوخت. به او رو کردم و خواستم که فردا به سراغم بیاید. اما وقتی در اتاقم تنها شدم حس کردم این تعصب سازش‌ناپذیر «جوانک خودبین» - نامی که در دلم به برکمن داده بودم - بود که تحسین مرا برمی‌انگیخت.

فردای آن روز فدیا مرا به سنترال پارک برد. در خیابان پنجم آپارتمان‌های مجللی را نشان داد و صاحبانشان را نام برد. چیزهای زیادی درباره این ادم‌های ثروتمند و رفاه و تجمل زندگی‌شان خوانده بودم, در حالی که توده‌های مردم در فقر بسر می‌بردند. عصبانیتم را از تضاد شدید میان این خانه‌های مجلل و اپارتمان‌های اجاره‌ای فلاکت‌بار ایست ساید ابراز کردم. جوان هنرمند پاسخ داد: «بله این جنایت است که عدهٔ معدودی همه چیز و اکثریت مردم هیچ چیز نداشته باشند. اما اعتراض اصلی من این است که این آدم‌ها سليقه بدی دارند. این ساختمان‌ها زشتند.» به یاد نظر برکمن دربارهٔ زیبایی افتادم. پرسیدم: «شما دربارهٔ اهمیت و ضرورت زیبایی در زندگی با دوست خود موافق نیستید. این طور نیست؟» «درواقع نه. اما گذشته از این حرف‌ها, دوست من یک انقلابی است. دلم می‌خواست من هم می‌توانستم باشم. اما نیستم.» از صداقت و سادگیش خوشم آمد. فدیا مثل برکمن که با صحبت از اخلاق انقلابی مجذوبم کرده بود. به هیجانم ن می‌آورد. اما در وجودم آرزوی مرموزی را بیدار می‌کرد که در کودکی به هنگام شنیدن نغمهٔ شیرین نی پتروشکا و دیدن غروب آفتاب که علفزارهای پوپلن را با واپسین درخشش‌های طلاییش رنگ می‌زد. احساس می‌کردم.

هفتهٔ بعد به دفتر فرای‌هایت رفتم. عده‌ای سرگرم بسته‌بندی مجله و نوشتن نشانی‌ها بودند. همه حرف می‌زدند. یوهان موست پشت میزش بود. به من جا و کاری دادند. از این که موست می‌توانست در این سر و صدا چیز بنویسد شگفت‌زده شده بودم. چندین‌بار بی‌اختیار خواستم بگویم که ما مزاحمش هستیم. اما نگفتم. هر چه بود دیگران بهتر می‌دانستند که موست به حرف زدنشان اهمیت می‌دهد یا نه.

وقت غروب موست دست از نوشتن کشید و وراج‌ها را با القابی مثل «پیرزن‌های بی‌دندان» و «غازهای قدقدو» و کلماتی که به ندرت در زبان آلمانی شنیده بودم به شدت مورد عتاب قرار داد. بعد کلاه شاپوی بزرگش را از جالباسی برداشت. صدایم کرد که همراهش بروم و بیرون رفت. پی او رفتم و سوار قطار شدیم. گفت: «تو را به تراس گاردن می‌برم و اگر دوست داشته باشی می‌توانیم در آنجا به تئاتر برویم. امشب اپرای بارون کولی‌ها را نمایش می‌دهند. يا می‌توانیم کناری بنشینیم و غدا و نوشیدنی بگیریم و حرف بزنیم.» گفتم که علاقه‌ای به اپرای سبک ندارم. آنچه واقعاً دلم می‌خواهد حرف زدن با او است یا بهتر بگویم این که او با من حرف بزند و افزودم: «البته نه با خشونتی که در دفتر حرف می‌زدید.»

غذا و نوشیدنی را موست انتخاب کرد. نام آنها به نظرم عجیب می‌آمد. روی بطری شراب نوشته بود: لیب فرائون میلش. گفتم: «عصارهٔ عشق زن, چه نام زیبایی!» موست حاضرجواب گفت: «برای شراب بله. اما نه برای عشق زن. شراب هميشه شاعرانه است. اما آن یکی چیزی جز ابتذالی فرومایه نیست. طعم ناخوشایندی در دهان به جا می‌گذارد.»

احساس گناه می‌کردم. انگار که کار بدی کرده بان شم با به چیزی ممنوع دست زده باشم. به موست گفتم که قبلاً هیچ‌گاه شراب نخوردام مگر شرابی که مادر برای عید پاک می‌انداخت. موست از خنده به لرزه افتاد و من نزدیک بود بزنم زیر گریه. متوجه پریشانیم شد و خنده‌اش را برید. دو گیلاس پر کرد و گفت: «نوش خانم ساده و جوانم» و گیلاسش را سر کشید. پ پیش از آن که بتوانم نیمی از گیلاسم را بنوشم, موست تقریباً همه بطری را نوشید و یکی دیگر سفارش داد.

کم کم شاد و بذله‌گو و سرخوش شد. دیگر نشانی از تلخی و نفرت و مبارزه‌جویی خطابه‌هایش دیده نمی‌شد. در کنارم آدمی دیگر نشسته بود. دیگر آن کاریکاتور نفرت‌انگیز روزنامه‌های راچستر يا آدم خشن دفتر مجله نبود. میزبانی دلپذیر و دوستی مشفق و دلسوز بود. مرا بر آن داشت که دربارهٔ خودم صحبت کنم و وقتی از انگیزه‌هایم برای قطع رابطه با زندگی گذشته‌ام حرف زدم, اندیشناک شد. به من هشدار داد که پیش از این که دل به دریا بزنم خوب فکر کنم. گفت: «راه آنارشیسم دردناک و دشوار است. چه بسیار آدم‌هایی که خواسته‌اند این راه را دنبال کنند. اما شکست خورده‌اند. بهای آن گران است. فقط عده کمی از مردها حاضرند این بها را بپردازند و اغلب زن‌ها به هیچ‌وجه. لوئیز میشل و سوفیا پروفسکایا استثناهای بزرگی هستند.» از من پرسید که آیا دربارهٔ کمون پاریس يا آن زن انقلابی بی‌همتای روس چیزی می‌دانم اعتراف کردم که اطلاعی در این مورد ندارم. هرگز نام لوئیز میشل را نشنیده بودم. اما آن زن روس را می‌شناختم. موست گفت: «درباره آنها خواهی خواند و الهام‌بخش تو خواهند بود.»

از موست پرسیدم که آیا در جنبش آنارشیستی آمریکا هیچ زن برجسته‌ای وجود ندارد پاسخ داد: «به هیچ وجه. فقط احمق‌ها هستند. اغلب دخترها به جلسات می‌آیند تا مردی را تور بزنند و بعد هر دو غیبشان می‌زند. مثل ماهیگیران ساده‌لوحی که به دام لوری لی گرفتار می‌شوند.» برق شیطنت در چشم‌هایش می‌درخشید. گفت که به شور انقلابی زن‌ها چندان اعتقادی ندارد. اما من چون از روسیه آمده‌ام ممکن است متفاوت باشم و او یاریم خواهد کرد. و اگر واقعاً مشتاق باشم کارهای زیادی برای انجام دادن خواهم یافت: «گروه ما به افراد جوان و مشتاق و پرحرارتی چون تو نیاز بسیار دارد.» و با احساس بسیار افزود: «من هم به دوستی گرمی نیاز دارم.»

پرسیدم: «شما؟ شما هزاران نفر را در نیویورک و سراسر جهان دارید. آنها دوستتان دارند و ستایشتان می‌کنند.» «بله دختر کوچولو. خیلی‌ها ستایشم می‌کنند اما هیچ کس دوستم ندارد. آدم می‌تواند میان هزاران نفر تنها باشد. این را می‌دانستی؟» چیزی به قلبم چنگ زد. می‌خواستم دستش را بگیرم و به او بگویم که دوستش خواهم بود. اما جرأت نکردم. چه چیزی می‌توانستم به این مرد بدهم من. یک دختر کارگر بی‌سواد و او یوهان موست سرشناس. رهبر توده‌ها، مردی با زبان سحرانگیز و قلم قدرتمند.

موست قول داد که فهرستی از کتاب‌های شاعران انقلابی: فریلیگراس. هروک، شیلر, هاینه. بورن و البته ادبیات خود ما، برایم تدارک ببیند. صبحدم بود که تراس گاردن را ترک کردیم. موست تاکسی گرفت و به طرف آپارتمان مینکین راه افتادیم. جلو در خانه با ملایمت دستم راگرفت و پرسید: «اين موهای ابریشمی طلایی و چشم‌های آبی را از کجا آورده‌ای گفتی یهودی هستی» پاسخ دادم: «از بازار خوک‌ها. پدرم این طور می‌گفت.» «حاضرجوابی کوچولوی من.» صبر کرد تا در را باز کنم. بعد دستم راگرفت. ژرف در چشم‌هایم خیره شد و گفت: «بعد از مدت‌ها این نخستین شب شاد من بود.» از شنیدن سخنانش شادی عمیقی جانم را انباشت. تاکسی که دور شد به آرامی از پله‌ها بالا رفتم.

فردای آن روز که برکمن آمد. از شب باشکوهی که با موست گذرانده بودم برایش تعریف کردم. چهره‌اش تیره شد و با عصبانیت گفت: «موست حق ندارد اين طور ولخرجی کند. به رستوران‌های گران برود و شراب گران بنوشد. او پول‌های جنبش را خرج می‌کند. باید حساب پس بدهد. من خودم به او خواهم گفت.»

فریاد زدم: «نه. نه. نباید این کار را بکنی. من نمی‌توانم مسبب هیچ اهانتی به موست بشوم که این همه فداکار است. مگر او حق ندارد کمی شاد باشد؟» برکمن باز هم تا کید کرد که من هنوز تازه وارد جنبش شده‌ام و چیزی دربارهٔ اخلاق انقلابی و اصول درست و نادرست آن نمی‌دانم. پذیرفتم که از این مقوله‌ها چیزی نمی‌دانم. به او اطمینان دادم که مشتاقم همه اینها را بدانم و هر کاری بکنم تا موست نرنجد. او بی خداحافظی رفت.

به شدت مضطرب شدم. موست مجذوبم کرده بود. استعداد فوق‌العاده و اشتیاقش به زندگی و دوستی عمیقاً تکانم داده بود. برکمن هم مرا جلب می‌کرد. شور و گرما، اعتماد به نفس. جوانی و همه چیزش بر من تأثیر می‌گذاشت. اما احساس می‌کردم که از این دو نفر. موست بیشتر به دنیای خاکی تعلق دارد.

فدیا که به دیدنم آمد گفت که ماجرا را از برکمن شنیده و تعجبی نکرده است. چون می‌داند که دوست ما تا چه حد سازش‌ناپذیر است و تا چه حد می‌تواند سختگیر باشد. اما او با خودش از همه سختگیرتر است و افزود: «اینها همه ناشی از عشق فراگیر او به مردم است. عشقی که او را به انجام کارهای بزرگی وادار خواهد کرد.»

تمام هفته از برکمن خبری نشد. بعد از یک هفته که آمد مرا به گردش در پارک پراسپکت برد. گفت که این پارک را بیشتر از سنترال پارک دوست دارد. چون بیشتر وحشی و طبیعی است. مدتی دراز در پارک قدم زدیم, زیبایی وحشی آن را ستودیم و دست اخر جای زیبایی را برای خوردن ناهاری که همراه آورده بودم, انتخاب کردیم.

درباره زندگی‌ام در سن پترزبورگ و راچستر حرف زدیم. از ازدواجم با یاکوب و ناموفق بودن آن برایش گفتم. می‌خواست بداند چه کتاب‌هایی درباره ازدواج خوانده‌ام و آیا تحت تأثیر آنها از شوهرم جدا شده‌ام یا نه؟ هرگز چنین کتاب‌هایی نخوانده بودم. اما به اندازهٔ کافی جنبه‌های تنفرانگیز زندگی مشترک را در خانه خودمان دیده بودم: رفتار خشن پدر را با مادرم بگومگوهای هر روزه و صحنه‌های تلخی را که به غش‌کردن مادر ختم می‌شد. وانگهی. من پستی حقارت‌بار زندگی عمه‌ها و عموهای متأهل و آشنایانم را در راچستر دیده بودم. همه اینها به اضافه تجربه شخصی ازدواج متقاعدم کرده بود که مقیدکردن آدم‌ها برای یک عمر کاری نادرست است. همیشه با هم بودن در یک خانه. یک اتاق و یک رختخواب به عصیانم وامی‌داشت.

به برکمن گفتم: «اگر بار دیگر عاشق مردی شوم بی آن که خودم را مقید به خاخام يا قانون کنم به او عشق می‌ورزم و وقتی شعلهٔ آن عشق خاموش شد بی‌اجازه ترکش می‌کنم.»

برکمن گفت از این که این نظر را دارم خوشحال است. همه انقلابیون واقعی ازدواج را نفی کرده و آزاد زندگی کرده‌اند و همین سبب دوام عشق آنها شده و در انجام کارهای مشترک یاریشان کرده است. ماجرای سوفیا پروفسکایا و ژلیابوف را برایم تعریف کرد. آنها عاشق هم بودند. در یک گروه مبارزه می‌کردند و با هم نقشهٔ قتل آلکساندر دوم را کشیدند. پروفسکایا بعد از انفجار بمب ناپدید شد. پنهان شده بود. شانس زیادی برای فرار داشت و رفقایش به التماس از او خواستند که این کار را بکند. اما او رد کرد. اصرار داشت که باید عقوبت کارش را بپذیرد و در سرنوشت رفقایش سهیم شود و با ژلیابوف بمیرد. برکمن در اینجا اشاره کرد: «البته این که پروفسکایا تحت تأٔثیر احساسات شخصیش قرار بگیرد درست نبود. عشق او به آرمان باید وادارش می‌کرد برای ادامه فعالیت. به زندگی ادامه دهد.» دوباره احساس کردم که با او موافق نیستم. فکر کردم مردن با کسی که دوست داشته‌ايم و در جریان کاری مشترک نمی‌تواند اشتباه باشد. زیبا و باشکوه است. برکمن تا کید کرد که من برای انقلابی بودن بیش از اندازه احساساتی و حساسم؛ وظیفه‌ای که بر عهدهٔ ماست دشوار است و ما هم باید به همان اندازه سخت باشیم.

نمی‌دانستم که پسرک واقعاً به همین سختی است یا صرفاً می‌کوشد سرشت مهربانی را که در او احساس می‌کردم پنهان کند. حس می‌کردم که به سویش کشیده می‌شوم, دلم می‌خواست در آغوشش بگیرم. اما خجالت می‌کشيدم.

آن روز با غروبی شکوهمند به پایان رسید. دلم شاد بود. وقت بازگشت همهٔ راه را آوازهای آلمانی و روسی خواندم. آواز «توفان‌ها می‌غرند. بادها می‌وزند» یکی از آنها بود. برکمن گفت: «اين آواز محبوب من است اِمای عزیزم. می‌توانم اِما صدایت کنم تو هم مرا ساشا صدا می‌کنی؟» بی‌اختیار یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.

در کارگاه کرست‌دوزی که هلن مینکین در آن کار می‌کرد استخدام شدم. اما بعد از چند هفته فشار کار تحمل‌ناپذیر شد. به زحمت می‌توانستم روز را به آخر برسانم؛ از سردردهای وحشتناک رنج می‌بردم. شبی با دختری آشنا شدم که برایم از کارگاهی که کمربند ابریشمی تولید می‌کرد و سفارش‌هایی هم برای کار در خانه می‌داد صحبت کرد. قول داد که برای من هم کاری بگیرد. می‌دانستم که خیاطی با چرخ در آپارتمان مینکین ناممکن است و مسلماً سبب آزار همه می‌شد. به علاوه پدر دخترها هم به شدت عصبی‌ام می‌کرد. آدم ناسازگار بیکاره‌ای بود که از قَبَلِ کار دخترهایش زندگی می‌کرد. به نظر می‌رسید آنا را عاشقانه دوست دارد و هميشه چنان نگاهش می‌کرد که انگار می‌خواست با چشم‌هایش او را بخورد. اما تعجب‌آورتر نفرت شدید او از هلن بود که سبب بگومگوی دایمی میان انها می‌شد. سرانجام تصمیم گرفتم از آنجا بروم.

اتاقی در خیابان سافوک یافتم که چندان از كافه زاخس دور نبود. کوچک و نیمه تاریک. اما اجاره‌اش فقط ماهی سه دلار بود. آن را اجاره کردم و به دوختن کمربندهای ابریشمی پرداختم. که‌گاه هم برای دختران آشنا و دوستانشان لباس می‌دوختم. کاری خسته کننده بود اما از شر کارگاه و انضباط خردکنندهٔ آن نجاتم داد. بعد از آن که سرعت کافی پیدا کردم. حتی دستمزدم از کار در کارگاه کمتر نبود.

موست برای سخنرانی به سفر رفته بود. گه‌گاه چند خط طنزآمیز و نیشدار درباره آدم‌هایی که می‌دید یا اظهارات تند خبرنگارانی که با او مصاحبه می‌کردند و درباره‌اش مقالاتی موهن می‌نوشتند. برایم می‌فرستاد. گاهی هم کاریکاتورهایی را که از او کشیده بودند و خودش در حاشیه آنها مثلاً نوشته بود: «قاتل زن‌ها را ببینید.» یا «اين مردی است که بچه‌های کوچک را می‌خورد.» - ضميمه نامه‌ها می‌کرد.

کاریکاتورها بی‌رحمانه‌تر و خشن‌تر از آنهایی بودند که پیشتر دیده بودم. احساس بیزاری از روزنامه‌های راچستر که در دوران حوادث شیکاگو پیدا کرده بودم حالا به نفرتی واقعی از همه مطبوعات آمریکا بدل شده بود. فکر وحشیانه‌ای به مغزم خطور کرد و آن را با ساشا در میان گذاشتم: «فکر نمی‌کنی لازم باشد دفتر یکی از این روزنامه‌های فاسد به هوا برود. نویسندگان و خبرنگاران و همه آنها این کار به مطبوعات درس خوبی خواهد داد.» اما ساشا سری تکان داد و گفت که این کار بی‌فایده است. جون مطبوعات صرفاً کارگزاران سرمایه‌داری‌اند. «ما باید به ريشه ضربه بزنیم.» ‌

موست که از سفر بازگشت. همه برای شنیدن گزارشش رفتیم. خطابهٔ او برضد سیستم استادانه‌تر, استهزاآمیزتر و مبارزه‌جویانه‌تر از هميشه بود. مسحورم کرد. بعد از پایان سخنرانی نتوانستم خودداری کنم. در پی‌اش رفتم و گفتم که چه عالی صحبت کرده است. در گوشم زمزمه کرد: «دوشنبه با من به دیدن اپرای کارمن در تئاتر متروپولیتن می‌آیی؟» و افزود که دوشنبه به طور وحشتنا کی گرفتار تهِيه مقاله برای شیطان‌هایش است ولی اگر به او قول بدهم که خواهم آمد یکشنبه مقاله را آماده می‌کند. بی‌اراده پاسخ دادم که با او «تا آخر دنیا» خواهم رفت.

دوشنبه شب همهٔ بلیط‌ها فروش رفته بود و به هیچ قیمتی جای نشستن پیدا نمی‌شد. ناچار شدیم بایستیم. می‌دانستم که این کار برایم شکنجه‌بار خواهد بود. از دوران کودکی هميشه انگشت کوچک پای چپم اذیتم می‌کرد و کفش تازه, هفته‌های پیاپی پایم را می‌آزرد. آن شب کفش نویی پوشیده بودم, اما خجالت می‌کشیدم که در این باره به موست چیزی بگویم. می‌ترسیدم فکر کند آدم کم‌طاقتی هستم. در فشار جمعیت. فشرده به موست ایستادم. پایم چنان می‌سوخت که انگار گر گرفته باشد. اما اولین نغمه‌های موسیقی و آواز باشکوه درد را از خاطرم برد. بعد از پرده اول. وقتی که چراغ‌ها روشن شد دیدم چنان به موست آویخته‌ام که انگار در حال مرگم و صورتم از شدت درد دگرگون شده بود. پرسید: «چه شده است» نفس‌زنان گفتم: «باید کفشم را در بیاورم, اگر نه جیغم در خواهد آمد.» به او تکیه دادم و خم شدم تا دکمه کفشم را باز کنم. بِقيه اپرا را در حالی شنیدم که به بازوی موست تکیه داده بودم و کفشم دستم بود. نمی‌دانم حالت خلسهٔ من به موسیقی اپرای کارمن مربوط بود یا رهایی‌ام از شر کفش.

از سالن اپرا بازو به بازوی موست و لنگ لنگان بیرون آمدم. به کافه‌ای رفتیم و موست کم‌طاقتی‌ام را به مسخره گرفت. اما گفت از این که تا این اندازه حالت زنانه دارم خوشحال است. اگرچه کفش تنگ پوشیدن کار احمقانه‌ای است. روحيه او عالی بود. می‌خواست بداند که آیا قبلاً هم اپرا دیده‌ام و خواست که در این باره برایش حرف بزنم. تا ده سالگی به جز نغمه‌های سادهٔ نی پتروشکا. موسیقی دیگری نشنیده بودم. زاری ویولن در عروسی‌های یهودی و ضربه‌های سنگین پیانو در درس‌های موسیقی همیشه برایم نفرت‌انگیز بود. وقتی که اپرای تروواتور را در کونیکسبرگ شنیدم. برای نخستین‌بار به حالت جذبه‌ای که موسیقی در من پدید می‌آورد پی بردم. شاید آموزگارم تا حد زیادی مسئول تأثیر تکان‌دهندهٔ آن تجربه بود. او بود که مرا از تخیل آثار نویسندگان آلمانی محبوبش ملهم ساخت و سب شد قوهٔ تخیلم دربارهٔ عشق اندوهناک ترابادور و لئونور برانگیخته شود. تردید آزاردهندهٔ روزهای پیش از موافقت مادرم با رفتن من به اپرا اشتیاقم را شدت بخشیده بود. ساعتی پیش از آغاز برنامه. در حالی که از ترس دیر رسیدن عرق سردی بر بدنم نشسته بود به اپرا رسیدیم. آموزگارم که هیچ‌گاه از نظر سلامتی وضع خوبی نداشت. نمی‌توانست با سرعت پاهای چالاک و شتاب دیوانه‌وار من برای رسیدن به مقصد همراهی کند. سه پله یکی به سالن بالا رفتم. سالن هنوز خالی و نیمه روشن بود و در نگاه اول تا حدی مأیوس‌کننده می‌نمود. اما به‌زودی انگار که معجزه‌ای رخ داده باشد همه چیز تغییر کرد. سالن از جمعیت زیادی پر شد؛ زن‌ها با لباس‌هایی از ابریشم و مخمل, با رنگ‌های باشکوه و جواهرات درخشان بر گردن و بازوان برهنه ظاهر شدند. نوربارانِ چلچراغ‌های کریستال, رنگ‌های سبز و زرد و ارغوانی را بازمی‌تافت. اینجا سرزمین پریان بود و به مراتب باشکوه‌تر از هر آنچه در کتاب‌ها توصیف کرده بودند. حضور آموزگارم و محیط پست خانه‌ام را از یاد بردم. آویزان از نرده‌های بالکن در دنیای افسون‌کننده زیر پایم غرق شدم. ارکستر با نغمه‌هایی تکان‌دهنده که به گونه‌ای مرموز از درون تاریکی برمی‌خاست کارش را آغاز کرد. این نغمه‌ها با صداهای موج‌گونه‌شان لرزه بر اندامم انداختند و نفسم را بند آوردن د. ترابادور و لئونور، پندار خیال‌پردازانه مرا در مورد عشق, واقعی جلوه می‌دادند. با آنها زندگی می‌کردم و قلبم از آوازهای پرشورشان به لرزه افتاده و از خود بی‌خود شده بودم. تراژدی زندگی آنها تراژدی من، شادی و غم آنها شادی و غم من بود. صحنه مربوط به مكالمه ترابادور و مادرش و آواز سادهٔ او : من در اینجا نابود می‌شوم. می‌میرم و پاسخ ترابادور: اوه مادر گرامی مرا در اندوهی زرف فرو برد و قلبم را از احساس تأسفی غمخوارانه به تپش درآورد. افسون با صدای شدید کف زدن‌ها و نورباران از میان رفت. من هم به شدت کف زدم, روی نیمکت رفتم و دیوانه‌وار برای لئونور و ترابادور، قهرمانان سرزمین پریان خود فریاد کشیدم. صدای آموزگارم را که دامنم را می‌کشيد شنیدم که می‌گفت: «بیا برویم بیا برویم.» گیج ومنگ پی او به راه افتادم. بدنم از هق هق شدید گریه تکان می‌خورد و موسیقی هنوز در گوش‌هایم زنگ می‌زد. بعدها اپراهای دیگری در کونیکسبرگ و سن پترزبورگ دیدم اما تأثیر تروواتور به عنوان عالی‌ترین تجربهٔ موسیقی دوران نوجوانیم تا مدت‌ها در من باقی ماند. وقتی شرح این ماجرا را به پایان رساندم دریافتم که موست به نقطهٔ دوری خیره شده است. انگار که از رویا بیرون آمده باشد به من نگاه کرد. به آرامی گفت که قبلاً نشنیده بود که کسی هیجان‌های یک کودک را این‌طور موثر شرح بدهد. گفت که من استعدادی عالی دارم و باید به زودی گزارش خواندن و سخن گفتن در میان جمع را آغاز کنم. گفت که از من سخنران بزرگی خواهد ساخت: «کسی که وقتی من نبودم جایم را بگیرد.»

فکر کردم شوخی می‌کند يا برای خوش‌آمد من این را می‌گوید. ممکن نبود واقعاً اعتقاد داشته باشد که روزی بتوانم جایش را بگیرم. با شور و حرارت و نیروی سحرانگیزش را بیافرینم. میل نداشتم که با من این طور رفتار کند. می‌خواستم رفیقی واقعی باشد. صادق و صریح و بدون خوشامدگویی‌های احمقانه آلمانی. موست لبخندی زد وگیلاسش را به سلامتی «اولین سخنرانی من در برابر عموم» خالی کرد.

بعد از آن شب اغلب با هم بیرون می‌رفتيم. او دنیای جدیدی را در برابر چشمانم گشود. با موسیقی و کتاب و تئاتر آشنایم کرد. اما شخصیت غنی او، فراز و فرودهای روحیش. نفرتش از نظام سرمایه‌داری. تصورش درباره دنیایی جدید. سرشار از زیبایی و شادی برای همه. برایم بیش از همه اینها ارزش داشت. موست بت من شد. بتی که عبادتش می‌کردم.

فصل چهارم

۱۱ نوامبر، سالگرد شهادت مردان شیکاگو داشت فرا می‌رسید. من و ساشا به‌شدت سرگرم تدارک برگزاری مراسم سالگرد این رخداد بزرگ بودیم که برایمان اهمیت فوق‌العاده‌ای داشت. محل اتحاديهٔ بشکه‌سازان برای این مراسم در نظر گرفته شده بود. قرار بود میتینگ مشترک سوسیالیست‌ها و آنارشيست‌ها. با همکاری سازمان‌های پیشرو کارگری برگزار شود.

هفته‌های پیاپی. هر روز عصر برای دعوت از اعضای اتحادیه‌های کارگری به سراغشان می‌رفتيم. این کار به سخنرانی‌های کوتاهی نیاز داشت که بر عهدهٔ من بود. اما هميشه دچار وحشت می‌شدم. در گذشته. در مجالس سخنرانی که به زبان بدیش یا آلمانی ایراد می‌شد. گاه جرات می‌کردم پرسشی طرح کنم, اما هر بار احساس ضعف می‌کردم. تا وقتی گرم شنیدن سخنرانی بودم. پرسش‌ها به سادگی به ذهنم می‌آمدند. اما درست همان دم که برای پرسیدن از جا برمی‌خاستم احساس ضعف می‌کرد. مأٔیوسانه به پشتی صندلی جلو چنگ می‌انداختم. قلبم به تپش می‌افتاد. زانوهایم می‌لرزید و همه چیز در سالن تیره و تار می‌شد. بعد صدای خودم را می‌شنیدم. از دور، خیلی دور، و سرانجام عرق سردی بر تنم می‌نشست و روی صندلی می‌افتادم.

اولین‌بار که از من خواستند سخنرانی‌های کوتاهی بکنم رد کردم. مطمئن بودم که از پس این کار برنمی‌آيم. اما موست عذر و بهانه‌ای را نمی‌پذیرفت و رفقای دیگر هم از او پشتیبانی می‌کردند. می‌گفتند که آدم برای آرمانش باید بتواند هر کاری بکند. و من هم مشتاق خدمت در راه آرمانم بودم.

در این برنامه‌ها سخنانم از هم گسیخته و تکراری و فاقد نیروی متقاعدکننده بود و هميشه احساس ضعف بر من غلبه می‌کرد. فکر می‌کردم آشوب درونیم را درمی‌یابند. اما ظاهراً این طور نبود. حتی ساشا اغلب به خونسردی و خویشتنداری من اشاره می‌کرد. نمی‌دانم به سبت تازه کاری و جوانیم بود با احساسات شدیدم نسبت به از دست‌رفتگان که حتی یک بار هم در جلب علاقه کارگرانی که برای دعوت از آنها فرستاده شده بودم شکست نخوردم.

گروه کوچک ما. شامل آنا و هلن و فدیا و ساشا و من تصمیم گرفتیم هدیه‌ای تهیه کنیم: یک حلقه بزرگ گل با روبان‌های ساتن پهن سیاه و قرمز. ابتدا می‌خواستیم هشت تاج گل بخریم اما دستمان خالی بود، چون آن روزها فقط من و ساشا کار می‌کردیم. سرانجام لینگ را برگزیدیم. از نظر ما او درمیان آن هشت نفر والاترین قهرمان بود. روحيه سازش‌ناپذیرش، احساس تحقیر شدیدش به متهم‌کنندگان و قضات. قدرت اراده‌اش - که سب شد دشمنانش را از لذت کشتن خویش محروم کند و به دست خود بمیرد - و خلاصه همهٔ چیزهای مربوط به این پسر جوان بیست و دو ساله. به شخصیت او زیبایی و جاذبه می‌بخشید. او ستاره راهنمای زندگی ما شده بود.

سرانجام روزی که با اشتیاق تمام منتظرش بودم فرارسید. اولین گردهمایی همگانی به یادبود مردان شیکاگو بود که در آن شرکت می‌کردم. از وقتی که گزارش‌های روزنامه‌های راچستر را دربارهٔ راهپیمایی هیجان‌انگیز کارگران - در صفی به طول پنج مایل که جنازه از دست‌رفتگان گرانقدر را به سوی آرامگاه ابدیشان در والدهایم بدرقه می‌کردند و گردهمایی‌های بزرگی که از آن پس هر ساله در سراسر دنیا برگزار می‌شد خوانده بودم, سراپا شوق, به انتظار شرکت در چنین مراسمی بودم. سرانجام وقتی زمان موعود فرارسید با ساشا راهی اتحادیه بشکه‌سازان شدیم.

سالن قدیمی از جمعیت موج می‌زد. ولی ما با تاج گلی که بالای سرمان گرفته بودیم توانستیم راهی به جلو باز کنیم. حتی سکوی سخنرانی هم پر بود. تا وقتی موست را در کنار زن و مردی ایستاده ندیدم, گیج بودم. حضور او آسوده‌خاطرم کرد. همراهان موست آدم‌های سرشناسی می‌نمودند. رفتار مرد دوستانه بود. اما زن که لباسی چسبان از مخمل سیاه با دنباله‌ای بلند پوشیده بود. و چهرهٔ رنگ‌پریده‌اش را انبوه موهایی به رنگ مس در میان گرفته بود. سرد و غریبه می‌نمود. آشکارا به دنبای دیگری تعلق داشت. ساشاگفت: «مردی که کنار موست ایستاده سرگی شویتچ انقلابی معروف روس و سردبیر نشريه دی فولک تسایتونگ است و آن زن هم همسرش است. هلن فون دونیگس سابق.» پرسیدم: «او همان زنی نیست که فردیناند لاسال دوست داشت و برای او زندگی‌اش را از دست داد؟» «بله خود اوست. اشرافی باقی‌مانده و واقعاً از ما نیست. اما شویتچ عالی است.»

موست کتاب‌های لاسال را داده بود بخوانم. این کتاب‌ها با انديشه ژرف و قدرت و روشنی خود تحت تأثیرم قرار داده بودند. دربارهٔ فعالیت‌های گوناگون او در ارتباط با جنبش جوان کارگری آلمان هم در سال‌های پنجاه خوانده بودم. زندگی شورانگیز و مرگ نابهنگامش به دست افسری در دوثل برای هلن فون دونیگس عمیقاً بر من تأثیر گذاشته بود.

از ترشرویی متکبّرانه آن زن بدم آمد. دنباله بلند لباسش و دوربینی که با آن مردم را برانداز می‌کرد مرا به خشم آورد. به طرف شویتچ برگشتم. از او به خاطر چهره مهربان و صادق و رفتار ساده‌اش خوشم آمد. گفتم می‌خواهم تاج گل را بالای عکس لینگ بیاویزم. اما عکس آن قدر بالا است که ناچارم برای این کار نردبان بیاورم. با خوشرویی گفت: «رفیق کوچک. من تو را بالا می‌برم تا تاج گل را آویزان کنی.» و آن قدر به آسانی بلندم کرد که انگار یک بچه‌ام.

به شدت دستپاچه شده بودم اما تاج گل را آویزان کردم. شویتج مرا بر زمین گذاشت و پرسید که چرا از میان آن هشت نفر لینگ را انتخاب کرده‌ام. پاسخ دادم که او برایم جاذبه بیشتری داشت. با دست‌های قدرتمندش به ملایمت چانه مرا بالا آورد و با احساسی عمیق گفت: «بله. او بیش از همه به قهرمانان روس ما شبیه بود.»

به‌زودی جلسه آغاز شد. شویتچ و الکساندر جوناس همکار او در نشريه دی‌فولک تسایتونگ و عدهٔ دیگری از سخنرانان به زبان‌های گوناگون. داستانی را که اولین بار از یوهانا گرایه شنیده بودم بیان کردند. از آن به بعد بارها و بارها آن را خوانده و دوباره خوانده بودم. تا آنجا که همه جزئیاتش را از بر می‌دانستم. شویتچ و جوناس سخنوران زبردستی بودند. بقیه بر من تأثیری نگذاشتند. بعد موست از سکو بالا رفت و انگار همه چیز محو شد. توفان فصاحتش سراپایم را دربر گرفت. منقلب شدم, روحم با فراز و فرود صدایش درهم می‌رفت و شکفته می‌شد. این سخنرانی نبود. تندری بود که شراره‌هایش به اطراف نور می‌پاشید. فریاد تند و شورانگیزی بود برضد حادثهٔ وحشتناکی که در شیکاگو رخ داده بود. دعوتی آتشین به مبارزه با دشمن, دعوت عمومی به حرکت‌های فردی انتقام جویانه.

گردهمایی به پایان رسید. من و ساشا با دیگران از سالن بیرون رفتیم. نمی‌توانستم حرف بزنم. خاموش به راه افتادیم. وقتی به خانه‌ام رسیدیم, انگار که تب شدیدی داشته باشم به لرزه افتادم. آرزوی مقاومت‌ناپذیری جانم را در خود گرفت. اشتیاقی وصف‌ناپذیر به این که به ساشا عشق بورزم و در میان بازوانش از هیجان هولناک آن شب آرامش بیایم.

حالا روی تخت باریکم دو نفر بودیم. اتاقم دیگر تاریک نبود. انگار روشنایی ملایم و آرام‌بخشی, از جایی به درون اتاق می‌تابید. انگار که در رویا واژه‌های شیرین و سرشار از نوازش, همچون لالایی‌های ملایم و زیبای روسی دوران کودکی, در گوشم زمزمه می‌شد. خواب‌آلود شده بودم افکارم آشفته بود.

گردهمایی... شویتچ که مرا سر دست بالا برده بود... صورت سرد هلن فون دونیگس. یوهان موست... قدرت و شگفتی سخنرانی‌اش, دعوت او به نابودی کامل دشمنان؛ پیشتر این واژه را کجا شنیده بودم؟ آه بله. مادر، نیهیلیست‌ها! وحشتی که از بی‌رحمی او احساس کرده بودم یک بار دیگر به جانم افتاد. اما او که آرمانگرا نبود! موست آرمانگرا بود و با وجود این او هم نابودی کامل دشمنان را می‌طلبید. آیا آرمانگرایان می‌توانستند بی‌رحم باشند؟ دشمنان زندگی و شادی و زیبایی بی‌رحمند؛ آنهایی که رفقای بزرگ ما را کشتند. آیا ما هم باید نابود کنیم؟

انگار برق گرفته باشدم. از خواب‌آلودگی بیرون آمدم. دست لرزان و شرمساری لطیف بر بدنم می‌خزید. دست محبوبم را با اشتیاق گرفتم. در آغوش هم رفتیم. باز هم درد شدیدی احساس کردم اما اشتیاق تندی که همه خواست‌های سرکوب‌شدهٔ ناخودآگاه و پنهان مرا بیدار کرده بود درد را کاهش می‌داد.

سپیده سر زد اما من هنوز مشتاق و آرزومند بودم. معشوق من با خستگی لذت‌بخشی در کنارم خوآییده بو د. نشستم. دستم را زیر چانه نهادم. مدتی دراز به چهرهٔ پسرکی که هم مجذوب و هم خشمگینم می‌کرد نگریستم. کسی که می‌توانست آن همه سخت باشد و این چنین لطیف نوازش کند. عشق عمیقی به او و احساس اطمینان به این که زندگی ما برای همه عمر درهم آمیخته است قلبم را انباشت. لب‌هایم را بر موهای پرپشتش فشردم و خوابم برد.

کسانی که خانه را از آنها اجاره کرده بودم آن سوی دیوار می‌خوابیدند. نزدیکی آنها هميشه مضطربم می‌کرد و حالاکه ساشا در اتاقم بود احساس می‌کردم که ما را می‌بینند. ساشا هم در خانه‌ای که زندگی می‌کرد خلوتگاهی نداشت. پیشنهاد کردم که آپارتمان کوچکی پیدا کنیم و او با خوشحالی پذیرفت. وقتی دربارهٔ نقشه‌مان با فدیا صحبت کردیم. او هم خواست که با ما همخانه شود. چهارمین فرد گروه کوچک ما هلن مینکین بود. از وقتی از خانهٔ آن‌ها بیذون آمده بودم اختلافش با پدرش بالا گرفته بود و دیگر تحمل‌پذیر نبود. خواست که با ما بیاید. آپارتمان چهار اتاقه‌ای در خیابان چهل و دوم اجاره کردیم. برای همه ما این که خانه‌ای از آن خودمان داشته باشیم, تجمل حساب می‌شد.

از ابتدا توافق کردیم که در همه چیز شریک باشیم و مثل رفقای واقعی زندگی کنیم. هلن هنوز درکارگاه کرست‌دوزی کار می‌کرد. من وقتم را میان چرخدوزی کمربندهای ابریشمی و ادارهٔ خانه تقسیم کردم. فدیا خودش را وقف نقاشی کرد. هزینه رنگ و روغن, بوم و قلم‌موهای او گاهی بیش از آن بود که از عهده برآییم. اما هیچ کدام از ما در این باره شکایت نمی‌کردیم. گاهی که فدیا می‌توانست تابلویی را در ازای پانزده یا بیست و پنج دلار بفروشد. با یک بغل گل يا هدایای دیگر برایم به خانه می‌آمد. ساشا برای این کار سرزنشش می‌کرد. فکر خرج کردن پول برای این چیزها، در شرایطی که جنبش به شدت به آن نیاز داشت برایش تحمل‌پذیر نبود. اما خشم او کمترین تأنُیری بر فدیا نداشت. می‌خندید. ساشا را متعصب می‌خواند و می‌گفت که به هیچ‌وجه زیبایی را درک نمی‌کند.

روزی فدیا با پارچهٔ ژرسهٔ ابریشمی راه‌راه آبی و سفیدی که در آن وقت‌ها مد روز بود به خانه آمد. وقتی ساشا آمد و پارچه را دید. ناگهان خشمگین شد. فدیا را ولخرج و بورژوای درمان‌ناپذیری خواند که به هیچ دردی در جنبش نمی‌خورد. نزدیک بود دست به گریبان شوند. سرانجام هر دو از آپارتمان بیرون رفتند. از جدیت آزارندهٔ ساشا به شدت ناراحت شده بودم. کم‌کم در عشق او تردید می‌کردم. عشق او به من نمی‌توانست آنقدرها ژرف باشد. اگرنه شادی‌های کوچکی راکه فدیا برایم به ارمغان می‌آورد لگدمال نمی‌کرد. درست است که پارچه ژرسه دو دلار و نیم قیمت داشت و شاید فدیا ولخرجی می‌کرد. اما او چه‌طور می‌توانست از دوست داشتن چیزهای زیبا چشم بپوشد همهٔ اینها لازمه روح هنرمندش بودند. به خشم آمدم و وقتی ساشا آن شب به خانه نیامد خوشحال شدم.

ساشا چند روزی از ما دوری کرد. در آن روزها اوقات زیادی را با فدیا گذراندم. او چیزهای زیادی داشت که ساشا فاقد آن بود و من آرزویشان را داشتم. حساسیت و عشق به زندگی و رنگ‌ها او را انسانی‌تر و به من نزدیک‌تر می‌کرد. انتظار نداشت که نعل به نعل با اصول آرمان زندگی کنم. با او احساس آسایش می‌کردم.

صبح روزی فدیا خواست که مدل نقاشی‌اش شوم. از این که برهنه در برابرش بایستم به هیچ وجه احساس شرم نمی‌کردم. فدیا مدتی به کار ادامه داد و هر دو خاموش بودیم. اما کم‌کم بیقرار شد و سرانجام گفت که بس است. نمی‌تواند تمرکز داشته باشد و روحيهٔ کار ندارد. پشت پرده رفتم تا لباس بپوشم. هنوز کارم تمام نشده بود که صدای گريه دلخراشی به گوشم رسید. فدیا را دیدم که روی نیمکت دراز کشیده و سرش را در بالش فرو برده بود و گریه می‌کرد. وقتی به طرفش خم شدم نشست و بی‌وقفه شروع به صحبت کرد. گفت که عاشقم است و این عشق از همان دیدار نخست آغاز شده و اگرچه کوشیده احساسش را به خاطر ساشا پس براند و با آن بحنگد. اما حالا دریافته است که همهٔ این تلاش‌ها بی‌حاصل بوده و باید از خانه ما برود.

دستش را گرفتم و کنارش نشستم. موهای نرم مواجش را نوازش کردم. هميشه به فدیا به خاطر توجه. حساسیت و عشقش به زیبایی علاقه‌مند بودم. اما حالا احساس کردم که چیزی نیرومندتر در درونم می‌جوشد. از خودم پرسیدم آیا عشق است؟ آیا انسان می‌تواند در یک دم دونفر را دوست داشته باشد؟ من عاشق ساشا‍ بودم در آن لحظه عصبانیتم از خشونت او، جایش را به اشتیاقی به دیدن یار نیرومند و سرسختم سپرده بود. با این هم احساس می‌کردم که ساشا پاسخگوی پاره‌ای از خواست‌های درونیم نیست. امیالی که شاید فدیا می‌توانست برانگیزد. بله دوست داشتن بیش از یک نفر باید ممکن می بود! اطمینان یافتم که احساسم به جوان هنرمند بی آنکه خودم باخبر باشم واقعاً عشق بوده است.

از فدیا پرسیدم که دربارهٔ عشق همزمان به دو نفر یا حتی بیشتر چه می‌گوید. با حیرت به من نگاه کرد. گفت که نمی‌داند. چون قبلاً هرگز عاشق کسی نبوده است و عشق من دیگران را از یادش برده است. می‌دانست تا زمانی که مرا دوست دارد نمی‌تواند به زن دیگری توجه کند و مطمئن بود که ساشا هرگز نمی‌پذیرد که مرا با کسی شریک شود. جون حس مالکیت او بیش از اندازه قوی است.

از طرح مسئله شراکت عصبانی شدم. تا کید کردم که در اینحا فقط مسئله پاسخگویی یک نفر به نیاز دیگری مطرح است. باور نداشتم که ساشا حس مالکیت داشته باشد. کسی که آن طور مشتاق آزادی بود و از صمیم قلب آن را تبلیغ می‌کرد. نمی‌توانست به عشق‌ورزی من با دیگری معترض باشد. باری, من و فدیا توافق کردیم که در هر صورت نباید فریبی در کار باشد و ما باید صادقانه احسآسمان را با ساشا در میان بگذاریم. او بی‌تردید می‌توانست بفهمد.

آن روز عصر ساشا یکراست از مح کار به خانه آمد و مثل همیشه چهار نفری شام خوردیم و از مسائل گوناگون گفتگو کردیم. اشاره‌ای به غیبت طولانی او نشد و فرصتی پیش نيامد تا درباره روشنایی تازه‌ای که به زندگی‌ام تأبیده بود حرفی بزنیم. همه برای شنیدن سخنرانی به خیابان آرچرد رفتیم.

بعد از جلسه ساشا با من به خانه امد و فدیا و هلن آنجا ماندند. به خانه که رسیدیم خواست که به اتاقم بیاید. بعد سر صحبت را باز کرد و آنچه را در دل داشست بیرون ریخت. گفت که به شدت دوستم دارد. دلش می‌خواهد که چیزهای زیبا داشته باشم و او هم عاشق زیبایی است. اما به آرمانش بیش از هر چیزی در دنیا عشق می‌ورزد. آماده است در راه آن حتی عشقمان و زندگی‌اش را فدا کند.

از اصول انقلابی معروف روس برایم گفت که از انقلابی واقعی می‌خواهد از خانواده. پدر و مادر معشوق. فرزندان و همه چیزهای ارزشمند چشم بپوشد. او با این اصول دربست موافق و مصمم بود که اجازه ندهد مانعی بر سر راهش قرار گیرد. و تکرار کرد: «اما من تو را دوست دارم.» سخت‌گیری و شور سازش‌ناپذیرش از یک سو مرا می‌آزرد و از سوی دیگر مثل آهنربا جذبم می‌کرد. اشتیاقی که به فدیا. وقتی در کنارش بودم احساس می‌کردم حالا فرو نشسته بود. ساشا. ساشای فداکار و شگفت و آزاردهنده‌ام مرا می‌طلبید. احساس می‌کردم سراپا از آن اویم.

فردای آن روز باید به دیدار موست می‌رفتم. دربارهٔ سفر کوتاهی که می‌خواست برای ابراد یک سلسله سخنرانی برایم ترتیب دهد با من حرف زده بود. اگرچه این برنامه را جدی نگرفته بودم اما از من خواسته بود برای گفتگو درباره آن به دیدارش بروم.

دفتر فرای‌هایت شلوغ بود. موست پيشنهاد کرد به کافه‌ای در آن حوالی که می‌دانست بعد از ظهرها خلوت است برویم. به آنجا رفتیم. توضیح برنامه‌هایی را که برای سفرم در نظر گرفته بود شروع کرد. باید به راچستر و بافالو و کلیولند می‌رفتم. به وحشت افتادم. اعتراض کردم: «اين غیرممکن است. من نمی‌توانم سخنرانی کنم.» به اعتراض من توجهی نکرد و گفت که همه در آغاز همین احساس را دارند و او مصمم است که از من یک سخنران توده‌ای بسازد. و خلاصه ناچارم شروع کنم. حتی موضوع سخنرانی را هم انتخاب کرده بود و قصد داشت برای آماده کردن آن کمکم کند. باید دربارهٔ بیهودگی مبارزه برای هشت ساعت کار روزانه که حالا باز هم در گروه‌های کارگری بر سر آن بحث و جدال بود صحبت کنم. موست یاداور شد که مبارزه برای هشت ساعت کار در سال‌های ۸۴ و ۸۵ و ۸۶ خیلی بیش از ارزش آن «موضوع لعنتی» تلفات داده است. «یاران ما در شیکاگو جان بر سر آن گذاشتند و کارگران هنوز هم ساعت‌های طولانی کار می‌کنند.» تاکید داشت که حتی اگر قانون هشت ساعت کار روزانه برقرار شود به هیچ‌وجه امتیازی واقعی نخواهد بود. به عکس. این امتیاز سبب می‌شود که توده‌ها از مبارزهٔ اصلی یعنی مبارزه علیه سرمایه‌داری و نظام مزدبگیری و پدید آوردن جامعه‌ای نو منحرف شوند. در هر حال تنها کاری که باید انجام می‌دادم به یاد سپردن نوشته‌هایی بود که به من می‌داد. مطمئن بود احساس شورانگیز من و اشتیاقم کار را به انجام می‌رساند. مثل هميشه با فصاحت گفته‌هایش تحت تأثیرم قرار داد. نمی‌توانستم در برابرش مقاومت کنم.

به خانه که رسیدم, در غیاب موست دیگر بار همان احساس ضعف که در نخستین سخنرانیم حس کرده بودم بر من غلبه کرد. هنوز سه هفته فرصت داشتم که مطالعه کنم. اما مطمئن بودم که هرگز از عهدهٔ این کار بر نخواهم آمد.

عامل نیرومندتر از فقدان اعتماد به نفس, نفرتم از راچستر بود. از پدر و مادر و خواهرم لنا یکسر بریده بودم. اما آرزو داشتم که هلنا و استلای کوچک را که حالا چهار سالش بود و کوچک‌ترین برادرم را ببینم. آه اگر واقعاً سخنرانی ماهر بودم به راچستر پر می‌کشيدم و خشم فرو خورده‌ام را به چهرهٔ آن از دماغ فیل افتاده‌ها که با من آن طور بی‌رحمانه رفتار کرده بودند می‌کوفتم. اما حالا آنها می‌توانستند به رنجی که برایم پدید آورده بودند. تحقیر و استهزا را هم بیفزایند. با نگرانی بسیار در انتظار بازگشت دوستانم ماندم.

چه حیرتی کردم وقنی که ساشا و هلن مینکین از برنامه موست به هیجان آمدند! گفتند که این سفر برای من فرصتی عالی به حساب می‌آید. پرسیدم اگر تدارک متن سخنرانی‌ها مستلزم کاری سخت باشد چه؟ پاسخ دادند که این کار از من سخنرانی مردمی می‌سازد. اولین زن سخنران در جنبش آنارشیستی آلمانی‌زبان، در آمریکا ساشا به ویژه اصرار داشت که همه فکرها را کنار بگذارم و صرفاً به این بیندیشم که جه اندازه می‌توانم برای آرمانمان مفید باشم. فدیا مردد بود.

سه دوست خوبم اصرار کردند که کار را متوقف کنم تا وقت کافی برای مطالعه داشته باشم. مرا از همه مسئولیت‌های اداره خانه هم معاف کردند. یکسر به مطالعه پرداختم. گه گاه فدیا با دسته گلی برایم به خانه می‌آمد. می‌دانست که هنوز با ساشا صحبت نکرده‌ام. گرچه مرا تحت فشار قرار نمی‌داد. اما گل‌هایش از آنچه می‌توانست با زبان بگویدگویاتر بودند. ساشا دیگر برای به باد دادن پول سرزنشش نمی‌کرد. می‌گفت: «می‌دانم که گل‌ها را دوست داری. شاید در کار تازه‌ات الهام بخش تو باشند.»

درباره جنبش هشت ساعت کار بسیار خواندم و به هر جلسه‌ای که این مسئله در آن مورد بحث قرار می‌گرفت رفتم. اما هرچه بیشتر در این موضوع غور می‌کردم. بیشتر گیج می‌شدم. «قانون آهنین دستمزدها» «عرضه و تقاضا». «فقر تنها عامل شورش»» آنها را نمی‌فهمیدم. مثل نظریه‌های مکانیکی که در جلسه‌های سوسیالیست‌های راچستر مطرح می‌شد. در من شوری برنمی‌انگیخت. اما یادداشت‌های موست را که خواندم همه چیز به نظرم روشن رسید. تشبیهات زبان او، انتقادهای انکارناپذیرش از شرایط موجود و دید عالی او از جامعهٔ جدید اشتیاقم را برانگیخت. هنوز تردید داشتم. اما آنچه موست نوشته بود انکارناپذیر می‌نمود. اندیشه‌ای در ذهنم شکل قطعی گرفت: نباید نوشته‌های موست را از بر می‌کردم. جمله‌های او. رنگ و عطر سخنان طعنه آمیزش بیش از آن برایم آشنا بود که بتوانم طوطی‌وار تکرارشان کنم. باید اندیشه‌های او را می‌گرفتم و به زبان خودم باز می‌گفتم. اما انديشه‌ها، آیا از آن موست نبودند؟ آه, خوب. حالا آنها چنان به بخشی از وجودم بدل شده بودند که دیگر نمی‌توانستم تشخیص بدهم تا چه اندازه از او تقلید می‌کنم و تا جه اندازه به عنوان افکار خودم دوباره متولد شده‌اند.

روز حرکت به راچستر فرارسید. برای گفتگوی نهایی به دیدن موست رفتم. افسرده بودم اما گیلاسی شراب و روحیه خوبش خیلی زود سبکبارم کرد. موست مدتی دراز, با حرارت بسیار حرف زد و نکات بسیاری را توصیه کرد. گفت که نباید شنوندگان را بیش از اندازه جدی بگیرم؛ به هر حال بیشترشان کودن‌اند. بر لزوم به کارگیری طنز تَأ کید کرد: «اگر بتوانی مردم را بخندانی کار آسان خواهد شد.» گفت که ساخت سخنرانی اهمیت چندانی ندارد و من باید مثل زمانی که تأثیر اولین اپرایی را که دیده بودم برایش باز می‌گفتم. حرف بزنم. این روش شنوندگان را به هیجان می‌آورد. و «در دیگر موارد هم جسور و گستاخ باش» مطمئنم که شجاعت کافی خواهی داشت».

مرا با تاکسی به ایستگاه مرکزی راه‌آهن برد. در راه به من نزدیک شد. می‌خواست در آغوشم بگیرد. پرسید که آیا می‌تواند با اشارهٔ سر موافقت کردم. مرا به خود فشرد و در آغوش کشید. افکار و عواطف متناقضی وجودم را فراگرفت. سخنرانی‌ها, ساشا، , فدیا، عواطفم به آن یک و عشق نوشکفته‌ام به دیگری. اما تسلیم آغوش لرزان موست شدم. بوسه‌هایش چون کسی که از تشنگی رو به مرگ است لب‌هايم را درنوردید و پذیرفتم که بنوشد. نمی‌توانستم چیزی را از او دریغ کنم. گفت که دوستم دارد و پیشتر هرگز چنین اشتیاقی به زن دیگری نداشته و در سال‌های اخیر حتی هیچ زنی او را به خود جلب نکرده است. حس می‌کند پیری فرا می‌رسد و از مبارزهٔ طولانی و آزاری که تحمل کرده رنجور است. و از همه بدتر این که می‌داند حتی بهترین رفقایش دربارهٔ او اشتباه می‌کنند. اما جوانی من او را جوان کرده, شور و شوقم به او روحیه داده و همهٔ وجودم مفهوم تازه‌ای از زندگی را برایش مطرح کرده است. من موطلایی چشم آبی او بودم. می‌خواست که از آن او. شریک زندگی و صدایش باشم.

با چشم‌های بسته به عقب تکیه دادم. بیش از آن تحت تأثیر قرار گرفته بودم که بتوانم چیزی بگویم. سست‌تر از آن بودم که بتوانم حرکت کنم. احساسی مرموز در درونم می‌جوشید. احساسی کاملاً متفاوت از تمایلم به ساشا و محبتم به فدیا. این احساس با آنها متفاوت بود. مهر بیکرانی بود به بزرگ‌مرد کوچکی که در کنارم بود. آن طور که نشسته بود. به درخت تنومندی می‌مانست که در اثر وزش باد و توفان خم شده است و با واپسین تلاش بیش از توانش می‌کوشد خود را به سوی آفتاب بکشاند. ساشا بارها گفته بود: «همه چیز برای آرمان» مبارزی که کنارم نشسته بود. از همه چیز در راه آرمانش گذشته بود. اما چه کسی از همه چیزش برای او چشم پوشیده بود تشنهٔ محبت و تفاهم بود و من هر دو را به او می‌دادم.

در ایستگاه هر سه دوست به انتظارم بودند. ساشا گل سرخی به من داد: «به نشان عشق من جان دلم و نمادی برای پیروزی تو در اولین تلاش اجتماعی‌ات.»

ساشای عزیز من! همین چند روز پیش که برای خرید به خیابان هستر رفته بودیم» وقتی خواستم برای یک دست لباس بیش از شش دلار و برای یک کلاه بیست و پنج سنت بپردازد. به شدت به من اعتراض کرده بود. زیر بار نمی‌رفت. یکریز می‌گفت: «باید ارزان‌ترین چیزی راکه می‌توانیم پیدا کنیم و بخریم.» و حالا چه نرمشی از پس ظاهر سختش پیدا شده بود درست مثل هانس. عجیب بود که قبلاً هرگز پی نبرده بودم این دو نفر چه اندازه به هم شباهت دارند. پسر جوان و مرد! هر دو سرسخت. یکی به دلیل آن که هنوز مزهٔ زندگی را نچشیده بود و دیگری به دلیل آن که زندگی, نیش‌های بسیار به او زده بود. هر دو در آمال خویش سازش‌ناپذیر و هر دو در عشق. مثل کودک.

قطار راهی راچستر شد. بیش از شش ماه از زمانی که زندگی بی‌معنای خویش را در آن شهر رها کرده بودم نمی‌گذشت. در مدتی این قدر کوتاه, انگار سال‌ها زیسته بودم.

فصل پنجم

از موست خواسته بودم که ساعت ورودم را به اتحاديه آلمانی‌های مقیم راچستر که قرار بود برایشان سخنرانی کنم خبر ندهد. خیال داشتم اول خواهر عزیزم هلنا را ببینم. دربارهٔ سفرم به راچستر برایش نوشته بودم اما از هدفم حرفی به میان نیاورده بودم. برای دیدنم به ایستگاه آمد. چنان همدیگر را در آغوش گرفتیم که گویی قرن‌ها از هم دور بوده‌ايم.

دربارهٔ کارم در راچستر به هلنا توضیح دادم. با دهان باز به من خبره ماند: چه‌طور می‌توانستم به چنین کاری دست بزنم و در مقابل مردم بایستم فقط شش ماه از آن شهر دور بوده‌ام؛ در این مدت کوتاه چه چیزی می‌توانستم آموخته باشم؟ چنین جرئتی از کجا پیدا کرده‌ام؟ و چرا از میان همه شهرها راچستر! پدر و مادرمان هرگز این ضربه را تحمل نخواهند کرد.

هرگز از دست هلنا عصبانی نشده بودم. هرگز موردی برای عصبانیت پیش نيامده بود. درواقع هميشه این من بودم که او را به ستوه می‌آوردم. اما اشاره‌اش به پدر و مادرمان خشمگینم کرد. پوپلن، عشق لگدمال شدهٔ هلنا به سوشا و همه یادهای هراس‌آور دیگر پیش چشمم آمدند. منفجر شدم. خانواده‌ام و به خصوص پدرم را که خشونتش کابوس دوران کودکی‌ام بود و حتی بعد از ازدواج هم در چنگ سلطه ظآلمانه‌اش بودم, شدیداً متهم کردم. هلنا را به سبب این که اجازه داده بود پدر و مادر جوانی‌اش را به باد بدهند سرزنش کردم. فریاد زدم: «آنها نزدیک بود با من هم همین کار را بکنند.» و افزودم که از وقتی به گروه متعصبین راچستر پیوستند و طردم کردند دیگر همه چیز میان من و آنها تمام شده است. زندگی‌ام حالا از آن خودم و راهی که برگزیده‌ام، برایم از زندگی هم گرامی‌تر است! هیچ چیز نمی‌تواند مانع انجام آن شود و خاطر پدر و مادرم ناچیزترین است.

رنجی که بر چهرهٔ خواهر عزیزم نقش بست سبب شد که خشمم را مهار کنم. در آغوشش کشیدم و اطمینان دادم که دلیلی ندارد نگران باشد. و لازم نیست که خانوادهٔ ما از برنامه من باخبر شوند. قرار است جلسه فقط برای اتحاديه آلمانی برگزار شود. هیچ تبلیغی برای آن صورت نمی‌گیرد. وانگهی. یهودیان خیابان سنت‌جوزف درباره آلمانی‌های پیشرو يا هر پدیده‌ای بیرون از زندگی حقیرانه و بی‌رنگ و بوی خود چیزی نمی‌دانند. هلنا خوشحال شد. گفت که اگر سخنرانی‌ام به فصاحت گفتگویم با او باشد. مسلماً پیروز می‌شوم.

عصر فردای آن روز، وقتی که در برابر مردم ایستادم, ذهنم کاملاً خالی بود. حتی کلمه‌ای از يادداشت‌هایم را به یاد ن می‌آوردم. چشم‌هایم را بستم و بعد چیزی عجیب رخ داد. در چشم برهم زدنی آن را دیدم همهٔ حوادثی را که در سه سال اقامتم در راچستر اتفاق افتاده بود: کارخانه گارسن، جان کندن و خوارشدن در آنجا، شکست ازدواجم. جنایت شیکاگو. و آخرین کلمات آگست اشپیس در گوشم طنین انداخت: «خاموشی ما رساتر از صداهایی که شما امروز خفه می‌کنید سخن خواهد گفت.»

شروع به حرف‌زدن کردم. کلماتی که قبلاً هرگز بر زبانم نيامده بود بی‌وقفه از دهانم بیرون می‌ریختند. پرشور ادا می‌شدند و تصویر مردان قهرمان را بر چوبه دار، دید تابناک آنها را از زندگی آرمانی، سرشار از رفاه و زیبایی. مردان و زنان شاد و آزاد و کودکان سرمست از شادی و محبت را رنگ‌آمیزی می‌کردند. شنوندگان محو شده بودند؛ تالار هم ناپدید شده بود. و من تنها از آنچه می‌گفتم. از آوای شورانگیز خودم آگاه بودم.

وقتی حرف‌هایم تمام شد. صدای کف‌زدن‌های شدید و همهمه مردم برخاست. چیزی می‌گفتند که نمی‌توانستم بفهمم. بعد از آن صدای کسی را درست نزدیک خودم شنیدم: «سخنرانی هیجان‌انگیزی بود. اما مبارزه برای هشت ساعت کار چه شد شما هیچ چیز دربارهٔ آن نگفتید؟» احساس کردم که از اوج به زمین پرتاب شدم؛ درهم شکسته. به رئیس جلسه گفتم که از خستگی بسیار نمی‌توانم به پرسش‌ها پاسخ دهم. حس می‌کردم روح و جسمم بیمار است. به خانه رفتم. بی‌صدا خودم را به درون آپارتمان هلنا کشاندم و با لباس روی تخت افتادم.

احساس خشم به موست به سبب تحمیل این برنامه و به خودم به این دلیل که به آسانی تسلیم نفوذش شده بودم و این فکر که شنوندگان را فریب داده‌ام... همه همراه با کشفی تازه در ذهنم می‌جوشید: می‌توانستم مردم را با حرف‌هایم به هیجان آورم! با کلماتی غریب و سحرانگیز که از درونم, از ژرفایی ناشناخته می‌جوشیدند. از خوشی گریه کردم.

به بافالو رفتم با این باور که یک بار دیگر تلاش کنم. مقدمات جلسه باز مرا به همان حالت عصبی دچار کرد. اما با جمعیت که رویارو شدم, این بار دیگر اوهامی نبود که ذهنم را بیاشوبد. به شیوه‌ای یکنواخت و خسته کننده, همچنان که کوته‌اندیشی کارگرانی را که برای این امتیازات بی‌بها مبارزه می‌کردند به سخره می‌گرفتم. سخنرانی‌ام را دربارهٔ اتلاف وقت و نیرویی که مبارزه برای هشت ساعت کار روزانه دربر داشت ایراد کردم. بعد از مدتی که به نظرم ساعت‌ها رسید. برای ارائهٔ مطلب به نحو روشن و منطقی, تأییدم کردند. پرسش‌هایی هم طرح شد و به آنها با قاطعیتی که پذیرای هیچ‌گونه انکار و مخالفتی نبود پاسخ دادم. اما وقت بازگشت به خانه دلتنگ بودم. هیچ ستایشی را برنینگیخته بودم.آدم چه طور می‌تواند با قلبی خاموش, قلب دیگران را تسخیر کند بر آن شدم که صبح روز بعد به موست تلگراف بزنم و از او بخواهم از رفتن به کلیولند معافم کند. نمی‌توانستم یک بار دیگر تکرار این مِن‌من بی‌معنا را تحمل کنم.

صبح فردای آن روز، از خواب که برخاستم تصمیم شب پیشم کودکانه و از سر ضعف رسید. چه‌طور می‌توانستم به این زودی تسلیم شوم آیا موست هم همین‌طور تسلیم می‌شد؟ يا ساشا؟ خوب پس من هم باید ادامه می‌دادم. سوار قطاری شدم که به کلیولند می‌رفت.

جلسه بزرگ و پرشور بود. شنبه شب بود وکارگرها با زن و بچه‌هاشان آمده بودند. همه گرم نوشیدن بودند. گروهی مرا در میان گرفتند؛ نوشیدنی تعارفم کردند و سر سئوال باز شد: چه‌طور وارد جنبش شده‌ام؟ آیا آلمانی هستم؟ برای تامین معاشم چه می‌کنم؟ کنجکاوی حقیرانه کسانی که ظاهراً باید به پیشروترین آرمان‌ها علاقه‌مند می‌بودند. مرا به یاد مهمانی راچستر در روز ورودمان به آمریکا انداخت و عصبانیم کرد.

مضمون اصلی سخنرانی‌ام در کلیولند همان بود که در بافالو ایراد کرده بودم, اما شکل آن متفاوت بود. در این سخنرانی آماج اتهامات طعنه‌آمیز من نه نظام سرمایه‌داری یا سرمایه‌داران. بلکه خود کارگران, آمادگی آنها برای گذشتن از آینده‌ای باشکوه برای امتیازات موقتی ناچیز بود. به نظر می‌رسید کارگران از اين صراحت لذت می‌برند. گاهی می‌خندیدند و گاهی پرشور کف می‌زدند. این جلسه نبود نمایشی بود که من دلقک آن بودم.

مردی در ردیف جلو که موهای سفید و چهرهٔ لاغر و تکیده‌اش توجهم را جلب کرده بود. برخاست تا صحبت کند. گفت که بی‌صبری مرا در قبال تقاضاهای ناچیزی مثل چند ساعت کار کمتر روزانه یا چند دلار بیشتر در هفته درک می‌کند. جوانان حق دارند که مسئله وقت را جدی نگیرند. اما مردانی به سن او چه باید بکنند؟ آنها آن قدر زنده نمی‌مانند تا سقوط نهایی سرمایه‌داری را ببینند. آیا باید از آسایشی که شاید کاهش دو ساعت از کار تنفرانگیز برایشان به ارمغان می‌آورد، بگذرند؟ این تنها چیزی است که می‌توانند امیدوار باشند در طول عمرشان به دست آورند. آیا باید خودشان را از دستاوردی این قدر کوچک هم محروم کنند؟ آیا نباید کمی وقت بیشتر برای مطالعه يا تفریح داشته باشند؟ چرا نباید در مورد کسانی که گرفتارند منصف باشیم؟

صمیمیت مرد و تحلیل روشنش از اصول مبارزه برای هشت ساعت کار نادرستی موضع موست را برایم کاملاً روشن کرد. پی بردم که درواقع با تقلید طوطی‌وار اندیشه‌های او. علیه خودم و کارگران جرمی مرتکب شده‌ام. فهمیدم که چرا نتوانستم بر شنوندگان تأثیر بگذارم. با توسل به لطیفه‌های بی‌مایه و حمله‌های تند به زحمتکشان, بی‌اعتقادی درونی‌ام را پنهان کرده بودم. اولین سخنرانی‌هایم برای مردم. نتایجی را که موست انتظار داشت به بار نیاورد. اما به من درس گرانبهایی داد. تا اندازه‌ای مرا از قید ایمان کودکانه‌ام به خطانایذیری آموزگارم رهانید و بر ضرورت استقلال فکری‌ام مهر تأیید زد.

در نیویورک دوستانم مراسم استقبال باشکوهی برایم ترتیب داده بودند. آپارتمان ما از تمیزی می‌درخشيد و غرق گل بود. مشتاق بودند از چند و چون سفرم باخبر شوند و در عین حال از تأثیر تغییر نظرم بر موست نگران شدند.

شب بعد باز هم با موست به تراس گاردن رفتیم. در دو هفته‌ای که نبودم جوان‌تر شده بود. ریش ژولیده‌اش یکدست کوتاه شده بود و لباس خاکستری نو زیبایی به تن داشت. با میخک سرخی بر یقهٔ کت. شادمان با دسته گل بنفشه بزرگی به پیشوازم آمد. گفت که غیبت دو هفته‌ای من به نظرش تحمل‌ناپذیر و طولانی آمده است و خود را سرزنش کرده که اجازه داده, وقتی آن قدر به هم نزدیک شده بودیم راهی سفر بشوم. اما دیگر نخواهد گذاشت که بروم - به هر حال, تنها نه!

چند بار کوشیدم دربارهٔ سفرم با او حرف بزنم. از این که در این باره پرسشی نکرده بود عمیقاً رنجیده بودم. مرا به رغم تمایلم راهی این سفر کرده و سخت علاقه‌مند بود که از من سخنرانی بزرگ بسازد. آیا نمی‌خواست بداند که شاگرد خوبی بوده‌ام يا نه؟

پاسخ داد: بل البته! اما گزارش‌هایی از راچستر به دستش رسیده حاکی از این که در آنجا با فصاحت حرف زده‌ام, از بافالو شنیده که سخنرانی‌ام در آنجا همه مخالفان را به سکوت واداشته. و در کلیولند با طعنه‌های گزنده‌ام پوست آدم‌های خرفت را کنده‌ام. پرسیدم: «اما نظر خود من چه؟ نمی‌خواهی در این باره برایت چیزی بگویم؟» «چرا، اما وقت دیگر.» حالا فقط می‌خواست که مرا، دختر چشم آبی خودش را در کنار خود احساس کند.

از کوره در رفتم و گفتم که نمی‌خواهم با من صرفاً مثل یک زن رفتار شود. از دهانم پرید و گفتم که دیگر هرگز کورکورانه از او دنباله‌روی نخواهم کرد. که خودم را مسخره کرده‌ام و صحبت پنج دقیقه‌ای کارگر پیر بیش از همه جمله‌های اقناع‌کنندهٔ او متقاعدم کرده است. او خاموش بود. حرفم که تمام شد گارسون را صدا زد و صورتحساب را پرداخت. در پی او بیرون رفتم.

در خیابان منفجر شد و توفانی از ناسزا باریدن گرفت. گفت که یک افعی. یک مار، یک عشوه‌گر بی احساس را در آستین پرورده که با او مثل گربه با موش بازی کرده است. او مرا فرستاده که از نظر او دفاع کنم اما به او خیانت کرده‌ام. من هم مثل آنهای دیگرم. اما او تحمل نخواهد کرد. ترجیح می‌دهد که همین حالا مرا از قلبش بیرون براند. تا این که به عنوان دوستی نیم‌بند حفظم کند. فریاد کشید: «کسی که با من نیست. بر علیه من است. و جز این را نمی‌پذیرم.» اندوه عمیقی بر جانم افتاد. انگار ضایعه‌ای بزرگ رح داده باشد.

به خانه که برگشتم. از پا افتادم. دوستانم نگران شدند و کوشیدند آرامم کنند. ماجرا را از آغاز تا پایان برایشان گفتم. حتی دربارهٔ بنفشه‌هایی که ناخواسته به خانه آورده بودم. ساشا به‌شدت عصبانی شد. فریاد زد: «بنفشه! درست وسط زمستان با این همه آدم بیمار و گرسنه.» گفت که او هميشه گفته است موست یک ولخرج است و از قبّل جنبش زندگی می‌کند. اما من دیگر چه جور انقلابی هستم که بنفشه‌های موست را پذیرفته‌ام؟ آیا نمی‌دانم که او فقط از نظر جنسی به زن‌ها علاقه دارد بیشتر آلمانی‌ها این طورند. زن‌ها برایشان فقط جنس لطیف‌اند. من باید برای آخرین بار بین او و موست یکی را انتخاب کنم. موست دیگر انقلابی نیست. او به هدفش پشت کرده است.

ساشا با عصبانیت خانه را ترک کرد. من پریشان. کوفته. با تکه‌های درهم شکسته دنیای تازه‌ام که زیر پایم ريخته بود ماندم. دستی مهربان دستم راگرفت. به ارامی به اتاقم برد و رفت. فدیا بود.

به زودی دعوت جدیدی از سوی کارگران اعتصابی رسید و مشتاقانه به آن پاسخ دادم. جوزف برندس که از پیش او را می‌شناختم دعوتم کرده بود. او عضو گروهی از سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌های جوان یهودی بود که اتحاديه ساعت‌سازان و اتحادیه‌های یهودی را سازمان داده بودند. در میان آنها آدم‌های آگاه‌تر و سخنوران ورزیده‌تر از برندس بسیار بودند. اما او به سبب سادگی بیشترش گل کرده بود. این مرد جذاب و لاغر و بلندقامت. اصلاً سخن گزافه نمی‌گفت. بیش از آن که مرد حرف باشد مرد عمل بود. برندس درست همانی بود که کارگران برای مبارزهٔ روزمرهٔ خود به یاریش نیاز داشتند. در آن زمان رهبر اتحادیه بود و اعتصاب ساعت‌سازان را هدایت می‌کرد.

در ایست ساید همه کسانی که می‌توانستند چند کلمه‌ای در جمع صحبت کنند به مبارزه کشیده شده بودند. اما تقریباً همه آنها جز آنی نتر ، دختر جوانی که به سبب فعالیت‌های خستگی‌ناپذیرش در میان آنارشیست‌ها و گروه‌های کارگری. اسم و رسمی داشت. مرد بودند. او یکی از باهوش‌ترین و فعال‌ترین کارگران زن در اعتصاب‌های مختلف از جمله اعتصاب‌های سازمان «ییشگامان کار» بود که مدت‌ها موتور اصلی مبارزات شدید سال‌های ۸۰ به حساب می‌آمد. این سازمان در جریان مبارزه برای هشت ساعت کار به رهبری پارسنز، اسپایز، فیلدن و سایر مردان شیکاگو که کشته شدند. به اوج محبوبیت رسید. اما وقتی ترنس پادرلی دبیرکل سازمان با دشمنان رفقایش که کشته شده بودند. از در همکاری درآمد. روند سقوطش آغاز شد. همه می‌دانستند که پادرلی در ازای سی قطعه نقره یاور طناب‌اندازان بر گردن مردان شیکاگو شده بود. بعد از این ماجرا، کارگران رزمنده از سازمان «پیشگامان کار» بیرون آمدند و این سازمان به زباله‌دان گروهی بی‌همه چیز بدل شد.

آنی نتر هم از نخستین کسانی بود که از این سازمان یهودی بیرون آمد. در آن وقت عضو گروه «ییشگامان آزادی» بود که بیشتر آنارشیستهای یهودی فعال نیویورک عضوش بودند. کارگری پرشور بود و وقت و درآمد ناچیزش را بی‌دریغ دراختیار جنبش قرار می‌داد. پدر آنی که افکار مذهبی ارتدوکس را رها کرده و به سوسیالیسم روی آورده بود. از فعالیت‌های دخترش حمایت می‌کرد. او مردی بود با خصوصیات استثنایی. ادیبی فرهیخته, سرشار از احساسات گرم انسانی و عاشق زندگی و جوانان. منزل خانوادهٔ نتر، پشت مغازهٔ بقالی کوچکشان به پاتوق عناصر رادیکال و مرکز فرهنگی بدل شده بود. در خانهٔ خانم نتر به روی همه باز بود. روی میز هميشه سماور روشن و مقدار زیادی خوراکی بود. ما شورشیان جوان اگرچه سودآور نبودیم، برای خانواده نتر مشتری‌های قدرشناسی به حساب می آمدیم.

در زندگی‌ام هرگز معنای واقعی خانه و خانواده را نفهمیده بودم. در خانه نتر فضای گرم و زیبای تفاهم میان والدین و فرزندان وجودم را گرم می‌کرد. جلسه‌هایی که در آنجا تشکیل می‌شد فوق‌العاده جالب بودند. شب‌ها به بحث‌هایی که با شوخی‌های دلپذیر میزبان مهربان ما جان می‌گرفت می‌گذشت. مردان جوان با استعدادی که در گتوهای نیویورک به خوب ی شناخته شده بودند. از شرکت‌کنندگان پر و پا قرص این جلسات به شمار می‌آمدند. دیوید ادلشتات،. با طبیعتی آرمانگرا، مرغ توفان پاک‌سرشتی که ترانه‌های انقلابیش را همه رادیکال‌های عبری‌زبان دوست داشتند؛ بوشوور که با نام مستعار بازبل دال می‌نوشت. مردی حساس و پرتحرک. با استعداد فوق‌العاده شاعری؛ مایکل کوهن جوان. کاتس گیرژدانسکی. لوئیس و جوانان کارامد و با قریحهٔ دیگر، همه از کسانی بودند که معمولاً در خانه نتر جمع می‌شدند و حضور آنها این شب‌ها را به جشن‌های فرهنگی واقعی بدل می‌کرد. جوزف برندس اغلب در این جلسات شرکت داشت. و کارگر این حرفه را ترغیب کنم که به اعتصاب بپیوندند. به همین منظور جلسه‌ها و هم او بود که برای کمک به اعتصاب پی من فرستاد.

چنان غرق کار شدم که همه چیز را از یاد بردم. کار من این بود که دختران کارگر این حرفه را ترغیب کنم که به اعتصاب بپیوندند. به همین منظور جلسه‌ها و کنسرت‌ها و مهمانی‌ها و مجالس رقص بسیاری ترتیب داده می‌شد. در این برنامه‌ها ترغیب دخترها به همپیمان شدن با برادران اعتصابیشان کار چندان دشواری نبود. ناچار بودم بارها سخنرانی کنم و هر بار که بر سکوی سخنرانی می‌ایستادم کمتر مضطرب می‌شدم. ایمان به حقانیت اعتصاب به من یاری می‌کرد گفته‌هایم موثرتر و متقاعدکننده‌تر باشد. در عرض هفته در نتيجه فعالیت‌های من دختران گروه گروه به اعتصابیون پیوستند.

دوباره سرزنده شدم. در رقص از خستگی‌ناپذیرترین و سرزنده‌ترین رقصنده‌ها بودم. یک روز عصر،‌ یکی از پسرخاله‌های ساشا، پسرکی جوان. مرا کنار کشید و با قیافه‌ای چنان موقر که انگار قصد داشت خبر مرگ یکی از رفقای عزیز را به من بدهد. در گوشم زمزمه کرد که شایسته نیست یک مبلغ سیاسی برقصد. دست‌کم نه با این بی‌قیدی و بی‌پروایی این کار برازندهٔ کسی نیست که دارد در جنبش آنارشیستی منزلتی می‌يابد. این سبکسری هدفمان را مخدوش می‌کند.

از گستاخی بی‌شرمانه پسرک به شدت عصبانی شدم. گفتم بهتر است پی کارش برود. گفتم از این که وقت و بی‌وقت آرمان را به رخم می‌کشند ذله شده‌ام. گفتم که باور ندارم آرمان زیبایی مثل آنارشیسم که منادی رهایی و آزادی از قیدها و تعصب‌ها است بتواند زندگی و شادی را نفی کند. تاکید کردم که آرمان ما مسلماً نمی‌تواند از من انتظار داشته باشد که تارک‌دنیا باشم و جنبش هم نباید به صومعه بدل شود. اگر این طور است من آن را نمی‌خواهم. «من خواهان آزادی و حق ابراز نظر آزادانه و حق برخورداری از همه زیبایی‌ها و چیزهای زیبا و درخشانم, و مفهوم آنارشیسم از دید من این است و به رغم همه جهان, زندان و تعقیب. يا هر چیز دیگر، مطابق آن زندگی خواهم کرد. بله حتی به رغم محکوم شدن از طرف نزدیک‌ترین دوستانم, مطابق آرمان زیبایم زندگی خواهم کرد!»

به هیجان آمده بودم و صدایم اوج گرفته بود. عده زیادی دور ما جمع شده بودند. صدای کف‌زدن با اعتراض گروهی که می‌گفتند من اشتباه می‌کنم و باید هدف را بالاتر از هر چیز قرار داد درآمیخته بود. می‌گفتند که همه انقلابیون روس چنین کرده‌اند. آنها به خودشان فکر نمی‌کردند و این چیزی جز خودپرستی تنگ‌نظرانه نیست که بخواهیم از چیزهایی که ما را از جنبش دور می‌کند لذت ببریم. در این فیل و قال صدای ساشا از همه بلندتر بود. به او رو کردم. کنار آنا مینکن ایستاده بود. مدت‌ها پیش از آخرین مشاجره متوحه علاقهٔ رو به افزایش آن دو به هم شده بودم. . بعد از آن, ساشا از آپارتمان ما که آنا تقریباً هر روز به آنجا می‌آمد رفته بود. در هفته‌های اخیر اولین بار بود که هر دوی آنها را می‌دیدم. قلیم در آرزوی معشوق سرسخت و بی‌با کم فشرده شد. دلم می‌خواست او را با نامی که بیش از همه دوست داشت. یعنی دوشنکا بخوانم و دست‌هایم را به سویش دراز کنم. اما چهرهٔ او جدی و چشم‌هایش سرزنش‌بار بودند. خودم را مهار کردم. آن شب دیگر نرقصیدم.

کمی بعد به اتاق کمیته صدایم کردند. در آن جا جوزف برندس و رهبران دیگر اعتصاب را گرم کار دیدم. پروفسور گارساید اسکاتلندی که قبلاً سخنران سازمان «ییشگامان کار» و حالا رهبر اعتصاب بود کنار برندس نشسته بود. گارساید حدود سی و پنج سال داشت. بلندقامت. پریده‌رنگ و ضعیف بود. رفتاری ملایم داشت و خودش را در دل همه جا می‌کرد. تا حدی به تمثال‌های مسیح شبیه بود. هميشه می‌کوشید عوامل اختلاف برانگیز را از میان بردارد و اوضاع را آرام کند.

گارساید خبر داد که اگر با نوعی مصالحه موافقت نکنیم اعتصاب شکست می‌خورد. با او موافق نبودم و به پيشنهادش اعتراض کردم. گروهی از اعضای کمیته از من پشتیبانی کردند. اما نفوذ گارساید غالب شد. طبق پیشنهاد او اعتصاب پایان یافت.

هفته‌های پرکار اعتصاب. جای خود را به فعالیت‌های ساده‌تر مثل سخنرانی‌ها و جمع‌شدن در خانهٔ نتر یا آپارتمان ما و کوشش دوباره برای یافتن کار سپرد. فدیا کار بزرگ کردن عکس‌ها با مداد رنگی را آغاز کرد. گفت که نمی‌تواند به حرام‌کردن پول ما، یعنی من و هلن, برای نقاشی‌هایش ادامه بدهد. به هر حال احساس می‌کند هرگز نقاش بزرگی نخواهد شد. احساس کردم که مسئلهٔ دیگری در میان است. بی‌تردید علاقهٔ او به درآمد بیشتر برای رهانیدن من از کار سخت بود.

حال چندان خوبی نداشتم. بخصوص در دوره‌های عادت ماهانه مجبور بودم با دردهای شدیدی که روزها ادامه می‌یافت در بستر بمانم. این وضعیت از همان روزی که مادر به صورتم سیلی زد و من یکه خوردم آغاز شد و وقتی در راه کونیکسبرگ به سن پترزبورگ سرما خوردم. شدت یافت. ما، یعنی من و مادر و دو برادرم ناچار بودیم مخفیانه از رود بگذریم. اواخر سال ۱۸۸۱ و زمستان سختی بود. قاچاقچی‌ها به مادرم گفته بودند که باید از راه‌های برف پوش و حتی از نهر یخ‌زده‌ای بگذریم. مادر نگرانم بود. چون از هیجان سفر، عادت ماهانه‌ام چند روز پیش از موعد آغاز شده بود. آن روز, ساعت پنج صبح, ترسیده و لرزان از سرما راه افتادیم. خیلی زود به نهر آبی که آلمان و روسیه را از هم جدا می‌کرد رسیدیم. حتی تصور پا نهادن در آن آب گزنده فلجمان می‌کرد. اما راه دیگری نبود. ناچار بودیم يا به آب بزنیم یا دستگیر شویم و احتمالاً سربازان گارد مرزی به ما شلیک کنند. سرانجام با پرداخت چند اسکناس سربازان به ما پشت کردند. اما الخطار دادند که تندتر برویم.

به آب زدیم. مادر بسته‌ها را می‌آورد و من برادر کوچکم را. سرمای ناگهانی خونم را منجمد کرد و بعد از آن سوزش شدیدی در مهره‌های پشت و زهدان و پاهایم احساس کردم, انگار با میلهٔ آهنی داغی تنم را سوراخ می‌کردند. می‌خواستم فریاد بکشم. اما از ترس سربازها خاموش ماندم. سرانجام رسیدیم و سوزش پایان یافت؛ اما دندان‌هایم بر هم می‌خورد و به شدت عرق کرده بودم. به طرف هتلی در قسمت روسی دویدیم. به من چای داغ با مربای تمشک دادند. آجر داغ بر بدنم گذاشتند و در لحاف پر بزرگی پوشاندند. در سفر به سن پترزبورگ تب داشتم و درد مهره‌های پشت و پاهایم رنجبار بود. پس از ان ماجرا، چند هفته‌ای بستری شدم و مهره‌های پشتم سالیان سال همچنان صدمه دیده ماند.

در آمریکا با سولوتاروف دربارهٔ این مشکل مشورت کردم و او مرا نزد متخصصی برد که بی‌چون و چرا عمل جراحی را توصیه کرد. از این که توانسته بودم این وضعیت را مدت درازی تحمل کنم و اساسا توانسته بودم تماس جنسی داشته باشم. حیرت کرده بود. دوستانم از قول پزشک به من گفتند که بدون عمل جراحی هرگز درد رهایم نخواهد کرد و از لذت جنسی کامل هم محروم خواهم بود.

سولوتاروف پرسید که آیا دلم نمی‌خواهد بچه داشته باشم و توضیح داد: «اگر جراحی کنی می‌توانی بچه‌دار شوی. تا حالا وضعیت جسمی‌ات مانع آن بوده است.»

بچه! از زمانی که به یاد می‌وردم بچه‌ها را دیوانه‌وار دوست داشتم. وقتی دخترکی بودم با حسادت به بچه‌های کوچک و عجیبی که دخترهای همسايه ما با آنها بازی می‌کردند. لباس می‌پوشاندند و می‌خواباندند. نگاه می‌کردم. به من گفته بودند که آن‌ها بچه‌های واقعی نیستند، عروسکند، اما به نظرم زنده می آمدند، چون خیلی قشنگ بودند. آرزو داشتم عروسکی می‌داشتم اما این آرزو هیچ وقت تحقق پیدا نکرد.

برادرم هرمان که به دنیا آمد. فقط چهار سال داشتم. او جایگزین عروسک در زندگی‌ام شد. دو سال بعد. تولد لیبال کوچک شادی‌ام را دو چندان کرد. هميشه کنار او بودم. براش آواز می‌خواندم و تکانش می‌دادم تا بخوابد. یک ساله که بود یک بار مادر او را در رختخواب من گذاشت. بعد از رفتن او بچه شروع به گریه کرد. فکر کردم باید گرسنه باشد. به یاد آوردم که مادر چه طور از پستانش به او شیر می‌داد. من هم می‌توانستم به او شیر بدهم. او را در بازوانم گرفتم و دهان کوچکش را به خودم فشردم. تکانش دادم و نوازشش کردم و کوشیدم وادارش کنم از پستانم شیر بنوشد. ولی او به گریه ادامه داد. رنگش کبود شد و به نفس‌نفس افتاد. مادر دوان‌دوان به اتاق آمد و پرسید که با بچه چه کرده‌ام. برایش توضیح دادم. به شدت به خنده افتاد؛ بعد به من سیلی زد و سرزنشم کزد. به گریه افتادم اما نه از درد. به این دلیل که در پستانم شیری نبود که لیبال بخورد.

علاقه من به خدمتکارمان مالیا هم بی‌تردید به این دلیل بود که او داشت بچه‌دار می‌شد. عاشق بجه‌ها بودم و حالا می‌توانستم کودکی ازآن خودم داشته باشم و برای نخستین بار رمز و راز و شگفتی‌های مادربودن را تجربه کنم! با چشمان بسته در رویایی لذتبخش فرو رفتم.

دستی غدار بر فلبم چنگ انداخت. دوران کودکی وحشتبارم در برابر چشمم مجسم شد، عطشم به محبتی که مادرم نمی‌توانست ارضاء کند، خشونت وحشیانهٔ پدر با بچه‌ها، و کتک‌هایی که به من و خواهرهایم می‌زد. بخصوص دو تجربهٔ هولناک هنوز در ذهنم مانده بود. یک بار پدر مرا با کمربندی چنان زد که برادر کوچک‌ترم هرمان با شنیدن فریادهایم از خواب پرید و دوان‌دوان آمد و ساق پایش را گاز گرفت. شلاق‌زدن متوقف شد و هلنا مرا به اتاق خود برد. پشت کوفته‌ام را تمیز کرد. برایم شیر آورد، مرا به سینه‌اش فشرد و اشکهایش با اشکهایم درآمیخت. پدر، بیرون اتاق همچنان فریاد می‌کشید: «او را خواهم کشت! آن بچه را خواهم کشت به او معنای اطاعت‌کردن را خواهم فهماند!»

یک بار دیگر در کونیکسبرگ مراکتک زد وقتی خانواده‌ام, که همه چیز خود را در پویلن از دست داده بودند. فقیرتر از آن بودند که من و برادر کوچک‌ترم هرمان را به مدرسه‌های خوب بفرستند. خاخام شهر، یکی از بستگان دور ما قول داد که مسئله را حل کند. اما او به گزارش‌های ماهانه از نحوهٔ رفتار و پیشرفت ما در مدرسه اهمیت می‌داد. من از این کار اهانت‌بار نفرت داشتم, اما ناچار بودم گزارش‌ها را به پدرم تحویل دهم. یک بار به دلیل بدرفتاری, نمرهٔ بدی گرفتم. ترسان و لرزان به خانه رفتم. می‌ترسیدم با پدرم روبرو شوم. ورقه را به مادرم نشان دادم. داد و هوار راه انداخت و گفت که مايه سرشکستگی خانواده‌ام. بچه‌ای حق ناشناس و خودسرم. و ناچار است ورقه را به پدرم نشان دهد و اگرچه سزاوارش نیستم. اما از من جانبداری خواهد کرد. دل‌شکسته از مادرم دور شدم. از پنجرهٔ جلو خانه به سبزه‌زار دوردست خیره شدم. بچه‌ها در آنجا بازی می‌کردند. انگار که به دنیای دیگری تعلق داشتند. در زندگی من به‌ندرت وقت بازی و شادی پیدا می‌شد. فکری عجیب به سرم زد: چه عالی می‌شد اگر به بیماری کشنده‌ای دچار می‌شدم! مسلماً این مسئله قلب پدر را نرم می‌کرد. جز در سوکس جشن مذهبی پاییزی او را مهربان ندیده بودم. پدرم مشروب نمی‌نوشید. مگر در بعضی مجالس جشن یهودی و بخصوص در این روز. پس از نوشیدن مشروب سرخوش می‌شد. کودکان را دور خود جمع می‌کرد و قول خرید لباس و اسباب‌بازی تازه می‌داد. اين تنها نقطهٔ روشن زندگی ما بود و هميشه مشتاقانه در انتظارش بودیم. این حادئه سالی یک بار اتفاق می‌افتاد. تا آنجایی که به یاد می‌آوردم پدر هميشه می‌گفت که مرا نمی‌خواسته است. او پسری می‌خواسته و این خوک خانم یعنی مادرگولش زده است. شاید اگر سخت بیمار می‌شدم و به حال مرگ می‌افتادم پدر مهربان می‌شد. دیگر کتکم نمی‌زد و وادارم نمی‌کرد ساعت‌ها در گوشه‌ای بایستم یا با لیوانی آب در دست جلو و عقب بروم. تهدید می‌کرد که اگر «قطره‌ای آب بریزد شلاق خواهی خورد.» شلاق و چهارپايه کوچک همیشه دم دست بود. آنها مظهر شرم و وضع غم‌انگیزم بودند. پس از تلاش بسیار و مجازات‌های فراوان آموخته بودم که لیوان را بی آنکه آبش بریزد نگه دارم. این کار هميشه آزارم می‌داد و چند ساعتی بی‌حالم می‌کرد.

پدرم خوش قیافه. جسور و سرشار از زندگی بود. من حتی زمانی که از او می‌ترسیدم دوستش داشتم و دلم می‌خواست که او هم دوستم داشته باشد. اما هیچ وقت نفهمیدم چه طور به قلبش نفوذ کنم. سختی او سبب می‌شد که هميشه کاری مخالف میلش انجام دهم. همچنان که از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم و در خاطراتم غوطه می‌خوردم. از خودم می‌پرسیدم چرا او تا این اندازه سختگیر است؟

ناگهان درد شدیدی در سرم احساس کردم انگار کسی با میله‌ای آهنی بر فرقم کوفته بود. این مشت پدرم بود. شانه‌ای که با آن موهای سرکشم را جمع می‌کردم بر سرم خرد شد. با مشت بر سر و رویم کوبید و این طرف و آن طرف کشاند و فریاد زد: «تو مایه شرمساری منی! هميشه همین طور خواهی بود! تو نمی‌توانی بچهٔ من باشی. شبیه من با مادرت نیستی و رفتارت به ما نمی‌ماند.»

خواهرم هلنا برای این که نجاتم دهد به او آویخت. کوشید مرا از چنگ او درآورد و ضربه‌هایی که به سویم نشانه رفته بود. بر سر و رویش بارید. سرانجام پدر خسته شد. تلوتلو خورد و بیهوش بر زمین افتاد. هلنا با فریاد مادر را خبر کرد که پدر بیهوش شده است. مرا با شتاب به اتاقش برد و در را قفل کرد.

عشق و علاقه به پدرم به تنفر از او بدل شد. بعد از آن همیشه از او احتراز می‌کردم و هیچ وقت مگر در پاسخ به سئوالاتش با او حرف نزدم. هر چه راکه به من می‌گفت. خودکار انجام می‌دادم. باگذشت زمان شکاف میان ما بیشتر شد. خانه به زندانی بدل شده بود. هر بار که می‌کوشیدم بگریزم باز در زنجیر پدر گرفتار می‌شدم. از سن پترزبورگ تا آمریکا و از راچستر تا وقتی که ازدواج کردم بارها کوشیدم بگریزم و آخرین بار قبل از آن که راچستر را به قصد نیویورک ترک کنم.

حال مادر چندان خوب نبود و من برای مرتب‌کردن خانه آنها به آنجا رفتم. سرگرم شستن کف خانه بودم و پدرم به سبب ازدواجم با کرشنر، جدایی از او و ازدواج دوباره سرزنشم می‌کرد. یکریز تکرار می‌کرد: «تو دختری بی‌بند و باری و در میان فامیل خود را رسواکرده‌ای.» می‌گفت و من همچنان گرم شستن بودم.

ناگهان چیزی در درونم به صدا درآمد: کودکی دلتنگ و اندوهبارم. نوجوانی رنجبارم, و جوانی تهی از شادیم و همه آنها را به صورت او کوبیدم. در همان حال که می‌گفتم. و بر هر اتهامی با کوبیدن برس موزائیک‌شویی بر زمین تا کید می‌کردم، پدر مبهوت ایستاده بود. همه حوادث بی‌رحمانه زندگی‌ام را برایش شمردم. با خشم از اصطبلی که خانه ما بود. از صدای خشمگین پدرم که در آن طنین می‌انداخت. رفتار خشنش با خدمتکارها، مشت آهنینش بر سر مادرم, همه چیزهایی که روزهایم را هولناک و شب‌هایم را وحشت آور ساخته بودند. گفتم. گفتم که اگر من آن فاحشه‌ای که او هميشه می‌گفت نشده‌ام. به خاطر او نبود. بارها به جایی رسیدم که می‌خواستم به خیابان بروم. این عشق هلنا و فداکاری او بوده که نجاتم داد.

سیلاب کلمات جاری بود و برس را با نیروی نفرت و تحقیری که نسبت به پدرم احساس می‌کردم بر زمین می‌کوبیدم. این صحنهٔ وحشتناک با فریادهای عصبی من پایان گرفت. برادرهایم مرا بالا بردند و در بستر خواباندند. صبح فردای آن روز خانه را ترک کردم و دیگر پدرم را تا پیش از رفتن به نیویورک ندیدم.

بعدها دریافتم که کودکی غم‌انگیزم استثناء نبوده است. هزاران هزار کودک ناخواسته به دنیا می‌آمدند و از فقر و مهم‌تر از آن. از کج‌فهمی‌های جاهلانه لطمه می‌خوردند و می‌پژمردند. پس من نمی‌بایست کودکی را به خیل این قربانیان بدبخت می‌افزودم.

دلیل دیگری هم بود: این که به طور فزاینده‌ای مجذوب آرمان نوینم شده بودم. مصمم بودم که با همهٔ وجود در خدمت آن باشم. برای این کار باید یکپارچه می‌ماندم و اجازه نمی‌دادم چیزی مرا از هدفم دور کند. در مقایسه با بهایی که تا آن وقت بسیاری از شهدای ما پرداخته بودند. سال‌ها رنج و آرزوی سرکوفته برای یک کودک چه اهمیتی داشت؟ من هم باید تاوان می‌پرداختم., باید رنج می‌بردم و عشق به همه کودکان می‌توانست پاسخگوی نیاز مادریم باشد.به عمل جراحی تن ندادم.

چند هفته استراحت و پرستاری پرمهر دوستانم: ساشا که به خانه برگشته بود. خواهران مینکین, موست که بارها به ملاقاتم آمد و برایم گل فرستاد و بیش از همه, جوان هنرمند. سلامتی‌ام را بازگرداند. از بستر بیماری, با ایمان بازیافته به توانایی خود برخاستم. من هم مثل ساشا احساس می‌کردم که می‌توانم بر هر مشکلی فائق آیم و در راه آرمانم از هر بوته آزمایشی بگذرم. آیا بر نیرومندترین و اساسی‌ترین اشتیاق یک زن یعنی آرزوی داشتن فرزند چیره نشده بودم؟

در هفته‌های بیماری من و فدیا به هم نزدیک‌تر شدیم. برایم روشن شده بود که احساسم به فدیا هیچ تأثیری بر عشقم به ساشا ندارد. هر کدام از آنها عواطف متفاوتی را در وجودم برمی‌انگیختند و مرا به دنیای متفاوتی می‌بردند. تناقضی پدید ن می‌ آوردن د. همدیگر راکامل می‌کردند.

از عشقم به فدیا برای ساشا گفتم: پاسخ او بزرگوارانه‌تر و زیباتر از آن بود که انتظار داشتم. گفت: «من به آزادی تو در عشق باور دارم. گفت که از گرایش‌های مالکانه در خود باخبر است و از آنها هم مثل هرگرایش دیگری که از محیط بورژوایی‌اش گرفته گریزان است. شاید اگر فدیا دوستش نبود احساس حسادت می‌کرد. چون می‌داند که ورای پوشش ظاهریش, حس نیرومند حسادت وحود دارد. اما فدیا نه فقط دوستش, که همرزمش بود. گفت که من هم برایش صرفاً یک زن نیستم. عاشقم است. اما انقلایی بودن و ررزمنده بودنم برایش ارزش بیشتری دارد».

آن رور وفتی دوست هنرمندمان به خانه آمد. آن دو همدیگر را در آغوش کشیدند. تا پاسی از نیمه شب درباره برنامه‌های آیندهٔ خود گفتگو کردیم. وقتی از هم جدا شدیم پیمانی بسته بودیم: در عملبات متهورانه خود را در راه آرمانمان فدا کنیم. اگر لازم باشد با هم بمیریم, يا به زندگی و تلاش برای هدفی که یکی از ما ممکن است جانش را بر سر آن بگذارد، ادامه دهیم.

روزها و هفته‌های پس از آن شب. از درخشش باشکوه نور تازهٔ درونمان روشن بود. با هم تفاهم بیشتری پیدا کرده و نسبت به هم با گذشت‌تر شده بودیم.

فصل ششم

موست گفته بود که می‌خواهد برای یک سلسله سخنرانی مدت کوتاهی به نیوانگلند برود. از من دعوت کرد که همراهش باشم. گفت که تکیده و لاغر می‌نمایم و تغییر آب و هوا برایم سودمند خواهد بود. قول دادم که درباره دعوتش فکرکنم.

پسرها اصرار کردند که بروم. فدیا بر لزوم دورشدن از کارهای خانه تأکید می‌کرد. حال آن که ساشا می‌گفت این سفر کمک می‌کند تا با آدم‌های تازه آشنا شوم و راهی برای فعالیت‌های بیشتر باز کنم.

دو هفته بعد. با موست. از طریق خط کشتیرانی فال ریور به بوستون رفتم. تا آن وقت کشتی به آن بزرگی و آن قدر مجلل, با اتاق‌هایی به آن راحتی ندیده بودم. اتاق من که چندان از اتاق موست دور نبود. با دسته گل بنفشه‌ای که فرستاده بود. روشن می‌نمود. وقتی کشتی بخار به حرکت درآمد. بر عرشه ایستاده بودیم. جزيرهٔ زیبای سبزرنگی با درختان باشکوه. که بر ساختمان‌های سنگی خاکستری سایه می‌انداختند. پدیدار شد. این چشم‌انداز پس از خانه‌های اجاره‌ای یکدست بی‌پایان. دلپذیر بود. به موست رو کردم. چهرهٔ او کبود و مشتش گره شده بود. هراسان فریاد زدم: «چه شده؟» پاسخ داد: «اين زندان جزيرهٔ بلک ول است. بازداشتگاه اسپانیایی که به ایالات متحده واگذار شده و بعید نیست که یک بار دیگر در آن محبوس شوم.»

تسلی‌جویانه دستم را روی انگشتان متشنجش نهادم. کم‌کم آرام گرفت و مشتش در دست من باز شد. مدتی دراز, غرق در افکار خود آنجا ایستادیم. شب گرمی بود و وزش باد ماه مه آزارنده. موست همچنان که از تجاربش در جزیرهٔ بلک ول. از دوران جوانی و شکوفایی‌اش برایم می‌گفت. بازوهایش را دور کمرم حلقه کرده بود. گویا موست حاصل رابطه‌ای پنهانی بود. پدر او ابتدا زندگی ماجراجویانه‌ای را پیش گرفته. اما بعدها در دفتر یک حقوق‌دان به نسخه‌برداری سرگرم شده بود. مادرش معلم سرخانه خانواده‌ای تروتمند بود. موست بدون مجوزهای مذهبی و اخلاقی و قانونی زاده شده و پس از تولد او پیوند میان پدر و مادرش قانونی شده بود.

مادرش بر او بیشترین تأثیر را گذاشته بود. اولین درس‌هایش را مادر به او آموخته و مهم‌تر از همه. ذهن شکوفایش را از تعصب‌های رایج برحذر داشته بود. هفت سال اول زندگی‌اش شاد و بی‌دغدغه بود. اما بعد فاجعه بزرگ زندگی‌اش رخ داد: آسیب دیدن گونه و از شکل افتادن صورتش با عمل جراحی. شاید اگر مادر عزیزش زنده مانده بود. عشق او پاریش می‌داد تا بر رنج‌هایی که زشتی صورتش به بار آورده بود غلبه کند. اما مادر وقتی که موست فقط ٩ سال داشت مرد. مدتی بعد پدرش ازدواج کرد. نامادریش خانهٔ پرنشاط را برای پسرک به جهنم بدل کرد. زندگی‌اش تحمل‌ناپذیر شد. وقتی پانزده ساله بود او را از مدرسه بیرون آوردن د و برای کارآموزی به صحافی سپردند. این تغییر، فقط جهنم دیگری را جایگزین جهنم خانه کرد. زشتی چهره‌اش مثل نفرینی سایه به سایه‌اش می‌آمد و رنج‌های ناگفتنی به بار می‌آورد.

دیوانه‌وار عاشق تئاتر بود و با هر سکه‌ای که می‌توانست پس‌انداز کند. بلیط می‌خرید. آرزوی به صحنه رفتن ذهنش را یکسر اشغال کرده بود. نمایش‌های شیلر بخصوص ویلهلم تل، دی رویبر، و فیسکو الهامبخش او بودند و آرزو داشت در آنها بازی کند. یک بار از مدیر تئاتری. یک چنین درخواستی کرد. اما گستاخانه به او گفتند که چهره‌اش بیشتر برای دلقک مناسب است تا بازیگر. نومیدی خردکننده بود و حساسیتش را به زشتی خود دو چندان کرد. زشتی صورت به کابوس زندگی‌اش بدل شد و در حضور زن‌ها به طرز بیمارگونه‌ای عذابش می‌داد. با شور تمام آرزومند زن‌ها بود. اما فکر وحشتناک زشتی‌اش هميشه او را می‌رماند. بعد از سال‌ها، تا وقتی که موهای صورتش رویید. نمی‌توانست بر کمرویی بیمارگونه‌اش غلبه کند. این مسئله حتی او را تا مرز خودکشی پیش برد ولی بیداری فکری نجاتش داد. آشنایی‌اش با تفکرات جدید اجتماعی هدف بزرگی را در او شکوفا کردند و سبب ادامهٔ زندگی‌اش شدند. جزیرهٔ بلک‌ول هراس قدیمی از ظاهرش را یک بار دیگر جان بخشید. در آنجا ریشش را تراشیدند و دیدن تصوير پنهان شده‌ای که از درون تکه‌ای آیینه که مخفیانه به سلول برده بود - نگاهش می‌کرد. هولناک‌تر از در بند بودن بود. تردید نداشت که بخش مهمی از نفرت خشم‌آلودش از نظام اجتماعی ما و بی‌رحمی و بی‌عدالتی زندگی, از نقص عضوش و خفت‌ها و بدرفتاری‌هایی که برایش به همراه آورده بود. ناشی می‌شد.

پراحساس حرف می‌زد. در ادامه سخنانش گفت که دوبار ازدواج کرده. اما در هر دو شکست خورده است. پس از آن امید عشقی بزرگ را وانهاده. اما مرا که دیده همان شوق قدیمی باز به سراغش آمده, اما با آن. هیولای شرم عذاب‌آور هم بازگشته است. ماه‌ها جدال سختی به جانش افتاده. هراس از این که بیزارم کند. عذابش می‌داده و تنها یک فکر ذهنش را مشغول می‌کرده: مرا ببرد. به خود وابسته و دلبسته کند. و وقتی پی برده که جوهر سخنوري تواناشدن در من است. مثل دستاویزی, برای راه یافتن به دلم بر آن چنگ انداخته. گفت که وقتی با تاکسی که به خیابان چهل و دوم می‌رفتیم عشق او بر ترسش پیروز شده و امیدوار شده بود که من هم او را به رغم زشتی‌اش, دوست دارم. اما از سفر که بازگشتم. بی‌درنگ دگرگونی‌ام را دریافته و پی برده بود که به استقلال فکر دست یافته و از چنگش گريخته‌ام. این مسئله دیوانه‌اش کرده و خاطرات تلخی را به یادش آورده و به پرخاش به کسی که دوست داشت و می‌خواست وادارش کرده بود. موست گفت که حالا از من چیزی بیش از دوستی نمی‌خواهد.

از اعتراف ساده و صریح انسانی رنج کشیده, سخت اندوهگین شدم. بیش از آن تحت تأثیر قرار گرفته بودم که بتوانم چیزی بگویم. در سکوت دست موست را گرفتم. سال‌ها شوق سرکوب شده تنم را درهم فشرد. از خود بی‌خود به فریاد آمد و در وجودم ذوب شد. بوسه‌هایش با اشک‌هایم که آن چهرهٔ نازیبای بیچاره را پوشانده بود درهم آمیخت. حالا زیبا بود.

در دو هفته سفرمان به‌ندرت موست را تنها دیدم. یکی دو ساعت در روز يا هنگام سفر از شهری به شهر دیگر. بقیه اوقات با رفقا سرگرم بود. توانایی او برای گفتگو و نوشیدن تا آخرین دقایق پیش از رفتن بر سکوی سخنرانی و سپس سخن گفتن با چنان شور و سلاست. تحسینم را برمی‌انگیخت. انگار از حضور جمع غافل بود. اما مطمئن بودم از جزئیات آنچه دور و برش می‌گذرد آگاه است. می‌توانست درست در گرما گرم خطابه‌ای ساعتش را از جیب بیرون بیاورد تا بداند زیاد صحبت کرده است یا نه. از خودم می‌پرسیدم حرفهایش فی البداهه‌اند یا متن سخنرانی‌هایش را از پیش تهیه می‌کند؟ این فکر مرا ناراحت می‌کرد. از این تصور که آنچه را می‌گوید عمیقاً احساس نمی‌کند و فصاحت و حرکات گویایش نه برانگیخته از الهام بلکه شگردهای نمایشی و آگاهانه‌اند. متنفر بودم. به دلیل اين افکار از خودم بدم می‌امد و نمی‌توانستم در این باره به موست چیزی بگویم. به‌علاوه اوقات کوتاهی که می‌توانستیم در کنار هم باشیم گرانبهاتر از این حرف‌ها بودند. مشتاق بودم که از مبارزه اجتماعی در کشورهای مختلف که موست نقش مهمی در آنها ایفا کرده بود آگاه شوم. آلمان. اتریش, سوئیس و بعدها انگلستان, همه عرصه کار موست بودند. دشمنانش خطر این شورشی جوان و آتشین را دست‌کم نگرفتند. کوشیدند او را درهم بشکنند. بازداشت‌های مکرر. سال‌های زندان و تبعید در پی آمدند. حتی مصونیت مرسوم برای اعضای پارلمان آلمان هم از او دریغ شده بود.

موست با رأی وسیع سوسیالیست‌ها به نمایندگی رایشتاک انتخاب شده بود. اما بر خلاف همکارانش زود دریافت که در پس پرده آن «خیمه شب‌بازی» - اسمی که بر مجلس قانونگذاری گذاشته بود ـ چه می گذرد. دانست که از این نمد کلاهی نصیب توده‌ها نخواهد شد. اعتقادش را به ماشین سیاست از دست داد. موست به وسیله اوگوست راینزدورف. جوان آلمانی برجسته‌ای که بعدها به اتهام توطئه علیه زندگی قیصر اعدام شد. با عقاید آنارشیستی آشنا شده بود و پس از آن در انگلستان، برای همیشه از هواداران سوسیال دموکرات خود بریده و سخنگوی آنارشیسم شده بو د.

در دو هفته‌ای که با هم گذراندیم یا در اوقاتی که توانستیم با هم تنها باشیم, اطلاعات وسیعی دربارهٔ مبارزات اقتصادی - سیاسی در کشورهای اروپایی به دست آوردم. اطلاعاتی که با سال‌ها مطالعه هم نمی‌توانستم کسب کنم. موست تاریخ انقلابی را در سینه داشت: اوج‌گیری سوسیالیسم به رهبری لاسال و مارکس و انگلس؛ شکل‌گیری حزب سوسیال دموکرات که ابتدا از شور انقلابی ملهم بود. اما به تدریج گرفتار جاه‌طلبی سیاسی شد؛ تفاوت میان مکاتب مختلف اجتماعی؛ مبارزهٔ شدید میان سوسیال دموکراسی که مارکس، انگلس و آنارشیسم که میخاییل باکونین و بخش‌های لاتین نمایندگان آن بودند و شکافی که سرانجام انترناسیونال را درهم پاشید.

موست به شیوهٔ جالبی از گذشته‌اش حرف می‌زد و از من هم می‌خواست که از کودکی و نوجوانیم حرف بزنم. به نظر خودم آنچه پیش از آمدنم به نیویورک رخ داده بود بی‌اهمیت بودند. اما موست با این نظر موافق نبود. اصرار داشت که محیط و شرایط اوليه زندگی عوامل تعیین‌کننده‌ای در شکل‌گیری زندگی شخص محسوب می‌شوند. تردید داشت که علاقه ام به مسائل اجتماعی فقط ناشی از ضربه هولناک واقعهٔ اندوهبار شیکاگو باشد و ریشه‌های شکوفایی درونی‌ام را به شرایط دوران کودکی‌ام گره می‌زد.

تکه‌هایی از خاطراتم را برایش بازگفتم. بعضی از تجربه‌های دورهٔ دبستان بخصوص مورد توجهش قرار گرفتند.

هشت ساله که بودم, پدرم مرا به کونیکسبرگ فرستاد تا با مادربزرگم زندگی کنم و در آنجا به مدرسه بروم. مادربزرگم سالن آرایشی داشت که سه دخترش آن را اداره می‌کردند و خودش به کار قاچاق سرگرم بود. پدرم مرا تا کوونو که مادربزرگم را آنجا دیدم. برد. در راه با خشونت به مغز من فرو کرد که پرداخت ماهانه چهل روبل برای هزینه‌های زندگی و مدرسه‌ام چه فداکاری بزرگی است. قرار بود که به مدرسه‌ای خصوصی بروم، چون اجازه نمی‌داد که فرزندش به مدرسه عمومی برود. اگر دختر سر براهی می‌بودم و خوب درس می‌خواندم. از معلم‌ها و خاله‌ها و شوهرخاله‌ام اطاعت می‌کردم. او همه کاری برایم می‌کرد. اما اگر کوچک‌ترین شکایتی از من می‌شد هرگز مرا باز نمی‌گرداند و به کونیکسبرگ می‌آمد تا پوستم را بکند. قلبم آکنده از ترس از پدر بود. آن قدر احساس بدبختی می‌کردم که به استقبال مهرامیز مادربزرگم توجهی نکردم. تنها آرزویم دورشدن از پدر بود.

خانه مادربزرگم در کونیکسبرگ کوچک و تنگ بود و تنها سه اتاق و یک آشپزخانه داشت. بهترین اتاق مختص یکی از خاله‌هایم و شوهرش بود. من باید کنار کوچک‌ترین خاله‌ام می‌خوابیدم. هميشه از این که با کس دیگری در رختخواب سهیم باشم متنفر بودم. این مسئله مايه جدال همیشگی من و خواهرم هلنا بود. هر شب این نزاع را از سر می‌گرفتیم: چه کسی باید کنار دیوار بخوابد و چه کسی در طرف دیگر من نمی‌خواستم کنار دیوار بخوابم, چون در سوی دیگر آزادی بیشتری احساس می‌کردم. حالا هم تصور خوابیدن با خاله‌ام مرا آزار می‌داد. اما جای دیگری نبود.

از همان اول از شوهرخاله‌ام به شدت سخت متنفر شدم. دلم برای حیاط بزرگمان, کشتزارها و تپه‌ها تنگ شده بود. احساس دلتنگی و تنهایی می‌کردم. خیلی زود مرا به مدرسه فرستادند. در آنجا با بچه‌های دیگر دوست شدم و کمتر احساس تنهایی می‌کردم. یک ماه همه چیز به خوبی گذشت. بعد مادربزرگم ناچار شد برای مدت نامعلومی به سفر برود. تقریبا بلافاصله بعد از رفتن او خانه برایم جهنم شد. شوهرخاله ام اصرار داشت که مدرسه رفتنم پول حرام کردن و بی‌فایده است و چهل روبل به سختی هزینه‌هایم را کفایت می‌کند. خاله‌هایم اعتراض کردند اما بی‌نتیجه بود. از مردی که از همه زهر چشم گرفته بود می‌ترسیدند. مرا از مدرسه ببرون آوردن د و به کار خانه واداشتند.

از کلهٔ سحر باید نان و شیر و شکلات برای صبحانه می‌گرفتم و تا دیرگاه شب به مرتب‌کردن رختخواب‌ها, پاک کردن چکمه‌ها, شستن کف اتاق‌ها و لباس‌ها سرگرم بودم. پس از مدتی آشپزی را هم به گردنم انداختند. اما هنوز شوهرخاله‌ام رضایت نمی‌داد. از شنیدن صدای ناهنجارش که سرتاسر روز فریاد می‌کشيد و دستور صادر می‌کرد. پشتم به لرزه می‌افتاد. روزها جان می‌کندم و شب‌ها با گریه می‌خوابیدم.

لاغر و رنگ‌پریده شده بودم. پاشنه کفش‌هایم صاف و لباس‌هایم نخ‌نما شده بودند و کسی را نداشتم که پناهم بشود. دوستانم دو بانوی پیر صاحبخانه بودند که در طبقه پایین زندگی می‌کردند و یکی از خاله‌هایم که آدم نازنینی بود. او بیشتر اوقات بیمار بود و به‌ندرت می‌توانستم به دیدنش بروم. اما اغلب آن دو خانم عزیز مرا به خانه خود می‌بردند و قهوه و بادام سوخته که خیلی دوست داشتم به من می‌دادند. اغلب این خوردنی‌ها را در قنادی می‌دیدم و با حسرت نگاهشان می‌کردم اما ده فنیک هم برای خرید آنها نداشتم. آن دو بانو هر چه می‌خواستم به من می‌دادند. حتی گل‌هایی از باغ زیبایشان به من هدیه می‌کردند.

تا وقتی که شوهرخاله‌ام بیرون نمی‌رفت جرئت نمی‌کردم پنهانی به خانه آنها بروم. رفتار مهربانشان مرهم دل شکسته‌ام بود. هميشه می‌گفتند: «خب «اما» کوچولو. هنوز هم‌گالش پا می‌کنی؟» آن وقت‌ها چون کفش‌هایم مندرس شده بودند. گالش‌های بزرگی به پا می‌کردم.

گه گاه که می‌توانستم گریزی بزنم و به دیدن خاله‌ام یتا بروم, اصرار می‌کرد که باید نامه‌ای برای خانواده‌ام بنویسم تا برای بردنم بیایند. این کار را نمی‌کردم. هنوز اخرین حرف‌های پدرم را فراموش نکرده بودم. به‌علاوه هر روز منتظر بازگشت مادربزرگم بودم و می‌دانستم که مرا از دست شوهرخاله ترسناکم نجات خواهد داد.

یک روز عصر بعد از یک روز کار واقعاً سخت و رفت و آمدهای تمام‌نشدنی, شوهرخاله‌ام به آشپزخانه آمد و گفت که باید بسته‌ای دیگر را به جایی ببرم. از نشانی می‌دانستم که خیلی دور است. نمی‌دانم از خستگی, يا از شدت تنفر از آن مرد جرئت کردم که بگویم نمی‌توانم این راه را بروم» چون پاهایم به شدت درد می‌کنند. به صورتم سیلی زد و فریاد کشید: «تو به وظایفت عمل نمی‌کنی! تنبلی.» وقتی از اتاق بیرون رفت. به راهرو رفتم» روی پله‌ها نشستم و زارزار گریه کردم. ناگهان لگدی به پشتم خورد. وقتی به پایین می‌غلتیدم. کوشیدم نرده‌های پله را بگیرم و بیهوش پایین افتادم. سر و صدای افتادن من سبب شد دو خواهر دوان‌دوان بیرون بیایند. فریاد کشیدند: «اين رذل دخترک راکشت!» مرا به اتاق خود بردند. به دامنشان آویختم و التماس کردم که مرا به خانه برنگردانند. پی دکتر فرستادند. هیچ استخوانی نشکسته. اما قوزک پایم رگ به رگ شده بود. مرا به رختخواب بردند و چنان پرستاری و مراقبتی از من کردند که قبلاً هیچ کس جز هلنای خودم نکرده بود.

خواهر بزرگ‌تر، ویلهلمینا با چوبی در دست به طبقه بالا رفت. نمی‌دانم به شوهرخاله‌ام چه گفت که پس از آن او دیگر به من نزدیک نشد. در خانه حامیان خود ماندم. در باغ آنها و در گرمای تابناک محبتشان گرم می‌شدم و هرچه دلم می‌خواست بادام سوخته می خوردم.

به‌زودی پدرم و مادربزرگ از راه رسیدند. خاله‌ام یتا به آنها تلگراف زده بود. پدرم از دیدن حال و روزم یکه خورد. مرا واقعاً در آغوش کشید و بوسید. از وقتی که چهار سال داشتم چنین کاری نکرده بود. بگومگوی وحشتناکی میان مادربزرگ و دامادش درگرفت که دست آخر به رفتن او و همسرش از خانه انجامید. و پدر مرا به پوپلن بازگرداند. بعدها پی بردم که او هر ماه چهل روبل می‌فرستاده و شوهرخاله‌ام هم در پاسخ مرتب به او گزارش می‌داده است که اوضاع درس و مدرسه‌ام عالی است.

موست تحت تأثیر سرگذشتم قرار گرفت. موهایم را نوازش کرد و دستهایم را بوسید: «طفلک سیندرلا.» و افزود: «کودکی تو درست به دوران کودکی من از زمانی که نامادریم -آن جانور وحشی - به خانه ما آمد شبیه است.» گفت حالا بیش از پیش متقاعد شده که دوران کودکی زندگی‌ام را رقم زده است.

با ایمانی استوارتر و سرافراز از این که مورد اطمینان و عشق یوهان موست قرار گرفته بودم به نیویورک بازگشتم. دلم می‌خواست دوستان جوانم، او را آن‌گونه که من درک کردم. درک کنند. ماجراهایی را که در طول دو هفته سفر رخ داده بود پرآب و تاب برایشان بازگفتم, همه چیز، جز آنچه را بر عرشه گذشته بود. نمی‌خواستم قلب موست را دربرابر آنها باز کنم. نمی‌توانستم کمترین زخم‌زبانی را درباره رفتار یا گفتار او تحمل کنم.

ما به خیابان سیزدهم نقل مکان کرده بودیم. حالا هلن مینکین با خواهرش زندگی می‌کرد. چون پدرشان دیگر با آنها نبود. من و ساشا و فدیا آپارتمان جدیدی اجاره کرده بودیم. این آپارتمان برای موست جایی بود که می‌توانست از بیمارستان فرای‌هایت به آن پناه برد. اغلب بین او و ساشا جدال لفظی ظاهراً غیرشخصی, دربارهٔ ثبات انقلابی، شیوه‌های تبلیغ. تفاوت شور انقلابی در رفقای روسی و آلمانی و نظایر آن‌ها در می گرفت. اما من نمی‌توانستم خودم را از شر این احساس برهانم که در پس این همه باید چیزی دیگر. چیزی در ارتباط با من وجود داشته باشد. بگومگوی آنها آشفته‌ام می‌کرد. اما چون موفق می‌شدم جهت مباحثه را از مسائل خاص به موضوعات کلی تغییر دهم بحث‌ها دوستانه تمام می‌شدند.

زمستان آن سال (۱۸۹۰)، گروه‌های رادیکال از گزارشی که روزنامه‌نگاری آمریکایی به نام جورج کنن از سیبری تهیه کرده بود. به هیجان آمدند. گزارش او از شرایط وحشت‌بار زندگی زندانیان سیاسی و تبعیدی‌های روس حتی موجب واککش گسترده مطبوعات آمریکا هم شد. ما در ایست ساید. پیشتر از طریق پیام‌های مخفی از این حوادث وحشتناک باخبر شده بودیم. یک سال پیش وقایع هولناکی در یاکوتسک رخ داده بود. آن گروه از زندانیان سیاسی راکه به بدرفتاری با رفقایشان اعتراض کرده بودند. به حیاط زندان کشانده و به آنها تیراندازی کرده بودند. جمعی از زندانیان, از جمله چند زن, کشته شده و چند نفر هم به اتهام «به پاکردن شورش» در زندان, به دار آويخته شده بودند. ما از حوادث هولناک دیگری هم باخبر شده بودیم, اما مطبوعات آمریکا در آن زمان, دربرابر رفتار غیرانسانی تزار سکوت کرده بودند.

اما حالا یک آمریکایی اطلاعات و عکس‌های مستندی همراه آورده بود که نمی‌شد آنها را نادیده گرفت. گزارش این خبرنگار. زنان و مردان آمریکایی علاقه‌مند به مسائل اجتماعی را برآشفت. از جمله جولیا وارد هوو، ادموند نوبل، لوسی استون بلک‌ول, جیمز راسل لوول. لیمان ابت و دیگران. انجمن «دوستان آزادی روسیه» را تأسیس کردند. مجله ماهانه آنها فری راشا, جنبش اعتراض به قرارداد پیشنهادی مبادله مجرمین با روسیه را سازمان داد و فعالیت و تبلیغات آنها نتایجی درخشان به دنبال آورد. از جمله توانستند مانع تحویل انقلابی‌ای معروف. هارتمان به طرفداران تزار شوند.

من و ساشا اولین باری که از شورش یاکوتسک باخبر شدیم. دربارهٔ بازگشتمان به روسیه گفتگو کردیم. در آمریکای برهوت امید به دست آوردن چه چیزی را می‌توانستیم داشته باشیم سال‌ها طول می‌کشيد که زبان انگلیسی را خوب یاد بگیریم و ساشا هیچ اشتیاقی به این که سخنران مشهوری شود نداشت. در روسیه می‌توانستیم در فعالیت‌های زیرزمینی شرکت کنیم. ما به روسیه تعلق داشتیم. هفته‌ها این فکر را پروراندیم. اما کمبود امکانات مالی وادارمان کرد که از آن چشم بپوشیم. حالا با افشاگری جورج کنن دربارهٔ شرایط وحشت‌بار روسیه. دوباره نقشه‌های گذشته جان گرفتند. تصمیم گرفتیم در این باره با موست حرف بزنیم. او از این فکر به شدت به هیجان آمد. با رفتن ساشا موافق بود ولی گفت: «اما دارد سخنرانی خوب می‌شود. وقتی بر زبان تسلط پیدا کند در اینجا یک نیرو خواهد بود. اما تو در روسیه کار بیشتری می‌توانی انجام دهی.» گفت که می‌تواند محرمانه از بعضی رفقای معتمد کمک مالی بخواهد تا وسایل سفر و فعالیت‌های بعدی ساشا فراهم شود. درواقع ساشا می‌توانست خودش مدارک را تهیه کند. موست همچنین پیشنهاد کرد که خوب است ساشا فن چاپ را یاد بگیرد تا بتواند چاپخانه‌ای مخفی برای چاپ جزوه‌های آنارشیستی در روسیه راه بیندازد.

از این که موست از شوق نقَشهٔ ما دوباره جوان شده بود خوشحال بودم. به دلیل اطمینان او به ساشا دوستش داشتم, اما از این فکر که نمی‌خواهد من هم همراه او باشم دلتنگ شدم. مسلماً نمی‌دانست که تنها گذاشتن ساشا در سفر به روسیه برایم چه معنایی دارد. در دل تصمیم گرفتم که هرگز تنهایش نگذارم.

قرار شد ساشا به نیوهی‌ون برود. در آنجا در چاپخانه یکی از دوستان می‌توانست با همه جنبه‌های کار آشنا شود. من هم به نیوهی‌ون می‌رفتم تا در کنار ساشا باشم. می‌توانستم از هلن و آنا مینکن و همچنین فدیا بخواهم که با ما بیایند. می‌توانستیم در آنجا خانه‌ای اجاره کنیم و سرانجام تعاونی دوزندگی لباس را که هميشه می‌خواستم. به راه اندازیم. می‌توانستیم در راه آرمانمان هم فعالیت کنیم: سخنرانی ترتیب دهیم. از موست و سخنران‌های دیگر دعوت کنیم و با برگزاری کنسرت‌ها و نمایش‌ها برای تبلیغ پول جمع کنیم. دوستان ما از این فکر استقبال کردند و موست هم گفت از این که دوستان و خانه‌ای و محلی برای استراحت داشته باشد واقعاً خوشحال می‌شود. ساشا بی‌معطلی از نیویورک به نیوهی‌ون رفت. من و فدیا لوازمی را که نمی‌توانستیم با خود ببریم فروحتیم و بقيهٔ وسایل را با چرخ خیاطی باوفایم به نیوهی‌ون بردیم. در آنجا تابلویی را با عنوان: «دوزندگی گلدمن و مینکین» بالا بردیم. اما به‌زودی ناگزیر به درک این واقعیت شدیم که از مشتری خبری نیست و به ناچار اول باید از راه‌های دیگری پول تهیه کنیم. من یک بار دیگر به همان کارگاه کرست‌دوزی که قبلاً در زمان نخستین جدایی از کرشنر، در آنجا کار می‌کردم. بازگشتم. هنوز سه سال از آن زمان نگذشته بود. اما یک عمر می‌نمود. دنیای من یکسره تغییر کرده بود و همراه آن من هم تغییر کرده بودم.

هلن هم در همان کارگاه مشغول کار شد. اما آنا در خانه ماند. او دوزندهٔ خوبی بود. اما برش بلد نبود. عصرها من پارچه‌ها را می‌بریدم و روز بعد او آنها را می‌دوخت.

تمام روز کار با ماشین در کارخانه, رفتن به خانه و تهیه شام (کس دیگری در گروه کوچک ما آشپزی نمی‌کرد) و بعد برش و اندازه کردن پارچه‌ها برای روز بعد. فشار زیادی بر من وارد می‌کرد. اما در آن روزها حالم خوش بود و به فکر هدف بزرگی بودم که پیش رو داشتیم. وانگهی علائق اجتماعی‌مان مطرح بود. گروهی آموزشی سازمان داده بودیم. سخنرانی و مجالس رقص و تفریح برپا می‌کرديم. به ندرت فرصت فکرکردن به خود را داشتیم. زندگی‌مان پر و سرشار بود.

موست برای ایراد چند سخنرانی و دیدن ما آمد. سولوتاروف هم آمد. آمدنش را به یاد اولین باری که سخنرانی‌اش را در نیوهی‌ون شنیدم. جشن گرفتیم. گروه ما به مرکز فعالیت عناصر پیشرو یهودی و روسی و آلمانی تبدیل شده بود. اما چون زبانمان انگلیسی نبود. توجه پلیس و مطبوعات را جلب نکرد. به تدریج مشتری‌های خوبی دست و پا کردیم که نوید می‌داد به‌زودی خواهم توانست کارگاه را رها کنم. ساشا در کار چاب پیشرفت زیادی کرده بود. اما فدیا چون نتوانست در نیوهی‌ون کاری پیدا کند به نیویورک بازگشت. فعالیت‌های تبلیغاتی ما کم‌کم به بار می‌نشست. جمعیت زیادی در جلسات سخنرانی حاضر می‌شدند. جزوه‌های بیشتری فروحته می‌شد و خوانندگان بسیاری مشترک «فرای‌هایت» شدند. زندگی‌مان پرتحرک و درخور توجه بود. اما ناگهان همه چیز فرو پاشید. حال آنا که در نیویورک هم بیمار بود. بدتر شد و نشانه‌های بیماری سل پدیدار شد. بعد از ظهر یکشنبه‌ای در پایان سخنرانی موست هلن دچار حملهٔ عصبی شد. ظاهراً علت خاصی برای بروز این حمله در کار نبود. اما صبح روز بعد هلن برایم از عشقش به موست گفت و گفت که باید به نیویورک برود چون نمی‌تواند دوری او را تحمل کند.

در آن روزها چندان با موست تنها نبودم. بعد از سخنرانی‌هایش به خانهٔ ما می‌آمد. اما همیشه مهمان‌های دیگری هم بودند و شب‌ها با قطار به نیویورک برمی‌گشت. گه‌گاه بنا به درخواست موست به نیویورک می‌رفتم. و اغلب این دیدارها به دعوا ختم می‌شد. او بر رابطه‌ای نزدیک‌تر اصرار داشت و من نمی‌توانستم به خواستش پاسخ دهم. یک بار به خشم آمد و گفت که مجبور نیست به من التماس کند چون «هر لحظه‌ای که اراده کند هلن مال اوست.» تا وقتی هلن اعتراف نکرده بود فکر می‌کردم موست شوخی می‌کند. حالا تردید داشتم که موست واقعا این بچه را دوست داشته باشد.

يكشنبهٔ بعد موست در خانهٔ ما ناهار خورد و با هم برای قدم‌زدن بیرون رفتیم. از او خواستم که دربارهٔ احساسش به هلن برایم بگوید. پاسخ داد: «مسخره است. صاف و پوست‌کنده این دختر فقط به یک مرد نیاز دارد. فکر می‌کند مرا دوست دارد. مطمئنم که هر مرد دیگری می‌تواند نیازش را برآورد.» از این طرز تلقی عصبانی شدم. چون هلن را می‌شناختم. می‌دانستم او کسی نیست که بتواند به صورتی که موست تصور می‌کرد با مردی عشق‌ورزی کند. پاسخ دادم: «هلن در آرزوی عشق است.» موست با بدبینی خندید و فریاد زد: «عشق, عشق, اینها همه احساساتی بی‌معناست. فقط سکس وجود دارد» فکر کردم پس حق با ساشا بود. موست به زن فقط به عنوان جنس لطیف علاقه‌مند بود. احتمالا مرا هم صرفا به همین دلیل می‌خواست.

از مدت‌ها بیش پی برده بودم که ظاهر موست برایم جاذبه‌ای ندارد. این هوش و توانایی‌های درخشان و شخصیت غریب و متناقض او مجذویم می‌کرد. گرچه از بسیاری خصیصه‌های او ناراحت می‌شدم اما رنج و آزاری که تحمل کرده بود دلم را نسبت به او نرم می‌کرد. مرا متهم می‌کرد که سردم و دوستش ندارم. یک بار وقتی که در نیوهی‌ون قدم می‌زديم. او بر عشقبازی اصرار کرد. نپذیرفتم. به خشم آمد و خطابه ی برضد ساشا ایراد کرد گفت که از مدت‌ها پیش می دانسته است اکه من آن «یهودی متکبر روس» را که جرئت کرده است از او،‌ از موست بازخواست کند و به او بگوید که متعهدبودن به اخلاق انقلابی چه اهمیتی دارد - ترجیح می‌دهم. گفت که به انتقاد «جوان کله‌پوکی که از زندگی چیزی نمی‌داند» اهمیتی نمی‌دهد. اما از همه چیز خسته است و به همین دلیل به او کمک می‌کند تا برود روسیه و از من دور شود. من باید میان او و ساشا یکی را انتخاب کنم.

از دشمنی خاموش میان آن دو باخبر بودم,اما موست هرگز با این لحن از ساشا حرف نزده بود. لحن او به شدت مرا آزرد. جایگاه موست را فراموش کردم. فقط این را می‌دانستم که او جرئت کرده است به گرانبهاترین چیز زندگی‌ام. ساشای من. پسرک وحشی و پرشورم پرخاش می‌کند. می‌خواستم موست و همه دنیا از عشق من به آن «یهودی متکبر روس» باخبر شوند. از خود بی‌خود. با شور تمام عشقم را اعتراف کردم. گفتم من هم یک یهودی روسم. آیا موست. موست آنارشیست یک ضدیهود است؟ تازه چه‌طور جرئت می‌کند بگوید که مرا فقط برای خود می‌خواهد؟ آیا من شیئی هستم که مرا بگیرند یا مالک شوند؟ این چه نوع آنارشیسمی است بعد اضافه کردم که انگار حق با ساشا بود که می‌گفت موست دیگر آنارشیست نیست.

موست ساکت بود. اما ناگهان صدایش را که انگار ضحه حیوانی زخمی بود شنیدم. طغیان خشم من یکباره فروکش کرد. موست روی زمین دراز کشیده بود. صورتش رو به زمین و مشت‌هایش گره شده بود. عواطف ناهمخوانی در درونم می‌جنگیدند: عشق به ساشا، , ناخرسندی از این که بیش از اندازه تند حرف زده بودم. احساس خشم و دلسوزی شدید به موست که مثل کودکی در مقابلم دراز کشیده بود و می‌گریست. سرش را به نرمی بلند کردم. می‌خواستم بگویم تا چه حد متأسفم. اما کلمات, به‌نظرم پیش پا افتاده می‌رسیدند. سر بلند کرد. نگاهم کرد و نجوا کنان گفت: «کوچولوی من. کوچولوی من ساشا سگ خوشبختی است که چنین عشقی دارد. تردید دارم قدر آن را بداند.» سرش را در دامنم پنهان کرد و خاموش نشستیم.

ناگهان صدایی در گوشمان طنین انداخت: «بلند شوید. هر دو بلند شوید چرا در انظار عموم عشقبازی می‌کنید شما به دلیل کار خلاف قانون بازداشتید.» موست می‌خواست برخیزد. وحشت بر جانم چنگ انداخت. نه برای خودم. بلکه برای موست. می‌دانستم که اگر او را بشناسند. به کلانتری می‌برند و روز بعد روزنامه‌ها باز هم داستان‌های موهنی درباره‌اش منتشر می‌کنند. فکری برق‌آسا از ذهنم گذشت: باید داستانی می‌ساختم. هر چه که از یک رسوایی جلوگیری می‌کرد. گفتم: «خیلی خوشحالم که شما آمدید. پدرم ناگهان سرش گیج رفت. امیدوار بودم کسی از اینجا بگذرد تا بتوانیم پزشکی خبر کنیم. آیا از شما آقایان کاری برنمی‌آید؟» هر دوی آنها به صدای بلند خندیدند: «پدر، هاهاها، زنیکه پتیاره! خوب اگر پدرت پنج چوب اخ کند. می‌توانید بزنید به چاک.» عصبی در کیفم جستجو کردم و تنها اسکناس پنج دلاری را که داشتم بیرون آوردم. رهایمان کردند. صدای خندهٔ معنی‌دارشان در گوشم زنگ می‌زد.

موست راست نشست. به سختی لبخندش را خورد. گفت: «تو باهوشی, اما حالا می‌توانم ببینم که هرگز چیزی بیش از یک پدر برای تو نخواهم بود.» عصر آن روز، پس از پایان سخنرانی, برای بدرقهٔ موست به ایستگاه نرفتم.

فردای آن روز کلهٔ سحر ساشا را از خواب بیدار کردم. ريهٔ آنا به شدت خونریزی کرده بود. پزشکی که شتابزده بر بالینش آوردیم گفت که مسئله جدی است و دستور داد فوراً به آسایشگاه مسلولین برود. چند روز بعد ساشا او را به نیویورک برد. من در نیوهی‌ون ماندم تا کارهایمان را سر و سامانی بدهم. نقشه بزرگم برای تأسیس دوزندگی تعاونی نقش بر آب شده بود.

در نیویورک آپارتمانی در خیابان فورسایت اجاره کردیم. فدیا اگر بخت یارش بود سفارش‌هایی برای بزرگ‌کردن عکس‌ها می‌گرفت. من باز هم به کار تکه‌دوزی رو آوردم. ساشا در دفتر فرای‌هایت حروفچینی می‌کرد و هنوز امیدوار بود که موست ترتیب سفرش را به روسیه بدهد. درخواست کمک مالی که موست و ساشا تنظیم کرده بودند. فرستاده شده بود و ما با نگرانی در انتظار نتیجه بودیم.

اوقات زیادی را در دفتر فرای‌هایت می‌گذراندم. تلی از نشریات اروپایی روی میزها بود. یکی از آنها،‌ نشريه هفتگی آنارشیستی آلمانی‌زبانی که در لندن منتشر می‌شد و آتونومی نام داشت. توجهم را جلب کرد. اگرچه از نظر قدرت و زیبایی زبان با فرای‌هایت درخور قیاس نبود. به نظرم می‌آمد که آنارشیسم را به نحوی روشن‌تر و قانع‌کننده‌تر بیان می‌کند. یک بار وقتی دربارهٔ آن با موست صحبت کردم عصبانی شد. با عصبانیت گفت که گردانندگان آن نشریه آدم‌های مشکوکی هستند. آنها با یوزف پوکرت جاسوس که یکی از بهترین رفقای آلمانی ما. جان نیو را لو داد و به چنگ پلیس انداخت. ارتباط دارند. هرگز برای من پیش نیامده بود که در درستی گفته‌های موست تردید کنم و خواندن آتونومی راکنار گذاشتم.

اما آشنایی بیشتر با جنبش و تجربه‌های دیگر غرض‌ورزی موست را بر من آشکار کرد. خواندن آتونومی را از سر گرفتم. به‌زودی به این نتیجه رسیدم که هر اندازه نظر موست درباره اداره‌کنندگان نشریه درست باشد. اصول آن - در قیاس با آنچه در فرای‌هایت طرح می‌شد - با برداشتی که خود از آنارشیسم داشتم, هماهنگ‌تر بود. آتونومی، بر آزادی فرد و استقلال گروه‌ها تا کید بیشتری می‌کرد و لحن کلی آن برایم جاذبه نیرومندی داشت. دوستانم هم همین احساس را داشتند. ساشا پيشنهاد کرد که با رفقا در لندن تماس بگیریم.

به زودی از وجود گروه اتونومی در نیویورک باخبر شدیم. جلسه هفتگی آنها روزهای شنبه برگزار می‌شد و ما تصمیم گرفتیم به محل تشکیل جلسات در خیابان پنجم سری بزنیم. این محل نام عجیبی داشت: زوم گروبن میشل که به‌خوبی با نمای زمخت ساختمان و رفتار خشن صاحب غول‌پیکرش می‌خواند. رهبری گروه با یوزف پوکرت بود.

ما که تحت تأثیر سخنان موست با پوکرت مخالف بودیم. مدت‌ها با توجیه پوکرت از ماجرایی که او را مسئول دستگیری و زندانی‌شدن نیو محسوب می‌کرد مخالفت کردیم. اما پس از چند ماه ارتباط با او متقاعد شدیم که هر اندازه هم در آن حادثه ناگوار نقش داشت. آگاهانه در خیانت شریک نبوده است.

یوزف پوکرت زمانی نقش بسیار مهمی در جنبش سوسیالیستی اتریش ایفا کرده بود. اما به هیچ‌وجه با موست درخور قیاس نبود. شخصیت زنده و نبوغ و خلاقیت مجذوب‌کنندهٔ موست را نداشت. او. جدی و فضل‌فروش و به کلی عاری از روح طنز بود. ابتدا فکر می‌کردم افسردگی‌اش. از آزارها و اتهام خیانتی که علیه او مطرح شده و منزوی‌اش کرده بود سرچشمه می‌گیرد. اما به‌زودی دریافتم که این احساس حقارت نهفته در وجود خود پوکرت است که درواقع عامل عمدهٔ نفرتش از موست است. با این همه. همدردی ما معطوف به او بود. احساس می‌کردیم شکاف میان دو گروه آنارشیست. یعنی طرفداران موست و پوکرت. تا حد زیادی ناشی از موضوع‌های بی‌اهمیت شخصی است. فکر می‌کرديم عادلانه‌تر این است که به پوکرت فرصت صحبت در برابر گروهی از دوستان بی‌طرف داده شود. عده‌ای از اعضای گروه پیشگامان آزادی, که ساشا و فدیا عضوش بودند هم این نظر را تأیید کردند.

در کنفرانس سراسری سازمان‌های آنارشیستی یهودی در دسامبر ۱۸۹۰، ساشا پيشنهاد کرد که اتهامات موست - پوکرت همه جانبه بررسی شود و از هر دوی آنها خواسته شود مدارکشان را ارائه دهند. وقتی موست از این پيشنهاد باخبر شد. همه دشمنی شخصی و آزردگی‌اش از ساشا در خشمی لجام‌گسیخته تجلی کرد. فریاد زد: «آن جوان متکبر یهودی, آن بچهٔ شرور چه‌طور جرئت کرده است که در درستی نظر من و دوستانی که مدت‌ها پیش ثابت کرده‌اند پوکرت جاسوس است. تردید کند.» بار دیگر احساس کردم که ارزیابی ساشا از موست درست بوده است. مگر او قبلاً نگفته بود که موست مستبد است و می‌خواهد تحت نام آنارشیسم با دستی آهنین فرمان براند؟ آیا بارها به من نگفته بود که موست دیگر انقلابی نیست؟ پس از این ماجرا ساشا به من گفت: «تو هر کاری دلت می‌خواهد بکن, اما رابطه من با موست و با فرای‌هایت دیگر به آخر رسیده است.» گفت که بی‌درنگ به کار در دفتر نشریه پایان می‌دهد.

من بیش از آن به موست نزدیک بودم, عمیق‌تر از آن به ژرفای روحش نگریسته بودم و افسون فراز و فرودهای روحی‌اش را سخت‌تر از آن احساس کرده بودم که بتوانم به این سادگی ترکش کنم. باید به سراغش می‌رفتم و می‌کوشیدم روح نا آرامش را آرام کنم. همچنان که بارها چنین کرده بودم. مطمئن بودم که موست آرمان زیبایمان را دوست دارد. آیا از همه چیزش برای آن نگذشته بود؟ آیا برای آن رنج و خفت نکشیده بود؟ بی‌تردید می‌توانست زیان بزرگی را که شکاف میان او و پوکرت تا آن وقت برای جنبش پدید آورده بود درک کند. باید به دیدارش می‌رفتم.

ساشا مرا ستایشگری کور نامید و گفت که در همه این مدت می‌دانسته است که برای من موست به عنوان یک مرد. از موست انقلابی ارزش بیشتری داشته است. من نمی‌توانستم مرزبندی‌های خشک ساشا را بپذیرم. وقتی که نخستین بار تا کید او را در مورد برتری آرمان بر زندگی و زیبایی شنیدم. چیزی در درونم برضد این دیدگاه شورید. اما هیچ‌گاه متقاعد نشدم که او اشتباه می‌کند. فکر می‌کردم کسی با این یگانگی هدف و این ایثار فارغ از خود نمی‌تواند اشتباه کند. احساس می‌کردم چیزی در درونم هست که مرا به کرهٔ خاک و جنبه انسانی کسانی که به زندگی‌ام وارد می‌شوند پای‌بند می‌کند. گاه تصور می‌کردم ضعیفم و هرگز به اوح آرمانگرایی و انقلابی ساشا نخواهم رسید. اما دست‌کم می‌توانستم به سبب شور و حرارتش دوستش داشته باشم. روزی به او نشان می‌دادم که ایثار من تا به کجاست.

برای دیدن موست به دفتر فرای‌هایت رفتم. رفتارش با من چقدر تغییر کرده بود و چقدر با نخستین دیدار خاطره‌انگیزم تفاوت داشت این دگرگونی را پیش از آن که حتی کلمه‌ای بگوید احساس کردم. با این عبارات از من استقبال کرد: «حالا که با آن گروه منفوری از من چه می‌خواهی تو دشمنان مرا دوست گرفته‌ای.» به او نزدیک شدم و گفتم که در دفتر نمی‌توانم بحث کنم و پرسیدم که آیا او آن شب. فقط به پاس دوستی دیرین, با من بیرون می‌آید؟ با تمسخر فریاد زد: «به پاس دوستی دیرین؟ تا وقتی بود زیبا بود. اما حالا کجاست؟ تو خوش‌تر داری که با دشمنان من هم‌آوا بشوی و بچه‌ای را به من ترجیح داده‌ای؟ هر کس که با من نیست بر من است!» همچنان که خشمگین حرف می‌زد. احساس کردم که تغییری در لحن صدایش پدید آمده است. آنقدرها خشن نبود. این صدای او بود که اساساً تأثیری ژرف بر من گذاشته بود. آموخته بودم که این صدا را دوست داشته باشم و قابلیت تغییر آهنگینش را از صلابت آهن به ملایمتی دلیذیر درک کنم. همیشه می‌تو انستم فراز و فرود عاطفیش را از طنین صدایش بازشناسم. از لحن او دانستم که دیگر عصبانی نیست.

بازویش را گرفتم: «خواهش می‌کنم هانس. بیا، نمی‌آیی؟» مرا به سینه فشرد و گفت: «تو یک ساحره‌ای. یک زن وحشتناک هر مردی را از راه بدر می‌بری. اما من تو را دوست دارم. می‌آیم.»

به کافه‌ای در خیابان ششم، کوچه چهل و دوم رفتیم. این کافه پاتوق مشهور بازیگران تئاتر و قماربازها و فاحشه‌ها بود. موست آنجا را انتخاب کرد چون دوستانمان هرگز به آنجا نمی‌رفتند.

از وقتی که با هم بیرون می‌رفتیم و من دگرگونی شگفت‌آوری راکه در موست پس از نوشیدن چند گیلاس شراب پدید می‌آمد می‌دیدم. زمان درازی می‌گذشت. روحيه دگرگون شدهٔ او مرا به دنیای دیگری می‌برد. دنیایی دور از ستیزه و ناسازگار، دور از آرمانی که انسان را مقید کند يا نظریات رفقایی که باید در نظر گرفته شود. جدا شدیم. بی آن که درباره پوکرت چیزی گفته باشم.

فردای آن روز نامه‌ای از موست به دستم رسید که اطلاعات مربوط به ماجرای پوکرت ضمیمه‌اش بود. ابتدا نامه را خواندم. او بار دیگر قلبش را مثل روزی که به بوستون می‌رفتیم به رویم گشوده بود. شکوه و شکایت او از عشق بود و این که چرا باید تمامش کرد. نه فقط به دلیل آن که دیگر نمی‌توانست مرا با کس دیگری شریک باشد. به این دلیل که دیگر نمی‌توانست تفاوت‌های رو به افزایش میان ما را تحمل کند. مطمئن بود که من به رشد خود ادامه می‌دهم و به نیرویی فزاینده در جنبش بدل می‌شوم., اما همین اطمینان متقاعدش کرده بود که رابطهٔ ما به ناچار پایدار نخواهد بود. خانه و بچه و محبت و توجهی که زنان عادی - زنانی که جز مردی که دوست دارند و فرزندانی که برای او می‌آورند. به چیز دیگری در زندگی دلبستگی ندارند - می‌توانند بخشند، چیزی بود که به آن نیاز داشت و احساس می‌کرد که می‌تواند در هلن پیدا کند. جاذبه هلن برای او. آن عشق توفانی که من در وجودش بیدار کرده بودم. نبود. آخرین هم آغوشی ما، تنها گواهی دیگر بر نفوذی بود که بر او داشتم. مجذوب‌کننده بود. اما او را پریشان و آشفته و ناشاد برجا گذاشته بود. آشفتگی در میان صفوف ما، وضعیت مخاطره‌آمیز فرای‌هایت، بازگشتش در آيندهٔ نزدیک به جزيرهٔ بلک‌ول, همه سبب ناآرامی و عدم کفایتش برای انجام کاری می‌شد که به هر حال بزرگ‌ترین وظيفه او در زندگی بود. امیدوار بود این همه را درک کنم و حتی کمکش کنم آرامشی را که در جستجوی آن است باید.

در اتاقم ماندم و نامه را بارها و بارها خواندم. می‌خواستم با همه ارزشی که موست برایم داشت و آنچه به من بخشیده بود تنها باشم. من به او جه داده بودم؟ حتی به اندازهٔ آن چه یک زن عادی به مردی که دوست دارد می‌بخشد. نبود. نمی‌خواستم حتی به خودم اعتراف کنم که آن چیزی را که او بیش از همه می‌خواهد ندارم. می‌دانستم که اگر عمل جراحی را می‌پذیرفتم می‌توانستم برایش بچه‌هایی بیاورم. بچه داشتن از این شخصیت بی‌همتا چه عالی بود غرق در فکر نشسته بودم. اما چندان نگذشت که اندیشه‌ای ماندگارتر در ذهنم بیدار شد: ساشا، زندگی و کاری که با هم داشتیم, آیا از آن می‌گذشتم؟ نه, نه. محال بود. هرگرز اما چرا ساشا به جای موست؟ مطمئناً ساشا جوانی و شوری سرکش داشت. آه بله شور ای آبا این همان رشته‌ای نبود که مرا به او می‌پیوست؟ اما شاید ساشا هم همسر و خانه و بچه بخواهد؟ آن وقت چه آیا می‌توانم اینها را به او بدهم؟ اما ساشا هرگز چنین انتظاری نمی‌داشت. او تنها برای آرمان زندگی می‌کرد و می‌خواست که من هم تنها برای آن زندگی کنم.

شب عذاب‌اوری به دنبال آن روز امد. نه پاسخی می‌توانستم بیایم و نه آرامشی.

فصل هفتم

در کنگرهٔ بین‌المللی سوسیالیست‌ها که در ۱۸۸۹ در پاریس برگزار شد. روز اول ماه مه برای برگزاری جشن کارگری در سراسر جهان تعیین شده بود. این فکر مورد توجه کارگران پیشرو در همه کشورها قرار گرفت: آغاز بهار به نشانه آگاهی نوین کارگران، در کوشش‌های نوین برای آزادی برگزیده شده بود. قرار بود در سال ۱۸۹۱ تصمیم کنگره به صورت وسیعی اجرا شود. روز اول ماه مه این سال، زحمتکشان باید ابزار کار را بر زمین می‌گذاشتند. ماشین‌ها را متوقف و کارخانه‌ها و معادن را ترک می‌کردند. کارگران باید لباس جشن می‌پوشیدند. پرچم به دست می‌گرفتند و با نوای شورانگیز نغمه‌های موسیقی و آوازهای انقلابی رژه می‌رفتند. باید در همه جا میتینگ‌هایی برگزار می‌شد که بازتاب آرزوهای کارگران باشد.

کارگران کشورهای لاتین در تدارک برنامه‌هایشان بودند. نشریات سوسیالیست و آنارشیست گزارش‌های مفصلی دربارهٔ فعالیت‌های گسترده‌ای که برای برگزاری این روز بزرگ انجام می‌شد منتشر می‌کردند. در آمریکا هم این فراخوان که روز اول مه آن سال باید روز نمایش مؤثر قدرت و نیروی کارگران باشد. مطرح شد. جلسه‌های شبانهٔ بسیاری برای سازماندهی این برنامه‌ها برگزار شد. بار دیگر مرا برای جلب نظر اتحادیه‌های کارگری برگزیدند. مطبوعات کشور حملات موهن را آغاز و عناصر رادیکال را به توطئه‌چینی برای برپاکردن شورش متهم کردند. از اتحادیه‌ها خواستند «آشغال‌های خارجی و جنایتکارانی را که به کشورشان آمده‌اند تا بنیان‌های دموکراتیک آن را نابود کنند» بیرون بریزند. این مبارزه تأثیر خود را گذاشت. سازمان‌های محافظه کار کارگری از تعطیل کار و شرکت در تظاهرات اول ماه مه خودداری کردند. دیگر سازمان‌ها, که اعضای اندک‌شماری داشتند. هنوز تحت تاثیر وحشت ناشی از حمله به اتحادیه‌های کارگری در دوران حوادث هی‌مارکت شیکاگو بودند. تنها رادیکال‌ترین سازمان‌های آلمانی و یهودی و روسی به تصمیم اوليه خود پای‌بند ماندند. آنها مصمم بودند روز اول ماه مه تظاهرات را برگزار کنند.

جشن اول ماه مه را در نیویورک. سوسیالیست‌ها برگزار می‌کردند. آنها یونیون اسکوئر را برای این منظور برگزیدند و قول دادند که به آنارشیست‌ها هم اجازه سخنرانی از سکوی خود را بدهند. اما در آخرین لحظه اجازه ندادند ما هم سکوی خود را در میدان برپا کنیم. موست در ساعت مقرر حاضر نشد. اما من با گروهی از جوانان. از جمله ساشا و فدیا و چند نفر از رفقای ایتالیایی در محل حاضر بودیم. مصمم بودیم که حرفمان را به مناسبت این روز بزرگ بزنیم. وقتی مشخص شد نمی‌توانیم سکویی از آن خود داشته باشیم پسران مرا سر دست بلند کردند و روی یکی از گاری‌های سوسیالیست‌ها رفتم. شروع به صحبت کردم. مسئول جلسه رفت و در عرض چند دقیقه با صاحب گاری بازگشت. من به صحبت ادامه دادم. مرد اسب را به گاری بست و به یورتمه واداشت. من همچنان به صحبت ادامه دادم. جمعیت بی‌خبر از ماجرا تا مسافتی خارج از میدان ما را دنبال کردند و من همچنان صحبت می‌کردم.

سر و کله پلیس پیدا شد و شروع به عقب راندن جمعیت کرد. صاحب گاری ناچار ایستاد. جوانان به سرعت پایینم آوردن د و از معرکه در بردند. روزنامه‌های صبح فردا پر بود از داستان‌هایی دربارهٔ زن جوان مرموزی که پرچم سرخی را بر فراز یک گاری به اهتزاز درآورده و مردم را به انقلاب تحریک کرده بود. نوشته بودند: «صدای رسایش مسبب رمیدن اسب شده بود.»

چند هفته بعد خبر آمد که دیوان عالی تقاضای فرجام یوهان موست را رد کرده است. می‌دانستیم این تصمیم به معنای آن است که موست باید یک بار دیگر به جزيرهٔ بلک‌ول برود. ساشا اختلافاتش را با موست فراموش کرد و من هم از یاد بردم که مرا از قلب و از زندگی‌اش بیرون رانده است. حالا هیچ چیز. جز اين واقعیت خشن اهمیتی نداشت که موست به زندان برمی‌گشت و در آنجا دوباره صورتش را می‌تراشیدند و زشتی چهره‌اش که از آن رنج بسیار برده بود. باز هم آماج تمسخر و توهین‌ها قرار می‌گرفت.

ما از اولین کسانی بودیم که در دادگاه حاضر شدیم. موست را آوردن د. وکیل و ضامن او. رفیق قدیمی ما یولیوس هوفمان همراهش بودند. خیلی از دوستان به سالن دادگاه آمده بودند. هلن مینکین هم در میان آنها بود. موست به حکم صادره بی‌اعتنا می‌نمود. سرش را راست و مغرور نگاه داشته و دوباره به همان مرد جنگی قدیمی و شورشی جسور بدل شده بود.

مقدمات قانونی فقط چند لحظه طول کشید. در راهرو با شتاب به سوی موست رفتم. دستش راگرفتم و درگوشش زمزمه کردم: «هانس, هانس عزیز. حاضرم همه چیزم را بدهم تا جای تو را بگیرم.» موست پاسخ داد: «می‌دانم که این کار را می‌کردی چشم آبی من. برایم به جزیره نامه بفرست.» ساشا با موست تا جزيره بلک‌ول رفت و شیفته رفتار فوق‌العادهٔ او بازگشت. هرگز او را تا این حد عصیانگر و باوقار و درخشان ندیده بود. حتی روزنامه‌نگاران هم تحت تأَثیر قرار گرفته بودند. گفت: «ما باید اختلافاتمان را فراموش کنیم. باید با موست کار کنیم.»

یک گردهمایی عمومی برای اعتراض به تصمیم دیوان عالی و جمع‌آوری کمک مالی برای ادامهٔ مبارزه با هدف آزادی موست و کمک به این که وضع زندگی او در زندان تا حد ممکن قابل تحمل شود اعلام شد. همدردی با دوست زندانی ما در میان گروه‌های رادیکال عمومیت داشت. در مدت چهل و هشت ساعت توانستیم سالن بزرگی را از جمعیت پر کنیم و در این جلسه من یکی از سخنران‌ها بودم. سخنرانی من نه تنها دربارهٔ یوهان موست. مظهر انقلاب جهانی. سخنگوی آنارشیسم., بلکه دربارهٔ مردی بود که بزرگ‌ترین الهام‌بخش و معلم و دوستم محسوب می‌شد.

در زمستان فدیا به اسپرینگ‌فیلد در ماساچوست رفت تا برای عکاسخانه‌ای کار کند. پس از مدتی برایم نوشت که من هم می‌توانم به عنوان گيرندهٔ سفارش در همان عکاسخانه کار کنم. از این فرصت استقبال کردم. مرا از نیویورک و فشار دایمی کار با چرخ خیاطی می‌رهاند. من و ساشا با تکه‌دوزی پیراهن‌های پسرانه زندگی می‌کرديم. گاه روزی هجده ساعت در اتاق کم‌نور آپارتمان کار می‌کردیم و من ناچار بودم به کار آشپزی و خانه‌داری هم بپردازم. اسپرینگ‌فیلد می‌توانست تغییری و آسایشی باشد.

کارم سخت نبود و زندگی با فدیا که با ساشا و موست بسیار تفاوت داشت، آرام‌بخش بود. ما علایق مشترک بسیاری بیرون از جنبش داشتیم: عشق به زیبایی, گل‌ها. تئاتر. در اسپرینگ‌فیلد نمایش‌های زیادی بر صحنه نمی‌آمد. درواقم من از نمایش‌ها و تئاترهای آمریکایی منزجر شده بودم. پس از کونیکسبرگ. سن پترزبورگ و تئاتر آلمانی در نیویورک. نمایش‌های معمولی آمریکایی به نظرم خنک و مبتذل می‌آمدند.

فدیا در کارش چنان موفقیتی به دست آورده بود که ادامه پول ریختن به جیب صاحبکارمان احمقانه می‌نمود. به فکرمان رسید که می‌توانیم مستقلاً کار کنیم و از ساشا بخواهیم نزد ما بیاید. اگرچه ساشا هرگز شکایتی نمی‌کرد. اما از نامه‌هایش حس می‌کردم که در نیویورک دلخوش نیست. فدیا پیشنهاد کرد استودیویی باز کنیم. تصمیم گرفتیم به ورسستر ماساچوست برویم و از ساشا بخواهیم که به ما ملحق شود.

دفتری گرفتیم. تابلویی زدیم و در انتظار مشتری نشستیم. اما کسی نيامد و ذخيرهٔ ناچیز ما به تدریج کاهش یافت. اسب و درشکهٔ سبکی اجاره کردیم تا بتوانیم به مناطق روستایی آن دور و بر برویم و از کشاورزان سفارش‌هایی برای بزرگ کردن عکس‌های خانوادگی بگیریم. ساشا سورچی بود و هر بار که به درخت‌ها برمی‌خوردیم يا از جاده منحرف می‌شدیم به تفصیل دربارهٔ ذات چموش اسبمان سخن‌پردازی می‌کرد. اغلب مدت‌ها راه می‌رفتیم بی آن که بتوانیم سفارشی بگیریم.

از تفاوت فاحش میان کشاورزان نیوانگلند و دهقانان روسی سخت حیرت کرده بودیم. دهقانان روس که به سختی دستشان به دهانشان می‌رسید. هرگز از تعارف نان و کواس به غریبه‌ها خودداری نمی‌کردند. دهقانان آلمانی هم آن طور که من از دوران دبستان یادم بود ما را به «بهترین اتاقشان» می‌بردند. شیر و کره روی میز می‌گذاشتند و اصرار می‌کردند که در خوراک آنها شریک شویم. اما اینجا، در آمریکای آزاد. جایی که کشاورزان هکتارها زمین و چندین رأس دام داشتند، خوشبخت محسوب می‌شدیم اگر اساساً ما را می‌پذیرفتند یا لیوانی آب به دستمان می‌دادند. ساشا می‌گفت که کشاورزهای آمریکایی احساس دلسوزی و مهربانی ندارند جون هرگز تنگدستی را نشناخته‌اند. استدلال می‌کرد که: «کشاورز آمریکایی درواقع سرمایه‌داری کوچک است. روس‌ها و م آلمان‌ها متفاوتند. آنها پرولترند و به همین دلیل خوش‌قلب و مهمان‌نوازند.» اما من این نظر را نمی‌توانستم بپذیرم. با پرولترها در کارخانه‌ها کار کرده بودم و همیشه آنها را بخشنده و یاریگر ندیده بودم. اما ایمان ساشا به مردم مسری بود و تردیدهای مرا برطرف می‌کرد.

بارها به جایی رسیدیم که می‌خواستیم همه چیز را رها کنیم. خانواده‌ای که با آنها زندگی می‌کرديم توصیه می‌کردند که رستوران یا بستنی‌فروشی باز کنیم. اين پیشنهاد به نظرمان بی‌معنا رسید، نه پول کافی و نه اشتیاقی به این برنامه داشتیم. به‌علاوه, تحارت با اصول ما تناقض داشت.

درست در همین زمان دوباره روزنامه‌های رادیکال از ستمگری‌های جدید در روسیه برانگیخته شدند. آرزوی دیرین بازگشت به وطن جانمان را در خود گرفت. اما پول کافی برای رفتن را از کجا می‌آوردیم به درخواست خصوصی موست پاسخی مناسب داده نشده بود. به فکرمان رسد که بستنی‌فروشی ممکن است وسیله‌ای برای رسیدن به این هدف باشد. هرچه بیشتر به این مسئله فکر کردیم بیشتر متقاعد شدیم که این تنها راه حل ممکن است.

پنجاه دلار پس‌انداز داشتیم. صاحبخانه ما که این نقشه را پيشنهاد کرده بود گفت که صد و پنجاه دلار به ما قرض می‌دهد. مغازه‌ای گرفتیم و در عرض چند هفته مهارت ساشا در به کار گرفتن چکش, مهارت فدیا در نقاشی و رنگ‌آمیزی. و تجربه خانه‌داری خوب آلمانی من آن خرابه متروک را به رستورانی جذاب بدل کرد. بهار بود و هوا هنوز برای رو آوردن مردم به بستنی به اندازه کافی گرم نبود. اما قهوه‌ای که من دم می‌کردم و ساندویچ و غذاهای لذیذمان به تدریج مشتری پیدا کردند و به زودی ناچار شدیم تا پاسی از نیمه‌شب کار کنیم. در مدت کوتاهی وام صاحبخانه را پرداختیم و توانستیم آب معدنی و ظرف‌های زیبا بخریم. احساس می‌کردیم رؤیای دیرینمان دارد تحقق می‌پذیرد.

فصل هشتم

ماه مه ۱۸۹۲ بود. اخبار رسیده از پیتسبرگ نشان می‌داد اختلاف میان شرکت فولاد کارنگی و کارگران سازمان یافته در اتحاديه مختلط کارگران آهن و فولاد بالا گرفته است. این اتحادیه یکی از بزرگ‌ترین و کارآمدترین سازمان‌های کارگری کشور بود که عمدتاً کارگران آمریکایی, مردانی مصمم و پرطاقت راکه از حق خود دفاع می‌کردند. دربر می‌گرفت. از سوی دیگر شرکت کارنگی هم موسسهٔ نیرومندی بود که به عنوان کارفرمایی سختگیر معروف شده بود. این ماجرا به خصوص از اين نظر اهمیت پیدا کرده بود که اندرو کارنگی. رئیس شرکت. همه امور آن را به طور موقت به رئیس هیأت مدیره. هنری کلی فریک، مردی که به دشمنی با کارگران شهرت داشت. سپرده بود. فریک همچنین مالک معادن ذغال‌سنگ وسیعی بود که در آنها تشکیل اتحادیه ممنوع بود و دستی آهنین بر کارگران فرمان می‌راند.

نرخ بالای تعرفه گمرکی بر فولاد وارداتی سبب رونق بسیار صنایع فولاد آمریکا شده بود. شرکت کارنگی عملاً انحصار فولاد را در دست داشت و از این رونق بی‌سابقه سود می‌برد. بزرگ‌ترین کارخانه‌های این شرکت در هومستد، نزدیک پیتسبرگ، جایی که هزاران کارگر در آن کار می‌کردند. واقع بود و کار آنها به آموزشی طولانی و مهارت بالا نیازمند بود. دستمزد براساس توافق میان کارگران و شرکت و طبق شاخص متغیری براساس قیمت رایج محصولات فولاد در بازار تعیین می‌شد. مدت قرارداد قبلی رو به پایان بود و کارگران بر مبنای افزایش قیمت بازار و تولید انبوه کارخانه، جدول دستمزد جدیدی ارائه کرده بودند.

اندرو کارنگی بشردوست با مصلحت‌اندیشی به قلعه خود در اسکاتلند عقب‌نشینی کرد و فریک مسئولیت کامل را بر عهده گرفت. او اعلام کرد که از این پس سیستم نرخ‌گذاری متغیر ملغی می‌شود. شرکت با اتحادیه قراردادی نخواهد بست و دستمزدها را خود تعیین خواهد کرد. گفت که درواقع او دیگر به هیچ‌وجه اتحادیه را به رسمیت نمی‌شناسد و چون گذشته با کارگران به‌طور جمعی برخورد نخواهد کرد. ابتدا کارخانه‌ها را تعطیل می‌کند و همه کارگران باید خود را اخراج شده تلقی کنند؛ پس از آن باید تقاضای کار کنند و دستمزد هر کارگر جداگانه تعیین می‌شود. فریک با گستاخی پیشنهادهای صلح‌آمیز سازمان کارگران را رد کرد و گفت: «موضوعی برای مذاکره نیست.» به‌زودی کارگاه‌ها تعطیل شدند. فریک اعلام کرد: «اين نه اعتصاب بلکه بسته‌شدن در کارخانه به روی کارگران است.» این اعلان جنگی علنی بود.

تشنج در هومستد و حومه آن بالا گرفت. در سراسر کشور مردم با کارگران همدردی می‌کردند. حتی محافظه کارترین روزنامه‌ها فریک را به دلیل شیوه‌های خودسرانه و تند محکوم کردند. آنها او را متهم کردند که به عمد بحرانی را دامن می‌زند که با توجه به شمار بسیار کارگرانی که در نتيجه اقدام فریک اخراج شده‌اند و پیامدهای جنبی برای اتحادیه‌ها و صنایع واسته. می‌تواند ابعادی ملی پیدا کند.

کارگران سراسر کشور به پاخواستند. کارگران فولاد اعلام کردند که برای پاسخگویی به مبارزه‌جویی فریک آماده‌اند و بر حق خود برای سازمان یافتن و معامله دسته جمعی با کارفرما پافشاری می‌کنند. لحن آنها مردانه بود و روحیه پیشگامان شورشی‌شان در مبارزه انقلابی در آن طنین می‌افکند.

بسیار دور از صحنهٔ مبارزهٔ قریب‌الوقوع, در بستنی‌فروشی کوچکمان در شهر ورسستر, مشتاقانه سیر حوادث را دنبال می‌کردیم. از نظر ما این واقعه طليعه بیداری و رستاخیز موعود کارگران آمریکایی بود. فکر می‌کرديم زحمتکشان زنجیرهای کهنه‌ای را که به بندشان کشیده است. بگسلند. قلبمان از احساس تحسین برای مردان هومستد شعله‌ور بود.

به کار روزانه ادامه می‌دادیم از مشتری‌ها پذیرایی می‌کردیم. پن‌کیک می‌پختیم و چای و ستنی می‌دادیم اما فکر و روحمان در هومستند با کارگران شجاع فولاد بود. چنان در اخبار مربوط به کارگران غرق شده بودیم که حتی به اندازه کافی نمی‌خوابيدیم. صبح زود یکی از پسران بیرون می‌رفت تا اولین نسخه روزنامه‌ها را تهیه کند. یکسره جذب حوادث هومستد شده و همه چیز را از یاد برده بودیم. شب‌ها تا صبح می‌نشستیم و دربارهٔ شکل‌های ممکن این مبارزهٔ عظیم و مراحل مختلف آن گفتگو می‌کرديم.

عصر یک روز در مغازه تنها بودم. کسی برای خرید بستنی آمد. ظرف بستنی را که جلو او می‌گذاشتم. چشمم به عناوین بزرگ روزنامه‌اش افتاد: آخرین رویدادها در هومستد - خانواده‌های کارگران اعتصابی از خانه‌های شرکتی بیرون رانده شدند - پلیس زنانی را که در بستر زایمان خوابیده بودند به خیابان ریخت. از بالای شانه مشتری، اظهارنظر فریک را در مورد کارگران خواندم: ترجیح می‌دهد مرگ آنها را ببیند تا این که تسلیم خواسته‌هایشان شود و تهدید کرده بود که کارآگاهان خصوصی را وارد صحنه خواهد کرد. صراحت بی‌رحمانه گزارش. رفتار وحشيانه فریک با مادران, قلبم را به آتش کشید. خشم وجودم را یکپارچه در بر گرفت. مردی که پشت میز نشسته بود پرسید: «شما بیمارید خانم جوان؟ از دستم کاری برمی آید» از دهنم پرید: «بله می‌توانید روزنامه را به من بدهید. پول بستنی لازم نیست. اما ناچارم از شما بخواهم که بروید. باید مغازه را ببندم.» مرد چنان به من خیره شد که انگار دیوانه شده‌ام.

در مغازه را قفل کردم و با سرعت سه بلوک راه تا آپارتمان کوچکمان را دویدم. این هومستد بود نه روسیه. حالا دیگر می‌دانستم. ما به هومستد تعلق داشتیم. پسرها استراحت می‌کردند تا برای فروش شبانه آماده شوند. من با روزنامه مچاله شده در دست به اتاق دویدم. برخاستند: «جه اتفاقی افتاده اِما؟ وحشتزده‌ای؟» نمی‌توانستم حرف بزنم. روزنامه را به دستشان دادم.

اول ساشا برخاست و فریاد زد: «هومستد من باید به هومستد بروم!» بازوهایم را به دورش حلقه کردم. من هم باید می‌رفتم. ساشا گفت: «ما باید امشب برویم. آن لحظه بزرگ سرانجام فرا رسیده است!» ساشا که انترناسیونالیست بود گفت: کارگران شیپور مبارزه را هر کجا که به صدا درآورند برای ما اهمیت ندارد. ما باید با آنها باشیم. باید پیام بزرگمان را به آنها برسانیم و یاریشان کنیم که دریابند نه برای همین لحظه. بلکه برای همه دوران‌ها. برای زندگی آزاد و برای آنارشیسم باید اعتصاب کنند. روسیه. مردان و زنان قهرمان بی‌شمار دارد. اما چه کسی در آمریکاست؟ بله ما باید امشب به هومستد برویم.

قبلاً ندیده بودم که ساشا با چنین فصاحتی سخن بگوید. انگار از نظر قد و قامت هم رشد کرده بود. قوی و جسور می‌نمود. درخشش آتش درون بر چهره‌اش. چنان زیبایش مي‌کرد که پیشتر هرگز ندیده بودم.

بی‌درنگ به دیدن صاحبخانه رفتیم و از تصمیم خود آگاهش کردیم. او گفت که ما دیوانه‌ایم. کارمان به این خوبی پیش می‌رود و در آستانه کامیابی هستیم و اگر فقط تا اخر تابستان ادامه دهیم می‌توانیم دست‌کم هزار دلار داشته باشیم. اما حرف‌های او بی‌نتیحه بود و بر ما تأثیری نگذاشت. داستانی سرهم کردیم که گویا یکی از بستگان بسیار عزیزمان در حال احتضار است و باید نزد او برویم. گفتیم که مغازه را تحویلش می‌دهیم و تنها چیزی که می‌خواهیم درآمد آن شب است. تا ساعت تعطیل مغازه می‌مانیم» همه چیز را مرتب می‌کنيم و کلیدها را به او می‌دهيم.

عصر آن روز بخصوص سرمان خیلی شلوغ بود. قبلاً هرگز این همه مشتری نداشتیم. تا ساعت یک همه چیز را فروحتیم. درآمد ما هفتاد و پنج دلار بود. صبح زود با قطار راه افتادیم.

در راه دربارهٔ نقشه‌هایی که هرچه زودتر باید پیاده می‌کردیم بحث کردیم. ابتدا باید بیانیه‌ای خطاب به کارگران فولاد می‌نوشتيم. باید کسی را می‌یافتیم که آن را به انگلیسی ترجمه کند. چون هنوز نمی‌توانستیم افکارمان را به درستی با این زبان بیان کنیم. متن‌های آلمانی و انگلیسی را در نیویورک چاپ می‌کردیم و به پیتسبرگ می‌بردیم. در آنجا، می‌توانستیم با کمک دوستان آلمانی جلساتی برای سخنرانی من سازمان دهیم. فدیا باید تا پیشامدهای بعدی در نیویورک می‌ماند.

از ایستگاه مستقیماً به آپارتمان مالوک رفتیم. رفیقی اتریشی که در گروه آتونومی با او آشنا شده بودیم. او نانوا بود و شب کار می‌کرد. اما همسر او پپی و دو فرزندش در خانه بودند. مطمئن بودیم که به ما جا خواهد داد.

او از دیدن هر سهٔ ماکه با بار و بنه وارد خانه شدیم تعجب کرد اما خوشامد گفت. به ما غذا داد و پیشنهاد کرد که بخوابیم. اما ما کارهای دیگری داشتیم.

ساشا و من به جستحوی کلاوس تیمرمان آنارشیست پرشور آلمانی رفتیم. او استعداد قابل توجهی برای سرودن شعر داشت و مطالب تبلیغی موثری می‌نوشت. درواقع پیش از این که به نیویورک بیاید سردبیر روزنامه‌ای آنارشیستی در سنت‌لوئیس بود. گرچه در باده‌گساری زیاده‌روی می‌کرد. اما جوانی دوست‌داشتنی و کاملأ درخور اعتماد بود. احساس می‌کردیم کلاوس تنها کسی است که می‌توانیم با اطمینان خاطر او را وارد نقشه‌های خود کنیم. بی‌درنگ حال و هوای ما را دریافت. بیانیه همان شب نوشته شد. دعوت آتشینی بود از مردان هومستد که یوغ سرمایه‌داری را به دور افکنند و از مبارزهٔ کنونی چون سکوی پرشی برای نابودی نظام مزدبگیری و در پی آن. انقلاب اجتماعی و آنارشیسم بهره گيرند.

چند روز پس از بازگشت ما به نیویورک. خبر قتل‌عام کارگران فولاد به دست کارآگاهان خصوصی چون برق سراسر کشور را درنوردید. فریک کارخانه‌های هومستد را سنگربندی کرده و نردهٔ بلندی در اطراف آنها کشیده بود. پس از آن نیمه شب. قایقی پر از اعتصاب‌شکنان, با حمایت جانیانِ تا دندان مسلح کارآگاهان خصوصی, دزدانه بر رودخانه منانگهیلا به حرکت درآمده بود. کارگران فولاد که از قصد فریک باخبر شده بودند در ساحل مستقر شده و مصمم بودند مزدوران فریک را عقب برانند. وقتی قایق نزدیک شد. پلیس‌های مخفی بدون اخطار تیراندازی کردند و بسیاری از مردان هومستد را کشته و زخمی کردند. در میان کشته‌شدگان پسرکی هم بود.

این جنایت بی‌دلیل. حتی روزنامه‌ها را هم برانگیخت. چند روزنامه سرمقاله‌های تند انتقادامیزی دربارهٔ فریک چاپ کردند. نوشتند که او خیلی تند رفته و آتشی را در میان صفوف کارگران روشن کرده است. بنابراین خود او مسئول هر اقدام تندی خواهد بود که ممکن است صورت گیرد.

ما گیح شده بودیم. پی بردیم که برای انتشار بیانیه دیر شده است. واژه‌ها در برابر خون بیگناهانی که در سواحل منانگهیلا ريخته شده بود. معنای خود را از دست داده بودند. بدون ادای کلمه‌ای. هر یک از ما می‌دانست که در دل دیگری چه می‌گذرد. ساشا سکوت را شکست: «فریک مسئول اصلی این جنایت است و باید تاوان آن را بدهد.» گفت که این لحظهٔ روانی مناسی برای یک ترور است. سراسر کشور به پا خاسته است و همه فریک را عامل این جنایت بی‌رحمانه می‌دانند. حمله به فریک در محقرترین آلونک‌ها بازتاب خواهد یافت و توجه جهان را به علت واقعی مبارزهٔ هومستد جلب خواهد کرد. این کار همچنین در صفوف دشمن وحشت برمی‌انگيزد و آنها را بر آن می‌دارد که این واقعیت را دریابند که پرولتاریای آمریکا هم انتقام‌گیرندگان خود را دارد.

ساشا قبلاً هرگز بمب نساخته بود. اما نوشته موست، اسلحه‌شناسی انقلابی کتاب خوبی بود.گفت که دینامیت را از یکی از رفقای استاتن آیلند می‌گیرد و افزود که در انتظار فرارسیدن چنین لحظهٔ بزرگی روزشماری کرده است تا خدمتی در راه آرمان انجام دهد و زندگی‌اش را فدای مردم کند. گفت که باید به پیتسبرگ برود.

من و فدیا با هم فریاد زدیم: «ما هم با تو خواهیم آمد!» اما ساشا نمی‌پذیرفت. اصرار می‌کرد که فداکردن جان سه نفر در ازای یک نفر غیرضروری و حتی جنایت است.

نشستیم, ساشا بین ما نشست و دست‌هایمان راگرفت. با لحنی آرام و یکنواخت خود او را نه. نه برای این که نجات بیدا کند. نه. می‌خواهد زنده بماند تا در دادگاه دلایل عملش را توضیح دهد و مردم آمریکا بدانند که او جنایتکار نیست. آرمانگرا است.

ساشا گفت: «من فریک را خواهم کشت و بی‌تردید محکوم به مرگ خواهم اما من هم مثل لینگ با دست‌های خود می‌میرم. هرگز اجازه نخواهم داد دشمنان ما مرا بکشند.»

به لب‌هایش چشم دوختم. روشن‌بینی, آرامش, قدرت. و آتش مقدس آرمانش مرا مسحور و افسون می‌کرد. رو به من کرد و با همان صدای گرفته به سخنانش ادامه داد. گفت که من یک سخنران مادرزاد. یک مبلغ هستم. می‌توانم برای توضیح عمل او کار زیادی انجام دهم. می‌توانم مفهوم آن را برای کارگران بیان کنم. می‌توانم توضیح دهم که او هیچ دشمنی شخصی با فریک نداشته و فریک به عنوان یک انسان. برای او از هیچ کس کمتر نبوده است. اما او مظهر قدرت و ثروت. بی‌عدالتی و ستم طبقه سرمایه‌دار و همچنین شخصاً مسئول ریختن خون کارگران بوده است. اقدام ساشا، نه علیه فریک به مثابه یک انسان. بلکه علیه او به عنوان دشمن کارگران صورت گرفته است. مسلماً من باید درک می‌کردم که تا چه حد اهمیت دارد پشت سر بمانم و از مفهوم اقدام او و پیام آن در سراسر کشور دفاع کنم.

هر كلمه او مثل پتکی بر سرم کوبیده می‌شد. هرچه بیشتر حرف می‌زد به این واقعیت وحشتناک بیشتر پی می‌بردم که او در واپسین ساعت‌های با عظمت زندگی‌اش به من نیازی ندارد. درک این مسئله همه چیز را از یادم برد: پیام آرمان, وظیفه. تبلیغ. همه اینها در قیاس با این واقعیت که ساشا از همان نخستین لحظه که صدایش را شنیدم و نفوذش را بر خود احساس کردم به بخشی از گوشت و خونم بدل شده بود چه اهمیتی داشت؟ آیا سه سالی که با هم گذرانده بودیم چیزی از روحيه من به او نگفته بود که حالا می‌توانست آرام بگوید که پس از قطعه قطعه‌شدن, یا به مرگ محکوم شدنش به زندگی ادامه دهم؟ آیا عشق واقعی, نه یک عشق معمولی, بلکه عشقی که در آن عاشق می‌خواهد تا پایان با معشوق خود همراه باشد. تعیین‌کننده‌تر از هر چیز دیگری نبود؟ انقلابیون روس این را به درستی دریافته بودند. جسی هلفمان و سوفیا پروفسکایا، در زندگی و مرگ همگام مردانشان بودند. من نمی‌توانستم کمتر از آن کنم.

فریاد زدم: «من با تو خواهم آمد ساشا، باید با تو بیایم! می‌دانم که به عنوان یک زن می‌توانم کمک کنم. می‌توانم آسان‌تر از تو فریک را به چنگ آورم. می‌توانم راه را برای کار تو هموار کنم. گذشته از همه این حرف‌ها. من باید با تو بیایم. می‌فهمی ساشا؟»

هفتَه پرتب و تابی را گذراندیم. ساشا شب‌ها. وقتی که همه خواب بودند. کار می‌کرد. من مراقب بودم. تمام مدت نگران ساشا و دوستانمان در آپارتمان و کودکان و مستأجرهای دیگر بودم. چه می‌شد اگر اشتباهی رخ می‌داد؟ اما خب. مگر نه اين که هدف وسیله را توحیه می‌کرد؟ هدف ما آرمان مقدس مردم مظلوم و استتمار شده بود. برای آنها بود که می‌خواستیم زندگی‌مان را فداکنیم. چه اهمیتی داشت اگر چند نفر قربانی می‌شدند؟ بسیاری آزاد می‌شدند و می‌توانستند در رفاه و زیبایی زندگی کنند. بله. هدف در این موردِ خاص وسیله را توجیه می‌کرد.

پس از پرداخت هزينه سفر از ورسستر به نیویورک. شصت دلاری مانده بود. از وقتی برگشته بودیم, بیست دلار خرج شده بود. موادی که ساشا برای تهيهٔ بمب خریده بود گران تمام شده بود و ما هنوز باید یک هفتهٔ دیگر در نیویورک می‌مانديم. به‌علاوه من لباس و کفش می‌خواستم که به اضافه هزينهٔ سفر تا پیتسبرگ سر به پنجاه دلار می‌زد. وحشتزده پی بردم که به پول زیادی نیاز داریم. کسی را نمی‌شناختم که بتواند چنین پولی به ما بدهد؛ وانگهی, هرکز نمی‌توانستم منظورم را از این درخواست توضیح دهم. سرانجام بعد از چند روز این در و آن در زدن در گرمای سوزان ژوئیه توانستم بیست و پنج دلار تهیه کنم. ساشا آزمایش‌های مقدماتی‌اش را به یایان رساند و به استاتن ایلند رفت تا بمب را آزمایش کند. در بازگشت از چهره‌اش خواندم که حادثه ناگواری رخ داده است. به‌زودی به همه چیز پی بردم. بمب منفجر نشده بود.

ساشا گفت که این مشکل يا درنتيجهه ترکیبات نادرست شیمیایی یا رطوبت دینامیت بوده است. دومین بمب هم که از این مواد ساخته شود به احتمال قوی به همین سرنوشت دچار می‌شود. یک هفته کار و اضطراب و چهل دلار نازنین به باد رفته بود! حالا باید چه می‌کردیم برای تأسف و تأثر وقتی نبود. باید به سرعت کاری می‌کردیم.

البته یوهان موست! از دید منطقی او بهترین کسی بود که می‌توانستیم سراغش برویم. او همیشه عملیات فردی را تبلیغ کرده و هر یک از مقاله‌ها و سخنرانی‌هایش دعوتی مستقیم به ترور بود. مسلماً از این که سرانجام کسی در آمریکا پا پیش گذارده بود تا به عملی قهرمانانه دست بزند. شاد می‌شد و بی‌تردید از جنایت فریک باخبر بود. در نشریه فرای‌هایت هم فریک را مسئول دانسته بودند. بی‌تردید موست به ما کمک می‌کرد.

ساشا این پيشنهاد را رد کرد. گفت که رفتار موست پس از آزادی از جزيرهٔ بلک‌ول به روشنی نشان داده است که نمی‌خواهد دیگر با ما کاری داشته باشد. از وقتی موست در زندان بود. بارها برایش نامه نوشتم اما هرگز پاسخی نداد. از زمانی هم که آزاد شده بود نخواسته بود مرا ببیند. می‌دانستم که با هلن که باردار بود زندگی می‌کند. من حق نداشتم مُخل زندگی آنها شوم. بله ساشا درست می‌گفت. شکاف میان ما بسیار زرف بود.

به یاد آوردم که پوکرت و یکی از دوستانش به سبب میراث کوچکی که به تازگی از دوستی باقی مانده بود تحت پیگرد قرار گرفته بودند. در میان خرت و پرت‌های این دوست کاغذی پیدا شده بود که به پوکرت اجازه می‌داد از یول و اسلحه برای مقاصد تبلیغی استفاده کند. این مرد را می‌شناختم و مطمئن بودم که نقَشه ما را تأیید می‌کرد. و پوکرت او مثل موست مدافع سرسخت عملیات انقلابی فردی نبود. اما ممکن نبود که اهمیت سوءقصد به فریک را درک نکند. مسلماً یاریمان می‌کرد. این فرصتی طلایی برایش محسوب می‌شد تا همه سوءظن‌ها و تردیدهای موجود علیه خود را برای هميشه بزداید.

شب بعد به دیدنش رفتم. پوکرت با صراحت امکان کمک را رد نکرد. اما گفت که نمی‌تواند پول و مهم‌تر از آن اسلحه را به من بدهد. بی آن که بداند برای چه و برضد چه کسی به کار می‌روند کوشیدم رازم را فاش نکنم. اما از ترس آن که اگر نتوانم پول را به دست آورم همه چیز از دست برود. سرانجام به او گفتم که برای ترور فریک به کار می‌روند. در عین حال اسم کسی را که قرار بود این کار را انجام دهد فاش نکردم. پوکرت موافق بود که این کار ارزش تبلیغی دارد. اما گفت که پیش از دادن آن چه می‌خواهم باید با اعضای دیگر گروه مشورت کند. نمی‌توانستم بپذیرم که آدم‌های زیادی از نقشه‌های ما باخبر شوند. بی‌تردید خبر درز می‌کرد و سرانجام به گوش روزنامه‌ها می‌رسید. اما بیش از این ملاحظات. این احساس مشخص را داشتم که پوکرت نمی‌خواهد کاری به این کار داشته باشد. این مهر تاییدی بر نخستین برداشتم از او بود: از خميرمايه قهرمانان و جانبازان نبود.

چه لزومی داشت از شکستم به پسرها چیزی بگویم. از چهره‌ام پیدا بود. ساشا گفت که این کار باید انجام شود و این که ما چگونه پول تهیه می‌کنيم اهمیتی ندارد. حالا دیگر روشن شده است که ما نمی‌توانیم با او برویم. من باید خواهش او را بپذیرم و اجازه بدهم که تنها برود. ساشا ایمانش را به من و قدرت من ابراز کرد و اطمینان داد که با پافشاری بر همراهی‌اش شادی بزرگی به او بخشیده‌ام. گفت: «اما ما بسیار فقیریم و فقر همواره عاملی تعیین‌کننده در اعمال ما است. به‌علاوه ما صرفاً تقسیم کار می‌کنیم هر کدام کاری را می‌کنيم که برایمان بیش از همه مناسب است.» گفت که او مبلغ نیست. تبلیغ, کار من است و وظيفه من است که کارش را برای مردم توضیح دهم. اگرچه قدرت استدلال‌هایش را احساس می‌کردم، با نظرش مخالفت کردم. اما می‌دانستم که او در هر حال خواهد رفت. هیچ چیز مانع او نمی‌شد. در این تردید نداشتم.

دار و ندار ما پانزده دلار بود. این پول ساشا را به پیتسبرگ می‌برد. امکان می‌داد که بعضی وسایل ضروری را تهیه کند و حتی یک دلار هم برای غذا و کرايه اتاق روز اول برایش باقی می‌ماند. نالد و باوثر، رفقای الیگنی که ساشا قصد داشت نزد آنها برود. تا وقتی که من می‌توانستم پول بیشتری برایش تهیه کنم. چند روزی پذیرایش می‌شدند. ساشا تصمیم گرفته بود که نقشه‌اش را برای آنها فاش نکند. احساس می‌کرد که نیازی به این کار نیست و مصلحت نیست که عده زیادی از نقشه‌های توطئه گرانه باخبر شوند. دست‌کم به بیست دلار دیگر برای اسلحه و لباس نیاز داشت. احتمالاً می‌توانست اسلحه را از یک امانت‌فروشی به قیمتی ارزان بخرد. نمی‌دانستم که این پول را از کجا می‌توانم تهیه کنم, اما می‌دانستم که به هر قیمتی باید آن را به دست آورم.

به آنهایی که در خانه‌شان بودیم گفتیم که ساشا شب از نیویورک می‌رود اما علت رفتنش را فاش نکردیم. آنها برای خداحافظی شام ساده‌ای ترتیب دادند. همه شوخی می‌کردند و می‌خندیدند و من هم به شادی و سرور پیوستم. می‌کوشیدم شاد باشم تا ساشا را سرخوش کنم. اما این خنده‌ها اشک‌های فروحورده را پنهان می‌کرد. بعد ساشا را تا ایستگاه بالتیمور و اوهایو همراهی کردیم. دوستان ما دورتر ایستادند. من و ساشا بر سکو قدم مي‌زديم. قلب‌هایمان سنگین‌تر از آن بود که بتوانیم حرف بزنیم.

مأمور قطار با صدای رسایی اعلام کرد: «همه سوار شوند» به ساشا آویختم. او درون قطار بود و من روی پله پایین‌تر ایستاده بودم. سرش به سوی من خم شده و با دست مرا گرفته بود. زمزمه کرد: «دختر دریانوردم! (اسم خودمانی که بر من نهاده بود)، دوست من. تا آخرین لحظه با من خواهی بود. تو اعلام خواهی کرد که آنچه را بیش از هر چیز برایم عزیز بود، برای آرمانم و برای مردم ارجمند رنج‌کشيده فداکردم.»

قطار راه افتاد. ساشا رهایم کرد و به آرامی کمک کرد تا از پله پایین بپرم. در پی قطار که ناپدید می‌شد دویدم. برایش دست تکان دادم و نامش را صدا کردم: «ساشا، ساشنکا!» هیولایی که از دهانش بخار بیرون می‌زد سر پیچ ناپیدا شد و من خیره به آن ایستادم. در پی‌اش کشیده می‌شدم و دست‌هایم به سوی زندگی گرانبهایی که از من ربوده می‌شد دراز شده بود.

با فکری بسیار مشخص درباره این که چگونه برای ساشا پول تهیه کنم از خواب برخاستم. می‌بایست به خیابان بروم. دراز کشیده بودم و از خودم می‌پرسیدم چه‌طور چنین فکری به مغزم راه یافته بود. رمان جنایت و مکافات داستایفسکی, بخصوص شخصیت سونیا، دختر مارملادف را که تأثیر عمیقی بر من گذارده بود. به یاد آوردم. سونیا برای گذران زندگی برادر و خواهرهای کوچکش روسپی شده بود تا نامادری مسلولش را از دغدغه برهاند. سونیا را مجسم کردم که بر تختخواب کوچکش دراز کشیده. صورتش رو به دیوار و شانه‌هایش جمع شده است. تقریبا همان احساس او را داشتم. سونیای حساس می‌توانست تنش را بفروشد. چرا من نتوانم؟ هدف من والاتر از هدف او بود: ساشا، اقدام بزرگ او و مردم. آیا می‌توانستم از عهدهٔ انجام این کار برآیم؟ می‌توانستم با پول گرفتن خود را در اختیار مردهای غریبه بگذارم؟ این فکر مشمئزم کرد. صورتم را در بالش فرو بردم تا روشنایی را نبینم. صدایی در درونم می‌گفت: «ترسوی سست‌عنصر، ساشا زندگی‌اش را فدا می‌کند و تو از ارزانی‌کردن تنت دل‌آشفته می‌شوی، ترسوی بیچاره!» چند ساعتی طول کشید تا بر خودم تسلط پیدا کردم. وقتی از بستر بیرون آمدم. تصمیمم را گرفته بودم.

حالا مهم‌ترین مسأله این بود که آیا می‌توانم خود را برای مردانی که در پی زنان روسپی‌اند. جذاب جلوه بدهم يا نه. به سوی آیینه رفتم تا ظاهرم را درست ببینم. خسته. اما زیبا بودم. به آرایش نیازی نبود. موی مجعد و بور با چشم‌های آبیم خوب به هم می‌آمد. فکر کردم باسنم برای سنّم بزرگ است. بیست و سه ساله بودم. خوب به هر حال از تبار یهود بودم. وانگهی می‌توانستم شکم‌بند بپوشم و با کفش‌های پاشنه بلند, بلندتر به نظر می‌رسيدم. قبلاً هرگز کفش پاشنه بلند و شکم‌بند نپوشیده بودم.

شکم‌بند. کفش پاشنه‌بلند. لباس‌های زیر زیبا، از کجا می‌توانستم برای همه اینها پول به دست آورم یک لباس سفید کتانی داشتم که با برودری‌دوزی قفقازی تزیین شده بود. می‌توانستم پارچه لطیفی با رنگ زنده بخرم و لباس‌های زیر را خودم بدوزم. مغازه‌هایی را در گرانداستریت سراغ داشتم که پارچه‌های ارزان می‌فروحتند.

با سرعت لباس پوشیدم و در جستجوی خدمتکار آپارتمان که به من علاقه نشان می‌داد رفتم و او بی‌هیچ پرسشی پنج دلار به من قرض داد. بیرون رفتم تا خرید کنم. پس از بازگشت به خانه خودم را در اتاقم حبس کردم. نمی‌خواستم هیچ‌کس را ببینم. به ساشا فکر می‌کردم و لباس می‌دوختم. اگر ساشا می‌فهمید چه می‌گفت این کار را تأیید می‌کرد بله بی‌تردید تأیید می‌کرد. هميشه تا کید داشت که هدف وسیله را توجیه می‌کند و انقلابی واقعی از هیچ کاری که در خدمت آرمان قرار گیرد. روگردان نمی‌شود.

عصر شنبه ۱۶ زوئیه ۱۸۹۲ ، من هم در صف طولانی دخترانی که قبلاً بارها آنها را در حال انجام کارشان دیده بودم, در خیابان چهاردهم بالا و پایین می‌رفتم. ابتدا رام بودم. اما وقتی مردان رهگذر, نگاه‌های زننده آنها و شیوهٔ نزدیک‌شدنشان را به زنان دیدم. قلبم فرو ریخت. دلم می‌خواست بال در ورم. به اتاقم برگردم. لباس زرق و برقی ارزان‌قیمتم را پاره کنم و خود را تمیز بشویم. اما صدایی در گوشم زنگ می‌زد: «باید مقاومت کنی, ساشا - اقدام او اگر شکست بخوری همه از دست می‌روند.»

به پرسه‌زدن ادامه دادم اما نیرویی قوی‌تر از منطق موجب می‌شد به محض نزدیک شدن مردها بر سرعت قدم‌هایم بیفزایم. یکی از آنها بفهمی نفهمی سمج بود و من فرار کردم. نزدیک ساعت یازده به‌کلی از پا افتاده بودم. پاهایم به سبب کفش‌های پاشنه‌بلند درد گرفته و سرم منگ بود. چیزی نمانده بود از خستگی و بیزاری ناشی از ناتوانی در انجام کاری که برای آن آمده بودم به گریه بیفتم.

تلاش دیگری کردم. نبش کوچه چهارم و خیابان چهاردهم نزدیک ساختمان بانک ایستادم. تصمیم گرفته بودم با اولین مردی که از من دعوت کند بروم. مردی بلندقد. با ظاهری متشخص و شیک‌پوش نزدیک آمد. گفت: «بیا با هم چیزی بنوشیم دختر کوچولو!» موهایش سفید بود. شصت ساله می‌نمود. اما صورتش گلگون بود. پاسخ دادم: «بسیار خوب»» بازویم راگرفت و مرا به کافه‌ای در پونیون اسکوئر که بارها با موست به آنجا رفته بودیم برد. تقریباً فریاد کشیدم: «اینجا نه خواهش می‌کنم. اینجا نه.» به کافه‌ای در کوچهٔ سیزدهم خیابان سوم رفتیم. از در عقب وارد شدیم. یک بار برای نوشیدن لیوانی آبجو به آنجا رفته بودم. آن وقت‌ها تمیز و آرام بود. اما آن روز عصر شلوغ بود و به زحمت میزی پیدا کردیم. مرد نوشیدنی سفارش داد. گلویم می‌سوخت. لیوانی بزرگ آبجو خواستم. هیچ کدام حرفی نمی‌زديم. متوجه نگاه موشکافانه مرد بر اندام و صورتم بودم. احساس می‌کردم که کم‌کم کفرم درمی‌آید. درٍ همین حال پرسید: «تو انگار تازه کاری این‌طور نیست» «بله بار اول است. اما از کحا فهمیدید؟» گفت: «وقتی از کنارم می‌گذشتی تو را نگاه می‌کردم.» و افزود که به حالت وحشتزدهٔ من و تندشدن قد‌هایم به به هنگام نزدیک شدن مردها توجه کرده و پی برده که بی‌تجربه‌ام. گفت دلیلی که مرا به خیابان آورده است هرچه باشد. او می‌داند که هرزگی صرف یا عشق به هیجان نبوده است. از دهانم پرید: «اما هزاران دختر به دلیل نیاز مالی به این کار روی می‌آورند.» با تعجب به من نگاه کرد: «از کجا این چرندیات را یاد گرفته‌ای؟» دلم می‌خواست با او درباره این مسألهٔ اجتماعی, عقایدم و این که چه و که هستم حرف بزنم, اما بر خودم غلبه کردم. نباید هویتم را فاش می‌کردم. وحشتناک بود اگر می‌فهمید اما گلدمن آنارشیست در خیابان چهاردهم خودفروشی می‌کرده است. از این ماجرا چه داستان شیرینی برای مطبوعات درمی‌آمد!

مرد گفت که به مشکلات مالی علاقه‌مند نیست و برایش اهمیتی ندارد که دلیل کار من چیست. فقط خواسته است به من بگوید که اگرکسی مایه این کار را نداشته باشد از روسپیگری چیزی عایدش نمی‌شود و به من اطمینان داد: «تو مایه این کار را نداری. فقط همین.» یک اسکناس ده دلاری از جیبش بیرون آورد و جلو من گذاشت. گفت: «اين را بگیر و به خانه برو.» پرسیدم: «اما اگر نمی‌خواهید با شما بیایم چرا به من پول می‌دهید» «خوب فقط برای جبران پولی که باید خرج کرده باشی تا خودت را به این ریخت دربیاوری. لباس تو خیلی زیباست. اما با کفش‌ها و جوراب‌های بازاریت جور نیست.» حیرتزده‌تر از آن بودم که حرفی بزنم.

پیشتر دو گروه از مردان را دیده بودم: مردان عامی و آرمانگراها. گروه اول هرگز شانس تملک یک زن را از دست نمی‌دادند و نسبت به او احساس دیگری جز میل جنسی نداشتند. آرمانگراها دست‌کم در تئوری, سرسختانه از برابری زن و مرد دفاع می‌کردند. اما در میان آنها تنها کسانی که به گفته‌های خویش عمل می‌کردند رادیکال‌های روس و یهودی بودند. این مرد که مرا از خیابان بلند کرده و در سالن پشتی کافه‌ای با من نشسته بود. نمونه‌ای به کلی تازه بود. علاقهٔ مرا به خود جلب کرد. بی‌تردید ثروتمند بود. اما مگر ممکن بود که مرد ثروتمندی بی‌چشمداشت چیزی ببخشد کارخانه‌دار گارسن به یادم آمد. او حتی کمی به مزدم اضافه نکرده بود.

شاید این مرد یکی از آن نجات‌دهندگان روح بود که دربارهٔ آنها خوانده بودم. آدم‌هایی که همیشه سرگرم زدودن کناه از چهره نیویورک بودند. از او پرسیدم. خندید و گفت که یک فضولباشی حرفه‌ای نیست و اگر فکر می‌کرد که واقعاً مایلم روسپیگری کنم اهمیتی نمی‌داد و افزود: «البته شاید من به کلی اشتباه کرده باشم. اما اهمیتی نمی‌دهم. فعلاً متقاعد شده‌ام که تو قصد نداری ولگردی خبابانی باشی و حتی اگر موفق شوی از این کار متنفر خواهی بود.» و افزود که اگر در این باره متقاعد نشده بود مرا به عنوان معشوقه‌اش انتخاب می‌کرد. فریاد زدم: «برای همیشه.» پاسخ داد: «بیا، تو حتی از تصور این موضوع هم ترسیده‌ای و با این حال امیدواری که موفق شوی. تو بچهٔ خیلی خوبی هستی،‌اما احمقی، بی تجربه‌ای و رفتار کودکانه‌ای داری.» خشمگین از این که با من مثل یک بچه رفتار می‌کرد اعتراض کردم: «ماه گذشته بیست و سه سالم تمام شد.» با لبخند گفت: «بله تو یک خانم مسن هستی. اما حتی آدم‌های مسن هم می‌توانند مثل بچه‌ها باشند. به من نگاه کن. شصت ویک سال دارم اما اغلب کارهای احمقانه می‌کنم.» گفتم: «مثل همین که به بیگناهی من اعتقاد پیدا کردید.» از سادگی رفتارش خوشم آمد. نام و آدرسش را پرسیدم تا بتوانم روزی ده دلار اورا باز گردانم. اما از گفتن امتناع کرد. گفت که عاشق ماحراهای اسرارامیز است. در خیابان برای یک لحظه دستم راگرفت و بعد هر کدام به سویی رفتیم. آن شب ساعت‌ها در رختخوابم غلتیدم. خوابم آشفته بود. خواب ساشا، فریک هومستد. خیابان چهاردهم و غريبه مهربان را دیدم. فردای آن روز هم مدت‌ها پس از بیداری, تصاویر روّیاهایم ثابت ماندند. بعد نگاهم به کیف کوچکم که روی میز بود افتاد. از جا پریدم با دستی لرزان آن را باز کردم. اسکناس ده دلاری آنجا بود پس واقعاً اتفاق افتاده بود!

دوشنبه یادداشتی کوتاه از ساشا رسید. نوشته بود که کارل نالد و هنری باوئر را دیده و شنبه آینده را برای اجرای نقشه اش انتخاب کرده است. به شرط آنکه فورا پول مورد نیاز را برایش بفرستم. مطمئن بود که ناامیدش نخواهم کرد. از این نامه تا حدی مأیوس شدم. لحن آن سرد و سرسری بود. از خودم پرسیدم که آن غریبه برای زنی که دوست می‌داشت چه‌طور نامه می‌نوشت؟ وحشتزده خودم را از شر این افکار رها کردم. وقتی ساشا برای نابودکردن یک زندگی و از دست دادن زندگی خود آماده می‌شد احمقانه بود که این افکار به ذهنم خطور کند. چه‌طور می‌توانستم در یک لحظه هم به ساشا و هم به آن غریبه فکر کنم باید پول بیشتری برای پسرکم تهیه می‌کردم.

باید به هلنا تلگراف می‌زدم تا پانزده دلار برایم بفرستد. هفته‌ها بود که برای خواهر عزیزم چیزی ننوشته بودم. می‌دانستم تا جه اندازه تهیدست است و از درخواست یول از او اکراه داشتم. به نظرم جنایت‌بار بود. سرانجام به او تلگراف زدم که بیمار شده‌ام و به پانزده دلار احتیاج دارم. می‌دانستم که اگر فکر کند بیمارم هیچ چیز مانع تهيه پول نخواهد شد. اما درست مثل وقتی که در سن پترزبورگ فرییش دادم احساس شرم پریشان خاطرم کرد.

هلنا پول را تلگرافی برایم حواله کرد. بیست دلار برای ساشا فرستادم و پنج دلاری را که برای تهیه لباس‌های پرزرق و برق خرج کرده بودم پس دادم.

فصل نهم

از هنگام بازگشت به نیویورک نتوانسته بودم پی کار بروم. هفته‌های پرتب و تاب پس از عزیمت ساشا، مبارزهٔ سرسختانه‌ام برای جلوگیری از تنها رفتنش, ماجرای خیابان گردی‌ام با احساس ناراحتی از این که هلنا را فریب داده‌ام. پاک پریشانم کرده بود. پریشانی‌ام حالا با انتظار عذاب‌آور برای فرارسیدن شنبه ۲۳ ژوئیه: روزی که ساشا برای اقدامش تعیین کرده بود افزایش می‌یافت. قرار از کف داده بودم و بی‌هدف درگرمای ماه ژوئیه. این سو و آن سو می‌رفتم. بعد از ظهرها را در کافه زوم گروبن میشل و شب‌ها را درکافه زاخس می‌گذراندم.

در نخستین ساعات بعد از ظهر شنبه ۲۳ ژوئیه. فدیا روزنامه در دست به اتاقم دوید. آنجا بود. با حروف سیاه درشت: «مردی به نام الکساندر برکمن به فریک شلیک کرده است. کارگران تروریست را پس از مبارزه‌ای سرسختانه وادار به تسلیم کردند.»

کارگران, کارگران ساشا را از پای در آوردن د؟ روزنامه دروغ می‌گفت! ساشا این کار را برای کارگران کرد. آنها هرگز به او حمله نمی‌کردند.

با عجله همه روزنامه‌های بعد از ظهر را گرفتیم. هر یک شرحی متفاوت داشتند. اما موضوع اصلی روشن بود. ساشای شجاع ما کارش را انجام داده بود! فریک هنوز زنده بود. اما جراحاتش به مرگ می‌انجامید. احتمالاً تا شب زنده نمی‌ماند. و ساشا آنها او را می‌کشتند. تردید نداشتم که او را می‌کشند. آیا می‌گذاشتم تنها بمیرد یا می‌توانستم وقتی او را قصابی می‌کردند. به سخنرانی ادامه دهم؟ باید همان بهایی را که او می‌پرداخت می‌پرداختم. من هم باید عواقب این کار را می‌پذیرفتم و در مسئولیت شریک می‌شدم!

در فرای‌هایت خوانده بودم که موست همان روز عصر برای اعضای شعبه محلی شمارهٔ یک آنارشیست‌های آلمانی سخنرانی می‌کند. به فدیا گفتم: «بی‌تردید درباره اقدام ساشا حرف خواهد زد. باید به جلسه برویم.»

یک سال بود که موست را ندیده بودم. پیرتر می‌نمود. آثار جزيرهٔ بلک‌ول بر چهره‌اش پیدا بود. به شیوهٔ معمول خود صحبت کرد. اما در مورد اقدام ساشا، در پایان. آن هم به نحوی که گویا اتفاقی بوده است. سخن گفت: «روزنامه‌ها از سوءقصد به فریک توسط مردی به نام برکمن گزارش داده‌اند. احتمالاً این هم یکی از همان جعلیات معمول روزنامه‌ها است. باید یک ولگرد. یا یکی از مردان خود فریک باشد که خواسته است برایش جلب همدردی کند. فریک می‌داند که افکار عمومی مخالف او است. به چیزی نیاز دارد که سیر حوادث را به نفعش تغییر دهد.»

نمی‌توانستم به گوش‌هایم اعتماد کنم. مبهوت نشستم و با نگاهی ثابت به موست خیره شدم. فکر کردم مسلماً مست است. به دور و برم نگاه کردم و حیرت را در چهره بسیاری دیدم. انگار بعضی از شنوندگان هم تحت تأثیر سخنانش قرار گرفته بودند. چند مرد مشکوک را نزدیک در خروجی دیدم. ظاهراً پلیس بودند.

پس از پایان سخنراني موست اجازه صحبت خواستم. با لحنی گزنده درباره سخنرانی که جرأت کرده بود مست در برابر مردم ظاهر شود حرف زدم. پرسیدم شاید موست هوشیار است و صرفا از ماموران مخفی می‌ترسد چرا این داستان مسخره را درباره «آدم خود فریک» اختراع کرده است. آیا او واقعاً نمی‌داند «برکمن» کیست؟

کم‌کم صدای اعتراض و مخالفت برخاست و به زودی جنجال تا آنجا رسید که مجبور شدم سخنانم را قطح کنم. موست از سکو پایین رفت. پاسخی نداد. عمیقاً آزرده با فدیا از آنجا رفتم. متوجه شدیم که دو مرد تعقیبمان می‌کنند. چند ساعت در خیابان‌های مختلف زیگزاگ زدیم تا سرانجام توانستیم آنها را گم کنیم. به پارک راو رفتیم و در آنجا منتظر روزنامه‌های صبح یکشنبه شدیم.

با هیجانی تب‌آلود داستان مفصل «الکساندر برکمن تروریست» را خواندیم. او راه خود را به درون دفتر خصوصی فریک با دنبال کردن باربر سیاه‌پوستی که کارت ورودی خود را نشان داده بود به زور گشوده بود. بی‌درنگ شلیک کرده بود و فریک با سه گلوله از پا درآمده بود. بنا به نوشته روزنامه. اولین کسی که به کمک فریک آمد معاونش لیشمن بود که در لحظه وقوع حادثه در دفتر حضور داشت. کارگرانی که سرگرم نجاری در داخل ساختمان بودند به اتاق هجوم آوردن د و یکی از آنها برکمن را با چکشی نقش زمین کرد. ابتدا همه فکر می‌کردند که فریک مرده است. اما پس از آن صدای ناله‌ای از او شنیده شد. برکمن خزیده و و آن قدر به فریک نزدیک شده بود که بتواند با خنجری پنهان مضروبش کند. پس از آن بیهوش شده و در کلانتری به هوش آمده بود. اما حاضر نشده بود به هیچ پرسشی پاسخ دهد. یکی از مأموران به شکل ظاهری چهره‌اش مشکوک شده و تقریاً فک مرد جوان را شکسته بود تا دهانش را باز کند. کپسول عجیبی در دهانش بود.

وقتی از برکمن پرسیدند که این کپسول چیست. با حالتی تحقیرامیز و مبارزه‌جویانه گفته بود: «شیرینی.» بعد از بررسی مشخص شده بود که کپسول. فشنگی محتوی مواد منفجره است. پلیس به وجود نقشه‌ای توطئه‌آمیز اطمینان داشت. آنها در جستجوی همدستان او به خصوص «باخماتوف نامی بودند که در یکی از هتل‌های پیتسبرگ ثبت‌نام کرده بود»

احساس کردم که در مجموع گزارش روزنامه‌ها درست است. ساشا خنجری زهراگین با خود برده بود. برای «موردی که رولور هم مثل بمب کار نکند.» بله خنجر زهرآگین بود. هیچ چیز نمی‌توانست فریک را از مرگ نجات دهد. مطمئن بودم که روزنامه‌ها در مورد این که ساشا به لیشمن نیز تیراندازی کرده است دروغ نوشته‌اند. به یاد داشتم که ساشا تا چه اندازه مصمم بود کسی جز فریک صدمه نبیند و نمی‌تواز نستم باور کنم که کارگران به کمک فریک. دشمن خود آمده باشند.

گروه آتونومی همه از عمل ساشا به هیجان آمده بودند. پوکرت سرزنشم کرد که چرا به او نگفته‌ام پول و سلاح را برای چه کسی می‌خواهم. او راکنار زدم. به او گفتم که انقلابي متزلزلی است. به این نتیجه رسیده بودم که پوکرت بیش از آن عافیت‌طلب بود که بتواند به درخواست ما پاسخ مثبت دهد. گروه تصمیم گرفت که شماره بعدی نشريه هفتگی آنارشیست را سراسر به رفیق شجاعمان الکساندر برکمن و عمل متهورانه‌اش اختصاص دهد. از من خواستند که مقاله‌ای درباره ساشا بنویسم. جز مطلب کوتاهی برای فرای‌هایت. هرگز برای انتشار چیزی ننوشته بودم. نگران بودم و می‌ترسیدم نتوانم حق مطلب را ادا کنم. اما پس از یک شب مبارزه و حرام کردن چند صفحه کاغذ. موفق شدم ستایشی شورانگیز درباره «الکساندر برکمن, انتقام‌گیرندهٔ مردان کشته شده در هومستد» بنویسم.

انگار لحن ستایش‌آمیز آنارشیست مثل پارچه سرخی که در برابر گاو به حرکت درآورند. بر موست اثر گذاشت. چنان احساسات خصمانه‌ای نسبت به ساشا در قلب خود انباشته بود و خشم او نسبت به ما به دلیل شرکت در گروه پوکرتِ منفور چنان شدید بود که آن را در فرای‌هایت بیرون ریخت. البته نه آشکارا, بلکه پوشیده و موذیانه. هفتهٔ بعد فرای‌هایت به فریک حملهٔ تندی کرد. اما ترور او را حقیر و ساشا را مضحک جلوه داد. موست در مقاله‌اش اشاره کرده بود که ساشا «تیری از هفت‌تیر بازیچه‌ای» شلیک کرده است. با عباراتی اغراق آمیز دستگیری نالدو باثر را در پیتسبرگ محکوم کرده و گفته بود که آنها نمی‌توانسته‌اند در ترور فریک دست داشته باشند. چون «از همان آغاز به برکمن اعتماد نکرده بودند.»

البته این حقیقت داشت که آن دو درباره اقدام برنامه‌ریزی شدهٔ ساشا چیزی نمی‌دانستند. ساشا پیش از رفتن تصمیم گرفته بود که در این باره به آنها چیزی نگوید. اما می‌دانستم که موست دربارهٔ عدم اعتماد آنها به ساشا دروغ می‌گوید. حداقل کارل نالد چنین نکرده بود. ساشا برایم نوشته بود که کارل تا چه اندازه با او مهربان بوده است. کینه توزی موست و تمایل به بی‌اعتبارکردن ساشا بود که او را به نوشتن چنین اراجیفی وامی‌داشت.

درک این که مرد مورد پرستش و عشق و اعتماد من تا این اندازه حقیر است. سرخوردگی بی‌رحمانه‌ای بود. احساس شخصی او به ساشا که هميشه او را رقیب خود می‌دانست. هر چه بود. چه طور یوهان موست. مرغ توفان روّیاهایم می‌توانست به او حمله کند احساس خشمی شدید به موست قَلبم را انباشت. در اشتیاق به این که به حملاتش پاسخ دهم با صدای بلند. خلوص و آرمانگرایی ساشا را فریاد کنم. با چنان شوری که دنیا آن را بشنود و بداند. می‌سوختم. موست اعلان جنگ کرده بود. باشد به حملات او در آنارشیست پاسخ می‌دادم.

در همین حال روزنامه‌ها مبارزه‌ای کینه‌توزانه را برضد آنارشیست‌ها آغاز کردند. آنها از پلیس خواستند که دست به کار شود. «محرکینی مثل یوهان موست. اما گلدمن و امثال آنها» را جمع کند. نام من پیشتر به‌ندرت در روزنامه‌ها آمده بود, اما حالا هر روز همراه با هیجان‌انگیزترین داستان‌ها بود. پلیس دست به کار شکار اما گلدمن شد.

دوستم پپی که با او زندگی می‌کردم. آپارتمانی در کوچه پنجم. خیابان اول، نزدیک کلانتری داشت. همیشه از مقابل آن می‌گذشتم. آشکارا رفت و آمد می‌کردم و اوقات زیادی را در دفتر آتونومی می‌گذراندم. با همه اینها انگار پلیس نمی‌توانست مرا بیدا کند. یک شب وقتی در جلسه‌ای بودم. افراد پلیس که سرانجام محل زندگی‌ام را کشف کرده بودند. از راه پله اضطراری وارد خانه شدند و هرچه را که دستشان رسید بردند. مجموعه خوب جزوه‌ها و عکس‌های انقلابی و همه نامه‌هایم نایدید شدند. اما چیزی را که به جستجویش آمده بودند نیافتند. وقتی برای اولین بار نام من در روزنامه‌ها ظاهر شد. موادی راکه از آزمایش‌های ساشا مانده بود از بین برده بودم. افراد پلیس که نتوانستند چیزی حاکی از مجرم بودنم پیدا کنند. به سراغ خدمتکار پپی رفتند. اما او از دیدن پلیس بیش از آن ترسیده بود که بتواند اطلاعاتی به آنها بدهد. با سرسختی گفت که مردی شبیه به عکس ساشا را که پلیس به او نشان داده بود - در آیارتمان ندیده است.

چند روز پس از هجوم پلیس صاحبخانه از ما خواست که آپارتمان را تخلیه کنیم. در پی این اخطار ضربه جدی‌تری وارد آمد: مالوک. شوهر پپی را به اتهام همدستی با ساشا، در لانگ آیلند. در محل کارش گرفتند و به پیتسبرگ بردند.

چند روز پس از سوءقصد. هنگ‌های نظامی در هومستد رژه رفتند. آگاه‌ترین کارگران فولاد به این کار اعتراض کردند. اما عناصر کارگری محافظه کار که ساده‌لوحانه سربازان را در برابر حمله‌های جدید پلیس خصوصی حامی خود می‌دیدند. صدایشان را خفه کردند. سربازان به‌زودی نشان دادند برای پشتیبانی از چه کسی آمده‌اند: کارخانه‌های کارنگی نه کارگران هومستد.

اما در آن میان سربازی هم بود. آنقدر آگاه که می‌خواست ساشای انتقام‌گيرنده کارگران را به دیگران بشناساند. این مرد شجاع با فراخواندن سربازان به این که سه بار برای مردی که به فریک تیراندازی کرده است هورا بکشند. احساس درونی خود را آشکار کرد. او را در دادگاه نظامی محاکمه و از پا آویزان کردند. اما او بر سر حرف خود ایستاد. این واقعه تنها نقطهٔ روشن در روزهای سیاه و ستوه‌اور پس از رفتن ساشا بود.

پس از انتظاری دراز و عذاب‌آور نامه‌ای از ساشا رسید. نوشته بود که از ایستادگی آن مرد نظامی, یعنی ثیمز به شدت خوشحال شده است. این نشان می‌دهد که حتی سربازان آمریکایی هم دارند از خواب غفلت برمی‌خيزند. و پرسیده بود که آیا نمی‌توانم با پسرک تماس بگیرم و برایش جزوه‌های آنارشیستی بفرستم» چون می‌تواند موجود باارزشی برای جنبش باشد. نوشته بود من نباید برای او نگران باشم. روحیه‌اش خوب است و نطق خود را برای دادگاه تدارک می‌بیند. نه برای دفاع بلکه برای توضیح کاری که انجام داده است. البته وکیل نمی‌گیرد. خودش دفاع می‌کند. همان‌طور که انقلابیون واقعی روس و اروپایی کرده‌اند. وکلای برجستهٔ پیتسبرگ حاضر شده‌اند به رایگان دفاع از او را برعهده بگیرند. اما او نپذیرفته است. استخدام وکیل مدافع برازندهٔ یک آنارشیست نیست. و من باید نظر او را در این باره برای رفقا روشن کنم. پرسیده بود که این ماجرای هانس ورست (نام مستعاری که برای موست انتخاب کرده بودیم تا هویت او را پنهان سازیم) چیست؟ کسی برایش نوشته که او کارش را تأٔیید نکرده است. آیا ممکن است؟ مقامات چقدر احمقند که نالدو باثر را دستگیر کرده‌اند! آنها به هیچ‌وجه دربارهٔ اقدام او چیزی نمی‌دانستند. درواقعم خودش به آنها گفته بود که قصد دارد به سنت لوئیس برود و بعد از خداحافظی, در هتلی با نام باخماتوف اتاقی گرفته بود.

نامه را به سینه فشردم و غرق بوسه کردم. هر چند ساشای من کلمه‌ای از عشق و اندیشه‌اش دربارهٔ من ننوشته بود. اما می‌دانستم ان را با چه شوری احساس می‌کند.

از تصمیم او درباره این که دفاع از خود را بر عهده بگیرد. به شدت نگران شدم. ثبات عقيدهٔ فوق‌العاده‌اش را دوست داشتم. اما می‌دانستم که انگلیسی او هم مثل من. بیش از آن ضعیف است که بتواند در دادگاه موثر باشد. می‌ترسیدم هیچ شانسی نداشته باشد. اما خواست خود ساشا، حالا بیش از هميشه برایم مقدس بود و خود را با این امید تسلی می‌دادم که دادگاهی علنی خواهد داشت و می‌توانیم سخنرانی‌اش را ترجمه کنیم و دربارهٔ همهٔ مراحل قانونی. در سراسر کشور, دست به تبلیغ بزنیم. برایش نوشتم که با تصمیم او موافقم و ما در حال تدارک جلسه بزرگی هستیم که در آن اقدام او و انگیزه‌هایش را به‌طور کامل شرح خواهیم داد. برایش از شور و شوق گروه آتونومی و رفقای یهودی, از موضع خوبی که نشريه سوسیالیست دی فولک تسایتونگ اتخاذ کرده بود و برخورد دلگرم‌کننده انقلابیون ایتالیایی نوشتم. و افزودم که همه ما از شجاعت آن جوان نظامی به وجد آمدیم. اما او تنها کسی نیست که ساشا را تحسین. و به کار او افتخار می‌کند. کوشیدم عبارات توهین‌آمیزی را که در فرای‌هایت آمده بود تا حد ممکن ملایم کنم. نمی‌خواستم پریشان شود. اما هنوز هم پذیرش این که موست قضاوت ساشا را در مورد خودش تأیید کرده باشد برایم دشوار بود.

ما در تدارک برگزاری گردهمایی بزرگی به حمایت از ساشا بودیم. جوزف برندس از اولین کسانی بود که پیشنهاد همکاری کرد. از یک سال پیش او را ندیده بودم. در ارتباط با اعتصاب جدید ساعت‌سازان محکوم به حبس شده. اما فرماندار نیویورک به تقاضای اتحاديه کارگری و تقاضای کتبی عفو خود برندس, او را بخشیده بود. دییر لوم یکی از دوستان نزدیک آلبرت پارسنز داوطلب شد که صحبت کند. ساوریو مرلینو آنارشیست برجسته ایتالیایی هم که آن روزها در نیویورک به سر می‌برد یکی از سخنرانان این جلسه بود. روحیه‌ام تقویت شد. ساشا هنوز رفقای واقعی و فداکاری داشت.

پوسترهای بزرگ سرخ ما که برگزاری گردهمایی عمومی را اعلام می‌کردند. خشم مطبوعات را برانگیختند. فریاد می‌کشیدند که چرا مقامات مسئول دخالت نمی‌کنند پلیس تهدید کرد که مانع برگزاری میتینگ ما خواهد شد. اما در شب مقرر جمعیت به قدری زیاد بود و چنان مصمم می‌نمود که پلیس دست به کاری نزد.

ریاست جلسه را من بر عهده داشتم. نخستین بار بود که این کار را می‌کردم اما نتوانستیم کس دیگری را پیدا کنیم. جلسه بسیار با روحیه بود. همه سخنران‌ها برترین ستایش‌ها را نثار ساشا و کارش کردند. نفرت من از شرایطی که انسان‌های آرمانگرا را وادار به اعمال خشونت‌بار می‌کرد سبب شد با لحنی آتشین از نجابت ساشا، از خودگذشتگی و سرسپردگی‌اش به مردم سخن بگویم.

روزنامه‌های صبح فردا دربارهٔ سخنرانی‌ام نوشتند: «نطقی خشماگین بود.» «تا کی به این زن خطرناک اجازه داده می‌شود که به کارهایش ادامه دهد؟» آه اگر آنها می‌دانستند چقدر آرزو داشتم از آزادی‌ام بگذرم و به صدای بلند سهم خود را در این کار اعلام کنم. اگر آنها می‌دانستند.

صاحبخانه جدید به پپی اخطار کرد که يا باید عذر مرا بخواهد يا آپارتمان را تخلیه کند. بیچاره پپی او را به خاطر من می‌آزردند. آن شب وقتی بعد از جلسه. دیروقت به خانه بازگشتم کلیدی راکه برای شب در کیفم گذاشته بودم پیدا نکردم. مطمئن بودم که صبح آن را در کیف گذاشته‌ام. چون نمی‌خواستم سرایدار را بیدار کنم روی سکوی جلو در نشستم و منتظر شدم تا یکی از مستأجرها برسد. سرانجام کسی آمد و مرا به داخل راه داد. وقتی خواستم در آپارتمان پپی را باز کنم نتوانستم. چند بار در زدم و پاسخی نشنیدم. نگران شدم. فکر کردم شاید حادثه‌ای رخ داده است. با شدت به کوبیدن در ادامه دادم. سرانجام خدمتکار ببرون آمد و گفت که خانمش او را فرستاده است تا بگوید که نباید به آن خانه بیایم. چون او دیگر تاب تحمل آزار و اذیت صاحبخانه و پلیس را ندارد. زن را پس زدم و وارد شدم. پپی را در آشپزخانه یافتم. با خشونت تکانش دادم و ترسو خواندمش. پپی زارزار می‌گریست. وسایلم را جمع کردم. با گریه گفت که چون بچه‌ها از پلیس ترسیده‌اند مرا پشت در گذاشته است. خاموش بیرون رفتم.

به خانه مادربزرکم رفتم. مدت‌ها بود مرا ندیده بود و از شکل و شمایلم به وحشت افتاد. تصور کرد بیمارم و اصرار کرد که نزد او بمانم. مادربزرگ یک مغازه بقالی در کوچه دهم خیابان ب داشت. با خانواده دخترش که ازدواج کرده بود در دو اتاق زندگی می‌کرد. تنها جای موجود برای من آشپزخانه بود. در آنجا می‌توانستم بدون مزاحمت برای دیگران رفت و آمد کنم. مادربزرگم تخت کوچکی برایم آماده کرد و با دخترش سرگرم تهيهٔ صبحانه و وسایل راحتی‌ام شدند.

روزنامه‌ها دربارهٔ بهبودی فریک از جراحات وارده گزارش‌هایی منتشر کردند. رفقایی که به دیدنم می‌آمدند گفتند که «ساشا شکست خورده است.» حتی بعضی از آنها با گستاخی می‌گفتند که گویا موست درست گفته بود که «هفت‌تیرش بازیچه بوده است.» عمیقاً آزرده شدم. می‌دانستم که ساشا تمرین زیادی در تیراندازی نداشت. تنها گاهی در پیک‌نیک‌های آلمانی در هدف‌گیری شرکت کرده بود. آیا این کافی بود؟ مطمئن بودم که شکست ساشا در کشتن فریک ناشی از کیفیت هفت‌تیر بود. پول کافی برای خرید هفت‌تیر خوب نداشت.

شاید هم فریک به دلیل مراقبتی که از او می‌کردند داشت بهبود می‌یافت. بزرگ‌ترین جراحان آمریکا به بالینش فراخوانده شده بودند. بله. علت همین بود. سه گلوله از هفت‌تیر ساشا در بدن او نشسته بود. حالا این ثروت فریک بود که به او امکان می‌داد بهبود یابد. کوشیدم این را برای رفقا توضیح دهم. اما بیشتر آنها متقاعد نشدند. بعضی حتی اشاره کردند که ساشا آزاد است. دیوانه شدم. چه‌طور جرأت می‌کردند دربارهٔ ساشا تردید کنند باید برایش می‌نوشتم! از او می‌خواستم برایم چیزی بنویسد که این شایعات وحشتناک را از میان بردارد.

خیلی زود نامه‌ای از ساشا رسید که با لحن تندی نوشته شده بود. از این که توانسته بودم از او توضیحی بخواهم به خشم آمده بود. آیا نمی‌دانستم که مهم‌ترین مسأله انگیزهٔ عمل اوست و نه موفقیت و عدم موفقیت عینی آن؟ پسر بيچاره رنج‌کشیده‌ام! می‌توانستم از میان سطرهای نامه‌اش دریابم که چه اندازه از زنده ماندن فریک خرد شده است. اما حق با او بود: مسأله مهم انگیزه‌های او بودند و در این مورد هیچ‌کس نمی‌توانست تردید کند.

هفته‌ها گذشت. بی آنکه خبری از تاریخ شروع دادگاه ساشا برسد. او هنوز در زندان پیتسبرگ. در «بند جنایتکاران» بود. اما این واقعیت که فریک بهبود می‌یافت. وضع ساشا را از نظر قانونی به شکل درخور توجهی تغییر داده بود. به مرگ محکوم نمی‌شد. رفقای پنسیلوانیا خبر دادند که محکومیت قانونی برای اقدام او هفت سال است. قلبم از امید لبریز شد. هفت سال مدتی دراز بود. اما ساشا قوی بود و اراده‌ای آهنین داشت. می‌توانست پایداری کند. به این امکان جدید با همه وجود دل بستم.

زندگی خودم با بدبختی می‌گذشت. خانه مادربزرگم بسیار شلوغ بود و نمی‌توانستم مدت زیادی در آنجا دوام بیاورم. به جستجوی اتاق رفتم. اما نامم صاحبخانه‌ها را می‌ترساند. دوستانم پيشنهاد کردند که نام مستعاری انتخاب کنم, اما من نمی‌خواستم هویتم را انکار کنم.

اغلب تا ساعت سه بامداد در کافه‌ای در خیابان دوم می‌نشستم یا با درشکه‌ای تا برانکس می‌رفتم و برمی‌گشتم. اسب‌های پیر بیچاره هم مثل من خسته بودند. گام‌های کندی داشتند. یک دست لباس راه‌راه آبی و سفید. با کت خا کستری بلندی که به یونیفرم پرستارها شباهت داشت می‌پوشیدم. خیلی زود فهمیدم که این لباس تا اندازهٔ زیادی ایمنم می‌کند. بلیط فروش‌ها و پلیس‌ها اغلب می‌پرسیدند که آیا کارم تمام شده و آمده‌ام هواخوری؟ به خصوص پلیس جوانی در میدان تامکینز نگران من بود. اغلب با نقل داستان‌هایی به لهجه شیرین ایرلندی سرگرمم می‌کرد. يا می‌گفت که با خیال راحت به گشتم ادامه دهم. چون او همین دور و برها است و مراقب. می‌گفت: «چه خسته و کوفته‌ای بچه! خیلی سخت کار می‌کنی. این‌طور نیست؟» به او گفته بودم که هم شب و هم روز کار می‌کنم و فقط چند ساعتی فرصت استراحت دارم. نمی‌توانستم از خندیدن به جنبه مضحک تحت حمایت پلیس قرار گرفتنم خودداری کنم! از خودم می‌پرسیدم اگر این پاسبان بداند که این پرستار باوقار کیست چه می‌کند؟

در كوچه چهارم, نزدیک خیابان سوم, اغلب از جلو خانه‌ای می‌گذشتم که همیشم؛تابلویی بر دیوار ان بود. روی تابلو نوشته بود: «اتاق‌های مبله برای اجاره.» روزی به درون رفتم. از نامم هیچ نپرسیدند. اتاق کوچک. اما اجارهٔ آن گران بود. هفته‌ای چهار دلار. محیط کمی عجیب به نظر می‌رسید. اما اتاق را اجاره کردم.

همان شب پی بردم که همه مستاًجران خانه دخترند. ابتدا توحهی نکردم. چون سرگرم مرتب‌کردن وسایلم بودم. هفته‌ها از زمانی که لباس‌ها و کتاب‌هایم را بسته بودم می‌گذشت. چه احساس آرامش‌بخشی بود که می‌توانستم دور و برم را تمیز کنم و در رختخواب پاکیزه بخوابم. شب زود به بستر رفتم. اما از صدای ضربه‌هایی که بر در کوبیده می‌شد بیدار شدم. گیج خواب پرسیده: «چه کسی هستی» «ببین ویولا، نمی‌خواهی در را باز کنی بیایم تو؟ بیست دقیقه است که در می‌زنم. چه مرگت شده؟ تو گفتی که امشب می‌توانم بیایم؟» پاسخ دادم: «اشتباهی امده‌ای آقا، من ویولا نیستم.»

برای مدتی هر شب وقایعی مشابه رخ می‌داد. مردانی آنت. میلدرد یا کلوتید را می‌خواستند. سرانجام شستم خبردار شد که در فاحشه‌خانه‌ام.

دختری که در اتاق کنار من زندگی می‌کرد نوجوانی با ظاهری مهربان بود. روزی برای نوشیدن قهوه دعوتش کردم. گفت که این خانه یک بیغولهٔ معمولی با «یک خانم رئیس» نیست. خانه‌ای اجاره‌ای است که دخترها می‌توانند دوستانشان را به اتاقشان ببرند. از من پرسید که با توجه به این که جوانم, کار و بارم سکه است یا نه؟ گفتم که این کاره نیستم و فقط دوزنده‌ام. مسخره‌ام کرد. مدتی طول کشید تا توانستم متقاعدش کنم که در جستجوی مشتری مرد نیستم. چه جایی بهتر از این خانهٔ پر از دختر بود که مسلماً به لباس احتیاج داشتند؟ دربارهٔ این که بهتر است در این خانه بمانم یا بروم فکر کردم. تصور ماندن در حال و هوای آن زندگی بیزارم می‌کرد. غريبهٔ بخشنده‌ام حق داشت. مايه چنین کارهایی را نداشتم. به‌علاوه می‌ترسیدم روزنامه‌ها از چند و چون محل زندگی‌ام سر در بیاورند. آنارشیست‌ها به هر حال به نحو وقیحانه‌ای بد معرفی شده بودند و اگر آنها می‌توانستند فریاد بزنند که اما گلدمن را در فاحشه‌خانه‌ها یافته‌اند. آب به آسیابشان ريخته می‌شد. لزوم رفتن از این خانه را احساس می‌کردم. اما ماندم. سختی هفته‌های پس از رفتن ساشا و تصور این که دوباره باید به گروه خانه به‌دوشان بپیوندم. هر ملاحظه‌ای را از میان برد.

پیش از آن که هفته به آخر برسد. اعتماد بیشتر دخترها را جلب کرده بودم. با سفارش خیاطی و کمک‌های کوچک دیگر برای مهربان بودن با من چشم و همچشمی می‌کردند. برای اولین بار بعد از بازگشت از ورسستر, توانستم معاشم را تأمین کنم. گوشه‌ای از آن خودم داشتم و دوستان تازه‌ای يافته بودم. اما مقدر نبود که ز ندگی ام مدتی دراز در آرامش بگذرد.

اختلاف میان گروه ما و موست ادامه یافت. به ندرت هفته‌ای سیری می‌شد که در فرای هایت تهمت‌هایی به من و ساشا زده نشود. این که مردی که زمانی دوستم داشت مرا با نام‌های زشت و شرم‌آور بنامد. به اندازهٔ کافی رنج‌اور بود. اما حمله او به ساشا برایم تحمل‌ناپذیر بود. سپس مقاله‌ای از موست تحت عنوان اندیشه‌هایی درباره تبلیغ از طریق اقدام فردی کاملاً عکس آنچه موست تا آن زمان از آن دفاع کرده بود. در شمارهٔ ۲۷ اوت فرای هایت چاپ شد. موست. که خود من بارها شنیده بودم اعمال خشونت‌بار را تبلیغ می‌کرد. و در انگلستان به سبب ستایش از نابودکردن ستمگران به زندان رفته بود. موست که مظهر مبارزه‌جویی و شورش نود حالا آگاهانه ترور را رد می‌کرد. شک داشتم که واقعاً به آنچه می‌نوشت اعتقاد دارد. آیا این مقاله تحت تأثیر نفرتش از ساشا یا تمایل به مبراکردن خود از اتهامات روزنامه‌ها، مبنی بر همدستی او با ساشا نوشته نشده بود؟ حتی جرأت کرده بود که به انگیزه‌های ساشا هم اشاره‌هایی بکند. دنیایی که موست برایم شکوفا و پربار کرده بود. زندگی سرشار از رنگ و زیبایی ویران شده در برابرم فروريخته بود. فقط این حقیقت عریان باقی مانده بود که موست به آرمان خود و به ما خبانت کرده است.

مصمم شدم که با او آشکارا مبارزه کنم. باید از او می‌خواستم اتهامات مورد اشارهٔ خود را اثبات کند. و او را وادارم که تغییر ناگهانی نظرش را، وقت رویاروشدن با خطر توضیح بدهد. به مقالهٔ موست در آنارشیست پاسخ دادم توضیح خواستم و او را خائن و ترسو نامیدم. دو هفته در انتظار پاسخ فرای هایت ماندم, اما خبری نشد. هیچ توضیحی نبود و می‌دانستم که موست نمی‌تواند اتهامات اصلی‌اش را ثابت کند. یک تازیانه اسب خریدم.

در سخنرانی بعدی موست. در اولین ردیف. نزدیک سکوی کوتاه سخنرانی نشستم. دستم روی تازیانه‌ای بود که زیر لباس بلند و خاکستری‌ام گذاشته بودم. وقتی موست برخاست و رو به حضار ایستاد. برخاستم و با صدایی بلند گفتم: «آمده‌ام بخواهم مدارک مربوط به اتهامات ضمنی خود را به الکساندر برکمن ارائه دهید.»

سکوت عمیقی بر سالن حکمفرما شد. موست جویده‌جویده چیزهایی دربارهٔ «زن هیستریک» گفت. اما توضیحی نداد. بعد شلاق را کشیدم و به سویش پریدم. چند بار به صورت و گردنش زدم. و بعد شلاق را روی زانویم شکستم و تکه‌هایش را به سوی او پرت کردم. این کار را چنان سریع کردم که کسی فرصت مداخله پیدا نکرد.

بعد احساس کردم که مرا با خشونت عقب می‌کشند. مردم فریاد می‌کشیدند: «او را بیرون بیندازید!» جمعیت خشمگین و خطرناکی محاصره‌ام کرده بودند و اگر فدیا و کلاوس و دوستان دیگر به کمکم نمی‌آمدند. احتمال داشت وضع بدی پیدا کنم. آنها روی دست بلندم کردند و به زور راه خود را به بیرون سالن گشودند.

تغییر نظر موست درباره تبلیغ از طریق اقدام فردی, نظر خصمانه‌اش نسبت به عمل ساشا، اتهامات ضمنی‌اش به انگیزه‌های او حملاتش به من, اختلاف نظر وسیعی در صفوف آنارشيست‌ها پدید آورد. درواقع این دیگر اختلاف میان موست و پوکرت و طرفداران آنها نبود. مثل توفانی جنبش آنارشیستی را درنوردید و آن را به دو گروه خصم منشعب کرد. بعضی به هواداری از موست برخاستند و دیگران از ساشا دفاع کردند و اقدامش را ستودند. کشمکش تا آنجا بالاگرفت که حتی از ورود من به یک جلسهٔ سخنرانی به زبان یدیش در ایست‌ساید. سنگر وفاداران موست. ممانعت کردند. مجازات علنی آموزگار مورد پرستش آنها،‌ دشمنی دیوانه‌واری را با من برانگیخته و در واقع مرا به یک مطرود بدل کرده بود.

در همین حال با نگرانی در انتظار تعیین تاریخ محاکمه ساشا بودیم. اما خبری نشد که نشد. در دومین هفتهٔ سپتامبر از من دعوت کردند که در بالتیمور سخنرانی کنم و قرار بود این سخنرانی روز دوشتبه ۱۹ سپتامبر انجام شود. درست همان لحظه‌ای که می‌خواستم از سکوی سخنرانی بالا بروم تلگرافی به دستم دادند. محا کمه همان روز انجام شده و ساشا به ۲۲ سال حبس محکوم شده بود درواقع محکومیتی به مرگ در عین زنده بودن سالن و مردم دربرابر چشم‌هایم به چرخش درامدند. کسی تلگراف را از دستم گرفت و مرا روی صندلی نشاند. لیوانی آب به دهانم نزدیک شد. رفقا گفتند که باید جلسه تعطیل شود.

خشمگین به دور و برم نگاه کردم. به سختی جرعه‌ای آب نوشیدم. تلگراف را چنگ زدم و به سوی سکو دویدم. کاغذ زردرنگی که در دستم بود مثل آتشی سوزان قلبم را می‌سوزاند و شعله‌هایش به صورت جملاتی آتشین زبانه می‌کشيد. این آتش شنوندگان را هم دربر گرفت و به هیجان آورد. مرد و زن برخاستند و فریاد انتقام از این محکومیت بی‌رحمانه را سر دادند. اشتیاق سوزان به آرمان ساشا و اقدامش چون تندری در سالن بزرگ غرید.

افراد پلیس با باتون‌های کشیده به زور داخل سالن شدند و مردم را از ساختمان بیرون کردند. من روی سکو ماندم. تلگراف هنوز در دستم بود. مأموران پلیس بالا آمدند و رئیس جلسه و مرا بازداشت کردند. در خیابان ما را به داخل اتومبیل گشت پلیس که در انتظار بود انداختند و به کلانتری بردند. جمعیت هیجان‌زده در پی ما آمد.

از اولین دقایقی که این خبر خردکننده رسیده بود در محاصرهٔ مردم بودم و ناچار باید پریشانی‌ام را پنهان می‌کردم و اشک‌های سوزانم را پس می‌زدم. حالا آزاد از مزاحمت. سنگینی این محکومیت هولناک. با همه جنبه‌های وحشتآورش در برابرم مجسم شد: ۲۲ سال! ساشا ۲۱ سال داشت. در تأثیرپذیرترین و زنده‌ترین سال‌های عمر بود. زندگی‌ای که هنوز شروع نکرده بود. با همه جذابیت و زیبایی که طبیعت پرشورش می‌توانست از آن برگیرد. در مقابلش بود. اما حالا مثل یک درخت تنومند جوان اره را به جانش انداخته و از آفتاب و نور محرومش کرده بودند. و فریک زنده بود. جراحاتش بهبود يافته و در خانهٔ تابستانی قصرمانندش نیرو می‌گرفت. او باز هم به ریختن خون کارگران ادامه می‌داد. فریک زنده بود و ساشا به ۲۲ سال زنده به گوری محکوم شده بود. این طنز، این طنز تلخ به صورتم سیلی می‌زد.

آه اگر می‌توانستم این تصویر هولناک را از مقابل چشمانم دور کنم, اشک بریزم و فراموشی را در خوابی ابدی به دست آورم اما اشکی نبود. خوابی نبود. تنها ساشا بود. ساشا در لباس محکومین, اسیر در پس دیوارهای سنگی؛ ساشا با چهرهٔ مات و رنگ‌پریده که به میله‌های آهنی فشرده می‌شد. چشمان خیره‌اش که مشتاقانه به من دوخته شده بود. مرا به ادامه زندگی می‌خواند.

نه. نه. نه. نباید نومید می‌شدم. باید زندگی می‌کردم. باید برای ساشا مبارزه می‌کردم. باید ابرهای سیاهی را که به او نزدیک می‌شدند. پس می‌زدم. باید پسرکم را نجات می‌دادم. باید بار دیگر به زندگی باز می‌گرداندمش.

فصل دهم

دو روز بعد. بعد از این که رئیس پلیس بالتیمور با این اخطار تند که هرگز نباید به آن شهر بازگردم. آزادم کرد. به نیویورک بازگشتم. نامه‌ای از ساشا در انتظارم بود. نامه بسیار ریزء اما خوانا نوشته شده بود و جزئیات جریان دادگاه روز دوشنبه را شرح می‌داد. نوشته بود که پیش از محاکمه بارها کوشیده بود اطلاعی در مورد تاریخ محاکمه به دست آورد. اما موفق نشده بود. صبح روز نوزدهم ناگهان دستور داده بودند آماده شود. به زحمت فرصت جمع‌اوری اوراق سخنرانی‌اش را پیدا کرده بود. در دادگاه با چهره‌های بیگانه و خصمانه روبرو شده و بیهوده چشمانش را برای یافتن چهرهٔ دوستانش خسته کرده بود. بعد فکر کرده بود که آنها هم حتماً از روز محاکمه بی‌خبر مانده بودند. اما باز هم بیهوده امیدوار بود که شاید معجزه‌ای رخ داده باشد. اما دریغ از یک چهرهٔ مهربان. با شش کیفرخواست جداگانه که همه سیاهه‌ای بالابلند از یک جرم بودند. رویارو شده بود که یکی از آنها او را به سوقصد به جان لیشمن معاون فریک متهم می‌کرده است. ساشا اعلام کرده بود که هیچ چیز دربارهٔ لیشمن نمی‌داند. و فقط قصد کشتن فریک را داشته است. تقاضا کرده بود که فقط به این اتهام محاکمه شود و کیفرخواست‌های دیگر لغو شوند. چون اتهام اصلی همه آنها را دربر می‌گرفت. اما اعتراضش را وارد ندانسته بودند. هیأت منصقه در چند دقیقه بی آن که ساشا از حق اعتراضش استفاده کند انتخاب شده بود. چه تفاوتی می‌کرد؟ آنها سر و ته یک کرباس بودند و او به هر حال محکوم می‌شد. به دادگاه اعلام کرده بود که دفاع از خود را خوار می‌شمارد. فقط می‌خواهد اقدامش را توضیح دهد. مترجمی که برای او انتخاب شده بود. سخنانش را اشتباه و با سکته ترجمه کرده بود و پس از چند بار تلاش برای تصحیح اشتباهاتش, ساشا با وحشت پی برده بود که مرد کور است. کور مثل فرشته عدالت در دادگاه‌های آمریکایی! بعد از آن کوشیده بود با هیأت منصفه به زبان انگلیسی حرف بزند. اما قاضی مکلانگ با بی‌صبری حرفش را بریده و گفته بود: «زندانی به اندازهٔ کافی حرف زده است.» ساشا اعتراض کرده بود. اما بیهوده. دادستان بخش به طرف جایگاه هیأت منصفه رفته و با اعضای هیأت منصفه گفتگوی کوتاهی کرده بود. پس از آن اعضای هیأت منصفه بی آن که حتی از صندلی برخیزند حکم محکومیت او را صادر کرده بودند. رفتار قاضی گستاخانه و تهدیدآمیز بود. برای هر کدام از کیفرخواست‌ها. از جمله سه کیفرخواست برای «ورود به ساختمان با قصد تبهکارانه»». حکم جداگانه صادر کرده و اشدّ مجازات را برای هر اتهام در نظر گرفته بود. در مجموع به ۲۱ سال حبس در زندان غربی پنسیلوانیا، و در خاتمه این دوره هم به یک سال کار در اردوی کار الیگنی کانتی به اتهام «حمل مخفیانه سلاح» محکوم شده بود.

۲۲ سال شکنجه تدریجی و مرگ! ساشا در نامه‌اش نتیجه گرفته بود که وظیفه خود را انجام داده و حالا پایان کار فرارسیده است. نوشته بود همان‌طور که از پیش تصمیم گرفته, به خواست خود و با دست‌های خود می‌میرد. میل ندارد هیچ کوششی به حمایت از او صورت بگیرد. این کار هیچ حاصلی ندارد و نمی‌تواند به تقاضای استیناف از دشمن رضا دهد. ضرورتی نمی‌بیند برایش کار بیشتری بکنیم. همه مبارزات ممکن باید در جهت توضیح اقدام او باشد. و من باید بر این کار نظارت کنم. مطمئن بود که هیچ کس انگیزه‌های او را به خوبی من احساس و درک نمی‌کند. هیچ‌کس نمی‌تواند مفهوم اقدامش را با اعتقاد من روشن سازد. نوشته بود حالا فقط دلش عمیقاً مرا می‌خواهد. آه اگر می‌توانست یک بار دیگر در چشمانم نگاه کند و مرا در آغوش بفشارد. اما دریغ که نمی‌تواند. اگرچه به اندیشیدن به من, رفقا و دوستانش ادامه می‌دهد. هیچ قدرتی بر روی زمین نمی‌تواند این حق را از او بگیرد.

احساس کردم که روح ساشا از جهان خاکی فراتر رفته است و مثل ستارهٔ درخشانی افکار تیره‌ام را روشن می‌کند و به درستی به من می‌فهماند که چیزی والاتر از رابطه شخصی و حتی عشق وجود دارد: از خودگذشتگی فراگیری که همه چیز را درک می‌کند و از همه چیز تا آخرین نفس درمی‌گذرد.

محکومیت بی‌رحمانه ساشا موست را بر آن داشت که با خشم به دادگاه‌های پنسیلوانیا و جانیان جامهٔ قانون بر تن که می‌توانستند برای جرمی که مطابق قانون فقط هفت سال محکومیت داشت. مردی را به ۲۲ سال حبس محکوم کنند. خشماگین حمله کند. مقالهٔ او در فرای هایت مرا بیش از گذشته خشمگین کرد. مگر نه آن که کمک کرده بود تأثیر اقدام ساشا ناچیز جلوه کند؟ مطمئن بودم که اگر اعتراض هماهنگی از طرف همه رادیکال‌ها به حمایت از او صورت می‌گرفت. دشمن جرأت نمی‌کرد ساشا را در دادگاهی فرمایشی و برق‌آسا محکوم کند. من موست را بیش از دادگاه ایالت پنسیلوانیا مسئول این محکومیت غیرانسانی می‌دانستم.

اما ساشا دوستان بسیاری داشت. آنها فداکاریشان را از همان آغاز ثابت کردند. دوگروه پا پیش گذاشتند تا مبارزه‌ای را برای کاهش دورهٔ محکومیت ساشا سازمان بدهند. گروه ایست ساید شامل عناصر اجتماعی مختلف و کارگران و رهبران سوسیالیست یهودی بود. در این گروه زامتکین، انقلابی کهنه کار روسی و لوئیس میلر، مردی پرتحرک و بانفوذ در گتو و ایزاک هورویچ که پس از تبعید در سیبری, تازه به آمریکا آمده بود. فعالیت می‌کردند. ایزاک هورویچ به خصوص سخنگوی آتشینی برای ساشا بود. شویتچ هم بود که از همان ابتدا در نشريه آلمانی‌زبان دی فو لک تسایتونگ که سردبیر آن بود از ساشا حمایت کرد. دوست ما سولوتاروف, آنی نتر و مایکل کن جوان و دیگران در گروه ایست ساید. فعال‌ترین افراد بودند.

روح فعال گروه آمریکایی, دییر لوم بود که توانایی‌های استثنایی داشت و شاعر و نويسندهٔ مطالب فلسفی و اقتصادی بود. جان ایدلمن. روزنامه‌نگار و آرشیتکت با استعداد. ویلیام سی. اوئن انگلیسی, ادیب و یوستوس شواب. آنارشیست مشهور آلمانی با او همکاری می‌کردند.

این همبستگی فوق‌العاده برای ساشا دلگرم‌کننده بود. کوشش‌هایی را که برای دفاع از او صورت می‌گرفت با آب و تاب فراوان برایش می‌نوشتم تا خوشحالش کنم. اما به نظر می‌رسید هر کاری بی‌فایده است. ساشا در چنگ هیولای ۲۲ سال حبس اسیر بود. برایم نوشت: «هیچ کاری برایم عملاً فایده‌ای ندارد. سال‌ها طول می‌کشد تا تخفیفی در محکومیتم داده شود و می‌دانم که فریک و کارنگی هرگز رضایت نخواهند داد. بی‌موافقت آنها هم کمیسیون عفو پنسیلوانیا کاری نخواهد کرد. به‌علاوه نمی‌توانم مدتی دراز به زندگی در این گور ادامه دهم.» نامه‌های ساشا دلسردکننده بود. اما من اندوهگین به تلاشم ادامه می‌دادم. اراده تسلیم‌ناپذیر و شخصیت آهنینش را می‌شناختم. لجوجانه به این امید دل بستم که سرانجام خود را باز می‌یابد و خرد نمی‌شود. همین امید به من قدرت می‌داد که به کارم ادامه دهم. به تلاش‌های جدید سازمان یافته برای دفاع از او ملحق شدم. شب‌های پیاپی در جلسه‌ها شرکت می‌کردم و پیام و مفهوم اقدام ساشا را توضیح می‌دادم.

در اوایل نوامبر نخستین نشانه‌های دلبستگی ساشا به زندگی پدیدار شد. برایم نامه‌ای نوشت و خبر داد که ممکن است به او اجازهٔ ملاقات بدهند جون هر زندانی می‌تواند ماهی یک بار, البته فقط با یک خویشاوند نزدیک ملاقات کند. پرسیده بود که می‌توانم خواهرش را در روسیه خبر کنم تا به ملاقاتش بیاید فهمیدم که منظورش چیست. بی‌درنگ برایش نوشتم که کارت ملاقات را بگیرد.

گروه‌های آنارشیست در شیکاگو و سنت لوئیس از من خواسته بودند که در سالگرد ۱۱ نوامبر سخنرانی کنم و تصمیم گرفتم در این سفر به ملاقات ساشا بروم. به عنوان خواهر متأهل ساشا با نام نیدرمان به ملاقاتش می‌رفتم. مطمئن بودم که مقامات زندان دربارهٔ خواهر ساشا در روسیه چیزی نمی‌دانند. می‌توانستم خودم را خواهرش معرفی کنم و به هویتم شک نمی‌کردند. در آن زمان چندان شناخته شده نبودم. عکس‌هایی که از من در ارتباط با اقدام ساشا در روزنامه‌ها چاپ شده بود. چنان بی‌شباهت به خودم بودند که کسی نمی‌توانست از روی آنها مرا بشناسد. دیدار دوباره پسرکم. در آغوش گرفتنش, دلگرمی دادن و امید بخشیدن به او هفته‌ها و روزهای پیش از ملاقات تنها به این امید زندگی می‌کردم.

تب‌زده سفرم را تدارک دیدم. اولین توقَفم در سنت لوئیس بود. پس از آن باید به شیکاگو و سرانجام به پیتسبرگ می‌رفتم. چند روز پیش از سفر نامه‌ای از ساشا رسید. کارت ملاقات که سربازرس زندان غربی برای خانم نیدرمان, خواهر زندانی شماره ۸۷ برای ملاقات روز ۲۶ نوامبر صادر کرده بود. همراه نامه بود. ساشا خواسته بود که به خواهرش خبر بدهم که دو روز در پیتسبرگ بماند. نوشته بود چون او این راه دراز را از روسه برای ملاقات می‌آید. باز رس قول داده است برایش اجازهٔ ملاقات دیگری هم بگیرد. از خوشی دیوانه شدم. هر ساعت که می‌گذشت بر التهابم می‌افزود. کارت ملاقات طلسم شفابخشم شده بود. حتی یک لحظه از خود دورش نمی‌کردم.

سحرگاه عید شکرگزاری به پیتسبرگ رسیدم. کارل نالد و ماکس متسکو را دیدم. متسکو رفیقی آلمانی بود که ایثارگرانه به حمایت از ساشا برخاسته بود. نالد و باوئر با پرداخت وجه‌الضمان آزاد شده و به اتهام «همدستی در سوءقصد به فریک» در انتظار محاکمه بودند. مدتی بود که با کارل مکاتبه داشتم و حالا از این که فرصت می‌یافتم رفیق جوانی راکه با ساشا مهربان بود ببینم خوشحال بودم. قد و قامتی کوچک و شکننده. چشمانی هوشمند و موی سیاه انبوهی داشت. ما مثل دوستانی قدیمی با هم روبرو شدیم.

بعد از ظهر با متسکو به آلیگنی رفتم. تصمیم گرفته بودیم که نالد برکنار بماند. ماموران اغلب تعقیبش می‌کردند و بیم داشتیم که هویتم پیش از آن که شانس راه یافتن به زندان را بیابم, فاش شود. متسکو کمی دورتر از زندان در انتظار بازگشتم ایستاد.

بنای سنگی خاکستری, دیوارهای بلند نفرت‌انگیز. نگهبان‌های مسلح. سکوت آزاردهندهٔ سالنی که به من گفته شد در آنجا در انتظار بمانم و دقایقی که به زمان بی‌پایان می‌پیوست. مثل کابوسی سنگین بر قلبم فشار می‌آورد. تلاش می‌کردم خودم از چند در آهنی و راهروهای تو در تو گذشتم و به اتاق کوچکی وارد شدم. ساشا آنجا بود و مأمور بلندقدی در کنارش.

اولین احساسم این بود که به سویش بدوم و سر و رویش را بوسه‌باران کنم. اما حضور نگهبان مانع شد. ساشا نزدیک شد و در آغوشم گرفت. در همان لحظه که خم شد مرا ببوسد. احساس کردم که شیئی کوچکی با بوسه او وارد دهانم شد.

هفته‌ها بود که با اشتباق و اضطراب در انتظار این ملاقات بودم و هزاران بار انچه را می‌توانستم از عشق و سرسپردگی فناناپذیرم به او از مبارزه‌ای که برای آزادی‌اش انجام می‌دادم بگویم, در ذهنم مرور کرده بودم. اما حالا تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که دست‌هایش را بفشارم و در چشم‌هایش نگاه کنم.

به زبان روسی محبوبمان شروع به صحبت کردیم. اما مأمور به خشکی صحبت ما را قطع کرد و دستور داد: «انگلیسی صحبت کنید. هیچ زبان خارجی در اینجا مجاز نیست.» چشم‌های تیزبینش هر حرکت ما را دنبال می‌کرد. لب‌هایمان را نگاه می‌کرد. در درون ذهنمان می‌خزید. زبانم بسته و اعصابم کاملاً کرخت شد. ساشا هم ساکت بود. با زنجیر ساعتم بازی می‌کرد. هیچ‌کدام نمی‌توانستیم حرفی بزنیم, اما چشم‌هایمان از بیم و امید و آرزوهایمان سخن می‌گفتند.

ملاقات بیست دقیقه طول کشید. و با در آغوش کشیدنی دیگر، و یک بار دیگر لب بر لب نهادن «وقت تمام شد». در گوش ساشا زمزمه کردم که ایستادگی و پایداری کند و بعد خود را روی پله‌های مقابل زندان دیدم. دروازه آهنی با غزغز پشت سرم بسته شد.

می‌خواستم فریاد بزنم، سنگینی‌ام را بر در بیندازم و با مشت‌هایم بر آن بکویم. اما در بسته خیره به من می‌نگریست و دهن کجی می‌کرد. در امتداد حریم زندان به راه افتادم و به خیابان رسیدم. آرام گریه می‌کردم. به جایی که متسکو را ترک کرده بودم رفتم. دیدن او بار دیگر مرا به دنیای واقعی بازگرداند و آن شیثی راکه ساشا با بوسه‌اش به من داده بود. به یادم آورد. آن را از دهانم بیرون آوردم. یک لوله کوچک کاغذی بود. به اتاق پشتی کافه‌ای رفتیم و لوله کاغذ را باز کردم. یادداشتی با خط ریز ساشا بود. که هر واژه‌اش به چشمم مرواریدی می‌رسید. نوشته بود: «تو باید سراغ بازپرس رید بروی. او به من قول ملاقات دیگری را داده. فردا به مغازهٔ جواهرفروشی او برو. روی تو حساب می‌کنم. از همین طریق پیغام مهمی به تو می‌دهم.»

فردای آن روز به مغازهٔ رید رفتم. در میان جواهرات تابناک. با کت نخ‌نمایم ژنده می‌نمودم. خواستم آقای رید را ببینم. او قدبلند و لاغر بود و لب‌های باریک و چشمانی تیز و نافذ داشت. تا نامم را گفتم فریاد کشید: «خوب پس تو خواهر برکمنی!» بله, او به برکمن قول داده است ملاقاتی دیگر برایش ترتیب دهد گرچه سزاوار هیچ مهربانی نیست. برکمن جنایتکار است و می‌خواسته یک مسیحی نیک را بکشد. سعی کردم احساساتم را مهار کنم. بخت دیدار دوباره ساشا در خطر بود. رید افزود که به زندان تلفن می‌زند تا ببیند چه ساعتی مرا می‌پذیرند. باید یک ساعت دیگر برگردم.

قلبم فرو ریخت. به وضوح این احساس را داشتم که ملاقات دیگری برای ساشا در کار نخواهد بود. اما همانطور که به من گفته بود یک ساعت دیگر برگشتم. آقای رید تا مرا دید کبود شد. به طرفم پرید و فریاد زد: «فریبکار تو به زندان رفته‌ای و با اسم جعلی, به عنوان خواهر او به آنجا خزیدی. با این دروغ‌ها در اینجا نمی‌توانی سر سالم در ببری. یکی از مأموران تو را شناخته است تو اما گلدمن هستی, معشوقه آن جنایتکار ملاقات دیگری هم در کار نیست. تو هم بهتر است همین حالا بدانی برکمن هرگز زنده بیرون نخواهد آمد!»

پشت پیشخوان شیشه‌ای رفت که از ظرف‌های نقره پوشیده بود. با خشم و نفرت همه چیزهایی را که روی پیشخوان بود. بشقاب‌ها, قهوه‌جوش‌هاء پارچ‌ها. جواهرات. و ساعت‌ها را با دست روی زمین ريختم. یک سینی سنگین را قاپیدم و می‌خواستم به طرف رید پرت کنم که یکی از فروشندگان مغازه که فریاد می‌زد پلیس را خبر می‌کند. مرا عقب کشید. رید که از ترس سفید شده و دهانش کف کرده بود به فروشنده اشاره‌ای کرد. شنیدم که گفت: «پلیس نه. نمی‌خواهم رسوایی به‌پا شود. فقط با لگد بیرونش بیندازید.» فروشنده به من نزدیک شد و بعد ایستاد. فریاد زدم: «جانی! ترسو! اگر بلایی سر برکمن بیاوری با دست‌های خودم تو را می‌کشم!»

هیچ‌کس حرکتی نکرد. به خیابان رفتم و سوار تراموا شدم. پیش از برگشتن به خانه متسکو اطمینان پیدا کردم که کسی تعقیبم نمی‌کند. عصر همان روز وقتی متسکو و نالد از سرکار بازگشتند برایشان گفتم که جه اتفاقی افتاده است. نگران شدند. از بی‌تابی‌ام ابراز تأسف کردند. چون بر وضعیت ساشا تأثیر می‌گذاشت. هر دو موافق بودند که باید هر چه زودتر از پیتسبرگ بروم. ممکن بود بازپرس مأمورانی را به جستجویم بفرستد و بازداشتم کنند. مقامات پنسیلوانیا بعد از اقدام ساشا کوشیده بودند مرا به چنگ آورند.

از فکر این که ممکن است واقعاً درنتیجه خشم من ساشا را آزار بدهند. به شدت به وحشت افتادم. اما این تهدید بازپرس که ساشا هرگز زنده از زندان بیرون نمی‌اید از حد تحملم بیرون بود. مطمئن بودم که ساشا این را درک می‌کند.

در آن شب سیاه با نالد به ایستگاه راه‌آهن رفتم تا سوار قطار نیویورک شوم. کوره‌های ذوب فلزات شعله‌های بلند آتش راکه پرتو آنها تپه‌های الیگنی را قرمز می‌کرد و هوا را از دود و دوده می‌انباشت، به بیرون پرتاب می‌کرد. از کنار آلونک‌هایی گذشتیم که در آنها کارگران. نیمی انسان و نیمی حیوان. چون بردگان دوران‌های بسیار دور، کار می‌کردند. فقط شلوارکی به پا داشتند و بدن‌های لختشان در تابش تکه‌های افروحته آهن که از دهان هیولای آتشین بیرون می‌کشیدند مثل مس می‌درخشید. در تودهٔ بخاری که از ریزش آب روی فلز داغ برمی‌خاست ناپدید و بار دیگر مثل سایه از درون بخار پدیدار می‌شدند. در دلم گفتم: «فرزندان جهنم! لعنت بر این جهنم جاودانی گرما و صدا.» ساشا زندگی‌اش را بخشیده بود تا به زندگی این بردگان شادی ببخشد. اما آنها همچنان کور مانده بودند و به زندگی در جهنم خودساخته‌شان ادامه می‌دادند. «روح آنها مرده است. چنان مرده که به جنبه‌های نفرت‌بار و پست زندگی‌شان واکنشی نشان نمی‌دهند.»

کارل دربارهٔ ساشا، وقتی به پیتسبرگ آمده بود. برایم حرف زد. گفت که هنری باثر واقعاً به ساشا شک کرده بود. هنری یک هوادار متعصب موست بود و موست به او هشدار داده بود که ما خائن‌های همدست «پوکرت جاسوس» هستیم. بنابراین وقتی ساشا در اوج اغتشاش در هومستد به شهر رسید. باوئر نسبت به او پیشداوری داشت. هنری به نالد گفته بود که وقتی ساشا خواب است کیف او را می‌گردد و اگر چیزی دال بر مجرم بودنش بیابد ساشا را می‌کشد. باوئر با تفنگی پر. مراقب هر حرکت مشکوک و آماده برای شلیک. با ساشا در یک اتاق خوابیده بود. اما نالد چنان تحت تأٔثیر رفتار بی‌آلایش و روراستی ساشا قرار گرفته بود که نمی‌توانست به او سوءظنی داشته باشد. کوشیده بود هنری را متقاعد کند که موست نسبت به همه کسانی که با او مخالفند بی‌انصاف است و ناروا قضاوت می‌کند. کارل هم دیگر مثل گذشته کورکورانه هانس را باور نداشت.

داستان کارل مرا به وحشت انداخت. اگر ساشا اتفاقاً چیزی در ساک خود می‌داشت که باوئر آن را موید سوءظن خود تلقی می‌کرد. چه اتفاقی می‌افتاد؟ برای آدمی که کورکورانه موست را ستایش می‌کرد کافی بود تا به ساشا شلیک کند و موست نفرت از ساشا او را تا کجا کشانده و به اتخاذ جه شیوه‌های زبونانه‌ای وادارش کرده بود! هوای نفس چه بود که مردی را تا به اینجا می‌کشاند؟ احساس خودم هم مرا واداشت موست را شلاق بزنم و از او همان‌طور که او هميشه از ساشا متنفر بود. متنفر باشم. از مردی متنفر باشم که زمانی عاشقش بودم. مردی که روزگاری بت من بود. همه اینها به شکلی رنج‌آور و وحشتناک پریشانم می‌کرد. نمی‌توانستم درکشان کنم.

کارل از محاکمه‌اش خیلی ساده حرف می‌زد. می‌گفت که حتی از چند سال زندان برای آن که نزدیک ساشا باشد و به او کمک کند تا سنگینی بارش را تاب بیاورد استقبال می‌کند. کارل وفادار اعتماد او به ساشا و ایمانش, مرا به او نزدیک و او را برایم بسیار عزیز کرد.

قطار سرعت می‌گرفت. آن دورها هنوز می‌توانستم شعله‌های آتش راکه به دل آسمان سیاه پرتاب می‌شد و تپه‌های الیگنی را روشن می‌کرد ببینم. تپه‌هایی که گرانبهاترین موجود زندگی‌ام را در پس دیوارهایش, شاید برای هميشه اسیر کرده بود من با او نقشهٔ سوءقصد را طرح‌ریزی کرده بودم. من اجازه داده بودم که تنها برود. من نظرش را مبنی بر این که وکیل مدافعی نداشته باشد تأیید کرده بودم. کوشیدم احساس گناه را از قلبم بیرون برانم. اما تا زمانی که سرانجام فراموشی را در خواب یافتم. این احساس رهایم نکرد.

فصل یازدهم

فعالیت ما برای کاهش دوران محکومیت ساشا ادامه یافت. در یکی از جلسه‌های هفتگی, در اواخر ماه دسامبر متوجه نگاه خيرهٔ مردی در میان شنوندگان شدم. قدبلند و تنومند و خوش‌اندام بود. موهای طلایی صاف و چشم‌هایی آبی داشت. به خصوص متوجه حرکت غریب پای راستش شدم که دائم پس و پیش می‌رفت و در همین حال با کبریت هم بازی می‌کرد. حرکات یکنواختش مرا خواب‌آلوده می‌کرد و ناچار می‌شدم با کوشش خودم را از حالت خواب‌زدگی بیرون بکشم. سرانجام به سویش رفتم. به شوخی کبریت را از دستش گرفتم و گفتم: «بچه‌ها اجازه ندارند با آتش بازی کنند.» او هم با همان حالت پاسخ داد: «بسیار خوب مادربزرگ! اما باید بدانید که من انقلایی‌ام و عاشق آتش.» خندید و دندان‌های سفید زیبایش پیدا شد. پاسخ دادم: «بله, در جای مناسب خود. نه در اینجا، با اين همه جمعیت که حی و حاضرند. این کارتان مرا عصبی می‌کند و لطفاً پایتان را تکان ندهید.» مرد معذرت خواست و گفت که این عادت بد را در زندان پیدا کرده است. خجالت کشیدم. به فکر ساشا افتادم. از مرد خواهش کردم که به آن چه گفتم اهمیتی ندهد و شاید روزی میل داشته باشد از تجارب زندانش برایم تعریف کند. بعد گفتم: «من دوست عزیزی در زندان دارم.» پی برد که منظورم کیست. در پاسخ گفت: «برکمن مرد شجاعی است. در اتریش درباره‌اش شنيده‌ايم و او را برای کاری که انجام داده پسپار تحسین مي‌کنيم»

نام این مرد ادوارد بریدی بود. او بعد از گذراندن محکومیت ده ساله‌اش در زندان. به دلیل انتشار غیرقانونی جزوه‌های آنارشیستی, تازه به آمریکا آمده بود. بافرهنگ‌ترین کسی بود که تا آن زمان شناخته بودم. زمينه اطلاعاتش مثل موست. به موضوع‌های سیاسی و اجتماعی محدود نبود. درواقع به ندرت درباره این مسائل با من صحبت می‌کرد. با نویسندگان بزرگ کلاسیک انگلیسی و فرانسوی آشنایم کرد. دوست داشت آثار گوته و شکسپیر را برایم بخواند یا بخش‌هایی از آثار نویسندگان فرانسوی را ترجمه کند. ژان ژاک روسو و ولتر نویسندگان محبوبش بودند. اگرجه کمی لهجه آلمانی داشت اما انگلیسی را عالی می‌دانست. یک بار از او پرسیدم که این معلومات را از کجا یاد گرفته است. بی‌تأمل پاسخ داد: «در زندان.» بعد گفت که دورهٔ دبیرستان را هم به پایان رسانده, اما مطالعات واقعی خود را در زندان انجام داده است. گفت که خواهرش برای او واژه‌نامه‌های انگلیسی و فرانسوی می‌فرستاده و او با از بر کردن کلمات. هر روز تمرین می‌کرده است. در سلول انفرادی هم همیشه به صدای بلند برای خود می‌خوانده چون این تنها راه زنده ماندن بوده است. می‌گفت که خیلی‌ها دیوانه شده بودند. به خصوص کسانی که به چیزی فکر نمی‌کردند. اما برای کسانی که آرمانی داشتند. زندان بهترین مدرسه بود. گفتم: «پس باید هر چه زودتر به زندان بروم. چون وحشتناک بی‌سوادم.» پاسخ داد: «عجله نکن, ما تازه آشنا شده‌ايم و تو هنوز برای زندان رفتن بسیار جوانی.» گفتم: «برکمن فقط بیست و یک سال داشت.» با صدایی لرزان گفت: «بله. حیف! من وقتی زندانی شدم سی سال داشتم و تا آن وقت با شور تمام زندگی کرده بودم.»

در حالی که می‌کوشید موضوع صحبت را تغییر دهد. دربارهٔ دوران کودکی و مدرسه‌ام پرسید. به او گفتم که فقط سه سال و نیم از دورهٔ متوسطه را در کونیکسبرگ گذرانده‌ام. نظام مدرسه بسیار خشن و معلم‌ها بی‌رحم بودند. چیز زیادی نیاموختم. فقط معلم زبان آلمانی‌ام با من مهربان بود. مسلول بود و سل ارام آرام به سوی مرگ می‌بردش, اما مهربان و باحوصله بود. اغلب به خانه‌اش دعوتم می‌کرد و به من درس‌های اضافی می‌داد. به خصوص مشتاق بود نویسندگان محبوب او را بشناسم: مارلیت . اورباخ . هایزه. رودولف لیندا و اشپیل هاگن . مارلیت را بیش از آنهای دیگر دوست داشت. بنابراین من هم مارلیت را دوست داشتم. با هم رمان‌های او را می‌خواندیم و بر سرنوشت قهرمانان ناکام آنها می‌گریستيم. معلم من خاندان سلطنتی را مي‌پرستید. فردریک کبیر و ملکه لوئیز بت‌هایش بودند. با احساس زیادی می‌گفت: «طفلک ملکه. ملکه محبوب و زیبا! آن جلاد. ناپلئون با او خیلی بی‌رحمانه رفتار کرد.» اغلب اشعار دعای روزانه ملكه خوب را برایم می‌خواند: <blockquote> آن کس که نان آغشته به خون دل نخورده است آن کس که شب‌های پردرد و رنج راگریان در بستر نگذرانده است شما قدرت‌های آسمانی را نمی‌شناسید. </blockquote>

این ابیات شورانگیز مرا تحت تأثیر قرار می‌داد و من هم فدايی ملکه لوئیز شدم.

دو نفر از معلم‌هایم وحشتناک بودند. یک یهودی آلمانی که معلم تعلیمات دینی ما بود و یکی که جغرافیا درس می‌داد. از هر دوی آنها متنفر بودم. گه گاه از اولی و از کتک‌های مداومش انتقام می‌گرفتم. اما از دومی آن قدر می‌ترسیدم که حتی حرأت شکایت از او را در خانه نداشتم.

تفریح بزرگ معلم تعلیمات دینی ما این بود که با خطکش کف دست شاگردان بزند. من هميشه برای آزارش نقشه می‌کشیدم: بر رويه صندلی‌اش سوزن فرو می‌کردم. دنبالهٔ کت بلندش را دزدکی به میز گره می‌زدم. حلزون در جیب‌هایش می‌انداختم و هر کاری به فکرم می‌رسید می‌کردم تا درد ضربه‌های خط کش او را تلافی کنم. می‌دانست که من سردسته‌ام و به همین دلیل هم بیشتر مرا به باد کتک می‌گرفت. اما این اختلافی بود که ما بی پرده‌پوشی با آن برخورد می‌کرديم.

معلم دیگر این طور نبود. روش‌های او کمتر دردناک. اما وحشت‌آورتر بود. هر بعد از ظهر یک يا دو دختر را پس از تمام شدن وقت مدرسه در کلاس نگاه می‌داشت. همه که از مدرسه می‌رفتند. یکی را به کلاس دیگر می‌فرستاد و دختر دیگر را وامی‌داشت که روی زانویش بنشیند. پستان‌های دختر را چنگ می‌زد يا دست‌هایش را میان پای او می‌گذاشت. وعده می‌داد که اگر در این باره باکسی حرفی نزند به او نمره‌های خوب بدهد و تهدید می‌کرد که در غیر این صورت بی‌معطلی اخراجش می‌کند. دخترها از ترس چیزی نمر‌گفتند. من تا مدت‌ها در این باره چیزی نمی‌دانستم تا روزی که خود را بر زانوی او یافتم. جیغ کشیدم و پیچ و تاب خوردم تا از چنگش رها شوم, ریشش را گرفتم و محکم کشیدم. از جا پرید و به رمین افتادم. به سوی در دوید که ببیند کسی نزدیک می‌شود یا نه. بعد در گوشم به نجوا گفت: «اگر کلمه‌ای حرف بزنی, از مدرسه بیرونت می‌کنم.»

چنان از وحشت بیمار شدم که نتوانستم چند روزی به مدرسه بروم. اما چیزی به کسی نگفتم. ترس از این که از مدرسه اخراجم کنند. . توفان خشم پدرم را وقتی با نمره‌های بد به خانه می‌رفتم به یادم می‌آورد. سرانجام به مدرسه برگشتم و چند روزی کلاس جغرافیا بی‌هیچ حادثه‌ای گذشت. چون چشمم ضعیف بود ناچار بودم نزدیک نقشه بایستم. روزی معلم در گوشم گفت: «کلاس که تمام شد تو می‌مانی.» من هم آهسته گفتم: «نمی‌مانم.» لحظه‌ای بعد سوزش شدیدی را در بازویم احساس کردم. ناخن‌هایش را در گوشت بازویم فرو کرده بود. فریاد من کلاس را به هم ریخت و معلم‌های دیگر به کلاس ما آمدند. شنیدم که معلم جغرافی به آنها می‌گفت که من کودنم و درس‌هایم را حاضر نمی‌کنم و او به همین دلیل ناچار شده مرا تنبیه کند. مرا به خانه فرستادند.

آن شب بازویم سخت درد می‌کرد. مادرم فهمید که کاملاً ورم کرده است و پی دکتر فرستاد. دکتر درباره جراحت دستم پرسید. رفتار مهربانش مرا واداشت که ماجرا را برایش تعریف کنم. بعد از شنیدن داستان فریاد کشید: «وحشتناک است. این مرد را باید به تیمارستان ببرند.» یک هفته بعد که به مدرسه برگشتم معلم جغرافیای ما رفته بود. به ما گفتند که به سفر رفته است.

وقتی که زمان ملحق شدن به پدر در سن پترزبورگ فرا رسید. دلم نمی‌خواست بروم. نمی‌توانستم از معلم آلمانی بیمارم که به من آموخته بود تا همه چیزهای ژرمنی را دوست داشته باشم جدا شوم. یکی از دوستانش را تشویق کرده بود که به من زبان فرانسه و موسیقی بیاموزد و قول داده بود که برای راه یافتن به دبیرستان یاریم کند. دلش می‌خواست که در آلمان ادامه تحصیل بدهم و من رویای تحصیل در رشته پزشکی را در سر می‌پروراندم. می‌خواستم در دنیا مفید باشم. پس از التماس‌ها و گریه و زاری بسیار، مادر رضایت داد که با مادربزرگم در کونیکسبرگ بمانم به شرط آن که در امتحان ورودی دبیرستان قبول شوم. شب و و روز کار کردم و قبول شدم. اما برای اسم‌نویسی ورقهٔ گواهی حسن اخلاق از معلم تعلیمات دینی‌ام لازم بود. از این که از این مرد چیزی بخواهم بیزار بودم, اما چون آینده‌ام به آن بستگی داشت به سراغش رفتم. در مقابل همه شاگردان کلاس گفت که هرگز به من گواهی نخواهد داد چون فاقد «حسن اخلاق» هستم. بچه‌ای وحشتنا کم و به زنی وحشتناک‌تر بدل خواهم شد. هیچ احترامی برای بزرگ‌ترها یا مسئولین قائّل نیستم و مسلماً به عنوان موجودی خطرناک برای اجتماع به دار آویخته خواهم شد. دلشکسته به خانه برگشتم, اما مادر قول داد که اجازه بدهد تحصیلاتم را در سن پترزیورگ ادامه دهم. متأسفانه نقشه‌های او تحقق نیافنند. در روسیه فقط شش ماه تحصیل کردم اما تأثیر معنوی تماس با دانشجویان روسی برایم بسیار باارزش بود.

بریدی پس از شنیدن حرف‌هایم گفت: «آن معلم‌ها مسلماً حیوان‌صفت‌هایی بوده‌اند. اما دوست من باید قبول کنی که معلم تعلیمات دینی‌ات آینده‌نگر بوده و تو همین حالا هم خطری اجتماعی تلقی می‌شوی و اگر به همین نحو ادامه بدهی, ممکن است مرگی متمایز هم برایت ترتیب بدهند. اما می‌توانی خودت را با اين نکته که آدم‌های بهتر بر چوبه دار می‌میرند. نه در درون کاخ‌ها. تسلی بدهی!»

به‌تدریج رفاقت دلپذیری میان من و بریدی پدید آمد. حالا او را اد می‌نامیدم. می‌گفت: «ادوارد خیلی رسمی است»» بنا به پيشنهاد او خواندن فرانسه را شروع کردیم. اولین کتابی که خواندیم کاندید بود. با کندی و سکته بسیار فرانسه می‌خواندم و تلفظم وحشتناک بود. اما اد معلم مادرزاد و بسیار صبور و متحمّل بود. روزهای یکشنبه. در آپارتمان دو اتاقه‌ام. او نقش میزبان را بازی می‌کرد. به من و فدیا دستور می‌داد که تا وقت آماده‌شدن غذا بیرون بمانیم. آشپز فوق‌العاده‌ای بود. به‌ندرت این افتخار نصیبم می‌شد که وقت پختن غذا تماشایش کنم. با دقت و ذوقی آشکار دستور تهيه انواع غذاها را برایم توضیح می‌داد و خیلی زود ثابت کردم که در درس آشپزی شاگرد بهتری هستم تا در درس فرانسه. پیش از آن که خواندن کاندید به پایان برسد.یختن غذاهای زیادی را آموختم.

روزهای شنبه که سخنرانی نداشتم, به كافه یوستوس شواب. مشهورترین پاتوق رادیکال‌های نیویورک می‌رفتيم. شواب شکل و شمایل سنتی ژرمن‌ها را داشت. قدش از شش پا بلندتر بود، سینه‌ای فراخ داشت و مثل درخت‌ها راست‌قامت بود. بر شانه‌های پهن و گردن نیرومندش, سری باشکوه. پوشیده از موها و ریش قرمز قرار داشت. چشم‌هایش مملو از شور و حرارت بودند. اما این صدای عمیق و ملایمش بود که خصوصیت ويژهٔ او به شمار می‌آمد. اگر رشته اپرا را برگزیده بود. این صدا او را به شهرت می‌رساند. اما یوستوس شورشی‌تر و رویایی‌تر از آن بود که به چنین چیزهایی دل خوش کند. اتاق پشتی کافه کوچکش در خیابان یکم, کعبه آمال کموناردهای فرانسوی و پناهندگان اسپانیایی و ایتالیایی و سیاسی‌های روسی و سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌های آلمانی بود که توانسته بودند از پاشنه آهنین بیسمارک بگریزند. همه در كافه یوستوس جمع می‌شدند. یوستوس, که او را با مهر و محبت تمام با نام کوچک صدا می‌کردیم. رفیق و راهنما و دوست همه بود. این حلقه خارجی‌ها با ورود آمریکایی‌ها از جمله نویسندگان و هنرمندان, از از هم گست. جان سوینتن. امبراس بیرس. جیمز هانکر ، سادا کیچی هارتمان و ادبای دیگر دوست داشتند به آواز عالی یوستوس گوش کنند. آبجو و شراب خوشگوارش را بنوشند و تا پاسی از شب درباره مشکلات جهان بحث کنند. من و اد از مشتریان دایمی کافه یوستوس بودیم. اد که گروهی زبان‌شناس دوره‌اش می‌کردند. به تفصیل در مورد ظرایف بعضی از واژه‌های انگلیسی و آلمانی یا فرانسوی صحبت می‌کرد. من با هانکر و دوستانش درباره آنارشیسم جدل می‌کردم. یوستوس این جنگ و دعواها را دوست داشت و به ادامه آن تشویقم می‌کرد. به پشتم می‌زد و می‌گفت: «اماشن. سر تو نه برای کلاه. بلکه برای طناب ساخته شده است. به آن خطوط لطیف نگاه کن. طناب چه راحت در آنها فرو می‌رود.» اد به سخنانش اعتراض می‌کرد.

دوستی شیرین با اد یاد ساشا را از ذهنم نزدود. اد هم عمیقاً به او علاقه‌مند بود و به گروهی که سرگرم مبارزهٔ سازمان‌یافته در حمایت از ساشا بودند پیوست. در همین حال ساشا نوشتن نامه‌های مخفیانه را آغاز کرده بود. در یادداشت‌های رسمی چیز زیادی درباره خودش نمی‌نوشت. اما در آنها از کشیش زندان که به او علاقه‌ای انسانی نشان می‌داد و برایش کتاب آورده بود به خوبی یاد می‌کرد. نامه‌های مخفیانه‌اش گواه خشم شدید او از محکومیت باوئر و نالد بود. با این حال رايحه امید تازه‌ای هم از آنها به مشام می‌رسید. حالا با دو رفیق زیر یک سقف. آنقدرها احساس تنهایی نمی‌کرد. ساشا می‌کوشيد با آنها تماس برقرار کند چون دوستانش در بند دیگری بودند. نامه‌هایی که از خارج زندان برایش می‌رسید تنها رشته پیوندش با زندگی بودند. از من می‌خواست که از دوستانش بخواهم برایش بیشتر نامه بنویسند.

از این که نامه‌هایم را سانسورچی‌های زندان می‌خواندند آزرده بودم. انچه روی کاغذ می‌نوشتم سرد و پیش پا افتاده به نظرم می‌رسید. با این همه دلم می‌خواست ساشا احساس کند که هر اتفاقی برایم رخ بدهد و هر کسی وارد زندگی‌ام شود. او هميشه در آن باقی خواهد ماند. از نامه‌هایم ناخشنود و ناراضی بودم اما زندگی ادامه داشت. ناچار بودم برای گذران زندگی ده وگاه دوازده ساعت پشت چرخ خیاطی بنشینم. تقریباً هر شب جلساتی برگزار می‌شد و ضرورت جبران عقب‌افتادگی‌های آموزشی همه اوقاتم را پر می‌کرد. به هر حال اد بیش از هرکس دیگری سبب شد این نیاز را احساس کنم.

دوستی ما به تدریج به عشق بدل شد. نمی‌توانستم از اد بگذرم. مدت‌ها بود که می‌دانستم او هم دوستم دارد. با خویشتنداری غیرمعمول از عشقش با من حرف نزده بود. اما چشم‌ها و دست‌هایش گویا بودند. در گذشته زنانی در زندگی‌اش بودند. یکی از آنها دختری برایش به دنیا آورده بود که حالا با پدر و مادر آن زن زندگی می‌کرد. اد اغلب می‌گفت که از آن زنان سپاسگزار است. آنها به او رموز و ظرایف رابطهٔ جسمانی را آموخته بودند. وقتی از این نوع مسائل حرف می‌زد. معنای حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم و خجالت می‌کشیدم در این باره توضیحی بخواهم. اما اغلب از خودم می‌پرسیدم منظور او چیست رابطهٔ جسمانی از نظر من جریانی ساده بود. از زندگی جنسی خودم هميشه ناخرسند. و در آرزوی چیزی بودم که نمی‌شناختم. برای من عشق مهم‌تر از همه چیز بود. عشقی که اوج شادی را در ایثار بی‌دریغ می‌یافت.

در آغوش اد برای نخستین‌بار مفهوم این نیروی عظیم هستی‌بخش را دریافتم. زیبایی کامل آن را احساس کردم و با شوق تمام خوشی و لذت سکراورش را نوشیدم. ترانه شورانگیزی بود. آهنگ و رايحه دلنشین آن عمیقاً آرامش می‌بخشید. آپارتمان کوچک من. در ساختمانی به نام «جمهوری بوهم» که به تازگی به آن اسباب کشیده بودم به محراب عشق بدل شده بود. اغلب این انديشه به ذهنم خطور می‌کرد که این همه آرامش و زیبایی نمی‌تواند پایدار بماند؛ بیش از اندازه عالی, بیش از اندازه کامل بود. در این لحظه‌ها با قلبی لرزان اد را در آغوش می‌گرفتم. اد مرا به خود می‌فشرد و با خوشرویی و سرزندگی همیشگی‌اش افکار تیره و تارم را پس می‌راند. می‌گفت: «تو بیش از اندازه کار می‌کنی. چرخ خیاطی و نگرانی دایمی دربارهٔ ساشا آخر تو را می‌کشد.»

بهار همان سال بیمار شدم. به تدریج لاغر می‌شدم. آن قدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم از یک طرف اتاق به طرف دیگر بروم. پزشک‌ها استراحت و تغییر آب و هوا را توصیه کردند. دوستانم تشویقم کردند که از نیویورک بروم. با دختری که داوطلب پرستاری از من شده بود به راچستر رفتم.

خواهرم هلنا با این تصور که خانه‌اش برای یک بیمار بیش از حد شلوغ است. اتاقی در خانه‌ای با یک باغ بزرگ برایم گرفته بود و همهٔ اوقات فراغتش را با من می‌گذراند. عشق و محبتش بیکران بود. مرا نزد متخصص ریه برد که نخستین نشانه‌های بیماری سل را تشخیص داد و رزیم خاصی را تجویز کرد. به‌زودی حالم بهتر شد و در عرض دو ماه آن قدر خوب شدم که توانستم قدم بزنم. دکتر می‌خواست برای فصل زمستان مرا به آسایشگاه مسلولین بفرستد. اما سیر حوادث در نیویورک این برنامه را تغییر داد.

در آن سال بحران صنعتی هزاران نفر را بیکار کرده بود. وضع زندگی بیکاران وحشتبار شده بود. وضع در نیویورک از همه جا وخیم‌تر بود. کارگران بیکار را از نیویورک اخراج می‌کردند؛ رنج و محنت افزایش می‌يافت و شمار خودکشی‌ها چند برابر شده بود. هیچ کاری برای تسکین بدبختی مردم صورت نمی‌گرفت.

نمی‌توانستم بیش از این در راچستر بمانم. منطق به من حکم می‌کرد که وقتی درمانم به نتیجه رسیده بود به نیویورک برنگردم. قوی و چاق‌تر شده بودم. کمتر سرفه می‌کردم و خونریزی ریه‌هایم بند آمده بود. گرچه می‌دانستم هنوز تا بهبودی کامل راه درازی در پیش دارم. اما چیزی نیرومندتر از منطق مرا به سوی نیویورک می‌کشاند. البته در آرزوی اد بودم؛ اما درخواست بیکاران و کارگران ایست ساید که به من غسل تعمید کارگری داده بودند. مهم‌تر بود. در مبارزات گذشته همراهشان بودم. حالا نمی‌توانستم دور از آن‌ها بمانم. یادداشتی برای دکتر و هلنا گذاشتم؛ جرات روبروشدن با آنها را نداشتم.

به اد تلگراف زده بودم و او با خوشحالی به استقبالم آمد. اما وقتی گفتم برگشته ام تا خود را وقف کارگران بیکار کنم. ناراحت شد. اصرار کرد که اين دیوانگی است و به معنای از دست رفتن سلامتی‌ام که با استراحت به دست آمده. و حتی می‌تواند به مرگم بینجامد. گفت که اجازه چنین کاری را نخواهد داد. چون حالا مال او هستم. مال او برای آن که به من عشق بورزد. مراقبم باشد و تیمارم کند.

این که او تا این اندازه به من علاقه داشت برایم لذتبخش بود. اما احساس می‌کردم دارد به من ترحم می‌کند. مال او بودم تا «مراقبم باشد و تیمارم کند؟» مگر ملک طلقش بودم يا آدمی علیل که باید مردی تیماردارش می‌شد فکر می‌کردم که او به آزادی و حق من برای انجام آنچه دوست دارم اعتقاد دارد. اد خاطرم را آسوده کرد که نگرانی برای سلامتی‌ام او را به گفتن این جمله‌ها واداشته است. اما اگر می‌خواهم که دوباره کارهایم را از سر بگیرم. کمکم می‌کند. گفت که سخنران نیست. اما می‌تواند از راه‌های دیگری مفید باشد.

جلسه‌های کمیته. گردهمایی‌های عمومی. جممع‌آوری مواد غذایی. سرپرستی تقسیم خوراک میان خانه‌به‌دوشان و کودکان بی‌شمارشان و سرانجام سازماندهی یک گردهمایی توده‌ای در یونیون اسکوئر همه وقتم را می‌گرفت.

پیش از برگزاری گردهمایی در یونیون اسکوئر یک راهپیمایی انجام شد. جمعیت راهپیمایان به چندین هزار نفر می‌رسید. دخترها و زن‌ها در صف جلو بودند و من پیشاپیش آنها پرچم سرخی را حمل می‌کردم. رنگ قرمز تند آن با غرور در هوا موج می‌زد و از چند بلوک دورتر دیده می‌شد. روح من هم از احساس قدرت و نیروی آن لحظه به لرزه درآمده بود.

سخنرانی‌ام را نوشته بودم و در هنگام نوشتن هیجان‌انگیز به نظر می‌رسید. اما وقتی به یونیون اسکوئر رسیدم و توده‌های عظیم انسانی را دیدم, یادداشت‌هایم سرد و بی‌معنا جلوه کردند.

جو حاکم بر گردهمایی. به سبب حوادث آن هفته. سخت متشنج بود. سیاستمداران کارگری از مقامات قانونگذار نیویورک برای تسکین بخشیدن به این بدبختی بزرگ درخواست کمک کرده بودند. اما آنها از پذیرش این درخواست طفره رفته بودند. بیکاران با خطر مرگ از گرسنگی روبرو و مردم از این بی‌اعتنایی سنگدلانه به مردان و زنان و کودکان رنج کشیده خشمگین بودند. به‌همین دلیل فضای حاکم بر میدان اکنده از خشم و آزردگی بود و روح آن به سرعت در من رسوخ کرد. قرار بود آخرین سخنران باشم, اما به زحمت می‌توانستم انتظار طولانی را تحمل کنم. سرانجام خطابه‌های دفاعی و پوزش‌آمیز خاتمه يافت و نوبت من فرارسید. وقتی قدم پیش گذاشتم, نام خود راکه از گلوی هزاران نفر با فریاد بیرون می‌آمد. شنیدم. تودهٔ درهمی را در برابر خود دیدم چهره‌های تکیده و افسردهٔ آنها به سویم، رو به بالا برگشته بود. قلبم سخت می‌تپید. شقیقه‌هایم می‌کوبید و زانوهایم می‌لرزید.

ناگهان در میان سکوت آغاز به سخنرانی کردم: «مردان و زنان! آیا درک نمی‌کنید که دولت بدترین دشمن شماست؟ دولت ماشینی است که شما را خرد می‌کند تا طبقهٔ حاکم یعنی اربابان را حفظ کند. شما مثل کودکان ساده‌دل به رهبران سیاسی خود اعتماد می‌کنید و به آنها امکان می‌دهید که با کسب اعتماد شما با دریافت نخستین امتیاز خیانت کنند. حتی در آنجا که خیانتی مستقیم صورت نمی‌گیرد. سباستمداران کارگری با دشمنانتان همدست می‌شوند تا کارگران را در بند نگاه دارند. و از رویارویی مستقیم باز دارند. دولت ستون اصلی سرمایه‌داری است و مسخره است که از آن انتظار ذره‌ای اصلاح داشته باشیم. آیا بلاهت درخواست کمک از آلبنی با آن ثروت عظیم را که تنها به اندازه پرتاب سنگی از این جا فاصله دارد. درک نمی‌کنید؟ خیابان پنجم غرق طلا است و هر بنای مجلل این خیابان سنگر قدرت و پول است. و شما اینجا ایستاده‌اید. به غولی می‌مانید گرسنه و در بند و زنجیر، و بریده از قدرت خود. کاردینال منینگ مدت‌ها پیش گفت: «نیازمندی پای‌بند هیچ قانونی نیست» و «انسان گرسنه حق دارد در نان همسایه‌اش شریک شود.» کاردینال منینگ ملهم از سنت‌های کلیسا بود که هميشه علیه فقرا، در کنار ثروتمندان قرار گرفته. اما احساسات انسانی داشت و می‌دانست گرسنگی نیرویی مقاومت‌ناپذیر است. شما هم به ناچار خواهید آموخت که حق شریک‌شدن درنان همسایه را دارید. همسایه‌ها. نه تنها نانتان را دزدیده‌اند. خونتان را هم می‌مکند. آنها به دزدی از شما، از فرزندانتان و فرزندان فرزندانتان ادامه می‌دهند؛ مگر این که بیاخیزید. مگر این که جرأت کافی برای احقاق حق خود را پیدا کنید. خوب. پس در مقابل کاخ‌های تروتمندان تظاهرات کنید. تقاضای کار کنید؛ اگر به شما کار ندادند. تقاضای نان کنید. اگر هر دو را دریغ کردند. نان را بگیرید. این حق مقدس شماست.»

صدای کف‌زدن‌های تندرآسا، وحشی و کرکننده, مثل توفانی ناگهانی از دل سکوت برخاست. دریای دست‌ها که مشتاقانه به سویم دراز شده بود. به بال پرندگان سپیدی می‌مانست که پرپر می‌زدند.

صبح فردای آن روز برای جمع‌آوری اعانه و یاری رساندن به کار سازماندهی بیکاران به فیلادلفیا رفتم. روزنامه‌های عصر گزارش تحریف‌شده‌ای از سخنرانی‌ام انتشار دادند. آنها ادعا کردند که جمعیت را تشویق به انقلاب کرده‌ام: «امای سرخ نیروی محرک عظیمی دارد. زبان تند او درست همان چیزی بود که توده‌های ناآگاه به آن نیاز داشتند تا نیویورک را نابود کنند.» همچنین نوشته بودند که دوستانی ناشناس مرا به محلی نامعلوم برده‌اند. اما پلیس رد مرا یافته است.

عصر همان روز در جلسه‌ای گروهی شرکت کردم و در آنجا با شماری از آنارشیست‌ها که قبلاً نمی‌شناختم آشنا شدم. ناتاشا ناتکین روح فعال این گروه بود. از آن دست زنان انقلابی روس که جز جنبش هیچ علاقه دیگری در زندگی ندارند. تصمیم گرفتیم روز دوشنبه ۲۸ اوت. یک گردهمایی عمومی برگزار کنیم. صبح روز ۲۸ اوت. روزنامه‌ها نوشتند که محل اقامتم کشف شده است و مأٔموران با در دست داشتن حکم بازداشتم راهی فیلادلفیا شده‌اند. احساس می‌کردم مهم‌ترین مسأله این است که پیش از دستگیری, از هر راه ممکن به داخل سالن سخنرانی بروم و برای جمعیت صحبت کنم. اولین بار بود که به فیلادلفیا آمده بودم و مقامات شهر مرا نمی‌شناختند. کارآگاهان نیویورک به دشواری می‌توانستند از روی عکس‌هایی که تا آن وقت در روزنامه‌ها چاپ شده بود مرا بشناسند. تصمیم گرفتم تنها به محل سخنرانی بروم و بدون جلب توجه وارد سالن شوم.

خیابان‌های نزدیک سالن سخنرانی از جمعیت موج می‌زد. تا وقتی از پلکان‌ایی که به سالن منتهی می‌شد بالا نرفتم؛ کسی مرا نشناخت. در اینجا یکی از آنارشیست‌ها به من سلام کرد: «این هم اِما» او را کنار زدم. اما بلافاصله دست سنگینی روی شانه‌ام قرار گرفت و صدایی گفت: «شما بازداشتید خانم گلدمن.» آشوبی به پا شد. مردم به سویم دویدند. اما افراد پلیس هفت تیرهایشان را کشیدند و جمعیت را پس زدند. مأموری بازویم را گرفت و از پله‌ها پایین کشید و به خیابان برد. مختار بودم که به اتومبیل گشت پلیس سوار شوم یا پیاده تا کلانتری بروم. پیاده رفتن را انتخاب کردم. پلیس‌ها می‌خواستند دستبند بزنند. اما به آنها اطمینان دادم که نیازی به دستبند نیست. چون قصد فرار ندارم. در مسیر حرکتمان مردی جمعیت را شکافت و به سویم دوید. کیف پولش را بیرون آورد تا در صورت نیاز به پول, داشته باشم. مأمورها بلافاصله دستگیرش کردند. مرا به دفتر مرکزی پلیس که بالای عمارت شهرداری بود بردند و آن شب در حبس ماندم.

صبح فردای آن روز پرسیدند که آیا می‌خواهم با مأمورها به نیویورک بازگردم یا نه. پاسخ دادم: «نه به میل خودم.» «بسیار خوب. پس ما شما را نگاه می‌داریم تا ترتیب تحویلتان داده شود.» مرا به اتأقی بردند و در آنجا وزن و قدم را اندازه گرفتند و از من عکس انداختند. سرسختانه جنگیدم که عکسم را نگیرند. اما سرم را محکم نگاه داشتند. چشمانم را بستم و مسلماً عکسم به زیبای خفته‌ای شباهت پیدا کرده بود که جنایتکاری فراری است.

دوستانم در نیویورک نگران شده بودند. سیل تلگراف‌ها و نامه‌هایشان برایم رسید. اد با احتیاط نوشته بود. اما در میان سطرهای نامه‌اش رايحه عشق را حس می‌کردم. می‌خواست به فیلادلفیا بیاید. پول بیاورد و وکیلی بگیرد. اما برایش تلگراف زدم که منتظر حوادث بعدی بماند. دوستان بسیاری هم در زندان به ملاقاتم آمدند و گفتند که پلیس پس از دستگیری‌ام اجازه داده بود جلسه ادامه یابد. ولترین دوکلیه جای مرا گرفته و به بازداشتم سخت اعتراض کرده بود.

درباره این دختر برجسته آمریکایی پیشتر چیزهایی شنیده بودم. می‌دانستم که او هم مثل من تحت تأّثیر جنایت قضایی در شیکاگو قرار گرفته و از آن پس در صفوف آنارشیست‌ها. فعال شده بود. از مدت‌ها پیش می‌خواستم او را ببینم. هنگام ورود به فیلادلفیا به دیدارش رفتم, اما بیمار و بستری بود. هميشه پس از جلسه سخنرانی دچار حملهٔ بیماری می‌شد و شب پیش از ورودم سخنرانی کرده بود. این که او از بستر بیماری برخاسته و به جلسه رفته بود تا به حمایت از من صحبت کند به نظرم کاری فوق‌العاده بود. از دوستی او به خود می‌بالیدم.

در دومین روز دستگیری‌ام مرا به زندان مویا منزینگ بردند تا در آنجا منتظر تحویل به ایالت نیورک بمانم. در سلول نسبتاً بزرگی با درهای آهنی بودم و در وسط در. مربع کوچکی بود که از بیرون باز می‌شد. پنجره بالا بود و حفاظی از میله‌های آهنی داشت. سلول, مستراحی بهداشتی, آب جاری, فنجانی حلبی, میزی چوبی. یک نیمکت. و تختخوابی آهنی داشت. لامپ برق کوچکی هم از سقف آویزان بود. گه گاه مربع روی در باز می‌شد و یک جفت چشم به درون نگاه می‌کرد. یا صدایی دستور می‌داد که فنجان را بدهم و بعد آن را از آب نیم‌گرم یا سوپ پر می‌کرد و با تکه‌ای نان پس می‌داد. غیر از اینها سکوت حاکم بود.

پس از روز دوم. سکوت آزاردهنده شد. ساعات روز پایان‌ناپذیر می‌نمودند. از قدم‌زدن دایم میان پنجره و در خسته شدم. اعصابم از شدت تقلا برای شنیدن متشنج بود. زن زندانبان را صدا کردم, اما کسی پاسخ نداد. فنجان حلبی‌ام را به در کوبیدم. این کار سرانجام موجب شد پاسخی بشنوم. در باز شد و زنی تنومند با چهره‌ای خشن وارد شد. اخطار کرد که این سر و صدا خلاف قانون است و اگر یک بار دیگر دست به چنین کاری بزنم ناچار تنبیهم خواهد کرد. پرسید چه می‌خواهم؟ گفتم نامه‌هایم را می‌خواهم. مطمئن بودم که از دوستانم نامه‌هایی رسیده است. گفتم که کتابی هم برای مطالعه می‌خواهم. زنک گفت که برایم کتاب می‌آورد. اما از نامه خبری نیست. می‌دانستم دروغ می‌گوید. مطمتن بودم اگر هیچ‌کدام از دوستانم نامه ننوشته باشند. اد حتماً نوشته است. بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد. خیلی زود با کتابی برگشت. انجیل بود و چهرهٔ غدّار معلم تعلیمات دینی را در مدرسه به یادم آورد. با تحقیر کتاب را جلوی پایش پرت کردم. گفتم که به دروخ‌های مذهبی نیازی ندارم و کتاب انسان‌ها را می‌خواهم. دمی از وحشت خشکش زد و بعد شروع به سرزنشم کرد. گفت که به کلام آسمانی بی‌حرمتی کرده‌ام. باید مرا. به سیاه‌چال بيندازند و سرانجام در جهنم خواهم سوخت. با خشم پاسخ دادم که جرأت نمی‌کند مرا تنبیه کند. چون زندانی ایالت نیویورک هستم. هنوز محاکمه نشده‌ام و بنابراین از بعضی حقوق مدنی برخوردارم. خشمگین بیرون رفت و در را با سر و صدا پشت سرش بست.

عصر همان روز سردرد وحشتناکی گرفتم که از تابش روشنایی لامپ در چشمانم پدید آمده بود. دوباره به در کوبیدم و تقاضا کردم پزشکی به سراغم بیاید. زن دیگری, پزشک زندان آمد. قدری دارو داد. از او خواستم چیزی برای خواندن یا دست‌کم برای دوخت و دوز به من بدهند. فردای آن روز حوله دادند تا حاشیه دوزی کنم. ساعت‌ها با اشتیاق. در حالی که به ساشا و اد می‌اندیشیدم سوزن زدم. حالا با وضوح حیرت باری درمی‌یافتم که زندگی ساشا در زندان چه مفهومی دارد. بیست و دو سال! من یکساله دیوانه می‌شدم.

سرانجام روزی زندانبان آمد تا خبرم کند که اجازهٔ تحویلم صادر شده و قرار است مرا به نیویورک ببرند. به دنبال او به دفتر زندان رفتم. بستهٔ بزرگی نامه و تلگراف و کاغذ به دستم دادند. گفتند که چند جعبه میوه و گل هم برایم رسیده بود. اما قبول این چیزها برای زندانیان ممنوع است. بعد مرا به مرد قلچماقی سپردند. تاکسی بیرون زندان در انتظار ما بود و روانه ایستگاه راه‌آهن شدیم.

کوپه ما تختخواب داشت و آن مرد خود را گروهبان امنیتی معرفی کرد و با گفتن این که صرفاً مأمور است و انجام وظیفه می‌کند. معذرت خواست. گفت که شش بچه دارد و باید زندگی آنها را تأمین کند. پرسیدم که چرا شغل آبرومندتری انتخاب نکرده و چرا ناچار است خبرچین‌های بیشتری تحویل دنیا بدهد. پاسخ داد که اگر او این کار را نکند. کس دیگری خواهد کرد. چون نیروی پلیس ضروری است. جامعه را حفظ می‌کند. بعد پرسید که شام میل دارم یا نه.گفت که غذا را به کویه می‌آورد تا از زحمت رفتن برای شام خلاص شوم. پذیرفتم. در هفته‌ای که گذشته بود غذای حسابی نخورده بودم. وانگهی شهر نیویورک هزینهٔ سور و سات سفر ناخواسته‌ام را می‌پرداخت.

شام که می‌خوردیم. مأمور به جوانی من اشاره کرد و به زندگی‌ای که «دختری برجسته. و توانا مثل من می‌توانست» پیش رو داشته باشد. گفت کاری که می‌کنم حتی حداقل زندگی‌ام را تأمین نمی‌کند و چرا نباید عاقل باشم و زندگی راحتی برای خودم نسازم. گفت که دلش برایم می‌سوزد چون خودش هم یهودی است. متأسف است که می‌بیند به زندان می‌روم. اگر کمی عاقل باشم می‌تواند برایم بگوید که چه‌طور خودم را رها کنم و حتی پول زیادی به چنگ آورم. گفتم: «چه چیزی در کله‌ات هست. حرف بزن؟»

گفت که رئیسش دستور داده به من بگوید که اقامهٔ دعوا علیه من باطل می‌شود و حتی مقداری پول هم به من خواهند داد. اگر فقط کمی راه بيایم. نه زیاد. نقط گزارش کوتاهی دربارهٔ محافل رادیکال و کارگران ایست ساید.

حالم خراب شد. از خوردن غذا دلم آشوب می‌شد. چند جرعه آب یخ فرو دادم و ته مانده‌اش را به صورت پلیس مخفی پاشیدم. فریاد زدم: «سگ پست بیچاره! این که خودت مثل یهودا رفتار می‌کنی کافی نیست که می‌خواهی مرا هم شریک خود کنی! تو و آن رئیس فاسدت! اگر همه عمر هم در زندان بمانم, کسی نمی‌تواند مرا بخرد.»

با ملایمت گفت: «بسیار خوب. بسیار خوب. هر طور صلاح می‌دانی.»

از ایستگاه پنسیلوانیا مرا به کلانتری خیابان مالبری بردند که شب را در آنجا حبس شدم. سلول کوچک و بدبو بود و فقط تخته پاره‌ای برای نشستن یا درازکشیدن داشت. صدای باز و بسته شدن در سلول‌ها و صدای فریاد و گریه‌های عصبی را می‌شنیدم. اما همین که چهرهٔ ورم‌کردهٔ مردک را نمی‌دیدم و مجبور نبودم با آن مأمور نفرت‌انگیز دمخور باشم. خودش آسایشی به‌شمار می‌آمد.

صبح روز بعد مرا نزد رئیس پلیس بردند. مامور ماجرا را از سیر تا پیاز برایش گفته و او سخت عصبانی بود. گفت که احمقی بیشتر نیستم. غازی ابله که نمی‌داند چه چیز برایش خوب است. گفت مرا سال‌ها به جایی می‌فرستد که نتوانم بیش از این خرابکاری کنم. گذاشتم یاوه ببافد. اما پیش از آن که بروم, گفتم مردم این کشور همه باید بدانند که رئیس پلیس نیویورک چقدر فاسد است. صندلی را چنان بلند کرد که انگان می‌خواست مرا بزند. اما تصمیمش عوض شد. ماموری را صدا زد تا مرا به کلانتری برگرداند.

از این که در کلانتری اد و یوستوس شواب و دکتر یولیوس هوفمان در انتظارم بودند بسیار خوشحال شدم. بعد از ظهر مرا نزد قاضی بردند و در آنجا براساس سه کیفرخواست متهم به برانگیختن شورش شدم. ۲۸ سپتامبر روز محاکمه تعیین شد. وجه‌الضمان بالغ بر پنج هزار دلار بود که دکتر یولیوس هوفمان پرداخت. دوستانم پیروزمندانه مرا به خلوتگاه یوستوس بردند.

در تلی از نامه‌هایم نامه‌ای مخفی از ساشا یافتم. خبر دستگیری مرا خوانده بود. برایم نوشته بود: «حالا تو واقعاً دختر دریانورد منی.» سرانجام توانسته بود با نالد و باوثر تماس برقرار کند و با هم یک نشریهٔ زیرزمینی برای زندان تدارک می‌دیدند و حتی نامی هم برایش انتخاب کرده بودند: گفنگنس بلوتن . احساس کردم بار سنگینی از قلبم برداشته شده است. ساشا به خود آمده بود و کم‌کم به زندگی علاقه‌مند می‌شد. حتماً پایداری می‌کرد. برای اتهام اولش حداکثر باید هفت سال را در زندان می‌گذراند. باید با انرزی تمام کار می‌کردیم تا دوره محکومیتش را کم کنیم. از تصور این که ممکن است هنوز بتوانیم در نجات ساشا از زنده به گورشدن موفق شویم، شادمان شدم.

کافه یوستوس شلوغ بود. کسانی که هرگز پیشتر آنها را ندیده بودم به سراغم می‌آمدند تا ابراز محبت کنند. ناگهان به شخصیتی مهم بدل شده بودم» گرچه نمی‌توانستم بفهمم چرا، چون کاری نکرده یا چیزی نگفته بودم که شايسته امتیازی باشم. با این حال از این که می‌دیدم آرمان و عقیده‌ام تا این اندازه مورد علاقه قرار گرفته است خوشحال بودم. تردید نداشتم که نظریه‌های اجتماعی که مطرح می‌کردم مورد توجه قرار گرفته‌اند نه شخص خودم. محاکمهٔ من فرصتی بسیار عالی برای تبلیغ در اختیارم قرار می‌داد. باید برای آن آماده می‌شدم. دفاع من در دادگاه علنی می‌بایست پیام آنارشیسم را به سراسر کشور می‌رساند.

کلاوس تیمرمان را در میان جمعیت ندیدم. حیرت کردم که چه چیز مانع آمدن او شده است. به اد رو کردم و پرسیدم چه اتفاقی سبب شده که کلاوس از چنین فرصتی برای باده‌نوشی مجانی غفلت کند. اد ابتدا طفره رفت. اما در نتیجهٔ اصرار من گفت که افراد پلیس به بقالی مادربزرگم یورش بردند و انتظار داشتند مرا در آنجا بیابند. بعد, کلاوس را دستگیر کردند. چون می‌دانستند که اغلب کله‌اش گرم است. امیدوار بودند که آدرس محل اقامتم را از زیر زبانش بیرون بکشند. اما کلاوس لب باز نکرده بود. انقدر کتکش زده بودند که بیهوش شده بود و به اتهام ساختگی مقاومت در برابر مأموران قانون به شش ماه زندان در جزيره بلک‌ول محکومش کرده بودند.

با نزدیک شدن روز محاکمه. فدیا، اد. یوستوس و سایر دوستان بر ضرورت گرفتن وکیل مدافع اصرار کردند. می‌دانستم که حق دارند. محاکمه مسخرهٔ ساشا و سرنوشت کلاوس این را ثابت کرده بود. اگر بدون وکیل مدافع به دادگاه می‌رفتم شانسی نداشتم. اما پذیرفتن دفاع قانونی, نوعی خیانت به ساشا به نظرم می‌رسید. او مصالحه را رد کرده بود. اگرچه می‌دانست محکومیتی طولانی در انتظارش است من چه‌طور می‌توانستم چنین کاری کنم؟ می‌بایست خودم از خودم دفاع کنم.

یک هفته پیش از محاکمه نامه‌ای مخفی از ساشا به دستم رسید. او به این نتیجه رسیده بود که ما انقلابی‌ها در هر حال شانس کمی در یک دادگاه آمریکایی داریم, اما بدون دفاع قانونی کاملاً شکست می‌خوریم. از موضع خودش پشیمان نبود و هنوز هم اعتقاد داشت گرفتن وکیل یا خرج‌کردن پول کارگران برای یک آنارشیست ناشایست است. اما فکر می‌کرد موقعیت من متفاوت است. من به عنوان یک سخنران ورزیده می‌توانستم در دادگاه عقایدم را تبلیغ کنم و وکیل می‌توانست حامی حقّ سخن گفتن من باشد. فکر می‌کرد یکی از وکلای برجسته لیبرال مثلاً هیو پنته کاست ممکن است حاضر شود دفاع مرا به رایگان برعهده بگیرد. می‌دانستم که علاقه ساشا به آسایش من سبب شده است مرا به کاری تشویق کند که در کمال شهامت. خود را از آن محروم کرده بود. یا شاید تجربه خودش اشتباه ما را برایش روشن کرده بود. نامه ساشا و ابراز تمایل وکیلی برای دفاع رایگان, از ناحیه‌ای که انتظارش را نداشتم نظرم را تغییر داد. اوکی هال این پيشنهاد را داده بود.

دوستانم خوشحال شدند. اوکی هال علاوه بر این که عقاید لیرالی داشت. حقوقدان بزرگی هم به شمار می‌آمد. زمانی شهردار نیویورک بود اما ثابت کرده بود که برای سیاستمدار بودن بیش ار حد انسان و دموکرات است. ماجرای عاشقانه‌اش با هنرپیشه‌ای جوان سد راه پیشرفت سیاسی‌اش شده بود. هال با قامتی بلند. قیافه‌ای متشخص و روحیه‌ای با نشاط. بسیار جوان‌تر از سنی که موهای سفیدش نشان می‌داد بود. کنجکاو بودم که بدانم چرا علاقه‌مند است دفاع از مرا رایگان برعهده بگیرد. توضیح داد که تا اندازه‌ای به دلیل احساس همدردی با خود من و تا حدودی هم به دلیل احساس دشمنی با پلیس. گفت که از فساد دستگاه پلیس باخبر است و می‌داند که چه آسان آزادی انسان‌ها را سلب می‌کنند و میل دارد که روش‌های آنها را افشا کند. دفاع از من چنین فرصتی را برایش فراهم می‌آورد و چون مسئله آزادی بیان در سراسر کشور اهمیت یافته. دفاع از من نام او را دوباره درمیان مردم مطرح می کند. از صراحت او خوشم آمد و پذیرفتم که وکیلم باشد.

محاکمه روز ۲۸ سیتامبر مقابل قاضی مارتین آغاز شد و ده روز به درازا کشید. در این ده روز سالن دادگاه پر از خبرنگاران و دوستان من بود. دادستان سه دادخواست علیه من ارائه داد. اما اوکی هال نقشه‌هایش را نقش برآب کرد. به اعضای دادگاه یادآور شد که عادلانه نیست برای یک جرم سه دادخواست جداگانه مطرح شود و قاضی اعتراض او را وارد دانست. دو مورد از دادخواست‌ها کنار گذاشته شد و من تنها به اتهام تحریک به شورش محاکمه شدم.

ظهر اولین روز محاکمه. با اد و یوستوس و جان هنری مکی. شاعر آنارشیست. برای ناهار بیرون رفتیم. اما وقتی ادامه دادگاه به روز دیگر موکول شد و وکیلم خواست تا خانه همراهی‌ام کند. مانع شدند و گفتند که برای باقی دوره محاکمه در بازداشت دادگاهم و باید به تومز بروم. وکیلم اعتراض کرد که با پرداخت وجه‌الضمان آزاد شده‌ام و این ترتیب قانونی فقط در مورد قاتلین مجاز است. اما اعتراض او بی‌نتیجه ماند. باید در بازداشت می‌ماندم. دوستانم با هورا و آوازهای انقلابی, در حالی که صدای یوستوس بلندتر از همه طنین می‌انداخت بدرقه‌ام کردند. به آنها گفتم که پرچممان را در اهتزاز نگه دارند و علاوه بر سهم شراب خودشان. سهم مرا هم به سلامتی روزی بنوشند که دیگر محکمه و دوستاقبانی در کار نباشد.

ستارهٔ اصلی شهود دولت. کارآگاه جیکوبز بود. او یادداشت‌هایی ارائه داد که ادعا می‌کرد بر سکوی سخنرانی یونیون اسکوئر نوشته شده و گزارش کلمه به کلمه‌ای از سخنرانی من است. از زبان من نقل کرد که گویا مردم را به «انقلاب و خشونت و خونریزی» فرا خوانده‌ام. دوازده نفر که در آن تظاهرات حضور داشتند و سخنانم را شنیده بودند برای شهادت به نفع من حاضر شدند. همه آنها گفتند که یادداشت برداشتن بر سکوی سخنرانی ممکن نبوده, زیرا جمعیت ایستاده بر سکو، انبوه بوده است. یادداشت‌های حیکوبز به کارشناس خط هم نشان داده شد و او گفت که دستخط بسیار عادی‌تر و یکدست‌تر از آن است که آدمی ایستاده در انبوه جمعیت نوشته باشد. اما نه شهادت او و نه شهادت شاهدان دیگر وکیل مدافع, در مقابل شهادت کارآگاه کارساز نبود. وقتی در مقام دفاع از خودم قرار گرفتم. دادستان ناحیه مکینتیر با اصرار دربارهٔ همه چیزهای روی زمین از من سئوال کرد جز سخنرانی‌ام در یونیون اسکوئر. می‌خواست بداند که عقیده‌ام دربارهٔ مذهب. عشق آزاد. اخلاق و... چیست کوشیدم دورویی اخلاقیات. ماهیت کلیسا به عنوان ابزار برده‌سازی توده‌ها و ناممکن بودن عشق تحمیلی و مقَیّد را افشا کنم. دخالت‌های مکرر مکینتیر و دستورهای قاضی که تنها با بله یا نه پاسخ بگویم سرانجام وادارم کرد از این تلاش چشم بپوشم.

مکینتیر در نطق پایانی‌اش با فصاحت تمام درباره این که «اگر این زن خطرناک اجازه یابد آزاد بماند» چه حوادثی رخ خواهد داد. سخن گفت. مالکیت منهدم می‌شد. فرزندان ثروتمندان نابود می‌شدند و در خیابان‌های نیویورک خون جاری می‌شد. چنان دیوانه‌وار حرف زد که یقه آهاری و سردست‌هایش آویزان شدند و خیس عرق شد. این مرا بیش از نطق و خطابه‌اش اذیت می‌کرد.

اوکی هال خطابه‌ای درخشان ایراد کرد که در آن شهادت جیکوبز را به مسخره گرفت و از روش‌های پلیس و موضع دادگاه شدیداً انتقاد کرد. گفت که موکل او آرمانگراست و همه چیزهای مهم جهان را آرمانگراها طرح کرده‌اند. گفت که تا آن وقت چه بسا سخنرانی‌های تندتر از سخنرانی من ایراد شده است و سخنرانان مورد تعقیب دستگاه قضایی قرار نگرفته‌اند و افزود که از وقتی فرماندار آلتگلد سه آنارشیست بازماندهٔ گروهی راکه در ۱۸۸۷ در شیکاگو به دار آويخته شدند عفو کرده, طبقات صاحب ثُروتِ آمریکا همه چیز را به رنگ خون می‌بینند. پلیس نیویورک هم در یونیون اسکوئر در پی فرصتی بوده تا اما گلدمن را به عنوان آنارشیست گرفتار کند. گفت که موکلش قربانی توطئه و آزار پلیس شده و سخنانش را با دفاعی ماهرانه از حق آزادی بیان و ضرورت برائت متهم به پایان رساند.

قاضی به تفصیل دربارهٔ نظم و قانون، تقدس مالکیت و ضرورت حفظ «بنیان‌های آزاد آمریکایی» سخن گفت. هیأت منصفه مدتی طولانی به شور نشست. آشکار بود که میل ندارد حکم محکومیت صادر کند. یک بار سخنگوی هیأت منصفه برای گرفتن دستور به سالن برگشت. به نظر می‌رسید که هیأت، بخصوص تحت تأثیر شهادت یکی از شهود من. خبرنگار جوان نیویورک ورلد قرار گرفته بود. او درگردهمایی حضور داشت و گزارش مفصلی دربارهٔ آن نوشته بود. اما صبح روز بعد. وقتی گزارش را در روزنامه دید. چنان تحریف شده بود که فوراً آمادگی‌اش را برای شهادت دربارهٔ واقعیت اعلام کرد. وقتی این خبرنگار در جایگاه شهود بود. جیکویز به طرف مکینتیر خم شده چیزی درگوشش زمزمه کرد و یک مأمور دادگاه را بیرون فرستادند. او فوراً با نسخه‌ای از روزنامه ورلد صبح فردای برگزاری گردهمایی برگشت. خبرنگار در دادگاه علنی نتوانست نویسنده‌ای از هیئت تحريريه روزنامه را متهم به تحریف گزارشش کند. دستپاچه و گیج و آشکارا بیچاره شد. گزارش او به همان صورت که در ورلد چاپ شده بود. نه به آن شکلی که در جایگاه شهود ارائه داد. سرنوشت مرا تعیین کرد. گناهکار اعلام شدم.

وکیلم اصرار کرد که از یک محکمه بالاتر استیناف بخواهم. اما من نپذیرفتم. نمایش مضحک محاکمه. مخالفتم را با دولت تشدید کرده بود و نمی‌خواستم هیچ مرحمتی را از آن درخواست کنم. به من گفتند که تا تاریخ ۱۸ اکتبر. روزی که برای مشخص‌کردن دورهٔ محکومیتم تعیین شده بود. باید به تومز بازگردم.

پیش از آن که مرا به زندان ببرند اجازه دادند ملاقات کوتاهی با دوستانم داشته باشم. آنچه را به اوکی هال گفته بودم برای دوستانم تکرار کردم. گفتم که با درخواست استیناف موافقت نمی‌کنم. آنها موافق بودند که این کار حاصلی جز تأخیر در اجرای حکم نخواهد داشت. دمی ضعف بر من غلبه کرد. به اد و عشق جوان و سرشار از امکانات شادی‌بخشمان فکر کردم. وسوسه نیرومند بود. اما باید به همان راهی که هزاران نفر پیش از من رفته بودند می‌رفتم. احتمالا به یک يا دو سال محکوم می‌شدم. این محکومیت در مقایسه با سرنوشت ساشا چه اهمیتی داشت باید به راه خودم می‌رفتم.

قبل از آغاز دورهٔ محکومیتم. روزنامه‌ها داستان‌های هیجان‌انگیزی درباره اين که «آنارشیست‌ها درصدد انفحار سالن دادگاه هستند» يا «می‌خواهند اما گلدمن را به زور نجات دهند» انتشار دادند. بنا به گزارش روزنامه‌ها. پلیس برای «مقابله با این وضعیت» آماده می‌شد. مراکز رادیکال‌ها تحت مراقبت قرار گرفته بود. از ساختمان دادگاه به خوبی محافظت می‌شد و به هیچ‌کس جز زندانی و وکیل مدافع و نمایندگان مطبوعات اجازه حضور در دادگاه نمی‌دادند.

وکیلم به دوستانم پیغام داده بود که به دلیل «کله‌شقی من در رد دادخواست استیناف از یک محكکمه بالاتر» در دادگاه حاضر نمی‌شود. اما هیو پنته کاست حاضر می‌شود. نه به عنوان وکیل, بلکه به عنوان یک دوست. تا از حقوق قانونی من دفاع کند و کاری کند که به من اجازهٔ صحبت بدهند. اد هم خبر داد که نیویورک ورلد پيشنهاد کرده است بیانیه‌ای را که برای دادگاه تهیه کرده‌ام منتشر کند. با انتشار این بیانیه در دسترس عدهٔ بیشتری از مردم قرار می‌گرفت. از این که ورلد گزارش تحریف شده از سخنرانی‌ام را در یونیون اسکوئر چاپ کرده بود. حالا می‌خواست بیانیه‌ام را چاپ کند تعجب کردم. اد گفت که تناقضات مطبوعات سرمایه‌داری حساب ندارد. اما ورلد قول داده به او اجازه بدهد نمونه‌های حروفچینی را ببیند. بدین ترتیب می‌توانیم از اصالت بیانیه مطمئن شویم. گفت که بیانیه بی‌درنگ بعد از مشخص شدن دورهٔ محکومیتم در شماره‌ای فوق‌العاده چاپ می‌شود. دوستانم تشویقم کردند که دستنویسم را به روزنامه بدهم و من پذیرفتم.

در مسیر حرکت از تومز به دادگاه به نظر می‌رسید که در نیویورک حکومت نظامی اعلام شده است. افراد پلیس در خیابان‌ها صف کشیده و گروه‌های تا دندان مسلح پلیس ساختمان‌ها را احاطه کرده بودند. راهروهای دادگاه هم پر از پلیس بود. مرا پشت میله‌ها صدا زدند و پرسیدند که آیا میل دارم «چیزی دربارهٔ این که چرا نباید محکوم شوم بگویم» حرف‌های زیادی برای گفتن داشتم. اما آیا اين امکان به من داده می‌شد؟ نه. امکان نداشت. فقط می‌توانستم یک جملهٔ کوتاه بگو یم. پس فقط می‌توانم بگو یم «انتظار عدالت از یک دادگاه سرمایه‌داری را ندارم. دادگاه می‌تواند هر کاری بکند. اما نمی‌تواند عقایدم را تغییر دهد.»

قاضی مارتین مرا به یک سال حبس در زندان جزيرهٔ بلک‌ول محکوم کرد. سر راهم به تومز شنیدم که بچه‌های روزنامه‌فروش داد می‌زدند: «فوق‌العاده فوق‌العاده سخنرانی اما گلدمن در دادگاه» و از این که ورلد به وعده‌اش وفا کرده بود خوشحال شدم. بی‌درنگ مرا در قایق بلک ماریا نشاندند و رو به سوی قایقی که زندانیان را به جزيرهٔ بلک‌ول می‌برد راندند.

روز روشنی از ماه اکتبر بود. همچنان که قایق سرعت می‌گرفت. پرتو نور آفتاب روی آب بازی می‌کرد. چند روزنامه‌نگار همراهی‌ام می‌کردند و همه اصرار داشتند که با من مصاحبه کنند. به شوخی گفتم: «ملکه‌وار سفر می‌کنم. ملازمانم را ببینید.» روزنامه‌نگار جوانی با تحسین مرتب تکرار می‌کرد: «شما نمی‌توانید اين بچه را ساکت کنید.» وقتی به جزیره رسیدیم به ملازمانم خداحافظ گفتم و به آنها گوشزد کردم که بیش از آنچه ناچارند دروغ ننویسند. با خوشدلی فریاد زدم که آنها را بعد از یک سال خواهم دید و بعد در پی نمایندهٔ قانون, در امتداد خیابان وسیعی با سه ردیف درختکاری که به در زندان منتهی می‌شد. راه افتادم. در آنجا به سوی رودخانه برگشتم, آخرین نفس عمیق را در هوای آزاد کشیدم و بر آستان خانه تازه‌ام گام نهادم.

فصل دوازدهم

زندانبان ارشد زنی بود بلندبالا با چهره‌ای بی‌عاطفه. پرسشنامه مشخصاتم را او پر می‌کرد. اولین سئوالش این بود: «مذهب؟» «ندارم.» «الحاد در اینجا ممنوع است و تو باید به کلیسا بروی.» پاسخ دادم که به هیچ‌وجه این کار را نخواهم کرد. به چیزی که کلیسا به دفاع از آن برمی‌خیزد. اعتقاد ندارم و چون دروغزن نیستم. به آنجا نخواهم رفت. وانگهی از خانواده‌ای یهودی هستم. بعد پرسیده: «آیا در اینجا کنیسه‌ای هست؟»

با خشونت پاسخ داد که در زندان برای محکومین مرد یهودی, شنبه‌ها عصر, مراسم مذهبی برگزار می‌شود. اما چون من تنها زن یهودی زندانم, نمی‌تواند اجازه بدهد که به میان عدهٔ زیادی مرد بروم.

پس از حمام و پوشیدن لباس زندان. مرا به سلول بردند و حبس کردند.

از آنچه موست دربارهٔ زندان جزیرهٔ بلک‌ول برایم گفته بود. می‌دانستم که زندانی کهنه و نمور است و سلول‌هایش کوچک و بی‌آب و برقند. بنابراین برای آنچه انتظارم را می‌کشيد آماده بودم. اما از همان لحظه که در به رویم قفل شد احساس خفقان کردم. در تاریکی کورمال کورمال پی چیزی گشتم که بتوانم روی آن بنشینم. تختخواب آهنی باریکی یافتم. از احساس خستگی ناگهانی از پا درآمدم و بی‌درنگ خوابم برد.

با سوزش شدیدی در چشم‌هایم از ترس از جا پریدم. چراغی نزدیک میله‌ها نگاه داشته شده بود. فراموش کرده بودم کجا هستم, فریاد کشیدم. نور چراغ پایین آمد و چهره‌ای لاغر و ریاضت‌کشیده را دیدم که به من خیره شده بود. صدایی ملایم برای خواب آرامم به من تبریک گفت. او زندانبان نوبت شب بود که گشت معمول را انجام می‌داد. گفت که لباسم را درآورم و رفت.

آن شب دیگر خوابم نبرد. زبری آزاردهنده پتو و سایه‌هایی که از برابر میله‌های آهنی می‌گذشتند بیدار نگاهم داشتند تا اینکه به صدای ناقوس از جا خاستم. قفل سلول‌ها باز و درها به سنگینی گشوده می‌شدند. زندانی‌ها در لباس‌های آبی و سفید راه‌راه. سرافکنده می‌گذشتند. به طور خودکار صف‌هایی تشکیل می‌دادند. من هم یکی از آنها بودم. «قدم رو!» صف در امتداد راهرو به راه افتاد و از پله‌ها به سوی جایی که دستشویی‌ها و حوله‌ها بودند پایین رفت. دوباره دستور صادر شد: «بشویید» همه برای به دست آوردن حوله‌هایی که چرک و خیس شده بود. سر و صدا راه انداختند. پیش از آن که فرصت پیدا کنم چند مشت آب به صورت و دست‌هایم بپاشم و خودم را نیمه خشک کنم دستور بازگشت صادر شد.

بعد صبحانه بود: یک برش نان و فنجانی حلبی پر از قهوه‌ای آبکی و گرم. دوباره به صف شدیم و آدم‌های راه‌راه به دسته‌های مختلفی تقسیم و پی وظایف روزانه فرستاده شدند. مرا با گروهی از زنان به اتاق دوزندگی بردند.

به صف شدن و قدم رو. هر روز سه بار و هر هفت روز هفته تکرار می‌شد. بعد از هر وعده غذا اجازه می‌دادند زن‌ها ده دقیقه با هم حرف بزنند. در این ده دقیقه سیل کلمات از دهان بندیان جاری می‌شد. با گذشت هر ثانیه گرانبها همهمه شدت می‌گرفت و بعد ناگهان سکوت حاکم می شد.

اتاق خیاطی بزرگ و روشن بود. اغلب آفتاب از پنجره‌های بلند به اتاق می‌تابید و نور آن سفیدی دیوارها و یکنواختی یونیفورم‌ها را شدت می‌بخشید. در نور تند، اندام آدم‌ها، در لباس‌های کیسه‌مانند بی‌قواره ترسناک‌تر بود. با این همه، به کارگاه آمدن رهایی دلپذیری از سلول محسوب می‌شد.

سلول من در طبقهٔ همکف و سراسر روز تاریک و نمور بود. سلول‌های طبقه‌های بالا تا اندازه‌ای روشن‌تر بودند. در آنجا نزدیک درهای میله‌دار, در پرتو روشنایی که از پنجره‌های راهرو می‌تابید می‌شد کتاب خواند.

قفل‌کردن در سلول‌ها در شب. آزاردهنده‌ترین تجربه هر روزه بود. محکومین صف می‌کشیدند و در امنداد بندها راه می‌افتادند. هر زندانی با رسدن به در سلولش از صف بیرون می‌رفت. وارد سلول می‌شد. دست‌ها بر در آهنی به انتظار دستور می‌ماند. «بسته» و هفتاد در با صدای مهیبی بسته می‌شد. هر زندانی به دست خود، خود را حبس می‌کرد. اما وحشتناک‌تر از آن. خفت پیاده‌روی اجباری در یک خط زنجیره‌ای به سوی رودخانه, با سطل‌های مدفوعی بود که در بیست و چهار ساعت پر می شد.

مسئولیت کارگاه خیاطی را به من سپردند. وظیفه‌ام بریدن پارچه و تدارک کار برای دو دوجین زنی بود که در آنجا کار می‌کردند. علاوه بر این باید حساب اجناس وارد شده و بسته‌هایی را که خارج می‌شد نگاه می‌داشتم. از این کار استقبال کردم، به من کمک می‌کرد تا زندگی کسالتبار زندان را فراموش کنم. اما شب‌ها زجرآور بودند. هفته‌های اول به محض آن که سرم را روی بالش می‌گذاشتم خوابم می‌برد. اما خیلی زود بی‌قرار شدم. بیهوده می‌کوشیدم بخوابم و در رختخواب می‌غلتیدم. چه شب‌های وحشتناکی! حتی اگر دو ماه تخفیف معمول هم شامل حالم می‌شد. هنوز نزدیک به دویست و بود شب دیگر باقی بود. دویست و نود. و ساشا؟ بیدار دراز می‌کشیدم و در تاریکی شمارهٔ روزها و شب‌هایی راکه ساشا باید در زندان می‌گذراند در ذهن حساب می‌کردم. حتی اگر می‌توانست پس از اولین دور محکومیت هفت ساله‌اش بیرون بیاید. هنوز می‌بایست بیش از ده هزار و پانصد شب دیگر را در زندان می‌گذراند! این هراس بر من چیره شد که ساشا از این شب‌ها جان به در نمی‌برد. احساس می‌کردم که هیچ چیز مثل شب‌های بی‌خوابی در زندان نمی‌تواند آدم را دیوانه کند. فکر کردم بهتر است آدم بمیرد. فریک نمرده بود و جواني باشکوه ساشا، زندگی‌اش, کارهایی که می‌توانست انجام دهد. همه تباه شده بودند. شاید برای هیچ. آیا سوءقصد ساشا کاری بیهوده بود؟ آیا ایمان انقلابی من صرفاً بازتابی از آنچه دیگران گفته یا به من آموخته بودند نبود؟ چیزی در درونم مقاومت می‌کرد و می‌گفت: «نه. بیهوده نبود. ارزش فداکاری برای آرمانی بزرگ از میان نمی‌رود.»

روزی زندانبان ارشد گفت که باید تلاش کنم بهره بیشتری از کار زنان بگیرم. گفت که آنها به آن اندازه که تحت نظر زندانی قبلی که پیش از من مسئولیت کارگاه خیاطی را بر عهده داشت، کار می‌کردند. کار نمی‌کنند. توصیه او را برای ایفای نقش مسئول بهره کشی رد کردم. گفتم که به دلیل نفرت از بردگی و بهره‌کشان به زندان افتاده‌ام. تفاوتی میان خود و دیگر زندانیان نمی‌بینم. من هم یکی از آنها هستم. مصمم بودم که کاری مغایر با عقایدم انجام ندهم. ترجیح می‌دادم مجازات شوم. یکی از روش‌های برخورد با متخلفین این بود که آنها را وامی‌داشتند ساعت‌های پیاپی. در مقابل چشمان مراقب مأموران. در گوشه‌ای. روبروی تخت سیاهی, بایستند. این کار, خفت‌بار و تحقیرآمیز بود. تصمیم گرفتم که اگر چنین توهینی به من شود بیشتر تخلف کنم و به سیاهچال بروم. اما روزها گذشتند و از تنبیه خبری نشد.

اخبار در زندان با سرعتِ درخور توجهی پخش می‌شوند. بیست و چهار ساعت نگذشته همه دانستند که از ایفای نقش بهره‌کشی سر باز زده‌ام. زنان زندانی با من نامهربان نبودند اما از من کناره می‌گرفتند. به آنها گفته بودند که «آنارشیست» وحشتناکی هستم و دین ندارم. مرا هرگز در کلیسا ندیده بودند و در فوران ده دقیقه‌ایِ گفتگوهایشان شرکت نمی‌کردم. از نظر آنها موجود غریبی بودم. اما وقتی که دانستند نخواسته‌ام نقش رئیس را برایشان بازی کنم, سد میان ما شکسته شد. روزهای یکشنبه پس از انجام مراسم مذهبی در کلیسا. درهای سلول‌ها را باز می‌کردند و زن‌ها اجازه داشتند یک ساعت با هم باشند. یِکُشنبهٔ بعد همبندها به دیدارم آمدند و گفتند که مرا دوست خود می‌دانند و حاضرند هر کاری برایم انجام دهند. دخترانی که در رختشویخانه کار می‌کردند خواستند که لباس‌هایم را بشویند. بعضی‌ها گفتند که می‌توانند جوراب‌هایم را رفو کنند. همه می‌خواستند خدمتی انجام دهند. عمیقا تکان خوردم. بیچاره‌ها چنان تشنه محبت بودند که کوچک‌ترین بارقه‌های آن در افق تنگ دیدشان بزرگ جلوه می‌کرد. پس از آن اغلب به سراغم می‌آمدند و مشکلات خود. احساس تنفرشان به زندانبان ارشد و رازهای مربوط به روابط عاشقانه خود با زندانیان مرد را با من در میان می‌گذاشتند. نبوغ آنها در نرد عشق باختن با مردها، درست زیر نظر مأموران شگفت‌انگیز بود.

در سه هفته‌ای که در تومز گذرانده بودم. شواهد بسیاری در مورد این عقیده انقلابی که جرم زاييدهٔ فقر است. دیده بودم. بیشتر متهمین از پایین‌ترین اقشار جامعه بودند. مردان و زنانی بی‌دوست وگاه حتی بی‌کس و کار. آدم‌هایی بدبخت و ناآ گاه که چون هنوز محکوم نشده بودند امیدی داشتند. اما در زندان بلک‌ول همه زندانیان ناامید بودند. این نومیدی سبب می‌شد تاریک‌اندیشی و ترس و خرافاتی که اسیرشان کرده بود بروز کند. در میان هفتاد زندانی, عدهٔ کسانی که کمی آگاهی داشته باشند. از شمار انگشتان دست بیشتر نبود. باقی آدم‌هایی مطرود و فاقد کمترین آگاهی اجتماعی بودند. ناکامی‌های شخصی ذهنشان را اشغال می‌کرد. نمی‌توانستند دریابند که قربانیان حلقه‌های زنجیر بی‌انتهای بی‌عدالتی و نابرابری‌اند. از آغاز کودکی جز فقر و تنگدستی و آلودگی ندیده بودند. و همین وضع پس از آزادی هم در انتظارشان بود. با این همه هنوز احساس همدردی و فداکاری و انگیزه‌های نیکوکارانه در آنها نمرده بود. خیلی زود. وقتی بیمار شدم., در این مورد اطمینان پیدا کردم.

نمناکی سلول و سرمای واپسین روزهای دسامبر سبب شد که یک بار دیگر بیماری کهنه‌ام. یعنی رماتیسم عود کند. زندانبان ارشد چند روزی با فرستادنم به بیمارستان مخالفت کرد. اما سرانجام ناچار شد دستور پزشکی راکه از من عیادت کرد بپذیرد.

زندان جزيرهٔ بلک‌ول از سعادت فقدان پزشکی «دایمی» برخوردار بود. زندانیان تحت مراقبت پزشک بیمارستان خیریه‌ای که نزدیک زندان بود. قرار داشتند. در این بیمارستان دوره‌های شش هفته‌ای تخصصی برگزار می‌شد و کارکنان آن دایم تغییر می‌کردند. آنها تحت نظر مستقیم پزشکی به نام وایت که برای سرکشی از نیویورک می‌آمد و مردی انسان و مهربان بود کار می‌کردند. به زندانیان به همان خوبی بیمارستان‌های نیویورک می‌رسیدند.

بخش بیماران بهترین و روشن‌ترین اتاق ساختمان بود. پنجره‌های بزرگ آن به چمنزار گسترده روبروی زندان باز می‌شد و دورتر از آن ایست ریور جاری بود. هوا که خوب بود. آفتاب بی‌دریغ به درون می‌تابید. استراحت یک ماهه. مهربانی پزشک و مراقبت دقیق همبندهايم, مرا از درد رهانید و توانستم از بستر بیماری برخیزم.

دکتر وایت در یکی از ملاقات‌هایش کارتی راکه پایین تختم آویزان بود و بر آن جرم و مشخصاتم نوشته شده بود برداشت. کارت را خواند: «تحریک به شورش, چه مزخرفاتی! باور نمی‌کنم تو بتوانی مگسی را اذیت کنی. چه محرکی!» زیر لب خندید و بعد پرسید که آیا علاقه دارم در بیمارستان بمانم و از بیماران مراقبت کنم؟ پاسخ دادم: «با کمال میل, اما من چیزی از پرستاری نمی‌دانم.» به من اطمینان داد که هیچ‌کس در زندان چیزی در این باره نمی‌داند. گفت که مدت‌ها کوشیده است زعمای شهر نیویورک را وادار کند پرستاری کارازموده را برای مسئولیت بخش استخدام کنند. اما موفق نشده است. حالا برای عمل‌های جراحی و موارد مهم ناچارند پرستاری از بیمارستان خیریه بیاورند. گفت که من خیلی آسان می‌توانم اصول مقدماتی مراقبت از بیماران را بیاموزم. و خود او هم می‌تواند گرفتن نبض و درجهٔ حرارت بدن و خدماتی از این نوع را به من بیاموزد. بنابراین اگر علاقه‌مند باشم می‌تواند با رئیس زندان و زندانبان ارشد بخش زنان در این باره گفتگو کند. به‌زودی به کار جدید سرگرم شدم. بخش شانزده تخت داشت که بیشترشان هميشه پر بود. بیماری‌های مختلف از جراحی‌های مهم تا سل. ذات‌آلریه و زایمان. در یک اتاق درمان می‌شدند. ساعت کار طولانی و سخت و ناله‌های بیماران اعصاب خردکن بود. اما کارم را دوست داشتم. به من امکان می‌داد به بیماران نزدیک شوم و کمی شادی به زندگی‌شان ببخشم. حال و روز من از آنها بهتر بود. عاشق بودم. دوستان بسیاری داشتم و هر روز نامه‌های بسیار و از اد هم پیغام‌هایی می‌رسید. عده‌ای آنارشیست اتریشی که رستورانی داشتند هر روز برایم غذا می‌فرستادند و خود اد آن را به قایق می‌آورد. فدیا هر هفته برایم میوه و شیرینی می‌فرستاد. چیزهای زیادی برای بخشیدن داشتم. سهیم‌شدن با خواهرهایم که نه دوستی داشتند و نه کسی که به آنها توجهی می‌کرد. برایم لذت‌بخش بود. البته موارد استثنایی هم به‌ندرت دیده می‌شد. اما بیشتر آنها هیچ چیز نداشتند. در سرتاسر زندگی‌شان، و پس از آزادی هم نمی‌داشتند. از یاد رفتگان زباله‌دان اجتماع بودند.

به‌تدریج مسئولیت کامل بخش به من سپرده شد و یکی از وظایفم این بود که جيرهٔ مخصوص بیماران زندانی را تقسیم کنم. این جیره شامل یک لیتر شیر و یک فنجان عصارهٔ گوشت، دو تخم‌مرغ و دو کلوچه و دو حبه قند برای هر بیمار بود. چند بار شیر و تخم‌مرغ در جيرهٔ تحویلی نبود و این موضوع را به زندانبان نوبت روز خبر دادم. چند روز بعد به من گفت که زندانبان ارشد گفته است این مسأله اهمیتی ندارد. آن چند بیمار به اندازهٔ کافی قوی هستند که بدون جیرهٔ اضافی سر کنند. قبلاً فرصت زیادی برای بررسی این زندانبان داشتم. او از همه غیر آنگلوساکسون‌ها سخت متنفر بود. آماج اصلی نفرت او ایرلندی‌ها و یهودی‌ها بودند که میان آنها و دیگران تبعیض قائل می‌شد. بنابراین از این پاسخ متعجب نشدم. چند روز بعد زندانی مسئول تحویل جیره گفت که زندانبان ارشد. کسری جیرهٔ بیماران را به دو زندانی گردن‌کلفت سیاهیوست می‌دهد. این هم متعجبم نکرد. می‌دانستم علاقهٔ خاصی به زندانیان رنگین‌پوست دارد. به‌ندرت تنبیهشان می‌کرد و اغلب به آنها امتیازات خاص می‌داد. در عوض, سوگلی‌های او دربارهٔ زندانیان دیگر. حتی آن دسته از هم‌نژادان شریف خودشان که رشوه نمی‌گرفتند جاسوسی می‌کردند. خود من نسبت به سیاهپوست‌ها تعصبی نداشتم. درواقع برایشان عمیقاً احساس دلسوزی می‌کردم. چون در آمریکا با آنها مثل برده رفتار می‌کردند. اما از تبعیض متنفر بودم. این که جیرهٔ افراد بیمار. چه سفید و چه سیاه را بدزدند تا افراد سالم آن را ببلعند. حس عدالت‌خواهی‌ام را جریحه‌دار می‌کرد. اما در این مورد کاری از دستم برنمی‌آمد.

بعد از اولین برخوردهایم با این زن. او مرا به حال خودم گذاشته بود. یک بار کفرش درآمد. چون حاضر نشدم نامه‌ای به زبان روسی راکه برای یکی از زندانیان رسیده بود ترجمه کنم. مرا به دفتر خود احضار کرده بود تا نامه را بخوانم و مضمون آن را بگویم. وقتی دیدم نامه مال من نیست. به او گفتم که به عنوان مترجم به استخدام زندان درنيامده‌ام. خود این مسأأله که مقامات زندان نامه‌های خصوصی زندانیان بی‌پناه را می‌خوانند به اندازهٔ کافی بد است. اما من این کار را نمی‌کنم. گفت از حماقت من است که از حسن‌نیت او استفاده نمی‌کنم. چون می‌تواند مرا به سلولم برگرداند. از تخفیف دورهٔ محکومیت محروم، و باقی‌ماندهٔ دوران حبسم را خفت‌بار کند. گفتم هر کار دلش می‌خواهد بکند. اما من نامه‌های خصوصی خواهرهای بیچاره‌ام را نمی‌خوانم. چه برسد به این که آنها را برای او ترجمه کنم.

بعد از آن مسئله جیرهٔ بیماران مطرح شد. زنان بیمار کم‌کم مشکوک شدند که سهميه کامل را نمی‌گیرند و به دکتر شکایت کردند. در مقابل پرسش مستقیم دکتر ناچار واقعیت را به او گفتم. نمی‌دانم به زندانبان ارشد خطاکار چه گفت که بعد از آن دوباره جيرهٔ بیمارها را به‌طور کامل تحویل دادند. دو روز بعد مرا به طبقه پایین خواستند و در سیاهچال حبس کردند.

بارها تأُثیر سیاهچال را بر زنان زندانی دیده بودم. یکی از آنها بیست و هشت روز خوراکش فقط نان و آب بود. در حالی که طبق مقررات. بیش از چهل و هشت ساعت محبوس‌کردن افراد در سیاهچال ممنوع بود. ناچار شدند آن زن را با برانکار بیرون بیاورند. دست‌ها و پاهایش باد کرده و بدنش پر از جوش بود. توصیف این موجود بیچاره و زنان دیگر از سیاهچال به شدت ناراحتم کرده بود. اما همه آنچه شنیده بودم با واقعیت قابل مقایسه نبود. سلول خالی بود. باید روی زمین سرد سنگی می‌نشستم یا دراز می‌کشيدم. نم، دیوارها را به شکل وحشتناکی درآورده بود. اما از همه بدتر فقدان نور و هوا بود. تاریکی نفوذناپذیر به قدری غلیظ بود که اگر دستم را مقابل صورنم نگاه می‌داشتم نمی‌دیدم. احساس می‌کردم در کام حفره‌ای بلعنده فرو می‌روم. به یاد توصیف موست افتادم: «باز داشتگاه‌های اسپانیایی در آمریکا زنده شده‌اند.» او اغراق نکرده بود.

بعد از بسته‌شدن در بی‌حرکت ایستادم, می‌ترسیدم بنشینم یا به دیوار تکیه کنم. بعد کورمال کورمال به جستجوی در رفتم. به‌تدریج سیاهی رنگ باخت. صدای ضعیفی راکه آهسته نزدیک می‌شد شنیدم. کلیدی در قفل چرخید. زندانبانی ظاهر شد. خانم جانسن را شناختم. همان کسی که نخستین شب ورودم به زندان مرا وحشتزده از خواب پرانده بود. او را آدم خوبی می‌دانستم و سپاسگزارش بودم. مهربانی او با زندانیان, تنها درخشش روشنایی در زندگی کسالتبار آنها بود. تقریباً از همان آغاز در قلب پرمهرش جا گرفته بودم و از راه‌های مختلف محبتش را نشان می‌داد. گاه شب‌ها، وقتی که همه خواب بودند و سکوت بر زندان حاکم می‌شد. به بیمارستان می‌آمد. سرم را بر دامنش می‌گذاشت و به نرمی موهایم را نوازش می‌کرد. اخبار روزنامه‌ها را برایم می‌گفت تا خاطرم را آسوده و روحيه افسرده‌ام را شاد کند. می‌دانستم که در میان زنان دوستی یافته‌ام که خود هم روحی تنهاست و هرگز طعم عشق مرد یا کودکی را نچشیده است.

خانم جانسن با صندلی سفری و پتویی به سیاهچال آمد. گفت: «می‌توانی روی صندلی بنشینی و خودت را در پتو بپیچی. در راکمی باز می‌گذارم تا هوا بیاید. بعد برایت قهوهٔ داغ می‌آورم. این به تو کمک می‌کند که شب را به پایان ببری.» بعد گفت که دیدن زندانی‌هایی که در این سوراخ وحشتناک حبس می‌شوند برایش دردناک است. اما کاری از دستش برنمی‌آید. جون به بیشترشان نمی‌شود اعتماد کرد. اما مطمئن است که در مورد من مسأًله فرق می‌کند.

ساعت پنج صبح دوستم ناچار شد صندلی و پتو را ببرد و در را به رویم قفل کند. دیگر سیاهچال رنجم نمی‌داد. انساندوستی خانم جانسن تاریکی را شکسته بود.

وقتی از سیاهچال بیرونم آوردن د و به بیمارستان برگرداندند. تقریباً ظهر شده بود. کارم را از سر گرفتم. بعدها دانستم که دکتر وایت دربارهٔ علت غیبتم پرس و جو کرده و پی برده بود تنبیه شده‌ام و با قاطعیت خواسته بود آزاد شوم.

در زندان فقط بعد از سپری شدن یک ماه از دوران محکومیت اجازهٔ ملاقات داده می‌شد. از هنگام ورودم به زندان مشتاق دیدار اد بودم. در عین حال از آمدنش می‌ترسیدم. ملاقات وحشتناکم با ساشا را به یاد می‌آوردم. اما وضع من در جزیره بلک‌ول تا آن اندازه ترسناک نبود. در اتاقی که زندانی‌های دیگر با خانواده و دوستانشان ملاقات می‌کردند با اد دیدار کردم. محافظی میان ما نبود. همه چنان در وجود ملاقاتی خود غرق بودند که توجهی به ما نمی‌کردند. با این همه فشار را احساس می‌کردیم. دست‌های همدیگر راگرفته بودیم و حرف‌های معمولی می‌زديم.

دومین ملاقاتمان در بیمارستان. وقتی بود که خانم جانسن کشیک بود. او با ظرافت پرده‌ای آویخت تا از نگاه بیماران در امان باشیم و خودش از ما فاصله گرفت. اد در آغوشم گرفت. احساس گرمای تنش, شنیدن ضربان قلبش و بوسیدن حریصانه لب‌هایش لذت‌بخش بود. وقتی ترکم کرد پریشان و آشفته برجای ماندم. نیاز شدید به معشوق در جانم شعله کشید. در خلال روز کوشیدم آرزوی سوزانی را که در رگ‌هایم می‌خروشید فرو بنشانم اما شب در چنگ آرزو اسیر شدم. سرانجام خوابم برد» خوابی که با رویاها و تصاویر شب‌های سکرآاوری که با اد گذرانده بودم آشفته شده بود. این عذاب بیش از اندازه شکنجه‌بار و فرساینده بود. به همین دلیل وقتی در ملاقات بعد. اد. فدیا و دوستان دیگر را با خودش آورد. خوشحال شدم.

یک بار اد با ولترین دوکلیه به زندان آمد. دوستان نیویورکی از او دعوت کرده بودند در جلسه‌ای که به حمایت از من برگزار می‌شد. سخنرانی کند. وقتی در فیلادلفیا به دیدارش رفتم, با حال نزارش نمی‌توانست حرف بزند. حالا از این که فرصت نزدیک‌تر شدن به او را پیدا می‌کردم خوشحال بودم. دربارهٔ چیزهایی که در قلبمان جای داشت حرف زدیم: ساشا و جنبش. ولترین قول داد که پس از آزادی‌ام. در تلاش‌های جدید برای آزادی ساشا به من ملحق شود. گفت که در این فاصله برای ساشا نامه می‌نویسد. اد هم با او تماس داشت.

ملاقاتی‌های من هميشه به بیمارستان می آمدند. بنابراین وقتی به دفتر رئیس زندان احضارم کردند تا با کسی ملاقات کنم حیرت کردم. معلوم شد که جان سوینتن و همسرش هستند. سوینتن در سراسر کشور مشهور بود. او با طرفداران الغاء بردگی همکاری و در جنگ داخلی شرکت کرده بود. به عنوان سردبیر روزنامه نیویورک سان از آوارگان اروپایی که به آمریکا پناه می‌ آوردن د حمایت می‌کرد. دوست و راهنمای نویسندگان جوانِ جویای نام و از اولین کسانی بود که از والت ویتمن در مقابل اصلاح‌گران زبان دفاع کرد. قدی بلند. قامتی راست. سیمایی زیبا و شخصیتی جذاب داشت. به گرمی با من سلام و احوالپرسی کرد و بعد گفت که همین الان به رئیس زندان. پیلزبرگ گفته که خود او در روزهای الغاء بردگی. خطابه‌هایی به مراتب تندتر از آنچه من در یونیون اسکوئر گفته بودم, گفته و هرگز دستگیر نشده است. به رئیس زندان گفته بود باید از این که «دختری به این کوچکی» را در اینجا حبس کرده شرمنده باشد و «فکر می‌کنی او چه پاسخی داد؟ گفت که چاره‌ای نداشته و صرفاً وظیفه‌اش را انجام داده است. همه آدم‌های سست‌عنصر، ترسوهایی که تقصیر را به گردن دیگران می‌اندازند هميشه همین را می‌گویند.» در همین لحظه رئیس زندان به ما نزدیک شد سوینتن را آسوده‌خاطر کرد که من یک زندانی نمونه‌ام و در مدتی کوتاه پرستاری کارآمد شده‌ام. درواقع آنقدر کارم را خوب انجام می‌دهم که آرزو می‌کند کاش مرا به پنج سال حبس محکوم کرده بودند. سوینتن خندید: «چه حاتم‌بخشی‌ای می‌کند. نه؟ نکند محکومیتش که به پایان رسید به او کاری بدهی؟» پیلزبرگ پاسخ داد: «بله واقعاً این کار را می‌کنم.» «خوب پس باید ابلهی لعنتی باشی. مگر نمی‌دانی که او اعتقادی به زندان ندارد؟ مطمئن باش همهٔ زندانیان را فراری می‌دهد وآان وقت بر سر تو چه می‌آید؟» مرد بیچاره دستپاچه شد. اما با دیگران خندید. سوینتن پیش از رفتن بار دیگر به رئیس زندان رو کرد و به او هشدار داد که «از دوست کوچک او خوب مراقبت کند» وگرنه «پوستش را می‌کند.»

ملاقات خانم و آقای سوینتن به کلی نظر زندانبان ارشد را نسبت به من تغییر داد. رفتار رئیس زندان با من همیشه واقعا خوب بود و حالا زندانبان ارشد امتیازبارانم کرد: غذا از سفرهٔ خود. قهوه. میوه و اجازهٔ قدم‌زدن در جزیره. من همه مرحمت‌هایش جز قدم‌زدن در جزیره را رد کردم. پس از شش ماه این اولین بار بود که می‌توانستم در فضای آزاد بگردم و هوای بهاری را بی آن که میله‌هایی آهنی در کار باشد. تنفس کنم.

در مارس ۱۸۹۴ سیل زندانیان زن به زندان بلک‌ول سرازیر شد. تقریبا همه آنها فاحشه‌هایی بودند که در یورش‌های اخبر دستگیر شده بودند. شهر نیویورک با یک جنگ صلیبی ضدگناه تطهیر شده بود. کمیته لکسو به ریاست عالیجناب دکتر پارک هرست با کارایی تمام جارویی به دست گرفته بود تا این بلای وحشتناک را از نیویورک بروبد. به مردهایی که در فاحشه‌خانه‌ها پرسه می‌زدند اجازه می‌دادند پی کارشان بروند. اما زن‌ها را دستگیر و روانه زندان جزيرهٔ بلک‌ول می‌کردند.

اغلب این بدبخت‌ها را در شرایط رقت‌باری به زندان می‌ آوردن د. ناگهان از مواد مخدری که تقریباً همگی به مصرف آن عادت داشتند. محروم می‌شدند. درد و رنجشان دل آدم را به درد می‌آورد. جثهٔ نحیفی داشتند اما با نیرویی غول‌اسا میله‌های آهنی را تکان می‌دادند. ناسزا می‌گفتند و سیگار و مواد مخدر می‌خواستند. بعد از پا درمی‌آمدند. به زمین می‌افتادند و سراسر شب ناله‌های رقت‌انگیز سر می‌دادند.

درد و رنج این بی‌پناهان مبارزه سخت خودم را برای آن که بدون تأثیر آرامش‌بخش سیگار در زندان سر کنم به یادم آورد. جز دورهٔ ده هفته‌ای بیماری در راچستر سال‌ها بود که دو بسته سیگار در روز می‌کشيدم. هر وقت بی‌پول می‌شدیم و باید بین نان و سیگار یکی را انتخاب می‌کرديم. همه تصمیم می‌گرفتیم سیگار بخریم. ساده بگویم نمی توانستیم مدت زیادی بی سیگار زندگی کنیم. وقتی به زندان آمدم. شکنجه این محرومیت تقریباً تحمل‌ناپذیر بود. شب‌های سلول از دو جهت مخوف شده بودند. تنها راه به‌دست آوردن توتون در زندان رشوه بود. می‌دانستم اگر هرکدام از زنان را هنگام سیگار آوردن برایم بگیرند مجازاتش می‌کنند. نمی‌توانستم آنها را در معرض این خطر قرار دهم. در زندان انفیه مجاز بود. اما من انفیه دوست نداشتم. بنابراین هیچ راهی جز خوگرفتن به این محرومیت نبود. به هر حال من قدرت مقاومت داشتم و می‌توانستم با خواندن کتاب اشتیاق شدیدم را به فراموشی بسپارم.

اما از گرد راه رسیده‌ها نمی‌توانستند. وقتی باخبر شدند مسئول جعبه داروها هستم کوشیدند با پرداخت پول و از آن بدتر با درخواست‌های رقت‌انگیز برای آن که احساسات انسانی‌ام را برانگیزند وسوسه‌ام کنند: «فقط یک ذره. به خاطر مسیح!» من از ریاکاری مسیحی که به مردها اجازه می‌داد آزاد باشند و زن‌های بیچاره را برای بر آوردن خواست‌های جنسی مردان روانه زندان کند خشمگین بودم. محروم‌کردن ناگهانی این قربانیان از مواد مخدری که سال‌ها به آن عادت داشتند بی‌رحمانه بود. دلم می‌خواست چیزی را که با اشتیاق می‌خواستند به آنها بدهم. نه ترس از تنبیه. که اعتماد دکتر وایت به من مانع می‌شد به آنها آرامش ببخشم. او با سپردن داروها به من اعتماد کرده بود. آدمی مهربان و بخشنده بود و نمی‌توانستم ناامیدش کنم. جیغ‌های زنان. روزهای متوالی عصبی‌ام کرد اما به تعهدم پای‌بند ماندم.

روزی یک دختر جوان ایرلندی را برای عمل جراحی به بیمارستان آوردند. با توجه به جدی بودن مسأله. دکتر وایت دو پرستار کارآزموده را فراخواند. عمل جراحی تا پاسی از شب طول کشید. بعد بیمار را به من سپردند. او تحت تأثیر اتر به شدت ناراحت بود. استفراغ کرد. بخیه‌هایش پاره شدند و به شدت به خونریزی افتاد. پیغامی فوری به بیمارستان خیریه فرستادم. پیش از آن که دکتر و دستیارانش برسند بر من ساعت‌ها گذشت. این بار دیگر از پرستار خبری نبود و من باید جای آنها را می‌گرفتم.

آن روز. به‌ویژه برایم روز سختی بود. خیلی کم خوابیده بودم. شدیداً احساس خستگی می‌کردم. اما ناچار بودم با دست چپ میز جراحی را نگاه دارم و با دست راست ابزار و اسفنج‌ها را به دکتر بدهم. ناگهان میز جراحی پایین آمد و ساعدم زیر آن ماند. از درد فریاد کشیدم. دکتر وایت چنان غرق کار خود بود که همان لحظه متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است. وقتی سرانجام میز را بلند کردند و دستم را بیرون کشیدند به نظر می‌رسید استخوانش شکسته است. درد آزاردهنده بود و دکتر دستور داد به من مرفین تزریق کنند. بعد گفت: «بعداً سر وقت ساعد او می‌رويم. فعلاً این کار باید تمام شود.» به التماس گفتم: «مرفین نه.» هنوز تأثیر مرفینی را که یک بار دکتر یولیوس هوفمان برای بی‌خوابی‌ام تجویز کرده بود به یاد داشتم. در ابتدا مرا خوابانده بود. اما نیمه شب کوشیده بودم خودم را از پنجره به بیرون پرت کنم, و ساشا مجبور شده بود به زور مانع شود. مرفین دیوانه‌ام کرده بود و نمی‌خواستم یک بار دیگر آن را بیازمایم.

یکی از پزشکان دارویی داد که اثری آرام‌بخش داشت. بعد بیمار را به تختش بازگرداند و دکتر وایت ساعدم را معاینه کرد. گفت «تو زیبا و گوشتالویی و همین استخوان‌هایت را نجات داده, استخوانی نشکسته فقط کمی ضرب دیده.» ساعدم را با تخته‌ای بستند. دکتر می‌خواست فوراً به رختخواب بروم, اما کسی نبود که نزد بیمار بماند. ممکن بود آن شب آخرین شب زندگی‌اش باشد. عفونت. نسوجش را چنان ویران کرده بود که بخیه‌ها بند نمی‌شدند و خونریزی دیگری به قیمت جانش تمام می‌شد. تصمیم گرفتم کنارش بمانم. می‌دانستم که با توجه به جدی‌بودن وضعش نمی‌توانم بخوایم.

سراسر شب شاهد جدال او برای زنده ماندن بودم. صبح پی کشیش فرستادم. همه از این کارم تعجب کردند؛ به خصوص زندانبان ارشد. از من پرسید: «به عنوان یک ملحد چه‌طور توانسته‌ام این کار را بکنم و پی کشیش. آن هم کشیشی کاتولیک بفرستم!» قبلاً از دیدن خاخام سر باز زده بودم اما او دیده بود که با دو خواهر کاتولیکی که گاه روزهای یکشنبه به دیدار ما می‌آمدند رابطه دوستانه‌ای دارم و حتی برایشان قهوه درست می‌کنم. از من پرسید: «فکر نمی‌کنم کلیسای کاتولیک هميشه دشمن پیشرفت بوده و یهودیان را آزار و اذیت کرده است چه‌طور اين رفتار متناقض را توضیح می‌دهم؟» گفتم مسلماً همین طور است و با کلیسای کاتولیک هم به همان اندازه کلساهای دیگر مخالفم. همه آنها یکی‌اند و همه دشمن مردمند. تسلیم و رضا را موعظه می‌کنند و خدایشان خدای اغنیا و قدر قدرت‌هاست. گفتم که از خدای آنها بیزارم و هرگز با او کنار نخواهم آمد. اما اگر اصولاً می‌توانستم پای‌بند مذهبی شوم, کلیسای کاتولیک را ترجیح می‌دادم و افزودم: «اين کلیسا کمتر ریاکار است. جایی برای ضعف‌های انسانی باقی می‌گذارد و به نوعی درک زیبایی‌شناسی دارد.» خواهران کاتولیک و کشیش اصراری نداشتند مثل دینیاران و کشیش و خاخام عامی پند و اندرز بارم کنند. آنها. و به ویژه کشیش که آدمی بافرهنگ بود. روح مرا به حال خود گذاشته بودند و دربارهٔ چیزهای انسانی برایم حرف می‌زدند. بیمار بیچاره‌ام به پایان زندگی بس دشوارش رسیده بود. کشیش می‌توانست دمی آرامش به او ببخشد. چرا نباید پی او می‌فرستادم؟ اما زندانبان ارشد کودن‌تر از آن بود که این دلایل را درک کند و انگیزه‌هایم را بفهمد. از دید او «موجودی غریب» بودم.

پیش از آن که بیمارم بمیرد به التماس خواست که او را برای دفن آماده کنم. گفت که حتی از مادرش با او مهربان‌تر بوده‌ام. می‌خواست مطمئن شود که دست من او را آمادهٔ واپسین سفرش می‌کند. می‌خواست که او را زیبا آرایش کنم تا وقتی با مریم مقدس و حضرت مسیح دیدار می‌کند زیبا باشد. کوشش کمی لازم بود تا او را پس از مرگ به همان زیبایی‌ای که بود آرایش کنم. حلقه‌های سیاه مویش زیباتر از زمانی که می‌خواست خود را آرایش کند. چهرهٔ مرمریش را می‌آراست. چشم‌های تابناکش حالا بی‌فروغ بسته بود. آنها را با دست خودم بسته بودم. اما ابروان باریک و مژگان سیاه و بلندش, یادآور زیبایی‌اش بودند. یقیناً بارها دل مردها را ربوده بود و آنها او را فنا کردند. حالا از دستشان رها شده بود. مرگ به او آرامش بخشیده بود و در سپیدی مرمرینش آرام می‌نمود.

در روزهای تعطیل عید پاک یهودیان بار دیگر به دفتر رئیس زندان احضار شدم. مادربزرگم آنجا بود. بارها از اد خواسته بود که او را برای دیدن من به زندان بیاورد. اما اد نپذیرفته بود تا از این تجربه تلخ مصونش کند. اما هیچ چیز مانع این روح فداکار نمی‌شد. با انگلیسی شکسته بسته‌اش توانسته بود مأمور دارالتاًدیب را پیدا کند. ورقهٔ ملاقاتی بگیرد و به زندان بیاید. دستمال بزرگ سفیدی به دستم داد که در آن نان فطیر, ماهی گیپا کرده, و مقداری کیک عید پاک دستپخت خودش بود. مصراً برای رئیس زندان توضیح می‌داد که نوهٔ او چه دختر یهودی خوبی است. درواقع, بهتر از زن هر خاخام, زیرا همه چیزش را به فقرا می‌بخشد. وقت ملاقات که تمام شد. ناراحت شد. برای آن که آرام‌اش کنم از او خواستم که غرورش را در مقابل رئیس زندان نشکند. با شجاعت اشک‌هایش را پاک کرد و مغرور و سربلند بیرون رفت. اما می‌دانستم که بی‌درنگ پس از دورشدن از دیدرس ما به تلخی گریه خواهد کرد. بی‌شک برای نوهٔ خود نزد خدایش دعا می‌کرد.

ماه زوئن رسید. خیلی از زندانی‌ها از بخش بیماران مرخص شدند و رفتند. تنها چند بیمار ماندند. برای نخستین بار از وقتی که به بیمارستان آمده بودم. فرصت مطالعه منظم یافتم. کتابخانه بزرگی تدارک دیده بودم. جان سوینتن برایم کتاب‌های زیادی فرستاده بود و دوستان دیگر هم چنین کرده بودند. اما بیشتر کتاب‌ها را یوستوس شواب فرستاده بود. او برای دیدنم به زندان نيامد. از اد خواسته بود به من بگوید که برایش ممکن نیست به دیدنم بیاید. چون آن قدر از زندان متنفر است که نمی‌تواند مرا در آنجا بگذارد و برود. اگر بیاید وسوسه می‌شود که با زور مرا برگرداند و این کار حاصلی جز دردسر نخواهد داشت. به عوض کوهی کتاب برایم فرستاد. به لطف دوستی یوستوس بود که والت ویتمن. امرسن, تارو. هاتورن. اسپنسر, جان استوارت میل, و بسیاری دیگر از نویسندگان انگلیسی و آمریکایی را شناختم و به آنها دل بستم. در همین حال عناصر دیگری هم به رستگاری روحم علاقه‌مند شدند: انواع مختلف معتقدان به روح و نجات‌دهندگان عالم ماوراء طبیعت. با صداقت سعی کردم درکشان کنم., اما بی‌شک. بیش از آن به زمین پای‌بند بودم که بتوانم سایه آنها را در ابرها دنبال کنم.

کتاب زندگی آلبرت بریزین به قلم بیوه‌اش از جمله کتاب‌هایی بود که برایم رسید. بر صفحهٔ سفید اول کتاب اهدائیه‌ای حاکی از قدرشناسی به نام من نوشته شده بود. کتاب با نامه‌ای صمیمانه از پسر او رتور بریزین همراه بود که مرا ستوده و ابراز امیدواری کرده بود که پس از آزادی به او اجازه دهم مهمانی شامی برایم ترتیب دهد. زندگينامه بریزین مرا با فوریه و سایر پیشگامان سوسیالیسم آشنا کرد. در کتابخانه زندان هم بعضی آثار ادبی خوب از جمله آثار ژرژ ساند. جورج الیوت و اویدا دیده می شد. کتابدار مسئول کتابخانه انگلیسی تحصیل کرده‌ای بود که نه جرم جعل سند به پنج سال زندان محکوم شده بود. خیلی زود کتاب‌هایی که به دستم می‌داد یادداشت‌هابی عاشقانه. با عبارات مهرآمیز که کم‌کم از اشتیاق شدید شعله‌ور شدند همراه کرد. در یکی از یادداشت‌هایش نوشته بود که تا به حال چهار سال از دوره محکومیتش را گذرانده و تشنه عشق و دوستی یک زن است. از من خواسته بود دست‌کم با او دوست باشم. و گاهی دربارهٔ کتاب‌هایی که خوانده‌ام برایش چیزی بنویسم. از افتادن در دام ماجرای عاشقانه احمقانه در زندان متنفر بودم با این همه. نیاز شدید به ابراز نظر آزادانه و بدون سانسور مقاومت‌ناپذیر بود. یادداشت‌های بسیاری که اغلب بسیار پرشور بودند رد و بدل کردیم.

ستایشگر من موسیقیدانی خبره بود و در نمازخانه کلیسا ارگ می‌نواخت. دلم می‌خواست در نمازخانه حاضر شوم تا بتوانم موسیقی‌اش را بشنوم و خود را نزدیکش احساس کنم. اما منظرهٔ زندانیان مرد در لباس‌های راه‌راه،. بعضی‌ها با دستبند. و این که کشیش در عبادات لفظی خود خوارشان می‌کرد برایم بیش از حد وحشت‌آور بود. این منظره را یک بار در چهارم ژوئیه دیده بودم. روزی که بعضی از سیاستمداران به زندان آمدند تا برای زندانیان دربارهٔ مزایای آزادی آمریکایی سخن بگویند. آن روز می‌بایست برای بردن پیغامی برای رئیس زندان از میان مردها می‌گذشتم و سخنرانی این میهن‌پرستان از خود راضی‌ را که با تفرعن تمام برای این مطرودین جسمی و ذهنی. از آزادی و استقلال سخن می‌گفتند می‌شنیدم. یکی از محکومین به خاطر کوشش برای فرار زنجیر شده بود. با هر حرکت او می‌توانستم صدای زنجیرهایش را بشنوم. نه، نمازخانه تحمل‌ناپذیر بود.

نمازخانه درست زیر بخش بیمارستان بود. یکشنبه‌ها می‌توانستم دوبار، نشسته روی پله‌ها به صدای ارگی که معشوق زندانی‌ام می‌نواخت گوش دهم. یکشنبه جشنی واقعی بود: زندانبان ارشد مرخصی می‌رفت و ما از شکنجه شنیدن صدای ناهنجارش در امان بودیم. گاهی دو خواهر کاتولیک هم می‌آمدند. من مجذوب خواهر جوان‌تر که هنوز در دوران نوجوانی و بسیار زیبا و سرزنده بود شده بودم. یک بار از او پرسیدم که چرا راهبه شده است؟ در حالی که چشم‌های درشتش را بالا می‌برد گفت: «کشیش خیلی جوان و خیلی خوش قیافه بود.» این «بچه راهبه - نامی که به او داده بودم ساعت‌ها با صدای نشاط‌آور جوانش پرحرفی می‌کرد و برایم اخبار و شایعات را می‌گفت. این گفتگوها مفرّی برای گریز از کسالت زندان بود.

در میان دوستانی که در جزيرهٔ بلک‌ول یافتم کشیش جالب‌ترین آنها بود. ابتدا نسبت به او احساسی خصمانه داشتم. فکر می‌کردم او هم مثل فضول‌های مذهبی دیگر است. اما به‌زودی دریافتم که دوست دارد فقط دربارهٔ کتاب‌ها صحبت کند. در کولون تحصیل کرده و کتاب زیاد خوانده بود. می‌دانست من هم کتاب زیاد دارم و از من خواست بعضی از کتاب‌ها را با هم مبادله کنیم. تعجب کردم. از خودم می‌پرسیدم حالا چه نوع کتاب‌هایی برایم می‌آورد. انتظار داشتم «عهد جدید» یا تعلیمات دینی باشد. اما با کتاب‌های شعر و موسیقی به سراغم آمد. هر وقت می‌خواست می‌توانست آزادانه به زندان بیاید و اغلب ساعت ٩ به بخش می‌آمد و تا پاسی از شب می‌ماند. ما دربارهٔ موسیقیدانان محبوب او باخ و بتهوون و برامس حرف می‌زدیم و درباره شعر و عقاید اجتماعی نظر می‌دادیم. او فرهنگ لغت لاتین - انگلیسی به من هدیه داد و روی آن نوشت: «با بهترین احترامات برای اما گلدمن.»

یک بار از او پرسیدم که چرا برایم انجیل نیاورده است. پاسخ داد: «چون اگر کسی را محبور به خواندن آن کنند. آن را نخواهد فهمید و دوست نخواهد داشت.» چیزی که گفت مرا جلب کرد و از او خواستم برایم یک انجیل بیاورد. سادگی زبان و افسانه‌وار بودنش مجذوبم کرد. دوست جوانم برای معتقدکردن من تلاشی نمی‌کرد. خود او دیندار و واقعاً مقدس بود. همه روزه‌ها را بجا می‌آورد و ساعت‌ها در عبادت غرق می‌شد. یک بار از من خواست برای آراستن نمازخانه کمکش کنم. پایین که رفتم هیکل ضعیف و لاغرش را دیدم که بی‌خبر از دور و برش در سکوت دعا می‌کرد. آرمان من، ایمانم. درست نقطهٔ مقابل اعتقادات او بود. اما می‌دانستم او هم به همان اندازه من در اعتقاداتش صادق است. ایمان پرشور نقطهٔ اشتراک ما بود.

ریس زندان هم اغلب به بیمارستان می‌آمد. او در محیط حود آدمی غبرعادی محسوب می‌شد. پدربزرگش زندانبان بود. پدرش و خود او هم در زندان به دنیا آمده بودند. محیط زندان و نیروهای پدیدآورنده آن را خوب می‌شناخت. یک بار به من گفت که نمی‌تواند «خبرچین‌ها» را تحمل کند و زندانیان مغرور، یعنی کسانی را که در مورد همبندهایشان پستی نمی‌کردند تا برای خود امتیازاتی بگیرند. ترجیح می‌دهد. می‌گفت اگر یک زندانی با جدیت بگوید که خود را اصلاح می‌کند و دوباره مرتکب جرم نمی‌شود. مسلماً دروغ می‌گوید. چون او می‌داند که هیچ‌کس پس از سال‌ها حبس در زندان. در حالی که همه جهان برضد اوست. نمی‌تواند زندگی جدیدی را آغاز کند. مگر آن که بیرون از زندان دوستانی داشته باشد که به او کمک کنند. می‌گفت وقتی دولت حتی پول یک هفته غذای زندانی آزادشده را هم تأمین نمی‌کند. جه‌طور می‌توان از او انتظار داشت «درست‌کار شود» او برایم تعریف کرد که یکی از زندانی‌ها صبح روزی که آزاد می‌شد به او گفته بود: «اولین ساعت و زنجیری را که دزدیدم برایت هدبه می‌فرستم، با خنده افزود: «اين مرد من است.»

پیلزبرگ در موقعیتی بود که می‌توانست کارهای مفیدتری برای آدم‌های بدبخت تحت مسئولیتش بکند، اما همیشه مانع او می‌شدند. ناچار بود به زندانیان اجازه بدهد که به جای آشپزی‌کردن برای خود و شستن ظرف‌ها و نظافت‌کردن محیط زندگی خودشان. این کارها را برای دیگران بکنند. اگر پارچه رومیزی را پیش از اطوکشیدن با غلتک صاف نمی‌کردند ممکن بود به سیاهجال بیفتند. همه زندان از پارتی‌بازی فاسد شده بود. محکومین با کو چک‌ترین تخلف ار غذا محروم می‌شدند. اما از پیلزبرگ که سن و سالی می‌گذشت. کار زیادی برای حل اين مشکلات برنمی‌آمد. به‌علاوه تا حد ممکن از رسوایی احتناب می‌کرد.

با نزدیک‌تر شدن روز آزادی زندگی در زندان برایم تحمل‌ناپذیرتر می‌شد. روزها کش می‌آمدند. تاب و توانم از دست رفته بود و بی‌قرار و بداخلاق شده بودم. حتی مطالعه برایم ناممکن شده بود. ساعت‌هاً غرق در خاطرات می‌نشستم. به رفقای زندان ایلینویز فکر می‌کردم که با عفو فرماندار آلتگلد به زندگی بازگردانده شده بودند. از وقتی به زندان آمده بودم برایم روشن شده بود که پس از آزادی اين سه مرد. یعنی نی‌بی و فیلدن و شواب. آنها تا چه اندازه به آرمانی که رفقای آنها در شیکاگو بر سر آن به دار آویخته شده بودند. خدمت کرده بودند. کينه مطبوعات به آلتگلد نشان می‌داد که او با اقدام عادلانه خود و به خصوص تحلیل روشنش از محاکمه که نشان می‌داد آنارشیست‌های اعدام شده به‌رغم اثبات بیگناهی‌شان به دست دستگاه عدالت به قتل رسیده بودند. تا چه حد به سرمایه‌داری لطمه زده بود. همه جزئیات روزهای خطیر ۱۸۸۷ و بعد ساشا، زندگی مشترکمان, اقدام او و رنج و شکنجه‌اش و همه لحظه‌های پنج سالی که از اولین دیدار ما می‌گذشت به روشنی در مقابلم مجسم شد. واقعیت تلخ دوباره برایم زنده شده بود. در شگفت بودم که چرا ساشا هنوز چنین عمیق در وجودم ريشه دارد. آیا عشق من به اد شورانگیزتر و سرشارتر نبود شاید این اقدام ساشا بود که مرا با رشته‌هایی چنین نیرومند به او پای‌بند می‌کرد. تجربهٔ زندان خود من در مقایسه با رنجی که ساشا در جهنم آلیگنی می‌کشيد. چه ناچیز بود! حالا از این که حتی برای یک لحظه توانسته بودم دورهٔ محکومیتم را دشوار تلقی کنم احساس شرم می‌کردم. حتی یک چهرهٔ دوستانه در دادگاه ساشا نبود که کنارش باشد و به او آرامش ببخشد. در سلول انفرادی و انزوای کامل بود. چون دیگر به او اجازهٔ ملاقات نداده بودند. چقدر در اشتیاق دیدار و گفتگو با دوستی بود. چقدر در آرزوی آن بود!

هجوم افکارم ادامه داشت. فدیا. عاشق زیبایی, چه مهربان و حساس و «اد» که خیلی از تمایلات نهفته‌ام را شکوفا کرده و سرچشمهٔ ثروت معنوی را به رویم گشوده بود تکامل خود را مدیون او و دیگرانی بودم که با آنها زیسته بودم. با این همه. زندان بهترین مدرسه‌ام بود. مدرسه‌ای رنجبارتر اما اساسی‌تر. در زندان بود که به ژرفا و پیچیدگی روح انسانی نزدیک شدم. در اینجا بود که زشتی و زیبایی, بخشندگی و خست را شناختم. در اینجا آموختم که زندگی را با چشم خود ببینم و نه از دید ساشا، موست. يا اد. زندان بوته‌ای بود که ایمانم را به آزمون گرفت. یاری‌ام کرد توانم را کشف کنم. توان تنها ماندن. توان زندگی و مبارزه برای آرمانم را؛ حتی اگر لازم می‌بود در مقابل همه جهان. ایالت نیویورک نمی‌توانست خدمتی بزرگ‌تر از روانه کردن من به زندان جزیرهٔ بلک‌ول برایم انجام دهد!

فصل سیزدهم

روزها و هفته‌های بعد از آزادی مثل کابوس بودند. پس از تجربهٔ زندان, به خلوت و آرامش و سکوت نیاز داشتم. اما در میان مردم محاصره شده بودم و تقریباً هر شب جلسه‌ای تشکیل می‌شد. گیج و منگ بودم. محیط پیرامونم غیرواقعی و نادرست می‌نمود. افکارم هنوز در زندان سیر می‌کرد. فکر همبندهایم در بیداری و خواب آزارم می‌داد و صداهای زندان در گوشم زنگ می‌زد. وقتی در برابر شنوندگان بودم فرمان «بسته!» و صدای برهم خوردن درهای آهنی و زنجیرهای بعد از آن را می‌شنيدم.

عجیب‌ترین تجربه‌ام میتینگ مربوط به خوشامدگویی پس از آزادی‌ام بود. این گردهمایی در تئاتر ثی‌لیا برگزار شد و سالن پر از جمعیت بود. مردان و زنان مشهور بسیاری از گروه‌های مختلف اجتماعی نیویورک آمده بودند که آزادی‌ام را جشن بگیرند. اما من بی‌علاقه و گیج نشسته بودم. می‌کوشیدم ارتباطم را با واقعیت از دست ندهم به آنچه در پیرأمونم می‌گذشت گوش کنم و فکرم را بر چیزی که قصد داشتم بگویم متمرکز کنم, اما همه این تلاش‌ها بیهوده بود. باز هم به جزيره بلک‌ول برمی‌گشتم. چهرهٔ شنوندگان به نحوی نامحسوس به چهره‌های پریده‌رنگ و وحشت‌زده زنان زندانی بدل می‌شد و صدای سخنران‌ها خشونت صدای زندانبان ارشد را تداعی می‌کرد. در همین حال فشار دستی را بر شانه‌ام حس کردم. ماریا لوئیز که ریاست جلسه را برعهده داشت. چند بار نامم را صداکرده بود تا بگوید وقت صحبت من است. گفت: «مثل این که گیج خوابی.»

از جا برخاستم و به سوی ردیف چراغ‌های جلو صحنه رفتم. حضار به احترامم برخاستند. کوشیدم صحبت کنم. لب‌هایم تکان خوردند اما صدایی بیرون نيامد. اشباح هولناک در لباس‌های عجیب راه‌راه از هر گوشه سر بیرون آوردند و آرام به سویم آمدند. احساس ضعف کردم. به نجواء انگار که می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود از ماریا لوئیز خواستم به مردم توضیح دهد که سرم گیج می‌رود و کمی بعد صحبت می‌کنم. اد نزدیکم بود و مرا به پشت صحنه. به اتاق رخت‌کن برد. قبلاً هرگز تسلط بر خود و یا صدایم را از دست نداده بودم و این واقعه مرا ترساند. اد با حالتی اطمینان‌بخش با من حرف زد و گفت که هر آدم حساسی بعد از آزادی, برای مدتی دراز, زندان را در دل خود حفظ می‌کند. اصرار کرد که شهر را ترک کنیم و به جایی دنج برویم تا آرامش بیشتری بیابم. صدای ملایم و رفتار ملایم اد عزیز هميشه به من آرامش می‌بخشيد و آن روز هم همین طور.

در همین حال صدای زببایی در اتاق رخت‌کن طنین انداخت. ناآشنا بود. پرسیدم: «چه کسی حرف می‌زند؟» «اد» گفت: «ماریا رودا. یک دختر آنارشیست ایتالیایی. فقط شانزده سال دارد و تازه به آمریکا آمده است.» صدای ماریا به هیجانم آورد و مشتاق شدم ببینمش. به طرف دری که به صحنه باز می‌شد رفتم. ماریا رودا زیباترین موجودی بود که تا آن وقت دیده بودم. میانه قد بود. سر خوش‌ترکیبش از حلقه‌های موی سیاهی پوشیده شده و چون زنبقی وحشی برگردن ظریفش قرار داشت. چهره‌اش مهتابی و لب‌هایش قرمز مرجانی بود. به خصوص چشم‌های گیرایی داشت. درشت. مثل زغال سیاهی که با آتشی از درون افروحته شده باشد. بیشتر شنوندگان مثل من ایتالیایی نمی‌دانستند. اما زیبایی غریب ماریا و زنگ صدایش جمعیت را به اوج هیجان رساند. ماریا چون درخشش واقعی روشنی آفتاب در نظرم جلوه کرد. اشباح ناپدید شدند. بار سنگین زندان سبک شد و احساس کردم که آزاد و شاد و در میان دوستانم هستم.

بعد از ماریا حرف زدم. دوباره حضار دست‌زنان یکپارچه به پا خاستند. احساس کردم که مردم به ماجرای زندگی‌ام علاقه‌مندند. اما فریب نمی‌خوردم. در دل می‌دانستم که این جوانی و جذابیت ماریا رودا است که آنها را شيفتهٔ خود کرده است نه خطابه من. اما من هم هنوز جوان بودم, بیست و پنج سال بیشتر نداشتم. هنوز جذاب بودم. اما در مقایسه با آن گل زیبا احساس پیری می‌کردم. اندوه جهان مرا بیش از آنچه در خور سنم بود جاافتاده کرده بود. احساس می‌کردم پیر و اندوهگینم. از خودم می‌پرسیدم آیا آرمانی والا که با گذر از آزمون آتش اوج گرفته باشد می‌تواند با جوانی و زیبایی خیره کننده به رقابت برخیزد.

بعد از جلسه رفقای خودمانی‌تر در کافه یوستوس گرد آمدند. ماریا رودا هم با ما بود و من مشتاق بودم همه چیز را دربارهٔ او بدانم. پدرو استو. آنارشیست اسیانیایی کار ترجمه را برعهده گرفت. دانستم که ماریا همشاگردی سانتا کاسریو و هر دوی آنها شاگرد آدا نگری شاعرهٔ پرشور انقلاب بوده‌اند. ماریا چهارده سالش نبود که از طریق کاسریو به یک گروه آنارشیست ملحق شد. پس از آن که کاسریو. کارنو، رئیس جمهوری فرانسه را ترور کرد پلیس به آنها حمله کرد و ماریا با اعضای دیگر گروه روانه زندان شدند. پس از آزادی همراه با خواهر کوچک‌ترش به آمریکا آمده بود. آنها با اطلاع از انچه بر سر من و ساشا آمده بود متقاعد شده بودند که در آمریکا هم مثل ابتالیا، آرمانگراها تحت تعقیب و آزار قرار می‌گیرند. ماریا می‌خواست که در میان هموطنان خود در آمریکا کار کند و از من ملتمسانه پرسید که آیا به او کمک می‌کنم؟ آیا حاضرم آموزگارش باشم؟ او را در آغوش فشردم. انگار می‌خواستم از ضربه‌های بی‌رحمانه‌ای که می‌دانستم زندگی بر او وارد می‌آورد حفظش کنم. ندای آزاردهندهٔ حسادت ساعتی پیش حالا خاموش بود.

در راه بازگشت به خانه, با اد درباره ماریا صحبت کردم. حیرتزده دریافتم که او در شیفتگی‌ام نسبت به ماریا سهیم نیست. قبول داشت که ماریا دلربا است. اما فکر می‌کرد که زیبایی او و بیش از آن اشتیاقش نسبت به اهداف ما پایدار نخواهد بود. گفت: «زنان لاتین زود بالغ می‌شوند. اما پس از تولد اولین فرزندشان, چه از نظر جسمی و چه روحی پیر می‌شوند.» گفتم: «خوب پس ماریا اگر بخواهد خود را وقف جنبش کند باید از بچه‌دارشدن بپرهیزد.» اد با لحنی محکم پاسخ داد: «هیچ زنی نمی‌تواند این کار را بکند. طبیعت زن را برای مادرشدن آفریده است و همه چیزهای دیگر بی‌معنا و مصنوعی و غیرواقعی‌اند.»

قبلاً هرگز نشنیده بودم که اد از این حرف‌ها بزند. محافظه کاری‌اش خشمگینم کرد. خواستم برایم توضیح دهد که آیا مرا هم به سبب آن که ترجیح می‌دهم به جای تولید مثل، در راه آرمانی فعالیت کنم بی‌معناً می‌داند یا نه؟ بعد احساس تحقّیرم را به دیدگاه‌های ارتجاعی دوستان آلمانی درباره این مسائل ابراز کردم. گفتم که قبلاً باورم شده بود او با آنها متفاوت است اما حالا می‌توانم ببینم که او هم مثل آنهاست. شاید او هم صرفاً به موجودیت زنانه‌ام علاقه دارد و مرا به عنوان همسر و آورنده بجه‌هایش می‌خواهد. افزودم که او اولین کسی نیست که چنین انتظاری از من داشته, اما باید بداند که من هرگز این کار را نخواهم کرد. هرگز! من راه خود را برگزیده‌ام و هیچ مردی نخواهد توانست مرا از آن دور کند. ایستادم. اد هم ساکت ایستاد. رنج را در چهره‌اش دیدم. اما فقط گفت: «خواهش می‌کنم عزیزترینم» بیا برویم. اگر نه به‌زودی عدهٔ زیادی دور ما جمع خواهند شد.» به نرمی بازویم راگرفت. اما خودم را پس کشیدم و با شتاب از او دور شدم. زندگی من با اد با شکوه و کامل و بدون کوچک‌ترین لكه تیره‌ای بود. اما حالا روژیاهایم دربارهٔ عشق و دوستی واقعی با خشونت درهم ریختند. اد هیچ‌گاه بر تمایلات خود پافشاری نمی‌کرد. مگر زمانی که به فعالیت من در جنبش بیکاران اعتراض داشت. در آن زمان تصور کردم که فقط برای سلامتی‌ام نگران است. از کجا باید می‌دانستم که مسأله چیز دیگری است. علایق مردانه! بله به همین سادگی, غریزهٔ مالکیت مردانه. که هیچ چیز. جز برتری خود را تحمل نمی‌کند. خوب. نمی‌توانستم این را بپذیرم» حتی اگر ناچار می‌شدم ترکش کنم. اما همه وجودم او را می‌طلبید. آیا می‌توانستم بدون اد و بدون شادمانی که به من بخشیده بود زندگی کنم؟

درمانده و خسته. افکارم متوجه ماریا رودا و سانتا کاسریو شد. فکر سانتا کاسریو رخدادهای انقلایی را که به تازگی در فرانسه رخ داده بود. در یادم زنده کرد. سوءقصدهایی در آنجا صورت گرفته بود. امیل هانری و اگوست وایان به فساد سیاسی و سفته‌بازی‌های دیوانه‌وار با وجوه کانال پاناما که به ورشکستگی بانک‌ها منجر شده و در نتیجه آن مردم آخرین اندوخته‌هایشان را از کف داده بودند و 4 و بدبختی گسترده‌ای پدید آمده بود. اعتراض کرده و هر دوی آنها اعدام شده بودند. اقدام وایان هیچ نتيجه مرگباری نداشت. کسی نمرده و حتی مجروح نشده بود و با این همه. او هم به مرگ محکوم شده بود. بسیاری از جمله فرانسوا کویه و امیل زولا از رئیس حمهور کارنو تقاضا کرده بودند که محکومیت وایان را کاهش دهد. اما او همه این درخواست‌ها را رد کرده و حتی به نامهٔ دردبار فرزند خردسال وایان. دختر نه ساله‌ای که زنده ماندن پدرش را از او خواسته بود توجهی نکرده بود. وایان با گیوتین اعدام شد. کمی بعد رئیس جمهور کارنو در کالسکه‌اش به دست جوانی ایتالیایی با خنجر مجروح شده و مرده بود. بر دسته خنجر نوشته شده بود: «انتقام وایان.» نام جوان ایتالیایی سانتا کاسریو بود و از ایتالیا پای پیاده آمده بود تا انتقام رفیق خود وایان را بگیرد

اخبار مربوط به کاسریو و وقایم مشابه را در روزنامه‌های آنارشیستی که اد پنهانی برایم به زندان می‌آورد خوانده بودم. در پرتو یادآوری این حوادث. اندوه خودم به خاطر نخستین جدال جدی با اد به لکه‌ای ناچیز در افق اجتماعیِ رنج و خون شبیه بود. نام پرشکوه آنهایی که زندگی خود را برای آرمانشان فدا کرده و یا هنوز در زندان‌ها تحت شکنجه و آزار بودند. یکی پس از دیگری در یادم زنده شدند: ساشای خودم و کسانی که همه با ظرافت تمام به بی‌عدالتی جهان پاسخ گفته بودند. آدم‌هایی با افکار بلند که نیروهای اجتماعی به انجام کاری وادارشان کرد که بیش از همه از آن نفرت داشتند: نابودکردن زندگی انسانی دیگر. چیزی در اعماق ضمیرم برضد این تباهی غم‌انگیز می‌خروشید. با این همه می‌دانستم که راه گریزی نیست. به تاثیر وحشتبار خشونت سازمان یافته پی بردم: این اعمال به نحوی گریزناپذیر به خشونتِ بیشتر می‌انجامید.

اما خوشبختانه روح ساشا با من بود. به من کمک می‌کرد تا مسائل شخصی‌ام را فراموش کنم. نامه تبریکی که هنگام آزادی از زندان برایم فرستاده بود زیباترین نامه‌ای بود که تا آن زمان از او گرفته بودم. این نامه نه تنهاگواه عشق و ایمان او به من بلکه گواه دلیری و استحکام شخصیت خود او نیز بود. اد نسخه‌های گفنگنیس بلوتن, روزنامه کوچک مخفی راکه ساشا و نالد و باوئر در زندان انتشار می‌دادند نگاه داشته بود. علاقه ساشا به زندگی در هر واژهٔ این روزنامه و در تصمیم راسخ او به ادامهٔ مبارزه و در این که مصمم بود به دشمن اجازه ندهد او را درهم بشکند آشکار بود. روحيه این جوان بیست و سه ساله فوق‌العاده بود. من از بزدلی خودم احساس شرم می‌کردم. با این همه می‌دانستم که مسائل شخصی هميشه نقش مهمی در زندگی‌ام بازی می‌کنند. من مثل ساشا یا شخصیت‌های قهرمانان دیگر یکپارچه نبودم. از مدت‌ها پیش دریافته بودم که از کلاف‌های بسیاری با رنگ و تار و پود متضاد بافته شده‌ام و تا آخرین روزهای زندگی‌ام میان تمایل به زندگی خصوصی و نیاز به ایثار برای آرمانم دو پاره خواهم ماند.

اد صبح روز بعد نزدم آمد. همان آدم متین و ظاهراً آرام همیشگی بود. اما با امواج متلاطم روح او بیش از اینها آشنا بودم که ظاهر خوددارش مرا بفریید. پيشنهاد کرد که با هم به سفر برویم, چون در دو هفته‌ای که از زندان آزاد شده‌ام نتوانسته‌ايم یک روز کامل با هم تنها بمانیم. به ساحل منهتن رفتیم. هوای نوامبر گزنده و دریا توفانی بود. اما آفتاب درخشانی می‌تابید. اد زیاد پرحرف نبود. اما آن روز مدتی دراز دربارهٔ خود. علاقه‌اش به جنبش و عشقش به من صحبت کرد. گفت که ده سال حبس فرصت زیادی برای اندیشدن برایش فراهم کرده و با همان اعتقاد ژرف به حقیقت و زیبایی آنارشیسم که با آن به زندان رفته بود. باز آمده است. گفت که هنور به پیروری نهایی عقاید ما اعتقاد دارد. اما متقاعد شده است که زمان فرارسیدن آن بسیار دور است. دیگر در انتظار تغییرات بزرگ در دوران زندگی خویش نیست. تنها کاری که از دستش برمی‌آید این است که زندگی خود را تا حد امکان با بینشش همساز کند. و مرا برای این زندگی می‌خواهد. با همه وجودش می‌خواهد. تاکید کرد که اگر سخنرانی راکنار بگذارم و اوقاتم را صرف مطالعه و نوشتن یا کار کنم شادمان‌تر می‌شود. چون از چنگ اضطراب دایم برای زندگی و آزادی من رها می‌شود. گفت: «تو فوق‌العاده تند و بی‌پروایی و من برای تو نگرانم.» از من خواست که به دلیل اعتقادش به این که زن باید مادر باشد عصبانی نشوم. مطمئن بود که قوی‌ترین محرک من برای فداکاری در راه جنبش, غريزهٔ مادری ارضانشده‌ای است که در پی راهی برای گریز است. گفت: «اِمای کوچک من. تو از نظر طبیعت و احساس یک مادر نمونه‌ای. مهر تو بهترین گواه ادعای من است.»

عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتم. و وقتی توانستم کلماتی بیابم -کلماتی نحیف و نامناسب - فقط توانستم از عشقم و نیازم به او و آرزویم برای آن که بیش از آنچه می‌طلبد به او بدهم حرف بزنم. عطش مادری من. آیا این اساسی‌ترین انگيزه آرمانگرایی‌ام بود؟ گفتم که باز آرزوی قدیمی برای یک کودک را در دلم برانگیخته است. اما من این آرزو را برای عقیده‌ای جهانی. عشق فراگیر زندگی‌ام. خاموش کرده‌ام. مردها زندگی خود را وقف آرمانشان می‌کنند. با این همه پدر هم هستند. اما سهم جسمانی مردها در به وجود آوردن کودک فقط یک دم است. در حالی که سهم زنان سال‌ها است. سال‌های تحلیل رفتن و جذب شدن در وجود یک انسان. به قیمت کنار گذاشتن باقی بشریت. من هرگز از این یکی برای آن دیگری چشم نمی‌پوشیدم. اما می‌توانستم عشق و فداکاری‌ام را به او ببخشم. مسلماً یک زن و مرد می‌توانستند زندگی عاشقانه زیبایی داشته باشند و با این حال خود را وقف آرمانی بزرگ کنند. ما باید تلاش کنیم. پيشنهاد کردم که خانه‌ای پیدا کنیم. جایی که بتوانیم با هم زندگی کنیم و بیش از این به دلیل رسوم احمقانه از هم جدا نباشیم. خانه‌ای از آن خودمان, حتی اگر فقیرانه باشد. عشق ما آن را زیبا می‌کند و کار ما به آن معنی می‌بخشد. اد شیفته این فکر شد و در آغوشم گرفت. معشوق قوی و بزرگ من او هميشه از کوچک‌ترین نشانه‌های ابراز عشق پیش چشم دیگران متنفر بود. اما حالا از شادی فراموش کرده بود که در رستوران هستیم. او را به خاطر فراموش کردن رفتار متینش به مسخره گرفتم, اما درست مثل بچه‌ها شده بود. چنان شاد و خوشحال که پیشتر هرگز ندیده بودم.

چهار هفته‌ای طول کشید تا توانستیم برنامهٔ خود را اجرا کنیم. روزنامه‌ها مرا به شهرت رسانده بودند و به‌زودی به حقیقت این گفته آلمانی پی بردم که: «نمی‌توان بدون مجازات زیر نخل‌ها گردش کرد.» از جنون آمریکایی برای شهرت باخبر بودم. به خصوص می‌دانستم که زن‌های آمریکایی هرکس راکه به شهرت برسد دنبال می‌کنند. می‌خواست بوکسور باشد يا بازیکن بیس‌بال, همسرکش, بت سینما یا اشرافیت پیر و فرتوت اروپایی. من هم به یمن زندانی شدنم و فضایی که روزنامه‌ها به نام من اختصاص داده بودند مشهور شده بودم. هر روز دعوت‌های بی‌شماری برای صرف ناهار و شام از من می‌شد. همه مشتاق «ربودنم» بودند.

از دعوت‌های بی‌شماری که بر سرم باریدن گرفته بود بیش از همه از دعوت خانوادهٔ سوینتن استقبال کردم. نوشته بودند که با اد و یوستوس به خانهٔ آنها بروم. آپارتمان آنها به طرز ساده و زیبایی مبله شده و پر از هدایا و اشیاء غریب بود: یک سماور زیبا از سوی تبعیدیان روسی به نشانه قدردانی از تلاش‌های خستگی‌ناپذیر سوینتن در دفاع از آزادی روسیه. سرویس چینی زیبای سور از طرف کموناردهای فرانسوی که از خشم تیر و گالیفه، پس از کمون کوتاه عمر پاریس، در ۱۸۷۱ گریخته بودند. برودری زیبای روستایی از مجارستان و سایر هدایایی که به نشانه سپاسگزاری از روحیه و شخصیت متعالی آزادی‌خواه بزرگ آمریکایی به او هدیه شده بود.

پس از ورود ما. جان سوینتن با قد بلند و قامت راست. با کلاه ابریشمی بر سر پوشیده از موی سپید وارد شد و مرا به دلیل آنچه دربارهٔ سیاهپوستان در زندان گفته بودم. سرزنش کرد. افشاگری مرا دربارهٔ شرایط زندان در نیویورک ورلد خوانده بود. گفت که از مقاله خوشش آمده. اما از این که اما گلدمن هم «همان تعصب نژاد سفید را نسبت به نژاد سیاه دارد» متأسف شده است. مبهوت شدم. نمی‌توانستم بفهمم که چگونه کسی, به خصوص کسی مثل جان سوینتن می‌تواند در نوشتهٔ من تعصب نژادی را ببیند. من به تبعیض اعمال شده میان زنان بیمار گرسنه سفیدیوست و سوگلی‌های سیاهپوست اشاره کرده بودم. اگر جیره زنان سیاهیوست هم از انها دزدیده می‌شد. به همین سختی اعتراض می‌کردم. سوینتن پاسخ داد: «بی‌تردید. بی‌تردید، با وجود این شما نباید بر این جانبداری تأ کید می‌کردید. ما سفیدیوستان به اندازه‌ای نسبت به سیاهیوستان مرتکب جرم شده‌ايم که هیچ محبتی نمی‌تواند آن را جبران کند. مسلماً زندانبان ارشد حیوانی وحشی است اما من او را برای همدردیش با زندانیان فقیر سیاهپوست می بخشم.» اعتراض کردم: «اما محرک رفتار او این ملاحظات نبود او با آنها مهربان بود چون می‌توانست از آنها برای هر کار پستی سوءاستفاده کند.» سوینتن متقاعد نشد. با فعال‌ترین طرفداران الغاء بردگی همکاری کرده بود. جنگیده بود و مجروح شده بود. کاملاً روشن بود که احساسش نسبت به نژاد سياه او را به ورطه جانبداری انداخته است. بحثِ بیشتر در این باره بی‌فایده بود. خانم سوینتن هم ما را برای خوردن شام فرا می‌خواند.

میزبانان دلپذیری بودند. به خصوص جان مهربان و سرشار از محبت بود. تحارب گسترده‌ای در مورد مردم و رخدادها داشت و برای من یک منبع اطلاعاتی واقعی بود. آن شب برای اولین بار از سهم او در مبارزه برای نجات آنارشیست‌های شیکاگو از چوبه دار و مبارزات آمریکاییان علاقه‌مند به مسائل اجتماعی که دلیرانه از رفقای ما دفاع کرده بودند. باخبر شدم. همچنین با فعالیت‌های سوینتن برضد قرارداد استرداد مجرمین با روسیه و نقشی که او و دوستانش در جنبش کارگری ایفا کرده بودند. شبی که با خانواده سوینتن گذراندم جنبه‌های تازه‌ای از کشو ر تعمیدی‌ام را به من نمایاند. تا زمان زندانی شدنم اعتقاد داشتم که به جز آلبرت پارسنز، دیر دی لوم, ولترین دوکلیه و معدودی دیگر. آمریکا از وجود آرمانگراها خالی است. فکر می‌کردم مردان و زنان آمریکایی فقط به منافع مادی علاقه‌مندند. توضیحات سوینتن دربارهٔ شیفتگان آزادی که در هر مبارزه‌ای برضد ستم شرکت کرده بودند و هنوز شرکت می‌کردند. قضاوت سطحی مرا تغییر داد. سوینتن به من فهماند که آمریکایی‌ها هنگامی که به پا می‌خيزند. به همان اندازه قهرمانان روسی من. ظرفیت آرمانخواهی و فداکاری دارند. خانه سوینتن را با ایمان نوینی به امکانات آمریکا ترک کردم. در راه بازگشت به پایین شهر. به اد و یوستوس گفتم که از این پس قصد دارم خودم را وقف تبلیغ به زبان انگلیسی در میان آمریکایی‌ها کنم. البته تبلیغ در میان گروه‌های خارجی بسیار ضروری بود. اما تحولات واقعی اجتماعی را فقط مردم همان دیار ایجاد می‌کردند. ما همه موافق بودیم که روشنگری در میان آنها به مراتب حیاتی‌تر است.

سرانجام من و اد توانستیم خانه‌ای از آن خود داشته باشیم. با صد و پنجاه دلاری که از نیویورک ورلد برای مقاله‌ام دربارهٔ زندان‌ها به دستم رسید آپارتمان چهار اتاقه‌ای را در خیابان یازدهم مبله کردیم. بیشتر اثاثیه دست دوم بود. اما تختخواب و نیمکتی نو هم خریدیم. با این نیمکت و یک میز تحریر و چند صندلی خلوتگاهم را مبله کردم. اد از پافشاری من برای داشتن اتاقی از آن خودم حیرت کرد. گفت که جدابودن در اوقات کار به اندازهٔ کافی دشوار است و میل دارد که در اوقات فراغت نزدیک او باشم. اما من بر داشتن گوشه خلوتی برای خودم اصرار کردم. دوران کودکی و نوجوانی‌ام به خاطر اجبار به شریک‌بودن با دیگران زهراگین شده بود. از وقتی آزادی‌ام را به دست آورده بودم» هميشه بر داشتن خلوتگاه خودم, دست‌کم برای بخشی از روز و شب پافشاری می‌کردم.

گذشته از این پاره ابر تیرهٔ گذرا، زندگی در خانه خودمان با شکوه آغاز شد. اد به عنوان نمایندهٔ بیمه. فقط هفته‌ای هفت دلار درآمد داشت. اما به ندرت اتفاق می‌افتاد که بدون شاخه‌ای گل و يا هدیه‌ای دیگر مثل یک فنجان چینی، یا یک گلدان به خانه برگردد. از علاقه‌ام به رنگ‌های زنده باخبر بود و هرگز فراموش نمی‌کرد چیزی با خود بیاورد که خانهٔ ما را شاد و روشن‌تر کند. ما مهمان زیاد داشتیم. بیش از حد ظرفیت اد. او خواهان آرامش بود و می‌خواست با من تنها بماند. اما فدیا وکلاوس در گذشتهٔ من شریک بودند و بخشی از مبارزه‌ام محسوب می‌شدند. به دوستی آنها نیاز داشتم.

کلاوس با جزیرهٔ بلک‌ول به شکل رضایت‌بخشی کنار آمده بود. البته دلش برای آبجوی دلبندش تنگ شده بود. اما از جهات دیگر به او بد نگذشته بود. پس از آزادی از زندان دست به انتشار نشربه‌ای آنارشیستی به نام دراشتورم فوگل زده بود که خودش مقاله‌نویس اصلی آن بود و همچنین صفحه‌آرا و چاپچی آن و حتی توزیع آن را هم خودش انجام می‌داد. اما با وجود کار زیاد. نمی‌توانست از شیطنت دست بردارد. اد تاب تحمل او را که پش فوگل می‌نامید نداشت.

فدیا مدت کوتاهی بعد از زندانی شدنم, در یکی از نشریات نیویورک کاری به دست آورده بود. سیاه‌قلم کار می‌کرد و به عنوان یکی از بهترین افراد این رشته شناخته شده بود. با درآمد هفته‌ای پانزده دلار آغاز کرده بود و در ده ماه دوران محکومیتم مرتب برایم پول می‌فرستاد. حالا که هفته‌ای بیست و پنج دلار می‌گرفت اصرار می‌کرد که دست‌کم ده دلار آن را بردارم تا ناچار به درخواست کمک از رفقا نباشم که می‌دانست برایم تحمّل‌ناپذیر است. او همچنان به ما وفادار بود. اما شکوفاتر شده و به خود و هنرش اطمینان بیشتری پیدا کرده بود.

فدیا فکر می‌کرد که برای حفظ موقعیتش دیگر نمی‌تواند آشکارا با ما باشد. اما هنوز به جنبش علاقه‌مند بود و از نگرانی‌اش برای ساشا کاسته نشده بود. در دوران حبس من کمک کرده بود چیزهایی برای ساشا بخرند. در زندان غربی، زندانی فقط اجازه داشت چیزهایی از قبیل شیر تغلیظ شده و صابون و لباس زیر و جوراب داشته باشد. اد این چیزها را برای ساشا می‌فرستاد. حالا مشتاق بودم خودم به این کارها برسم و همچنین تصمیم گرفتم مبارزهٔ جدیدی را برای کاهش دورهٔ محکومیت ساشا آغاز کنم.

دو ماه از آزادی‌ام می‌گذشت. اما آدم‌های نگو نبخت زندان را از یاد نبرده بودم. دلم می‌خواست برای آنها کاری بکنم. برای این کار به پول احتیاج داشتم و همچنین دلم می‌خواست خودم معاشم را تأمین کنم.

برخلاف تمایل اد به عنوان پرستار تجربی شروع به کار کردم. دکتر یولیوس هوفمان. بیماران خصوصی‌اش ‏ را پس از معالجه در بیمارستان سن مارک نزد من می‌فرستاد. دکتر وایت هم پیش از آن که از زندان آزاد شوم گفته بود کاری در مطب خود به من می‌دهد. گفت که نمی‌تواند بیمارانش را به سراغم بفرستد چون «بیشتر آنها احمقند. می‌ترسند مسمومشان کنی.» مرد نازنین به قولش عمل کرد و برای چند ساعت کار در روز استخدام کرد. همچنین توانستم کاری در بیمارستان نو بنیاد بت‌ایز رائیل در ایست برادوی به دست آورم. کارم را دوست داشتم و درآمدم بیشتر از گذشته بود. به خاطر رهایی از چنگ چرخ خیاطی در داخل یا بیرون از کارخانه هم خیلی خوشحال بود. اما بیشتر از این که فرصت بیشتری برای مطالعه و فعالیت‌های اجتماعی داشتم خشنود بودم.

از زمان پیوستن به جنبش آنارشیستی هميشه در آرزوی یافتن دوستی از جنس خودم بودم. روحی مهربان که بتوانم درونی‌ترین افکار و احساساتی را که نمی‌توانستم به یک مرد، حتی به اد بگویم با او در میان بگذارم. اما به جای دوستی, بیشتر با دشمنی و رشک حقیرانه و حسادت به خاطر آن که مردها از من خوششان می‌آمد. روبرو شدم. البته استثناهایی هم بودند. مثلاً آنی نتر که هميشه بخشنده و بزرگ بود. ناتاشا ناتکین, ماریا لوئیز و یک يا دو نفر دیگر. اما رشته پیوند میان من و آنها جنبش بود و هیچ صمیمیت و رابطهٔ شخصی نزدیکی میان ما نبود. با ورود ولترین دوکلیه به زندگی‌ام. باز به امکان یک دوستی دلپذیر امیدوار شدم.

ولترین بعد از ملاقات در زندان, به نوشتن نامه‌های درخشان و سرشار از دوستی و مهر به من ادامه داد. در یکی از آنها پيشنهاد کرده بود که بعد از آزادی یکراست نزد او بروم. نوشته بود مرا وامی‌دارد کنار بخاری‌اش استراحت کنم, خودش از من مراقبت می‌کند. برایم کتاب می‌خواند و می‌کوشد تجربهٔ وحشتناکم را فراموش کنم. بعد از آن نامه دیگری فرستاد که او و دوستش گوردون دارند به نیویورک می‌آیند و مشتاقند که مرا ببینند. میل نداشتم پیشنهادش را رد کنم. چون برایم ارزش زیادی داشت. اما تحمل دیدن گوردون را نداشتم. در اولین دیدارم از فیلادلفیا. با این مرد در محفلی گروهی آشنا شدم و تأثیر بدی بر من گذاشت. گوردون از پیروان موست و مثل او از من متنفر بود. در جمع دوستان مرا متهم کرد که عامل انشعاب در جنبش بوده‌ام و فقط به دلایل احساسی در جنبش فعالیت می‌کنم و او در هیچ کدام از جلساتی که من در آن صحبت کنم شرکت نخواهد کرد. انقدرها ساده نبودم که باور کنم محکومیت من به اهمیتم افزوده است. هیچ دلیل دیگری هم برای تغییر نظر گوردون نسبت به خودم نمی‌دیدم. همین نکته را با صداقت برای ولترین نوشتم و توضیح دادم که ترجیح می‌دهم گوردون را نبینم. فقط اجازهٔ دو ملاقات در ماه را داشتم. از دیدن اد نمی‌توانستم بگذرم و اجازهٔ ملاقات دیگر هم به دوستان نزدیکم اختصاص داشت. بعد از آن دیگر از ولترین خبری نشد. اما من سکوتش را به بیماری‌اش نسبت دادم.

پس از آزادی, نامه‌های تبریک بی‌شماری از دوستان همفکرم و همچنین از کسانی که نمی‌شناختم برایم رسید. اما از ولترین کلمه‌ای نرسید. وقتی به اد گفتم که از این موضوع متعجبم, گفت که ولترین از این که اجازه نداده بودم گوردون در جزیره به ملاقاتم بیاید سخت رنحیده است. از این که انقلابی فوق‌العاده‌ای مثل ولترین می‌تواند به این دلیل که دلم نخواسته است یکی از دوستانش را ببینم از من روگردان شود. تأسف خوردم. اد که ناراحتی‌ام را دریافته بودگفت: «گوردون فقط دوست او نیست. بیشتر از آن است.» اما این هم تغییری در مسئله پدید نمی‌آورد. نمی‌توانستم درک کنم که چرا یک زن آزاد باید از دوستانش انتظار داشته باشد که معشوق او را بپذیرند. ولترین بیشتر از آن تنگ‌نظر به نظر می‌رسید که بتوانم با او آزاد و راحت باشم. امیدم برای دوستی نزدیک با او ویران شد.

اما با ورود زن جوان و زیبای دیگری به زندگی‌ام تا اندازه‌ای تسلی یافتم. نام او اما لی بود. وقتی زندانی بودم, به اد نامه نوشته و علاقه‌اش را به من ابراز کرده بود. نامه‌هایش را با حروف اول نامش امضا می‌کرد و چون دستخطش مردانه بود اد تصور کرده بود مرد است. اد در یکی از ملاقات‌هایش گفت: «حیرت مرا تصور کن, وقتی زن جوان و جذابی به خانه مجردی‌ام پا گذاشت.» اما اما لی نه فقط جذاب که صاحب انديشه و شوخ‌طبع هم بود. از همان دم که اد او را برای دیدنم به زندان آورد شیفته‌اش شدم. پس از آزادی اوقات بیشتری را با هم گذراندیم. در آغاز با احتیاط از خودش حرف می‌زد. اما باگذشت زمان با داستان زندگی‌اش آشنا شدم. به من علاقه‌مند شده بود. چون خودش هم به زندان افتاده و شرایط وحشتناک آن را شناخته بود. می‌گفت بعد از آنکه خودش را از این اعتقاد رهانیده بود که عشق فقط در صورتی که قانونی باشد مجاز است. با مردی آشنا شده بود که به او اطمینان داد در عقایدش سهیم است. متأهل و بسیار غمگین بود. می‌گفت که اِما برایش بیش از یک رفیق ارزش دارد. عاشق او شده بود. اِما هم این مرد را دوست داشت. اما ادامهٔ رابطه آنها در فضای آکنده از تعصب «شهرکی جنوبی» ناممکن بود. به واشینگتن رفتند. اما در آنجا هم اذیت و آزار ادامه یافت. تصمیم گرفتند به نیویورک بروند و اما به شهر موطن خود برگشت تا قطعه ملکی را که داشت بفروشد. هنوز یک هفته از بازگشتش به شهر نگذشته بود که خانه‌اش آتش گرفت. خانه بیمه بود و اما به اتهام آتش‌افروزی عمدی دستگیر شد. بعد به پنج سال حبس در زندان محکوم شد. در این مدت هیچ اثری از آن مرد ندید. او را با سرنوشتش تنها رها کرده و در یکی از شهرهای شرقی پنهان شده بود.

تحمل این سرخوردگی به مراتب دشوارتر از تحمل زندان بود. توصیف اِما لی از زندگی در زندان جنوبی سبب شد که جزيرهٔ بلک‌ول در نظرم بهشتی جلوه کند در آن دخمهٔ جهنمی. محکومین سیاهپوست. چه زن و چه مرد با کوچک‌ترین تخلف از قوانین شلاق می‌خوردند. زنان سفید هم باید تسلیم زندانبان‌ها می‌شدند یا از گرسنگی می‌مردند. ناسزاهای زشت و رفتارهای پست و فاسد میان زندانبان‌ها و خود زندانیان. فضای ترسناکی را بر زندان حاکم کرده بود. اما ناچار بود در مقابل تقاضاهای رئیس و پزشک زندان هميشه به حالت دفاع باشد. یک بار، تقریباً او را در هنگام دفاع از خود به مرز ارتکاب جنایت رساندند. اگر موفق نمی‌شد یادداشتی به یک دوست زن در شهر برساند. زنده از آنجا بیرون نمی‌آمد. این دوست علاقهٔ بعضی آدم‌ها را جلب کرد و آنها بی سر و صدا از فرماندار درخواست عفو کردند و سرانجام توانستند بعد از دو سال برایش عفو بگیرند.

از آن به بعد اما خود را یکسره وقف بهبود شرایط زندان کرده بود. موفق شده بود شکنجه گران سابقش را از کار برکنار کند و با جمعیت اصلاح زندان همکاری می‌کرد.

اما لی اگرچه در مورد گرایش‌های آزادی‌خواهانه مطالعهٔ زیادی نداشت. اما آدمی بی‌نظیر. تحصیلکرده. مهذب. و آزاداندیش بود. با تلاش شخصی توانسته بود خود را از ید تعصب‌های نژادی ضد سیاه اهالی جنوب برهاند. تحسین برانگیزترین خصوصیت او در نظر من عدم احساسات منفی نسبت به مردها بود. فاجعهٔ عشق خود او دیدگاهش را نسبت به زندگی تنگ نکرده بود. می‌گفت که مردها نسبت به نیازهای زنان خودخواه و بی‌فکرند و حتی آزادترین آنها صرفاً در پی تملک زن هستند. اما جالب و سرگرم‌کننده‌اند. من با او در مورد خودخواهی مردها موافق نبودم و هر وقت به اد به عنوان یک استثناء اشاره می‌کردم پاسخ می‌داد: «هیچ تردیدی نیست که او عاشق تو است. اما، امّا...» باری, او و اد با هم خیلی خوب کنار می‌آمدند. دربارهٔ همه چیز جر و بحث می‌کردند. اما این جر و بحث‌ها حال و هوایی دوستانه داشت. من رشته پیوند دهندهٔ آنها بودم. هیچ زنی حز خواهرم هلنا، مرا به اندازهٔ اما دوست نداشت. اما اد هم عشق خود را از راه‌های بسیاری نشان می‌داد و نمی‌توانستم در آن تردید کنم. با این همه می‌دانستم که اما لی عمیق‌تر در روح من نگریسته است. او در موّسسه خیریه‌ای در خیابان هنری کار می‌کرد و گاهی در آنجا به دیدارش می‌رفتم وگاهی هم به عنوان مهمان روسای مدرسه. لیلین والد و لاوینیا داک و خانم مک داول از اولین زنان امریکایی بودند که می‌دیدم علاقه‌ای نسبت به وضع اقتصادی توده‌ها نشان می‌دهند. آنها صادقانه به زندگی مردم منطقهٔ شرق نیویورک علاقه‌مند بودند. در نتيجه نشست و برخاست با آنها،‌ مثل آشنایی با خانواده سوینتن, با نوع دیگری از مردم آمریکا. زنان و مردان آرمانخواهی که ظرفیت انجام کارهای سخاوتمندانه و نیک را داشتند نزدیک شدم. آنها هم مثل بعضی از انقلابیون روس به خانواده‌های ثروتمندی تعلق داشتند. اما خود را تماماً وقف آنچه هدفی بزرگ می‌دانستند کرده بودند. با این همه کارشان آرامبخشی موقتی بود. یک بار به اما لی گفتم: «آموزش غذاخوردن با چنگال به فقرا خیلی خوب است اما اگر آنها غذایی برای خوردن نداشته باشند چه فایده؟ بگذارید صاحب زندگی شوند. بعد از آن راه و رسم غذا خوردن و زندگی را خواهند آموخت» اما موافق بود که به‌رغم صمیمیت کارکنان موسسهٔ خیریه. اعمال آنها بیش از آنکه مفید باشد مضر است. آنها در میان مردمی که می‌کوشیدند یاریشان کنند. تمایل به تقلید کورکورانه از طبقات بالاتر را پدید می‌ آوردن د. مثلاً دختر جوانی را که در اعتصاب پیراهن‌دوزان فعالیت داشت به عنوان سوگلی موسسه به نمایش گذاشته بودند. این دختر خودنمایی می‌کرد و یکریز از «جهل مردم فقیر» که فاقد درک فرهنگ و ظرافت بودند حرف می‌زد. یک بار به اما گفته بود: «مردم فقیر خشن و مبتذلند.» قرار بود عروسی او در محل موّسسه برگزار شود. اِما از من هم برای شرکت در این مراسم دعوت کرد.

این مراسم بی‌مزه و تقریباً مبتذل بود. عروس که لباس پرزرق و برق و ارزانی پوشیده بود با آن محیط کاملاً ناهمخوان می‌نمود. نه به سبب آن که زنان موسسه خیریه در ناز و نعمت بسر می‌بردند. برعکس همه چیز از ساده‌ترین نوع, اما با بهترین کیفیت بود. سادگی بسیار موسسهٔ خیریه. فقر زوجی را که ازدواج کرده بودند و از آن شرم داشتند. و پریشانی والدین ارتدوکسشان را مبالغه‌آمیزتر نشان می‌داد. بیش از همه خودبزرگ‌بینی عروس رنج‌آور بود. وقتی به او به دلیل انتخاب جوانی خوش‌قیافه تبریک گفتم. پاسخ داد: «بله او کاملاً خوب است. البته از قماش من نیست. می‌بینید. من واقعاً با آدمی پایین‌تر از خودم ازدواج می‌کنم.»

سراسر زمستان اد از درد ستون مهره‌ها رنج برد. راه رفتن و بالا رفتن زیاد از پله‌ها درد تحمل‌ناپذیری را سبب می‌شد. اوایل بهار حالش به اندازه‌ای بد شد که ناچار کار در شرکت بیمه را رها کرد. درآمد من برای هر دومان کفایت می‌کرد. اما اد نمی‌پذیرفت که «تحت تکفل یک زن» باشد. معشوق مغرور من ناچار شد به خیل بیکاران در جستجوی کار بپیوندد. در شهر بزرگ نیویورک. برای مردی بافرهنگ و اطلاعات اد در زبان, کاری يافت نمی‌شد. اد می‌گفت: «اگر ناوه‌کش يا خیاط بودم می‌توانستم کاری به دست آورم. اما فقط یک روشنفکر بی‌مصرفم.» نگران بود. خوابش نمی‌برد. لاغر و بسیار افسرده شده بود. بزرگ‌ترین بدبختی‌اش این بود که وقتی من سر کار می‌رفتم ناچار بود در خانه بماند. غرور مردانه‌اش تحمل چنین وضعی را نداشت.

فکر کردم شاید بتوانیم باز هم کاری مثل بستنی‌فروشی در ورسستر را بیازماییم. این برنامه در آنجا موفق بود. از کجا معلوم که در نیویورک نمی‌شد اد با این طرح موافق بود و پیشنهاد کرد که فوری اقدام کنیم.

کمی پول پس‌انداز کرده بودم و فدیا هم پولی به ما داد. دوستان برانزویل را برای کار پیشنهاد کردند که مرکزی در حال گسترش بود و می‌توانستیم محلی نه چندان دور از میدان مسابقه. جایی که هر روز هزاران تن از کنار آن می‌گذشتند پیدا کنیم. بدین‌ترتیب به برانزویل رفتیم و فروشگاه زیبایی درست کردیم. هزاران نفر از برابر فروشگاه ما می‌گذشتند. اما به راه خودشان می‌رفتند. عجله داشتند به میدان مسابقه برسند و وقت برگشت به خانه هم به بستنی‌فروشی‌هایی نزدیک‌تر به میدان مسابقه می‌رفتند. دخل روزانه ما حتی برای جبران هزینه‌هایمان نیز کفایت نمی‌کرد. حتی نتوانستیم قسط‌های هفتگی ائائه خریداری شده برای دو اتاقی را که در برانزویل اجاره کرده بودیم بپردازیم. بعد از ظهر روزی کامیونی آمد و تختخواب‌ها و میزها و صندلی‌ها و خلاصه بساطمان را برچید. اد کوشید وضع بدی راکه با آن روبرو شده بودیم با خنده برگزار کند اما آشکارا ناراحت بود. کار را رها کردیم و به نیویورک برگشتيم. در طول سه ماه علاوه بر نیروی کاری که اد و کلاوس و من در این ماجرای تأسف‌بار گذاشتیم, پانصد دلار هم از دست دادیم.

از همان آغاز کار پرستاری دریافته بودم که باید یک دورهٔ کارآموزی پرستاری تجربی را بگذرانم. با پرستارهای تجربی مثل مستخدم رفتار می‌کردند و دستمزد هم به همان اندازه بود. بی دیپلم نمی‌توانستم امیدوار باشم که به عنوان پرستار حرفه‌ای کاری پیدا کنم. دکتر هوفمان تشویقم کرد که به بیمارستان سن‌مارک که در آنجا می‌توانست به دلیل تجربه‌ام امتیاز یک سال سابقه کار را برایم در نظر بگیرد بروم. این فرصت خوبی بود. اما شانس دیگری, وسوسه کننده‌تر از این هم بود: اروپا!

اد هميشه با شادی از وین, زیبایی و جذابیت و امکاناتش حرف می‌زد. می‌خواست که به آنجا بروم و در بیمارستان عمومی وین تحصیل کنم. می‌گفت می‌توانم در آنجا در رشتهٔ مامایی و رشتهٔ پرستاری درس بخوانم. با این کار بعدها می‌توانستم استقلال مادی بیشتری داشته باشم. در عین حال این کار به ما امکان می‌داد بیشتر با هم باشیم. می‌گفت تحمل یک سال دیگر جدایی. به خصوص وقتی تازه نزد او بازگشته‌ام. دشوار است. اما دلش می‌خواهد من بروم» چون می‌داند که این کار به سودم است. برای آدم‌هایی به تنگدستی ما این فکر بلهوسانه می‌نمود. اما به‌تدریج اشتیاق اد به من هم سرایت کرد. پذیرفتم که به وین بروم. و تصمیم گرفتم در انگلستان و اسکاتلند هم سخنرانی کنم. رفقای انگلیسی بارها از من خواسته بودند به آنجا بروم.

اد در فروشگاه صنایع چوبی یکی از آشنایان مجار کاری پیدا کرده بود. این مرد پیشنهاد کرد که به او پول قرض دهد. اما فدیا بر حق تقدم خود به عنوان دوست قدیمی پافشاری کرد. گفت که هزينه سفرم را می‌پردازد و در مدت اقامتم در وین ماهانه بیست و پنج دلار برایم می‌فرستد.

ابر تیره‌ای بر این برنامه سایه می‌افکند: فکر ساشا در زندان. اروپا دور بود اد و اما لی قول دادند که به مکاتبه با او ادامه دهند و نیازهایش را تأمین کنند. خود ساشا هم مرا تشویق به رفتن کرد. برایم نوشت که در حال حاضر نمی‌توانیم کاری برایش انجام دهیم و سفر به اروپا به من امکان می‌دهد با افراد مهم جرگه خودمان, مثل کروپوتکین و مالاتستا و لوئیز میشل آشنا شوم. می‌توانم از آنها چیزهای زیادی بیاموزم و برای فعالیت در جنبش آمریکا مجهزتر شوم. ساشا همان ساشای فدا کارم بود که هميشه در چهارچوب آرمان به من می‌اندیشید.

در پانزده اوت ۱۸۹۵ دقیقاً شش سال پس از آغاز زندگی جدیدم در نیویورک. با کشتی راهی انگلستان شدم. عزیمتم از نیویورک با ورودم به آن در ۱۸۸۹ کاملاً متفاوت بود. در آن زمان بسیار فقیر بودم. فقر به معنایی بیش از فقر صرفا مادی. در گرداب شهر بزرگ آمریکا کودکی بی‌تجربه و تنها بودم. حالا تجربه و نامی داشتم. از بوتهٔ آزمایش سربلند بیرون امده بودم. دوستانی داشتم و بالاتر از همه. از عشق آدمی خوب برخوردار بودم. غنی بودم، با این همه احساس اندوه می‌کردم. انديشهٔ زندان غربی و ساشا که در آن بود. بر قلبم سنگینی می‌کرد.

باز هم در اتاق زیر عرشه سفر می‌کردم. چون از عهدهٔ پرداخت بیش از شانزده دلار برای کرایه برنمی‌آمدم. اما این بار عدهٔ مسافرها کم بود. مدتِ اقامت بعضی از آنها در آمریکا چندان بیش از من نبود. ولی خود را آمریکایی می‌دانستند و امریکایی هم به شمار می‌آمدند. رفتار با آنها از رفتار با مهاجران بیچاره‌ای مثل من که در ۱۸۸۲ به سرزمین موعود سفر می‌کردند به مراتب شایسته‌تر بود.

فصل چهاردهم

جلسات در فضای باز در آمریکا بسیار نادر است و فضای حاکم بر آنها هميشه به دلیل احتمال بروز زد و خورد میان شرکت‌کنندگان و پلیس متشنج است. در انگلستان این طور نیست. در اینجا حق تجمع در هوای آزاد یک سنت است. این کار مثل گوشت خوک برای صبحانه یک عادت انگلیسی شده است. تندروترین افکار و عقاید. در پارک‌ها و میدان‌های شهرهای انگلستان ابراز می‌شود. هیچ دلیلی برای بروز هیجان بی‌جا و نمایش نیروی مسلح نیست. در حول و حوش جمعیت فقط یک پاسبان, آن هم برای حفظ ظاهر حضور دارد. وظيفهٔ او برهم زدن مجمع یا باتون‌زدن بر سر و روی مردم نیست.

مرکز تفریح مردم و گردهمایی در فضای باز، پارک است. یکشنبه‌ها مردم در پارک‌ها جمع می‌شوند. همان‌طور که در روزهای هفته برای شنیدن موسیقی به تالارهای موسیقی می‌روند. شرکت در این تجمع‌ها خرجی ندارد و به مراتب سرگرم‌کننده‌تر است. جمعیتی که اغلب شمارشان به چند هزار نفر می‌رسد. همان‌طور که در بازارهای مکارهٔ روستایی معمول است. از یک سکوی سخنرانی به سکوی دیگر می‌روند. نه برای گوش دادن یا آموختن, بیشتر برای سرگرم‌شدن. گردانندگان اصلی این اجتماعات پرسشگرانند که از زیر سئوال گرفتن سخنران‌ها لذت می‌برند. بدا به حال کسی که نتواند دور را از دست آنها بگیرد یا حاضرجواب نباشد. خیلی زود آشفته و درکلاف استهزایی پر سر و صداگم می‌شود. همه اینها را پس از آن که نزدیک بود در اولین جلسه‌ام در هایدپارک شکست بخورم آموختم.

سخنرانی در فضای باز. در حالی که فقط یک پلیس با خونسردی نگاه می‌کرد. برایم تجربه‌ای بدیع بود. افسوس که جمعیت هم به همان اندازه خونسرد بود و سخنرانی در برابر این بی‌تفاوتی, به بالا رفتن از کوهی با شیب تند بی‌شباهت نبود. زود خسته شدم و گلویم درد گرفت. اما ادامه دادم. ناگهان در میان شنوندگان نشانه‌های زندگی پیدا شد. رگبار پرسش‌ها از هر طرف باریدن گرفت. این حمله ناگهانی که برای رویاروبی با آن آماده نبودم. عصبانی‌ام کرد. احساس کردم که رشته افکارم پاره می‌شود و خشمم اوج می‌گیرد. سپس مردی از جلو صف داد کشید: «اهمیت نده عزیزجان., ادامه بده. سئوال‌کردن یک رسم خوب قدیمی انگلیسی است.» به سرعت پاسخ دادم: «عحب. این طور فکر می‌کنی. اما به نظر من این‌طور صحبتِ سخنران را قطع کردن کار زشتی است. اما بسیار خوب. آتش کنید و اگر مغبون شدید. مرا سرزنش نکنید.» شنوندگان فریاد زدند: «بسیار خوب. عزیزجان ادامه بده. ببینيم جه کاری از دستت برمی‌آید.»

از بیهودگی سیاست و تأثیرات فاسدکننده‌اش می‌گفتم که اولین تیر شلیک شد. «دربارهٔ سیاستمداران صادق جه می گویی؟ قبول نداری که چنین آدم‌هایی هستند؟» من هم پاسخ را به سویشان شلیک کردم: «اگر هم باشد من از آن بی‌خبرم. سیاستمداران پیش از انتخابات به شما وعدهٔ بهشت می‌دهند و بعد از آن جهنم برایتان به ارمغان می‌آورند.» در تأیید سخنان من فریاد کشیدند: «گوش کنید! گوش کنید!» تا خواستم به سخنرانی‌ام ادامه بدهم تیر بعدی اصابت کرد: «دوست عزیز من می‌گویم چرا از بهشت صحبت می کنی، آیا بدان اعتقاد داری؟ » پاسخ دادم: «البته که نه. من تنها به بهشتی اشاره کردم که شما احمقانه به آن باور دارید.» پرسشگر دیگری پرسید: «خوب اگر بهشتی در کار نباشد پس فقرا از کجا می‌توانند پاداش خود را بگیرند؟» پاسخ دادم: «هیچ کجا، مگر آن که بر حق خود در همین دنیا یافشاری کنند و پاداششان را با دست یافتن بر مالکیت دنیای فانی بگیرند.» و ادامه دادم: «حتی اگر بهشتی هم بود. مردم عامی را به آنجا راه نمی‌دادند.» و توضیح دادم: «ببینید،. مردم مدنی چنان دراز در جهنم زندگی کرده‌اند که نمی‌دانند در بهشت باید چه رفتاری داشته باشند. فرشته دربان بهشت. آنها را به دلیل رفتار خلاف قانون با لگد بیرون می‌اندازد.» این شمشیربازی نیم ساعت دیگر هم ادامه یافت و جمعیت را در حال تشنج نگاه داشت. سرانجام مردم از پرسشگران خواستند که بس کنند. شکست را بپذیرند و اجازه بذهند ادامه دهم.

آوازه نامم در همه جا پیجید. بر شمار حمعیت در هر گردهمایی افزوده می‌شد. جزوه‌های ما بسیار خوب فروش می‌رفت و این سبب خوشحالی دوستانمان شده بود. از من خواستند که در لندن بمانم چون می‌توانستم کار زیادی در آنجا انجام دهم. اما می‌دانستم که سخنرانی در فضای باز به درد من نمی‌خورد. گلویم تحت فشار تاب نمی‌آورد و نمی‌توانستم سر و صداهای مزاحم در خیابان را که خیلی نزدیک بود تحمل کنم. به‌علاوه به این نتیجه رسیدم که مردمی که ساعت‌ها سرپا می‌ایستند بیش از آن خسته و نا آرام می‌شوند که بتوانند فکر خود را متمرکز و یا سخنرانی را جدّی دنبال کنند. کارم باارزش‌تر از آن بود که آن را به سیرکی برای سرگرمی مردم انگلستان بدل کنم.

بیشتر از شاهکارهایم در پارک. از دیدن مردم و سرزندگی جنبش آنارشیستی لذت بردم. در آمریکا تقریباً فقط عناصر خارجی فعال بودند. شمار آنارشیست‌های آمریکایی اندک بود. در حالی که جنبش در انگلستان چند نشريه هفتگی و ماهانه منتشر می‌کرد. یکی از آنها فریدم بود که در میان مقاله‌نویسان و همکاران آن. آدم‌های بسیار برجسته و بااستعدادی چون کروپوتکین، جان ترنر. آلفرد مارش، ویلیام وس دیده می‌شدند. لیبرتی یکی دیگر از نشریات آنارشیستی بود که جیمز توچاتی. از پیروان ویلیام موریس شاعر در لندن منتشر می‌کرد. تورچ روزنامهٔ کوچکی بود که دو خواهر به نام‌های اولیویا و هلن روستی منتشر می‌کردند. آنها به ترتیب چهارده و هفده سال داشتند. اما از نظر جسمی و ذهنی از سن خود بسیار بزرگ‌تر بودند. نوشتن كليهٔ مطالب روزنامه. حروفچینی و حتی چاپ را هم خود انجام می‌دادند. دفتر تورج که قبلا خانه دختران بود. به مرکز آنارشیست‌های خارجی. به خصوص ایتالیایی بدل شده بود. در ایتالیا تعقیب و آزار شدیدی جریان داشت. پناهندگان ایتالیایی طبعاً در خانه روستی‌ها که خود هم تبار ایتالیایی داشتند. جمع می‌شدند. پدربزرگ آنها،‌ گابریله روستی شاعر و میهن‌پرست ایتالیایی در ۱۸۲۴ توسط دولت اتریش - که در آن زمان ایتالیا زیر یوغ آن بود - محکوم به مرگ شده بود. گابریله به انگلستان گریخته و در لندن در کینگز کالج به تدریس زبان ایتالیایی مشغول شده بود. اولیویا و هلن دختران دومین پسر گابریله روستی. ویلیام مایکل. منتقد مشهور بودند. ظاهراً دخترها وارث گرایش‌های انقلابی و همچنین استعدادهای ادبی بودند. طی اقامتم در لندن اوقات زیادی را با آنها گذراندم و از مهمان‌نوازی فوق‌العاده و فضای آلهام‌بخش محفل آنها لذت بردم.

یکی از اعضای گروه تورچ به نام ویلیام بن هام که دوستانه «پسرک آنارشیست» نامیده می‌شد. خود را به عنوان همراه من در گردهمایی‌ها و همچنین گردش در شهر تثبیت کرد.

فعالیت‌های آنارشیستی در لندن محدود به اهالی انگلستان نبود. انگلستان بهشت پناهندگان همهٔ سرزمین‌ها به شمار می‌آمد که فعالیت خود را بی‌هیچ مانعی انجام می‌دادند. در مقایسه با آمریکا، آزادی سیاسی در بریتانیای کبیر چنان بود که گویی حکومت هزار ساله مسیح فرارسیده است. اما از نظر اقتصادی انگلستان بسیار عقب‌تر از آمریکا بود.

من خودم تنگدستی را تجربه کرده و از فقر مراکز صنعتی آمریکا باخبر بودم. اما آن فقر عریان و کنافتی را که در لندن و لیدز و گلاسکو دیدم, ندیده بودم. آشکار بود که این فقر حاصل امروز و دیروز و یا حتی چند سال نیست. فقری به قدمت یک قرن بود که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده و ظاهراً در مغز استخوان توده‌های انگلستان ريشه دوانده بود.یکی از وحشتناک‌ترین صحنه‌ها دیدن مردان نیرومندی بود که فاصلهٔ چند ساختمان را پیشاپیش تاکسی‌ها می‌دویدند تا به موقع در محلی باشند که بتوانند در را برای آقای محترمی باز کنند. در ازای چنین خدماتی یک پنی یا حداکثر دو پنی گیرشان می‌آمد. پس از یک ماه اقامت در لندن دلیل این همه آزادی سیاسی را درک کردم. این آزادی دريچه اطمینانی در برابر فقر وحشتناک بود. حکومت انگلستان بی‌شک احساس می‌کرد تا زمانی که اجازه می‌دهد خشم اتباعش در گفتگوهایی آزاد فوران کند. خطر شورش در کار نیست. نمی‌توانستم توضیح دیگری برای بی‌تفاوتی و بی‌حسی مردم نسبت به شرایط برده‌وارشان پیدا کنم.

یکی از هدف‌هایم در سفر به انگلستان دیدار شخصیت‌های برجستهٔ جنبش آنارشیستی بود. متأسفانه در آن زمان کرویوتکین در لندن نبود اما پیش از آن که از لندن بروم برمی‌گشت. انریکو مالاتستا در شهر بود. پشت دکهٔ کوچکش زندگی می‌کرد. اما کسی که نقش مترجم را ایفا کند نبود و من ایتالیایی نمی‌دانستم. لبخند مهربانش نمایانگر شخصیتی دلپذیر بود و در من این احساس را برمی‌انگیخت که انگار همه عمر او را می‌شناخته‌ام. لوئیز میشل را تقریباً بلافاصله پس از ورودم دیدم. رفقای فرانسوی که نزد آنها اقامت داشتم, در اولین یکشنبه‌ای که در لندن گذراندم یک مهمانی ترتیب دادند. از همان زمانی که دربارهٔ کمون پاریس. آغاز باشکوه و پایان هولناک آن خوانده بودم, لوئیز میشل از نظر عشق به انسانیت و شور و شهامت فوق‌العاده‌اش در نظرم والامرتبه جلوه کرده بود. او نحیف و لاغر بود و پیرتر از سنش, یعنی شصت و دو سال, نشان می‌داد. اما سرزندگی و جوانی در چشم‌هایش موج می‌زد و لبخندی ملایم بر لب داشت که بی‌درنگ قلبم را تسخیر کرد. پس این بود زنی که از سبعیت مردم محترم پاریس جان به در برده بود. خشم آنها کمون را در خون کارگران غوطه‌ور کرده و خیابان‌های پاریس را از هزاران کشته و مجروح پوشانده بود. با این همه سیراب نشده و دست به سوی لوئیز هم دراز کرده بود. لوئیز بارها و بارها خواسته بود بمیرد. در سنگر پرلاشز, آخرین سنگر کموناردها، خطرناک‌ترین موضع را انتخاب کرده بود. در دادگاه هم خواهان همان مجازاتی شده بود که برای رفقایش در نظر گرفته بودند و عفو و بخشایش بر مبنای جنسیت را به مسخره گرفته بود. او هم می‌خواست در راه آرمانش بمیرد. اما بورژوازی جنایتکار پاریس, از ترس يا از هیبت این قهرمان. جرأت نکرد او را بکشد. ترجیح دادند لوئیز را به مرگ تدریجی در کالدونیای جدید محکوم کنند. اما صبر و تحمل او، و فداکاری و ظرفیت ایثارش را برای هم‌زنجیرهایش نادیده گرفته بودند. در کالدونیای جدید او مايهٔ امید و الهام‌بخش تبعیدیان شده بود. وقت بیماری بر بالین آنها می‌رفت و در زمان افسردگی روحشان را شاد می‌کرد. عفو کموناردها. لوئیز را همراه با دیگران به فرانسه بازگرداند. حالا بت مورد تحسین توده‌های مردم شده بود. آنها دوست عزیزشان ماری لوئیز را می‌پرستیدند.

لوئیز مدت کوتاهی پس از بازگشت از تبعید. تظاهرات بیکاران را به سوی میدان انولید رهبری کرد. هزاران نفر برای مدتی طولانی بیکار و گرسنه بودند. لوئیز آنها را به سوی مغازه‌های نانوایی برد و به همین دلیل دستگیر و به پنج سال زندان محکوم شد. در دادگاه از حق انسان گرسنه برای داشتن نان، حتی اگر ناچار شود آن را «بدزدد». دفاع کرد. نه محکومیتش, بلکه از دست دادن مادر عزیزش بود که سخت‌ترین ضربه را بر او در هنگام محاکمه وارد آورد. لوئیز مادرش را با عشقی تمام دوست داشت. پس از مرگ مادرش گفت که دیگر در زندگی هدفی جز انقلاب ندارد. در ۱۸۸۶ عفو شد. اما قبول هرگونه ترحمی را از طرف دولت رد کرد. ناچار به زور از زندان آزادش کردند.

درگردهمایی بزرگ هاور. وقتی لوئیز بر سکوی سخنرانی بود. دو تیر به سویش شلیک کردند. یکی از گلوله‌ها از کلاهش گذشت و یکی به پشت گوشش اصابت کرد. در حین عمل جراحی که بسیار دردناک بود شکوه‌ای نکرد. به جای آن از تنها گذاشتن جانوران بیچاره‌اش در خانه و زحمتی که تاخیر او برای زنی از دوستانش -که در شهر دیگری در انتظارش بود - به بار می‌آورد اظهار تأسف می‌کرد. مردی که نزدیک بود او را بکشد به تحریک کشیشی دست به این کار زده بود. اما لوئیز منتهای کوشش را برای آزادی این مرد به کار برد. یکی از وکلای مشهور را واداشت تا دفاع از ضاربش را برعهده بگیرد و خود هم در دادگاه حاضر شد تا در برابر قاضی از او دفاع کند. همدردی او به خصوص با دیدن دختر جوان مرد برانگیخته شد. لوئیز نمی‌توانست تحمل کند که این دختر با رفتن مرد به زندان بی‌پدر شود. برخورد او حتی بر ضارب متعصبش هم تأثیر گذاشت.

پس از آن قرار بود لوئیز در اعتصابی بزرگ در وین شرکت کند. اما در ایستگاه لیون هنگام سوارشدن به قطار دستگیر شد. وزیر مسئول کشتار کارگران در فورمیه، در لوئیز نیروی فوق‌العاده‌ای می‌دید که می‌کوشيد نابودش کند. با این ادعا که لوئیز اخلال‌گر و خطرناک است. خواهان انتقال او از زندان به آسایشگاه روانی شد. این نقشهٔ ددمنشانه برای رهاشدن از دست لوئیز دوستانش را بر آن داشت او را تشویق به رفتن از انگلستان کنند.

روزنامه‌های مبتذل فرانسوی, لوئیز را جانوری وحشی, بدون کوچک‌ترین خصوصیات زنانه یا جذابیت با عنوان باکرهٔ سرخ تصویر می‌کردند. روزنامه‌های بهتر با هراس از او می‌نوشتند. از لوئیز می‌ترسیدند و در عین حال موجودی بسیار بالاتر از روح و قلب تهی خود تلقی‌اش می‌کردند. در نخستین دیدارمان. کنارش که نشسته بودم. از خودم می‌پرسیدم چه کسی ممکن است جذابیت او را درک نکند. البته او به ظاهر خود اهمیت نمی‌داد. درواقع من هرگز زنی را ندیده بودم که تا اين اندازه از خود غافل باشد. لباسش نخ‌نما و بی‌قواره و کلاهش قدیمی بود. اما سراسر وجودش از روشنی درون درخشان بود. آدم در مقابل افسون شخصیت برجسته او که نیرویی مقاومت‌ناپذیر و سادگی کودکانه بسیار موثری داشت سر فرود می‌آورد. بعد از ظهری که با لوئیز گذراندم. با آنچه تا آن زمان در زندگی‌ام رخ داده بود شباهتی نداشت. دست او که در دستم بود. فشار ملایم دست دیگرش بر سرم, کلمات سرشار از محبت و حاکی از رفاقتش, به روحم پر و بال می‌داد و به فضایی سرشار از زیبایی می‌رساند که خود او در آن به سر می‌برد.

پس از بازگشت از لیدز و گلاسکو در گردهمایی‌های بزرگی سخنرانی کردم و با کارگران فعال و فداکار بسیاری آشنا شدم. نامه‌ای از کروپوتکین به دستم رسید که از من خواسته بود به دیدارش بروم. سرانجام به تحقق رویای دیرینم, یعنی دیدار با آموزگار کبیرم. نزدیک شده بودم.

پیتر کروپوتکین از دودمان روریک بود و نسبت مستقیمی با خانوادهٔ سلطنتی روسیه داشت. از عنوان و ثروت خود به خاطر انسانیت چشم پوشید و از آن مهم‌تر، از زمانی که آنارشیست شد. فعالیت علمی درخشانش را کنار گذاشت تا بهتر بتواند خود را وقف تکامل و تفسیر فلسفهٔ آنارشیسم کند. او مهم‌ترین نماینده و روشن‌ترین متفکر و نظریه‌پرداز آنارشیسم کمونیستی بود. دوست و دشمن او را یکی از بزرگ‌ترین متفکرین و از شخصیت‌های نادر قرن نوزدهم می‌دانستند. هنگام رفتن به براملی که کروپوتکین در آنجا زندگی می‌کرد. احساس کردم عصبی‌ام. می‌ترسیدم نزدیک شدن به پیتر دشوار و بیش از آن در کار خود غرق باشد که اهمیتی به روابط اجتماعی بدهد.

اما پس از پنج دقیقه‌ای که در کنارش گذراندم. آسوده‌خاطر شدم. اعضای خانواده در خانه نبودند و پیتر با رفتاری چنان مهربان و موّدب پذیرایم شد که بی‌درنگ خود را آسوده احساس کردم. گفت که چای زود حاضر می‌شود. اما در این بین آیا میل دارم کارگاه نجاری و چیزهایی را که ساختهٔ خود او است ببینم؟ مرا به اتاق مطالعه‌اش برد و با غرور بسیار به میز و نیمکت و چند قفسه‌ای که خود ساخته بود اشاره کرد. گفت که اشیاء ساده‌ای هستند اما به آنها افتخار می‌کند چون حاصل کار دستی‌اند و او هميشه بر ضرورت ترکیب فعالیت ذهنی و کار دستی تا کید کرده است و حالا می‌تواند نشان بدهد که هر دو کار چه خوب می‌توانند با هم ترکیب شوند. تصور نمی‌کنم هیچ هنرمندی با آن عشق و احترام بیکران که پیتر دانشمند و فیلسوف. به اشیاء ساخته خود نگاه می‌کرد، به آثارش نگاه کرده باشد. شادی بی‌شائبه او از آنها،‌ جلوه‌ای از ایمان سوزانش به مردم و توان آنها برای خلق و سازندگی زندگی بود.

وقت نوشیدن چای. دربارهٔ وضعیت آمریکا. جنبش و ساشا سئوال کرد. قضیه ساشا را دنبال کرده بود و از همه مراحل آن خبر داشت و احترام و علاقه بسیاری به ساشا نشان می‌داد. من از برداشت‌های خودم از انگلستان. تضاد میان فقر و ثروت فوق‌العاده و در کنار آن آزادی سیاسی برایش گفتم. از او پرسیدم آیا اين استخوانی نیست که برای مردم پرت می‌کنند تا آرام نگاهشان دارند؟ پیتر با من موافق بود. گفت که انگلستان سرزمین ملت تاجری است که به عوض تولید مایحتاج لازم برای حفظ مردم از گرسنگی, گرم بده بستان است. و افزود: «بورژوازی بریتانیا دلایل خوبی برای وحشت از گسترش نارضایتی دارد و آزادی‌های سیاسی بهترین ضامن جلوگیری از آن است. سیاستمداران انگلیسی زیرک‌اند و به این نکته توجه دارند که افسار سیاست نباید چندان محکم کشیده شود. انگلیسی متوسط دوست دارد فکر کند که آزاد است. این کار کمکش می‌کند تا بدبختی‌اش را فراموش کند. این جنبه طنزامیز و تأثرانگیز طبقه کارگر انگلیسی است. با این همه انگلستان می‌تواند همه زنان و مردان و کودکان خود را سیر کند. اگر زمین‌های وسیعی را که در انحصار اشرافیت فرتوت و رو به زوال است آزاد کند.» ملاقات با کروپوتکین متقاعدم کرد که بزرگی واقعی همیشه با سادگی توام است. او مظهر هر دو ویژگی بود. روشنی و درخشندگی ذهنی, در هماهنگی کامل با شخصیت مفتون‌کننده و مهربان و خوش‌قلبی‌اش درآمیخته بود.

با دلتنگی انگلستان را ترک کردم. در دیدار کوتاهم با عدهٔ زیادی آشنا شدم و دوستان بسیاری يافتم و درنتیجه آشنایی با معلمان بزرگم غنی‌تر شدم. آن روزها به راستی شکوهمند بودند. هیچ‌گاه این همه درخت و سرسبزی وگل و باغ و پارک ندیده بودم. اما چنین فقر شوم و ملال‌انگیزی هم ندیده بودم. انگار طبیعت هم میان فقیر و غنی تبعیض قائّل شده بود. به جای آسمان آبی همپستد. در ایست‌اند. آسمان خاکستری و زشت و روشنی آفتاب لکهٔ زرد کمرنگی بود. تفاوت شدید میان اقشار اجتماعی گوناگون در انگلستان هولناک بود و به نفرت من از بی‌عدالتی می‌افزود و مرا به فعالیت در راه آرمانم مصمم‌تر می‌کرد. به اوقاتی که کارآموزی رشته پرستاری از من می‌ربود غبطه می‌خوردم. اما خودم را با این امید تسلی می‌دادم که هنگام بازگشت به آمریکا مجهزتر خواهم بود. نمی‌توانستم در لندن بمانم. دورهٔ آموزشی اول اکتبر آغاز می‌شد. باید به وین می‌رفتم.

وین از توصیف‌های اد به مراتب جذاب‌تر بود. جادهٔ کمربندی, خیابان اصلی با خانه‌های مجلل قدیمی و کافه‌های باشکوه, تفرجگاه‌های وسیع سرسبز به خصوص پراتر که پردرخت‌تر از پارک بود. وین را به یکی از زیباترین شهرهایی که تا آن زمان دیده بودم بدل کرده بود. نشاط و خوشدلی مردم وین این زیبایی را دوچندان کرده بود. لندن در قیاس با وین گورستانی می‌نمود. در اینجا رنگ و زندگی و شادی بود. مشتاق بودم که پاره‌ای از آن شوم, خود را در آغوش مهربانش بیفکنم. در کافه‌ها یا پراتر بنشینم و به مردم نگاه کنم, اما به قصد دیگری آمده بودم و نمی‌توانستم از آن منحرف شوم.

دروس من علاوه بر مامایی، شامل یک دوره بیماری‌های کودکان هم بود. در تجربه کوتاه‌مدت پرستاری‌ام دریافته بودم که بیشتر پرستاران تحصلکرده. شایستگی مراقبت از کودکان را ندارند. خشن بودند و رفتاری تحکم‌آمیز و فاقد تفاهم داشتند. این نوع رفتارها کودکی‌ام را تباه کرده اما احساس دلسوزی به کودکان را در من پدید آورده بود. با کودکان بیشتر از بزرگسال‌ها صبور بودم. نمی‌خواستم فقط به آنها محبت کنم., دلم می‌خواست برای مراقبت از آنها آماده‌تر باشم ِ

بیمارستان عمومی وین که برای همه بیماری‌های جسمی دوره‌های آموزشی داشت و آنها را درمان می‌کرد. امکانات فوق‌العاده‌ای در اختیار دانشجویان علاقه‌مند و مشتاق قرار می‌داد. این بیمارستان موسسه‌ای عالی بود که با هزاران بیمار و پرستار و پزشک و مراقبانش شهری بزرگ محسوب می‌شد. مسئولین بخش‌ها در رشته‌های تخصصی خود شهرت جهانی داشتند. خوشبختانه ریاست رشته مامایی با متخصص برجسته بیماری‌های زنان، پروفسور براون بود. او نه تنها استادی فوق‌العاده, که مردی دوست‌داشتنی بود. درس‌های او خشک و خسته کننده نبودند. پروفسور درست در میان یک توضیح یا حتی یک عمل جراحی که برای دانشجویان زن آلمانی گیج‌کننده بود. با حکایتی خنده‌دار یا نکته‌هایی به محیط روح می‌بخشید. مثلاً در هنگام توضیح درصد نسبتاً بالای تولد نوزادان در ماه‌های دسامبر و نوامبر می‌گفت: «تقصیر کارناوال است خانم‌ها. در این شادی‌بخش‌ترین جشنوارهٔ وین حتی پرهیزگارترین دخترها هم بند را آب می‌دهند. منظورم این نیست که آنها تسلیم میل طبیعی خود می‌شوند. نه. مسأله این است که طبیعت آنها را بارور ساخته و به یک معنا فقط کافی است مردی به آنها نگاه کند تا باردار شوند. بنابراین باید طبیعت را مقصر دانست و این جوانان را سرزنش نکرد.» و در جای دیگر با بازگفتن ماجرای یک بیمار زن, خشم بعضی از دانشجویان اخلاقی‌تر را برانگیخت. از دانشجویان مرد خواسته شده بود که این زن را معاینه کنند و بیماریش را تشخیص دهند. اما هیچ‌کدام جرأت نکرد حرفی بزند. همه منتظر بودند پروفسور نظرش را بگوید. او پس از معاینه گفت: «آقایان این نوعی بیماری است که بیشتر شما تاکنون داشته‌اید یا دارید. یا در آینده خواهید داشت. عدهٔ کمی می‌توانند در برابر جذابیت منشاً آن, درد ناشی از گسترش آن يا بهای بهبودی یافتن از آن مقاومت کنند. این بیماری سیفلیس است.»

در میان دانشجویان رشته مامایی. عده‌ای دختر یهودی اهل کی‌یف و ادسا هم بودند. حتی دانشجویی از فلسطین آمده بود. هیچ‌یک از آنها درست و حسابی آلمانی نمی‌دانست تا کلاس‌ها را بفهمند. روس‌ها بسیار فقّیر بودند و باید ماهانه فقط با ده روبل زندگی می‌کردند. شهامت و پشتکار آنها برای آموختن یک حرفه الهام‌انگیز بود. اما وقتی تحسینم را ابراز کردم. دختران گفتند که این کار خیلی معمول است و هزاران روس, چه یهودی و چه غیریهودی. همین کار را می‌کنند و همه دانشجویان در خارج از کشور با پول ناچیزی سر می‌کنند. پرسیدم: «اما درباره مشکل زبان چه می‌گویید؟ از درس‌ها چه می‌فهمید و کتاب‌های درسی را چه‌طور می‌خوانید؟ امتحان را چه‌طور می‌گذرانید؟» نمی‌دانستند. اما گفتند که به هر حال کاری خواهند کرد. چون با همه این حرف‌ها، هر یهودی, کمی آلمانی می‌فهمد. دو نفر از دخترها به خصوص با من مهربان بودند. در سوراخ کوچک و نکبتی زندگی می‌کردند. در حالی که من اتاق بزرگ و زیبایی داشتم. از آنها خواستم با من هم‌اتاق شوند. می‌دانستم که باید شب‌ها در بیمارستان کشیک باشیم و به احتمال قوی کشیک ما در یک شب نمی‌افتاد. زندگی مشترک هزینه‌ها راکاهش می‌داد و من هم می‌توانستم در آموختن زبان آلمانی کمکشان کنم. به‌زودی خانه ما به مرکز دانشحویان دختر و پسر روس بدل شد.

در وین خانم بریدی نامیده می‌شدم. ناچار بودم با این اسم به خارج بیایم، چون با نام خودم پذیرفته نمی‌شدم. خود را از این توهم که نباید از نام مستعار استفاده کنم. رهانیده بودم. البته می‌توانستم براساس اوراق تابعیت کرشنر گذرنامه بگیرم. اما از زمانی که او را ترک کردم هرگز از نامش استفاده نکردم. در حقیقت او را فقط یک بار در ۱۸۹۳ دیدم که در راچستر بیمار بودم. از آن نام جز خاطراتی رنجبار نداشتم. نام بریدی ایرلندی بود و می‌دانستم که شکی را در مورد هویتم برنمی‌انگیزد. گذرنامه‌ها براساس تقاضای شخصی صادر می‌شد.

در وین ناچار بودم کاملاً مراقب باشم. خاندان سلطنتی هاپسبورگ مستبد و تعقیب و آزار سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌ها جدی بود. بنابراین نمی‌توانستم آشکارا با رفقایم حشر و نشر کنم. چون میل نداشتم اخراج شوم. اما این امر مانع از ملاقات با آدم‌های فعال و جالب در جنبش‌های مختلف اجتماعی نمی‌شد.

درس‌ها و کشیک‌های پیاپی شبانه در بیمارستان. از علاقه‌ام نسبت به رخدادهای فرهنگی وین, موزیک و تئاتر آن کم نمی‌کرد. با آنارشیست جوانی به نام اشتفان گروسمان که از زندگی روزمره در شهر به خوبی مطلع بود آشنا شدم. از خیلی از خصوصیاتش, بدم می‌آمد. تلاشش برای مخفی‌کردن تبارش و پذیرفتن بوقلمون‌صفتانه هر عادت احمقانه غیریهودی کفرم را در می‌آورد. اولین باری که گروسمان را دیدم به من گفت که معلم شمشیربازی‌اش افکار آلمانی او را تحسین کرده است. پاسخ دادم: «فکر نمی‌کنم تمجید مهمی باشد. اگر دماغ یهودی تو را تحسین کرده بود شاید می‌توانستی به آن ببالی.» با این همه باز هم به دیدنم آمد و به تدریج توانستم به او علاقه‌مند شوم. او کرم کتاب و ستایشگر بزرگ ادبیات جدید و نمایندگان آن: فردریش نیچه. ایبسن, هاپتمان. فون هوفمان اشتال و دیگران بود که ارزش‌های کهنه را لعن کرده بودند. بعضی از آثارشان را به‌طور پراکنده در نشريه هفتگی آرمه تویفل که نويسندهٔ برجسته روبرت رایتسل در دیترویت منتشر می‌کرد خوانده بودم. این تنها نشريه آلمانی در آمریکا بود که خوانندگانش را با روح جدید ادبی در اروپا در ارتباط نگاه می‌داشت. آنچه در ستون‌های این نشریه از آثار متفکرین بزرگی که اروپا را تکان داده بودند خوانده بودم اشتهای مرا برانگیخته بود.

در وین امکان شنیدن سخنرانی‌های جالب دربارهٔ نثر و شعر نو آلمانی و مطالعه آثار بت‌شکنان جوان در هنر و ادبیات بود. جسورترین آنها نیچه بود که افسون زبان و زیبایی بینش او مرا به اوجی می‌برد که خوابش را هم نمی‌دیدم. دلم می‌خواست هر سطر از نوشته‌هایش را ببلعم. اما تنگ‌دست‌تر از آن بودم که بتوانم آثارش را بخرم. خوشبختانه گروسمان آثار نیچه و نوگرایان دیگر را داشت.

ناچار از وقت خواب که سخت به آن نیاز داشتم چشم می‌پوشیدم و می‌خواندم؛ اما این محرومیت جسمانی در قیاس با جذبه و وجدی که با خواندن اثار نیچه احساس می‌کردم. چه اهمیتی داشت شعله جانش, طنین آوایش, زندگی را برایم پربارتر و سرشارتر و عالی‌تر می‌کرد. دلم می‌خواست در این گنج با محبوبم شریک باشم. برایش در نامه‌هایی بلندبالا دنیای جدیدی را که کشف کرده بودم تصویر کردم. اد در نامه‌هایش طفره می‌رفت. آشکار بود که در شیفتگی من به هنرِ جدید سهیم نیست. بیشتر به تحصیل و سلامتم علاقه‌مند بود و تشویقم می‌کرد که نیرویم را در مطالعات بیهوده صرف نکنم. نومید شدم. اما خودم را با این فکر تسلی دادم که وقتی خود او شانس خواندن آنها را بیدا کند از روحيه انقلابی ادبیات نوین قدردانی خواهد کرد. بر آن شدم که پولی فراهم کنم تا بتوانم این کتاب‌ها را بخرم و برای اد ببرم.

یکی از دانشجویان از یک دورههٔ آموزشی که پروفسور برجستهٔ جوانی به نام زیگموند فروید برگزار می‌کرد باخبرم کرد. اما می‌دانستم که حضور در کلاس‌های او مشکل است و تنها پزشکان و کسانی که کارت‌های مخصوص داشتند پذیرفته می‌شدند. دوستم پیشنهاد کرد که برای کلاس پروفسور برول که او هم درباره مشکلات جنسی بحث می‌کرد نام‌نویسی کنم. به عنوان یکی از دانشجویان او شانس بهتری برای دریافت اجازهٔ حضور در کلاس‌های فروید پیدا می‌کردم.

پروفسور برول پیرمردی با صدایی ضعیف بود. مطالبی که از آنها بحث می‌کرد برایم اسرارآمیز بودند. از «مردان همجنس‌باز»» «زنان همجنس‌باز» و موضوع‌های عجیب دیگر حرف می‌زد. شاگردان کلاس هم عجیب بودند. مردان زن‌نمایی با رفتار عشوه‌گرانه و زنانی به‌طور مشخص مردنما با صدایی کلفت. جمع عجیبی بودند. بعدها که سخنان زیگموند فروید را شنیدم این مسائل برایم روشن‌تر شدند. سادگی و جدیت و روشنی ذهن او در ترکیب با هم. به آدم این احساس را می‌داد که از یک زیرزمین تاریک به روشنایی گستردهٔ روز رسیده است. برای نخستین‌بار اهمیت کامل سرکوب جنسی و تأثیر آن را بر فکر و عمل انسان درک کردم. او به من کمک کرد که خود و نیازهایم را بهتر بفهمم و همچنین دریافتم که فقط آدم‌های فاسد می‌توانستند به انگیزه‌های شخصیت بزرگ و پاکی مثل فروید اعتراض کنند. يا او را «ناپاک» بدانند.

دلبستگی‌هايم در وین بیشتر ساعات روزم را اشغال می‌کرد. با این همه برنامه‌ریزی می‌کردم که بتوانم به تئاتر بروم و موسیقی گوش کنم. برای نخستین‌بار نیبلونگن اثر واگنر را به طور کامل و همچنین دیگر آثار او را شنیدم. موسیقی او هميشه به هیجانم می‌آورد. اما اجرای وین - صداهای باشکوه و ارکستر عالی و رهبری استادانه - آدم را افسون می‌کرد. پس از آن تجربه شنیدن کنسرت واگنر به رهبری پسرش رنج‌بار بود. زیگفرید واگنر اثر خودش دربرن هویتر را هم اجرا کرد. خود این کار به اندازهٔ کافی رنگ باخته بود. اما وقتی نوبت به اثر پدر نامدارش رسید حاصل کار کاملاً ضعیف و بی‌تأثیر بود. کنسرت را با بیزاری ترک کردم.

وین برایم تجربه‌های جدید زیادی به ارمغان آورد. یکی از بزرگ‌ترین آنها النورا دوزه بود که در نمایش هایمات اثر زودرمان نقش ماگدا را بازی می‌کرد. خود نمایش در زمینه درام حادثه‌ای نو تلقی می‌شد. اما آنچه دوزه از خود در آن مایه گذاشته بود از استعدادهای زودرمان پیشی گرفته و به اثر او عمق دراماتیک واقعیش را بخشیده بود. سال‌ها پیش در نیوهی‌ون سارا برنار را در نمایش فدورا دیده بودم. صدا و حرکات و شور او یک مکاشفه بود. در آن زمان فکر می‌کردم که کسی نمی‌تواند از او فراتر برود. اما النورا دوزه به اوج تازه‌ای دست یافته بود. هنر او نبوغی غنی‌تر و کامل‌تر از آن بود که نیازی به تصنع داشته باشد و بیان او واقعی‌تر از آن بود که حقه‌های صحنه. ضروری باشند. هیچ اشارهٔ غیرطبیعی, هیچ حرکت غیرضروری, و هیچ تحریر تعمدی در صدایش نبود. صدای او غنی و درخشان. و الحان صدایش همه آهنگین بودند. چهرهٔ گویای او غنای عاطفی‌اش را منعکس می‌کرد. النورا دوزه همه تضادهای جزئی طبیعت آشفتهٔ ماگدا را با روح خویش بیان می‌کرد. هنرش به آسمان‌ها می‌رسید. ستاره‌ای در آسمان زندگی بود.

وقت امتحانات که نزدیک شد دیگر نتوانستم به وسوسه‌های شهر دلربای کنار دانوب تن دردهم. به‌زودی با غرور بسیار صاحب دو دیپلم - دیپلم مامایی و دیپلم پرستاری - شدم. می‌توانستم به خانه برگردم., اما دلم نمی‌خواست وین را ترک کنم. این شهر به من چیزهای بسیاری بخشیده بود. دو هفتهٔ دیگر ماندم. در این دو هفته. اوقات زیادی را با رفقایم گذراندم و از آنها چیزهای بسیاری دربارهٔ جنبش آنارشیستی در اتریش آموختم. در چند جمع کوچک هم دربارهٔ آمریکا و مبارزات خودمان در این کشور سخنرانی کردم

فدیا پول خرید بلیط درجه دو و همچنین صد دلار برای خرید لباس برای خودم فرستاده بود. ترجیح دادم با این پول کتاب‌های محبوبم را بخرم و تعداد زیادی از آثار نویسندگان سازندهٔ تاریخ ادبیات. به خصوص نمایشنامه‌نویسان را خریدم. هیچ گنجه پر از لباسی به اندازه کتابخانه کوچکم شادم نمی‌کرد. حتی جرئت نکردم کتاب‌ها را در چمدان بزرگم بسته‌بندی کنم. آنها را در کیف دستی با خود بردم.

کشتی بخار فرانسوی به بندر نیویورک نزدیک می‌شد. بر عرشه ایستاده بودم و مدت‌ها پیش از آن که اد مرا ببیند او را با دقت می‌پاییدم. کنار پل موقتِ بین کشتی و ساحل ایستاده بود و دسته‌گل رزی در دست داشت. پایین که آمدم مرا نشناخت. غروب روزی بارانی بود و نمی‌دانم به دلیل تاریکی غروب يا کلاه بزرگم یا لاغریم بود که مرا نشناخت. لحظه‌ای چند به تماشای او که با دقت به مسافران نگاه می‌کرد ایستادم, اما وقتی دیدم که اضطرابش فزونی می‌گیرد. از پشت سر با نک پا نزدیک شدم و دست‌هایم را بر چشم‌هایش نهادم. به سرعت به عقب چرخید. با هیجان بسیار در آغوشم گرفت و با صدایی لرزان فریاد زد: «چه اتفاقی برای جواهر من افتاده است. بیماری؟» پاسخ دادم: «پرت و پلا نگو فقط روحانی‌تر شده‌ام. به خانه که رسیدیم همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد.»

اد برایم نوشته بود که خانه‌مان را تغبیر داده و به آیارتمانی راحت‌تر که فدیا برای تزیین آن کمکش کرده رفته است. آنچه دیدم بسیار فراتر از انتظارم بود. خانه جدید ما آپارتمانی قدیمی در بخش آلمانی‌نشین خیابان یازدهم بود. پنجره‌های آشپزخانه بزرگ آن به باغی زیبا مشرف بود. اتاق جلو بزرگ بود و سقف بلندی داشت. ساده, اما به شکلی راحت با وسایلی از چوب ماهون زیبای قدیمی مبله شده بود. تابلوهای نقاشی بی‌نظیری بر دیوارها بود و کتاب‌هایم در قفسه چیده شده بودند. خانه جادار و باسلیقه بود.

شامی را که خود اد با استادی بسیار تهیه کرده بود. با شرابی که یوستوس فرستاده بود خوردیم و اد نقش میزبان را بازی کرد. گفت که حالا ثروتمند است؛ هفته‌ای پانزده دلار درآمد دارد! بعد اخبار مربوط به دوستانمان فدیا و یوستوس و کلاوس و مهم‌تر از همه ساشا را برایم گفت. در خارج که بودم نمی‌توانستم با ساشا مستقیم تماس داشته باشم و اد نقش واسطه را بازی می‌کرد که به بهای تأخیرهای نگران‌کننده تمام می‌شد. از شنیدن این خبر که نامه‌ای از پسرک شجاعم برایم رسیده از خوشی در پوست نمی‌گنجيدم. این که توانسته بود برایم نامه‌ای بفرستد که درست روز ورود به دستم برسد فوق‌العاده بود. روحيه خوب او چون هميشه در نامه‌اش پیدا بود. شکوه‌ای از زندگی در آن نبود. اما علاقه زیادی به فعالیت‌های خارج، کار من و برداشت‌هایم از وین نشان داده بود. نوشته بود که اروپا بسیار دور است و اگرچه می‌داند مرا هرگز نخواهد دید. اما بازگشتم به آمریکا مرا به او نزدیک‌تر کرده است. شاید بتوانم برای سخنرانی به پیتسبرگ بروم و این که وجودم را در آن شهر احساس کند برایش ارزشمند است.

پیش از سفرم به اروپا، دوست ما ایزاک هورویچ پيشنهاد کرده بود که با تقاضای استیناف از دادگاه عالی, با تکیه بر جریان غیرقانونی محاکمه ساشا یاریش کنیم. پس از کوشش‌ها و صرف هزینه‌های بسیار موفق شدیم صورت جلسات محاکمه را به دست آوریم. پی بردیم دلیلی قانونی در آیین دادرسی که برای تجدیدنظر بتوانیم براساس آن اقدام کنیم وجود ندارد. ساشا با بر عهده گرفتن دفاع از خود. حق اعتراض به حکم قاضی را از خود سلب کرده بود و درنتیجه هیچ تقاضای استینافی نمی‌توانست طرح شود.

در وین که بودم چند تن از دوستان آمریکایی پيشنهاد کردند از هیأت عفو درخواست عفو کنیم. در دل با چنین اقدامی از طرف یک آنارشیست مخالف بودم. مطمئن بودم که ساشا هم با آن موافقت نخواهد کرد. بنابراین دربارهٔ آن برایش چیزی ننوشتم. در غیبت من دایم او را به سیاهچال انداخته و در سلول انفرادی زندانی‌اش کرده بودند و سلامتی‌اش از دست رفته بود. کم‌کم به این فکر افتادم که ایستادگی اگرچه می‌تواند در مورد یک فرد درخور تحسین باشد. اما اگر اجازه بدهیم سر راه کس دیگری قرار بگیرد جنایت است. بنابراین همه ملاحظات را کنار گذاشتم و به ساشا التماس کردم به ما اجازه بدهد درخواستی برای هیأت عفو بنویسیم. پاسخ او نشان داد که عصبانی شده و رنجیده است. نوشته بود که اقدام او حقانیت داشته و اعتراضی علیه بی‌عدالتی سیستم سرمایه‌داری بوده است. دادگاه‌ها و هبأت‌های عفو ستون‌های نگاه‌دارندهٔ این سیستم‌اند و من باید روحيه انقلابی‌ام ضعیف شده باشد یا علاقه به او وادارم کرده باشد که چنین اقدامی را تأیید کنم. نوشته بود که در هیچ شرایطی میل ندارد خلاف عقیده‌ام برایش کاری کنم.

اد این نامه را برایم به وین فرستاد. اندوهگینم کرد. اما مانع ادامه کوشش‌هایم نشد. دوستان ما در پنسیلوانیا باخبرم کردند که در آن ابالت امضای شخص متقاضی عفو ضرورت ندارد. دوباره در این باره برای ساشا نوشتم و تا کید کردم که زندگی و آزادی او را برای جنبش بسیار باارزش‌تر از آن می‌دانم که درخواست عفو را رد کنم. بعضی از بزرگ‌ترین انقلابی‌ها که به زندان‌های درازمدت محکوم شده بودند. درخواست عفو کردند تا آزادیشان را به دست آورند. اما اگر او هنوز احساس می‌کند که این کار نشانه عدم پایداری است. به دوستان اجازه بدهد که این کار را به خاطر من بکنند؟ برایش توضیح دادم که دیگر نمی‌توانم تحمل کنم که او به دلیل کاری در زندان باشد که من هم تقریباً به اندازهٔ خود او در آن سهیم بودم. درخواست من تا حدی بر ساشا تأَثیر گذاشت. در پاسخ به این نامه تکرار کرد که به هیات عفو ذره‌ای اعتقاد ندارد. اما دوستان در بیرون از زندان برای قضاوت دربارهٔ این کار در موقعیت بهتری قرار دارند. بنابراین دیگر اعتراضی نمی‌کند. افزوده بود که چند موضوع دیگر هم هست که می‌خواهد دربارهٔ آنها صحبت کند و بپرسیده بود که آیا امکان دارد اما لی برای گرفتن اجازهٔ ملاقات تلاش کند؟

اما به پیتسبرگ رفته و در آنجا به عنوان سرپرست رختشویخانهٔ هتلی به کار مشغول شده بود. به پیش‌نماز زندان نامه‌هایی نوشته و به‌تدریج او را علاقه‌مند کرده بود که برای پس گرفتن حق ملاقات برای ساشا کوشش کند. پس از ماه‌ها انتظار پیش‌نماز موق شد اجازهٔ ملاقاتی برای اما لی بفرستد. اما وقتی اما به زندان رفت. رئیس زندان اجازهٔ ملاقات با ساشا را نداد. او گفت: «در اینحا فقط من مرجع قدرت هستم. نه پیش‌نماز، و تا وقتی ریاست زندان با من است به هیچ‌کس اجازه نمی‌دهم با زندانی ۷-A ملاقات کند.»

اما لی احساس کرده بود که اعتراض تند از طرف او صرفاً به شانس ساشا در هیأت عفو لطمه خواهد زد. او تسلط بیشتری از من در آن روز کشنده در مغازهٔ بازرس رید نشان داده بود. ما همچنان امیدوار بودیم که کوشش‌های ما ساشا را از چنگال دشمن برهاند.

با ولترین دو کلیه تماس گرفتم و یادآوری کردم که قول داده است در تلاش‌هایمان برای ساشا یاریمان کند. او فوراً با تصنیف فراخوانی عمومی در حمایت از ساشا پاسخ داد. اما به جای آن که آن را برای من بفرستد. برای اد فرستاد. از این موضوع که به نظرم حقارت‌آمیز بود، لحظه‌ای خشمگین شدم. اما وقتی نوشته را خواندم خشمم فرونشست. آن نثر شعرگونه سرشار از زیبایی و نیرویی تکان‌دهنده بود. برایش نامه تشکرآمیزی فرستادم بی آن که به سوءتفاهم میان خودمان اشاره‌ای کنم. پاسخی نداد.

مبارزه برای درخواست عفو آغاز شد و همه عناصر رادیکال از کوشش‌های ما حمایت کردند. یکی از وکلای برجسته پیتسبرگ به این قضیه علاقه‌مند شد و پذیرفت که موضوع را در هیأت عفو پنسیلوانیا مطرح کند.

با انرژی بسیار کار می‌کرديم. امیدهای بزرگ به پیش می‌راندمان. ساشا هم امیدوار شد. تصور زندگی تپنده‌ای در مقابلش گشوده شده بود. اما شادی ما عمر کوتاهی داشت. هیأت عفو بررسی درخواست را رد کرد. برکمن باید هفت سال اول محکومیت خود را می‌گذراند تا «نادرستی واقعی» سایر احکام صادره مورد بررسی قرار گیرد. آشکار بود هر اقدامی که برای کارنگی و فریک ناخوشایند باشد. صورت نخواهد گرفت.

این ضربه برای من خردکننده بود و از تأثیر آن بر ساشا وحشت داشتم. چه‌طور می‌توانستم برایش بنویسم؟ چه می‌توانستم بگویم تا برای غلبه بر این ضربه بی‌رحمانه به او کمک کند؟ سخنان اطمینان‌بخش اد در مورد این که ساشا شجاعت کافی برای پایداری تا سال ۱۸۹۷ را دارد. کمکی نکرد. این امید را که در دورهٔ محکومیت او تخفیفی داده شود از دست دادم. تهدید بازرس رید که ساشا هرگز زنده از زندان بیرون نخواهد آمد در گوشم زنگ می‌زد. پیش از آن که بتوانم خود را برای نوشتن نامه به او آماده کنم نامه‌ای از ساشا رسید. نوشته بود چندان حسابی برای موفقیت باز نکرده بنابراین ناامید نشده است. نظر هیأت عفو اثبات می‌کند که حکومت آمریکا و ثروتمندان در کنار هم قرار دارند و این همان چیزی است که ما آنارشيست‌ها هميشه گفته‌ايم. قول هیأت برای بررسی مجدد درخواست عفو در ۱۸۹۷ هم صرفاً حیله‌ای برای اغفال افکار عمومی و از پا انداختن دوستانی است که برای او تلاش می‌کنند. مطمئن بود که نوکران صاحب صنایع فولاد هیچ اقدامی به نفع او نمی‌کنند. اما اهمیتی ندارد. چهار سال را از سر گذرانده و مصمم است که به مبارزه ادامه دهد. نوشته بود: «دشمنان ما هرگز این امکان را نخواهند یافت که بگوبند مرا درهم شکسته‌اند.» و می‌داند که هميشه می‌تواند در مورد حمایت من و دوستان تازه‌ای که یافته است حساب کند. من هم نباند ناامید یا در اعتقاد راسخ به آرمانمان سست شوم. ساشای من ساشای فوق‌العادهٔ من او نه فقط همان‌طور که اد گفته بود شجاع, که باروی استقامت بود. حالا هم مثل خیلی از موارد. از آن وقتی که هیولای بخار در ایستگاه اوهایو و بالتیمور او را از من ربود. مثل شهاب درخشانی در افق تاریک دلبستگی‌های ناچیز. نگرانی‌های شخصی و یکنواختی کرخت‌کنندهٔ زندگی روزمرهٔ ما می‌درخشید. مثل نور سفیدی که روح را تطهیر می‌کرد و آزادگی‌اش حس احترام آميخته با ترسی نسبت به ضعف‌های انسانی را برمی‌انگیخت.

فصل پانزدهم

در صفوف جنبش آنارشیستی دورهٔ تجدید حیات آغاز شده بود. جنب و جوش به‌خصوص در میان هواداران آمریکایی، از ۱۸۸۷ به بعد سابقه نداشت. سولیداریتی. نشريه انگلیسی‌زبان که در ۱۸۹۲ مرلینو آغاز به انتشار آن کرد و بعد تعطیل شد. در ۱۸۹۴ دوباره به صحنه آمد و شماری از تواناترین آمریکاییان را دور خود جمع کرد. از جمله جان ایدلمن, ویلیام اوئن. چارلز کوپر و خانم فان اتون از اعضای فعال اتحاديه کارگری. یک باشگاه علوم اجتماعی تشکیل شد که هر هفته جلسه‌های سخنرانی برگزار می‌کرد. این کار در میان آدم‌های بافرهنگ آمریکایی مورد توجه بسیار قرارگرفت و البته حمله‌های کینه‌توزانه مطبوعات را هم برانگیخت. نیویورک تنها شهری نبود که آنارشیسم در آن ترویج می‌شد. در پرتلند اورگون. گروهی از زنان و مردان با استعداد. از جمله هنری آدیس و خانوادهٔ ایزاک یک نشريهٔ هفتگی انگلیسی‌زبان به نام فایربراند منتشر می‌کردند. در بوستون هری کلی رفیقی جوان و پرشورء چاپخانه‌ای تعاونی به راه انداخت. که ربل را منتشر می‌کرد. در فیلادلفیا ولترین دو کلیه. براون، پرل مک لاود و دیگر مدافعان دلیر عقاید ما فعالیت می‌کردند. در حقیقت. در سراسر ایالت متحده روح شهدای شیکاگو دیگر بار جان گرفته بود. ترانه اشپیس و رفقای او به زبان انگلیسی و نیز به همه زبان‌های بومی مردم آمریکا خوانده می‌شد.

فعالیت ما با آمدن دو آنارشیست انگلیسی به نام‌های چارلز مابری و جان ترنر تحرک درخور توجهی پیدا کرده بود. مابری در ۱۸۹۴ مدت کوتاهی پس از آزادی من از زندان به آمریکا آمده و اکنون در بوستون فعال بود. جان ترنر راکه با فرهنگ‌تر و مطلع‌تر از مابری بود هری کلی به آمریکا دعوت کرده بود. در ابتدا، عدهٔ کمی به سخنرانی‌های او می‌آمدند و ما در نیویورک ناچار شدیم ترتیب کار را بدهیم. من با جان و خواهر او لیزی در لندن آشنا شدم. خونگرمی و خوش‌مشربی و مهربانی‌شان مجذوبم کرده بود. گفتگو با جان را بسیار دوست داشتم. او با جنبش‌های اجتماعی در انگلستان آشنا بود و ارتباط تنگاتنگی با عناصر اتحادیه‌ها و تعاونی‌ها و همچنین با بنیاد خیریه‌ای که ویلیام موریس بنیان گذاشته بود داشت. اما بیشترین کوشش او صرف تبلیخ آنارشیسم می‌شد. آمدن جان ترنر به آمریکا فرصتی پدید آورد تا توانایی‌ام را در سخنرانی به زبان انگلیسی بیازمایم. چون اغلب ریاست جلسه‌های سخنرانی او را برعهده داشتم.

مبارزهٔ نقرهٔ آزاد در اوج خود بود. پیشنهاد ضرب آزادانه سکه نقره به نسبت شانزده به یک در برابر طلا، یک شبه به مسأله‌ای ملی بدل شده بود. این ماجرا قدرتش را از صعود ناگهانی ویلیام چنینگز براین به دست آورد که با یک سخنرانی فصیح و با این عبارت که: «شما نمی‌توانید نوع بشر را بر صلیب طلا مصلوب کنید»» سنت دموکراتیک مرسوم را برهم زد. براین برای رسیدن به مقام ریاست جمهوری تلاش می‌کرد. ناطق «زبان نقره‌ای» علاقهٔ مردم عامی را به خود جلب کرده بود. لیبرال‌های آمریکایی که به سهولت به سوی هر طرح جدید سیاسی جلب می‌شوند. تقریباً یکپارچه از براین جانبداری کردند. حتی بعضی از آنارشیست‌ها جلب شعارهای او شدند. روزی دوست صاحب نامی از شیکاگو به نام جورج شیلینگ به نیویورک وارد شد تا همكاري رادیکال‌های شرق را جلب کند. جورج از پیروان پرشور بنجامین تاکر, رهبر مکتب فردی آنارشیسم و از نویسندگان روزنامه او یعنی لبرتی بود. اما برخلاف تاکر، به جنبش کارگری نزدیک‌تر و از معلم خود انقلابی‌تر بود. آرزوی بیداری همگانی در ایالت متحده موجب شده بود تصور کند که ماجرای نقرهٔ آزاد می‌تواند به جنبشی نیرومند بدل شود که هم قدرت انحصارها و هم دولت را تحلیل ببرد. حمله‌های کینه توزانه مطبوعات به براین, او را در نظر جورج و بسیاری دیگر به شهیدی بدل کرده و به هدف او یاری می‌رساند. روزنامه‌ها براین را «ابزار دست خون‌آلود آلتگلد آنارشیست و یوجین دبز انقلابی» می‌نامیدند.

من تا اندازه‌ای به دلیل آن که به ماشین سیاست به عنوان عامل پدیدآورندهٔ تغییرات اساسی اعتقاد نداشتم و همچنین به این دلیل که در براین نوعی کم‌مایگی و تصنع می‌دیدم, نمی‌توانستم در شیفتگی نسبت به او سهیم باشم. احساس می‌کردم که هدف اصلی او راه‌یافتن به کاخ سفید است تا «گسستن زنجیرها» از دست مردم. بنابراین کوشیدم خودم را از او دور نگاه دارم. احساس می‌کردم صادق نیست و به او اطمینان نداشتم. به همین دلیل, در یک روز از دو سوی متفاوت مورد حمله قرار گرفتم. اولین نفر شیلینگ بود که ترغیبم کرد به مبارزهٔ نقرهٔ آزاد بپیوندم. پرسید: «زمانی که صفوف انقلابی غرب روانه شرق شود شما شرقی‌ها می‌خواهید چه کنید؟ آیا همچنان حرف می‌زنید يا به ما ملحق می‌شوید؟» او به من اطمینان داد که در غرب هم شهرت دارم و می‌توانم آدمی باارزش در جنبش همگانی برای آزادی توده‌ها از یوغ غارتگران باشم. جورج در شور و شوق خود بسیار خوش‌بین بود اما نتوانست قانعم کند. دوستانه از هم جدا شدیم در حالی که جورج به خاطر ناتوانی‌ام در تشخیص انقلابی که به‌زودی در می‌گرفت با تأسف سر تکان می‌داد.

همان روز عصر مهمان دیگری داشتیم. وکیل سابق هومستد. مردی به نام جان مک لاکی، موضع قاطع او را در جریان اعتصاب فولاد علیه اعتصاب‌شکنان به یاد داشتم و همبستگی‌اش را با کارگران قدر می‌شناختم. از دیدن این مرد درشت‌اندام خوشرو و از دموکرات‌های واقعی قدیمی جفرسنی شاد شدم. گفت که ولترین از او خواسته است برای گفتگو دربارهٔ ساشا به سراغم بياید. جان نزد ولترین رفته بود تا به او اطلاع بدهد که برکمن دیگر در زندان غرب نیست. او هم مثل بسیاری دیگر از اهالی هومستد تصور می‌کرد که برکمن قصد کشتن فریک را نداشته و این کار را تنها برای برانگیختن احساس همدردی برای فریک انجام داده و محکومیت شدیدی که برایش درنظر گرفته شده حیله‌ای از جانب دادگاه‌های پنسیلوانیا برای فریب مردم بوده است. کارگران هومستد مطمئن بودند که الکساندر برکمن مدت‌ها پیش از زندان بیرون آمده است. ولترین به مک لاکی سندهایی داده بود که ثابت می‌کرد داستان او تا چه حد مسخره است و او را برای دریافت مدارک بیشتر نزد من فرستاده بود.

وقتی به حرف‌هایش گوش می‌دادم نمی‌توانستم تصور کنم که چه‌طور یک آدم عاقل می‌تواند چنین چیزی را درباره ساشا باور کند. ساشا جوانی خود را فدا کرده. پنج سال از دورهٔ محکومیتش را در زندان گذرانده و از سیاهچال و سلول انفرادی و آزارهای بی‌رحمانه بدنی رنج برده بود. ازار و اذیت مقّامات زندان حتی سبب شده بود که به خودکشی اقدام کند. با این همه همان مردمی که ساشا می‌خواست برای آنها زندگی‌اش را فدا کند به او بدگمان بودند. این مسخره و بی‌رحمانه بود. به اتاقم رفتم, نامه‌های ساشا را آوردم و به دست مک لاکی دادم. گفتم: «بخوانید و بعد به من بگویید که آیا هنوز داستان‌های غیرممکنی راکه برایم گفتید باور دارید یا نه؟»

نامه‌ای را از میان انبوه نامه‌ها برداشت, دقیقّاً خواند و بعد چند نامه دیگر را هم با دقت خواند. طولی نکشید که دستش را دراز کرد و گفت: «عزیز من. دختر دلیر متأسفم. واقعاً متأسفم که به دوست شما مظنون بوده‌ام.» به من اطمینان داد که حالا دریافته است او و مردم تا چه اندازه در اشتباه بوده‌اند و با احساس اضافه کرد: «شما در هر تلاشی که برای آزادکردن برکمن از زندان می‌کنید می‌توانید روی کمک من حساب کنید.» بعد به براین اشاره کرد و دربارهٔ این که اگر به مبارزهٔ نقره آزاد بپیوندم چه فرصت استثنایی برای کمک به ساشا پدید می‌آید به تفصیل بحث کرد. به گفتهٔ او فعالیت من در این زمینه مرا در ارتباط نزدیک با سیاستمداران برجستهٔ حزب دموکرات قرار می‌داد و بعدها آنها می‌توانستند برای گرفتن عفو با مقامات وارد گفتگو شوند. گفت که خود او مسئولیت ملاقات با رهبران را بر عهده می‌گیرد و مطمئن است که در این راه موفق خواهد شد. اگر بتواند آنها را از همراهی من مطمئن سازد. یادآور شد که من هیچ مسئولیتی درباره نتيجه کار نخواهم داشت. او همسفرم خواهد بود و ترتیب همه چیز را می‌دهد. البته به من حقوق خوبی هم پرداخت می‌شود.

مک لاکی آدمی صادق و خوب. اما ظاهراً به نحو کودکانه‌ای از عقاید من بی‌خبر بود. شاید این تصور که ممکن است بخواهم به ساشا کمک کنم به من علاقه‌مندش کرده بود. با این همه نمی‌توانستم کاری با براین داشته باشم. احساس می‌کردم که او کارگران را صرفاً به مثابه سکوی پرشی برای رسیدن به قدرت به کار می‌گیرد.

مهمانم نرنجید. با احساس تأسف از این که تا این حد فاقد ادراک عملی هستم ترکم کرد. اما صادقانه قول داد که همشهریانش را در هومستد در مورد برکمن روشن کند.

با اد و چند دوست نزدیک دیگر درباره منشاً احتمالی شایعات وحشتناک درباره ساشا بحث کردم. اطمینان داشتم که از شیوه برخورد موست ناشی شده‌اند. به یاد آوردم که مطبوعات از این عبارت موست که ساشا «با هفت‌تیر اسباب‌بازی تیری به سوی فری کانداخته است» تفسیر بلند بالایی کردند. یوهان موست! زندگی‌ام آن‌قدر پر بود که نزدیک بود از یادش ببرم. عصابنیتم از خیانتش به ساشا احساس تیرهٔ یأس نسبت به مردی را پدید آورده بود که زمانی برایم بسیار ارزشمند بود. زخمی که زده بود تا حدی التیام یافته. اما هنوز تازه بود. دیدار با مک‌لاکی سبب شد که این زخم سر باز کند.

برخوردهایم با شیلینگ و مک لاکی مرا از وجود زمینه گستردهٔ تازه‌ای برای فعالیت آگاه کرد. آنچه تا آن وقت کرده بودم فقط گام‌های اوليه سودمند در جنبش ما بود. حالا باید به سفر می‌رفتم. آمریکا و مردم آن را می‌دیدم و به قلب زندگی آمریکایی نزدیک می‌شدم. باید پیام آرمان نوین اجتماعی را به آنها می‌رساندم. مشتاق بودم که بی‌درنگ آغاز کنم. اما در ابتدا می‌بایست مهارت بیشتری در سخنرانی به زبان انگلیسی و کمی پول هم به دست می‌آوردم. نمی‌خواستم از نظر مالی به رفقایم وابسته باشم یا برای سخنرانی‌هایم پول بگیرم. در این صورت می‌توانستم کارم را در نیویورک ادامه دهم.

سرشار از امید و آرزو برای آینده بودم, اما به همان نسبت که امیدوارتر می شدم، علاقهٔ اد به اهداف من زوال می‌یافت. از مدت‌ها پیش می‌دانستم که به هر لحظه‌ای که مرا از خود دور می‌کند غبطه می خورد. همچنین از تفاوت عمیق میان خودمان در رابطه با مساله زن هم آگاه بودم. اما اد با من راه آمده و هميشه برای کمک به فعاليت‌هایم از خود آمادگی نشان داده بود. حالا غرغرو شده بود و به همه کارهایم خرده می‌گرفت. باگذشت زمان عبوس‌تر می‌شد. اغلب بعد از بازگشت از جلسه‌ای دیرهنگام با چهره گرفته‌اش مواجه می‌شدم که در سکوتی یخ‌بسته. با حالتی عصبی پایش را تاب می‌داد. دلم می‌خواست نزدش بروم و افکار و برنامه‌هایم را با او در میان بگذارم. اما نگاه سرزنشبارش زبانم را می‌بست. با امیدواری در اتاقم منتظر می‌ماندم. اما او همچنان دور می‌ماند و بعد می‌شنیدم که خودش را خسته به رختخواب می‌کشد. این کار مرا سخت می‌رنجاند. چون از ته دل دوستش داشتم. جز علاقه‌ام به جنبش و ساشا، عشق بزرگ من به اد همه چیز را در زندگی‌ام به کناری رانده بود.

هنوز احساس محبت‌آمیزی نسبت به عاشق هنرمند پیشینم داشتم, بیشتر به این دلیل که تصور می‌کردم او به من نیاز دارد. پس از بازگشتم از اروپا دریافتم که تغییر کرده است. در حرفهٔ خود ترقی کرده بود و پول زیادی به دست می‌آورد. هنوز مثل روزهای تنگدستی‌مان نسبت به من سخاوتمند بود و در مدت اقامتم در وین و بعد هنگام خرید اسباب و اثائه برای آپارتمان جدیدم به من کمک کرده بود. درواقع رفتارش نسبت به من تغییری نکرده بود. اما به‌زودی پی بردم که جنبش معنای پیشین خود را برای او از دست داده است. حالا در محیطی متفاوت زندگی می‌کرد و علایقی متفاوت داشت. حراج‌های هنری او را به خود جلب می‌کردند و همه اوقات فراغتش را در این حراج‌ها می‌گذراند. مدت‌های مدید در آرزوی زیبایی حسرت‌کشیده بود و حالا که پول داشت می‌خواست سیراب شود. آتلیه بزرگ‌ترین عشق او بود. هر چند ماه آتلیه‌ای را با زیباترین اثائه مبله می‌کرد تا پس از مدت کوتاهی آن را به دلیل یافتن آتلیه‌ای دیگر که با کاغذهای دیواری و گلدان‌ها، پارچه‌ها و فرش‌های جدید تزیین می‌کرد کنار بگذارد. اثاثهٔ زیبای آپارتمان ما از آتلیه‌های او آمده بودند. تصور این که فدیا به قدری از علایق گذشته ما دور شودکه دیگر به جنبش کمک مالی نکند. برایم تحمّل‌ناپذیر بود. اما او هرگز درکی از ارزش‌های مادی نداشت. بنابراین از ولخرجی فوق‌العادهٔ او تعحب نمی‌کردم. بیشتر دربارهٔ انتخاب دوستان جدیدش نگران بودم که تقریباً همه در روزنامه‌ها کار می‌کردند. گروهی عیاش و عیب‌جو بودند که هدف اصلیشان در زندگی زن و باده‌گساری بود. متأسفانه موفق شده بودند که فدیا را هم به چنین ورطه‌ای بکشانند. از دیدن دوست آرمانگرایم که مثل خیلی‌ها با قلبی تهی و مغزی پوک زندگی می‌کرد غمگین بودم. ساشا همیشه احساس می‌کرد که مبارزه اجتماعی دوره‌ای گذرا در زندگی فدیا خواهد بود. اما من امیدوار بودم که اگر هم به راهی دیگر کشانده شود. راهی هنری باشد. کشش او به سوی لذت‌های پوچ و ناچیز, که برای آنها بیش از حد خوب می‌نمود. بی‌نهایت دردناک بود. خوشبختانه هنوز خود را به من نزدیک احساس می‌کرد. احترام زیادی برای اد قایل بود و عشق او به من, اگرچه مثل گذشته نبود. هنوز به اندازهٔ کافی گرما داشت که تأثیرات خردکننده محیط تازه‌اش را تا اندازه‌ای خنثی کند.

فدیا اغلب به خانه ما می‌آمد. یک بار از من خواست که مدل او شوم و این بار برای طراحی سیاه‌قلم که به اد قول آن را داده بود. در حالی که نشسته بودم, به گذشته مشترک و عشقمان که بسیار لطیف بود می‌اندیشيدم. شاید این عشق بیش از آن لطیف بود که بتواند تحت تَأّثیر نفوذی که شخصیت اد بر من اعمال می‌کرد دوام آورد. شاید هم عشق فدیا برای طبیعت توفانی‌ام بیش از اندازه رام بود. طبیعتی که تنها در برخورد با خواست‌های متفاوت و پیروزشدن بر دشواری‌ها می‌توانست ابستادگی و خودنمایی کند. فدیا هنوز برایم جاذبه داشت. اما این اد بود که مرا در اشتیاق شدید می‌سوزاند؛ اد بود که خونم را به جوش می‌آورد و لمس وجود او بود که مرا از خود بی‌خود می‌کرد و به اوج می‌برد. تغییر ناگهانی رفتارش و خرده گیری و نارضایتی‌اش. برایم بیش از آن آزاردهنده بود که بتوانم تحمل کنم. اما غرورم اجازه نمی‌داد که اولین گام را برای شکستن سکوتش بردارم. فدیا می‌گفت که اد طرح چهرهٔ مرا تحسین کرده و آن را به عنوان کاری عالی و گویای بخش مهمی از وجود من ستوده است. اما او در حضور خودم حتی کلمه‌ای در این باره نگفت.

سرانجام یک روز عصر سد خویشتنداری اد شکست و با هیجان فریاد کشید: «تو کم‌کم از من دور می‌شوی! می‌بینم که باید از امیدهایم برای یک زندگی زیبا با تو دست بردارم. تو یک سال را در وین تلف کرده‌ای و حرفه‌ای آموخته‌ای فقط برای آن که آن را برای جلسات احمقانه کنار بگذاری. تو به هیچ چیز دیگر توجهی نداری. عشق تو به من, از فکر من و نیازهایم تهی است. علاقهٔ تو به جنبش که به خاطر آن می‌خواهی زندگی ما را برهم بزنی، چیزی جز خودبینی نیست. چیزی جز اشتیاق تو برای کف‌زدن‌ها و شکوه و شهرت نیست. به همین سادگی. تو از داشتن احساسی ژرف ناتوانی. تو هرگز عشقی را که به تو بخشیده‌ام درک نکرده‌ای و قدر نشناخته‌ای. من منتظر ماندم شاید تغییر کنی، صبر کردم اما می‌بینم که بی‌فایده است. نمی‌توانم تو را با کسی يا چیزی شریک شوم. تو باید انتخاب کنی!» مثل شیری در قفس در اتاق راه می‌رفت. گاه برمی‌گشت تا چشمانش را به من بدوزد. همه آنچه طی هفته‌ها در وجودش انباشته شده بود با سل اتهامات و سرزنش‌ها فوران کرده بود!

مبهوت و متحیر نشستم. همان تقاضای آشنای قدیمی که باید «انتخاب کنم» در گوش‌هایم زنگ می‌زد: اد. کمال مطلوب من هم مثل دیگران بود. از من می‌خواست که علایقم و جنبش را انکار و همه چیزم را فدای عشق او کنم. موست هم بارها این اخطار را داده بود. اد با خشمی افسارگسیخته در اتاق راه می‌رفت و من خیره نگاهش می‌کردم. نمی‌توانستم حرفی بزنم یا حرکتی بکنم. سرانجام کت و کلاهش را برداشت و رفت.

ساعت‌ها انگار فلج شده باشم نشستم. بعد صدای وحشيانه زنگ مرا از جا پراند. برای یک زایمان پی من آمده بودند. کیفی را که هفته‌ها بود آماده داشتم برداشتم و با مردی که دنبالم آمده بود رفتم.

در آپارتمانی دو اتاقه در خیابان هوستن, در طبقهٔ ششم خانه‌ای اجاره‌ای, سه کودک خوابیده و زنی راکه از درد زایمان به خود می‌پیچید. در مقابل خود یافتم. اجاق گازی در کار نبود فقط چراغی نفتی بود که ناچار بودم آب را روی آن گرم کنم. از مرد ملافه خواستم. سردرگم شد. آن روز جمعه بود. مرد گفت که زنش روز دوشنه رخت‌ها را شسته و همه ملافه‌ها از آن وقت تا حالا کثیف شده‌اند. اما می‌توانم از رومیزی که همان شب برای روز سبت روی میز انداخته‌اند استفاده کنم. پرسیدم: «آیا کهنه یا هر چیز دیگری که برای کودک آماده شده باشد ندارید؟» مرد نمی‌دانست. زن به بسته‌ای که در آن چند پیراهن پاره و یک نوار زخم‌بندی و مقداری پارچه کهنه بود اشاره کرد. فقری باورنکردنی از در و دیوار خانه می‌بارید.

با استفاده از رومیزی و پیش‌دامنی اضافی که با خود آورده بودم. برای گرفتن کودک آماده شدم. این اولین زایمان خصوصی من بود و ناراحتی ناشی از برافروختگی اد هم عصبی‌ترم کرده بود. اما بر خودم مسلط شدم و با اراده‌ای استوار به کارم ادامه دادم. صمح رور بعد با کمک من زندگی تازه‌ای قدم به این دنیا گذاشت. بخشی از زندگی خودم شب پیش مرده بود.

اندوهم از نبودن اد در هفتهٔ بعد با کار تخفیف بیدا کرد. مراقبت از چند بیمار و عمل‌های جراحی دکتر وایت فرصت کمی برای دلتنگی باقی می‌گذاشت. عصرها هم با جلساتی که در نیوارک و پترسن و شهرهای نزدیک دیگر برگزار می‌شد پر شده بودند. اما شب‌ها تنها در آپارتمان. فکر مشاجره با اد آزارم می‌داد و شکنجه‌ام می‌کرد. می‌دانستم که دوستم دارد. اما این که بتواند این طور ترکم کند. این همه وقت دور بماند و هیچ خبری از محل زندگی‌اش ندهد آزارم می‌داد. برایم ممکن نبود خودم را با عشقی که حق معشوق را نسبت به خود انکار کند و با زیان رساندن به معشوق کامیاب می‌شود کنار بيایم. احساس می‌کردم که نمی‌توانم به این عاطفهٔ مخرب تسلیم شوم. اما لحظه‌ای بعد خودم را در اتاق اد می‌دیدم. در حالی که چهرهٔ سوزانم روی بالشش قرار داشت و دلم در آرزوی او فشرده می‌شد. در پایان دو هفته، اشتیاقم بر همه تصمیم‌هایم غلبه کرد. به محل کارش نامه‌ای فرستادم و از او خواستم که برگردد.

بی‌درنگ آمد. مرا در آغوش فشرد و با گریه و خنده فریاد زد: «تو از من قوی‌تری. از همان دم که آن در را بستم. هر لحظه تو را خواسته‌ام. هر روز تصمیم می‌گرفتم که برگردم. اما می‌ترسیدم. چه بسا شب‌ها که سایه‌وار دور و بر خانه قدم زدم. می‌خواستم بیایم و بخواهم که مرا ببخشی و فراموش کنی. حتی وقتی خبردار شدم که باید به نیوارک و پترسن بروی, به ایستگاه آمدم. نمی‌توانستم تحمل کنم که شب. دیروقت. تنها به خانه برگردی, اما از تحقیر تو می‌ترسیدم. می‌ترسیدم مرا نپذیری. آری, تو شجاع‌تر و از من قوی‌تری. طبیعی‌تری. زن‌ها هميشه طبیعی‌ترند. مرد چه موجود متمدن و ابلهی است! زن غرایز ابتدایی خودش را حفظ کرده و واقعی‌تر است.»

باز زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. اما من اوقات کمتری را صرف علایق اجتماعی‌ام می‌کردم. این تا اندازه‌ای ناشی از تقاضاهای بی‌شمار در رابطه با حرفه‌ام بود. اما بیشتر از این تصمیم که خودم را وقف اد کنم ناشی می‌شد. اما با گذشت هفته‌ها. ندایی ضعیف و آرام در درونم شروع به زمزمه کرد که گسیختگی نهایی بی‌تردید در راه است. با ناامیدی به اد و عشق او درآویختم تا پایان نه چندان دور را پس برانم.

حرفه مامایی چندان سودآور نبود. فقط فقیرترین خارجی‌ها به چنین خدماتی نیاز داشتند. کسانی که در مقیاس مادی آمریکایی رشد کرده بودند. کمرویی ناشی از بیگانه بودن را، همراه با خصیصه‌های اصلی دیگرشان از دست داده بودند. آنها هم مثل زنان آمریکایی برای زایمان به دکترها مراجعه می‌کردند. مامایی حیطه‌ای محدود داشت و در موارد اضطراری هم ماما ناچار بود از دکتر درخواست کمک کند. بالاترین دستمزد ده دلار بود. و بیشتر زنان حتی از پرداخت این پول هم ناتوان بودند. اگرچه در کار من امیدی به تحصیل ثروت‌های دنیوی نبود. زمینه‌ای عالی برای تجربه اندوختن به حساب می‌آمد. این کار مرا در ارتباط تنگاتنگ با همان مردمی قرار می‌داد که می‌خواستم یارشان باشم و آزادشان کنم و مرا با شرایط زندگی کارگران که تا آن زمان بیشتر از دیدگاه نظری دربارهٔ آن حرف زده و چیز نوشته بودم. رویارو می‌کرد. محیط پست زندگی آنها و تمکین بلااراده و نادانسته از سرنوشتشان, به من نشان داد که هنوز چه کار عظیمی باید انجام شود تا تغییراتی که جنبش ما برای دست یافتن به آنها مبارزه می‌کرد تحقق یاید.

اما بیش از همه تحت تأثیر مبارزهٔ کورکورانه و شدید زنان فقیر برضد حامله‌شدن‌های پیایی قرار گرفتم. بیشتر آنها در هراس دایم از حاملگی بودند. خیلی از زنان متأهل به ناچار تسلیم می‌شدند و پس از حاملگی نگرانی و اضطراب. آنها را به سوی تصمیم برای رهاشدن از شر کودک می‌راند. این که نومیدی سبب ابداع چه روش‌های شگفت‌انگیزی می‌شد باورنکردنی بود: پریدن از روی میز. غلتیدن روی زمین, مشت‌زدن به شکم. نوشیدن جوشانده‌های مهوع و به کار گرفتن ابزار زمخت. استفاده از این روش‌ها و شیوه‌های مشابه اغلب با صدمات جدی همراه بود. وحشتناک بود. اما قابل درک. با داشتن کودکان پشت سر هم گاهی بیش از آن که دستمزد هفتگی پدر قدرت تأمین زندگی‌شان را داشته باشد. هر بچهٔ تازه, همان‌طور که زنان متعصب یهودی و کاتولیک‌های ایرلندی اغلب به من می‌گفتند. یک نفرین بود. «نفرین خدا.» مردها عموماً تسلیم بودند. اما زن‌ها از اين تحمیل بی‌رحمانه فریادشان به آسمان می‌رفت. در هنگام درد زایمان. بعضی از آنها زمین و آسمان و مردها و به‌خصوص شوهرشان را نفرین می‌کردند. یک بار زنی فریاد کشید: «او را دور کنید. اجازه ندهید آن جانور به من نزدیک شود. او را خواهم کشت.» این موجود رنج‌دیده تا آن وقت هشت کودک به دنیا آورده بود که چهار تای آنها در شیرخوارگی مرده بودند. باقی بچه‌ها مثل بیشتر کودکان ناخواسته‌ای که علیل به دنیا می‌آمدند و نادرست مراقبت می‌شدند. بیمار و دچار سوءتغذیه بودند و وقتی نوزاد دیگری را می‌گرفتم. پایین پایم وول می‌خوردند.

پس از چنین زایمان‌هایی, بیمار و پریشان به خانه برمی‌گشتم. با احساس نفرت از مردانی که مسئول وضعیت وحشتبار همسران و کودکانشان بودند. اما بیش از همه از خودم متنفر بودم، چون نمی‌دانستم چه‌طور کمکشان کنم. البته می‌توانستم دست به سقط چنین بزنم. خیلی از زنان برای این کار به من التماس می‌کردند. حتی زانو می‌زدند و ملتمسانه می‌خواستند که کمکشان کنم: «به خاطر بچه‌های کوچک بیجاره‌ای که اینجا هستند.» می‌دانستند که بعضی از دکترها و ماماها این کار را می‌کنند. اما از عهدهٔ هزینه آنها برنمی‌آمدند. می‌پرسیدند چرا من که خیلی دلسوزم برایشان کاری نمی‌کنم می‌گفتند که دستمزدم را به اقساط هفتگی می‌پردازند. می‌کوشیدم به آنها توضیح بدهم که نه ملاحظات مالی, بلکه نگرانی من برای زندگی و سلامتی خودشان مانع من می‌شود. برایشان ماجرای زنی را گفتم که زیر این عمل مرده بود و فرزندانش بی‌مادر مانده بودند. اما آنها می‌گفتند که ترجیح می‌دهند بمیرند. چون بعد از آن جامعه از یتیم‌هایشان مراقبت می‌کند و آسوده‌تر زندگی خواهند کرد.

نمی‌توانستم کاری را که با این اصرار می‌خواستند انجام دهم. به مهارت خودم اعتقاد نداشتم و استادم را در وین به یاد می آوردم که اغلب نتایج وحشتناک سقط جنین را به ما یادآوری می‌کرد. می‌گفت که حتی وقتی این عمل‌ها موفقیت‌آميزند، سلامت بیمار را تحلیل می‌برند. نه نمی‌توانستم این کار را بکنم. نه به دلیل ملاحظات اخلاقی در مورد تقدس زندگی. زندگی ناخواسته‌ای که فقر شدید به زور بر آن تحمیل می‌شد از نظر من هیچ قداستی نداشت. اما من. به مشکل اجتماعی در کلیت آن فکر می‌کردم نه فقط به یک جنبه آن. نمی‌خواستم آزادی‌ام را به دلیل اين بخش از مبارزهٔ انسانی به خطر بیندازم. سقط جنین را قبول نمی‌کردم. اما روشی هم برای پیشگیری از حاملگی نمی‌شناختم.

دربارهٔ این موضوع با چند پزشک حرف زدم. دکتر وایت محافظه کار گفت: «فقرا فقط باید خودشان را سرزنش کنند. آنها بیش از حد به وسوسه‌های نفسانی‌شان میدان می‌دهند.» دکتر یولیوس هوفمان فکر می‌کرد که بچه‌ها تنها لذت و شادی مردم فقیرند. دکتر سولوتاروف نسبت به تغییرات بزرگ در آیندهٔ نزدیک. زمانی که زنان بافرهنگ‌تر و مستقل‌تر شوند امیدوار بود. او گفت: «وقتی زن فکرش را بیشتر به کار اندازد. اندام‌های بارآورش کمتر به کار می‌افتند.» نظر او متقاعدکننده‌تر از استدلال‌های آنهای دیگر می‌نمود. اما آرام‌بخش‌تر و عملاً راهگشا نبود. حالا که می‌دانستم زنان و کودکان, سنگین‌ترین بار نظام اقتصادی بی‌رحم ما را بر دوش می‌کشند مسخره بود که از آنها توقع داشته باشم برای از میان برداشتن بی‌عدالتی‌ها در انتظار انقلاب اجتماعی بمانند. در جستجوی راه‌حلی فوری برای وضعیت برزخی آنها بودم. اما هیچ راه درستی نمی‌یافتم.

در زندگی شخصی خودم هم سازگاری نبود. اگرچه از بیرون همه چیز معقول می‌نمود. اد در ظاهر ارام و راضی بود. اما من خودم را در بند و عصبی احساس می‌کردم. اگر در جلسه‌ای شرکت می‌کردم و بیش از آنچه انتظار داشتم طول می‌کشيد ناراحت می‌شدم و مضطرب و شتابان به خانه برمی‌گشتم. اغلب دعوت به سخنرانی را نمی‌پذیرفتم چون عدم موافقت اد را احساس می‌کردم. در مواردی که نمی‌توانستم دعوتی را رد کنم. هفته‌ها در مورد موضوع سخنرانی‌ام کار می‌کردم. در حالی که افکارم بیشتر در اطراف اد دور می‌زد تا موضوعی که باید به آن می‌پرداختم. از خودم می‌پرسیدم که این نکته یا آن استدلال از دید او چه‌طور است و آیا آن را تأیید می‌کند يا نه؟ با این همه هرگز نمی‌توانستم خودم را راضی کنم که يادداشت‌هایم را برایش بخوانم, و اگر در جلسات سخنرانی من حاضر می‌شد حضورش عذابم می‌داد. چون می‌دانستم که سر سوزنی به کارم اعتقاد ندارد. همین سبب می‌شد که اعتقادم به خودم سست شود. به حمله‌های عصبی غریبی دچار شدم. بدون هیچ نشانه قبلی, انگار که در اثر ضربه‌ای شدید از پا درآمده باشم. به زمین می‌افتادم. بیهوش نمی‌شدم. می‌توانستم ببینم و می‌فهمیدم که دور و برم چه می‌گذرد. اما نمی‌توانستم کلمه‌ای بگویم. قفسه سینه‌ام منقبض و گلویم فشرده می‌شد. درد آزار دهنده‌ای در پایم احساس می‌کردم. انگار عضلاتش از هم پاره می‌شد. این وضع از ده دقیقه تا یک ساعت طول می‌کشيد و بی‌نهایت فرسوده‌ام می‌کرد. سولوتاروف که نتوانست بیماری‌ام را تشخیص دهد مرا نزد متخصصی برد که او هم کاری از دستش برنيامد. معاينه دکتر وایت هم بی‌ثمر بود. بعضی پزشکان گفتند حمله عصبی است و بعضی دیگر آن را ناشی از تغییر شکل رحم دانستند. می‌دانستم که علت واقعی همین است. اما به انجام عمل جراحی رضایت نمی‌دادم. بیش از پیش متقاعد شده بودم که زندگی من هرگز از سازگاری در عشق برخوردار نخواهد بود و نه صلح بلکه ستیز سرنوشت من است. در این زندگی جایی برای بچه نبود.

از مناطق مختلف کشور تقاضاهایی برای ایراد سخنرانی به دستم رسید. مشتاق بودم که بروم, اما جرأت نداشتم موضوع را با اد در میان بگذارم. می‌دانستم که رضایت نمی‌دهد و عدم قبول هم به احتمال قوی ما را به جدایی فرجامین نزدیک‌تر می‌کرد. پزشک‌ها مدتی استراحت و تغییر آب و هوا را برایم ضروری دانستند. اد با اصرار , بر این که حتماً بروم متعجبم کرد. گفت: «سلامتی تو مهم‌تر از هر چیز دیگری است. اما ابتدا باید این توهم احمقانه را کنار بگذاری که خودت باید چرخ زندگی‌ات را بچرخانی.» و افزود که حالا درآمد او برای هر دوی ماکافی است و خوشحال خواهد شد اگر از کار پرستاری دست بردارم و خودم را با کمک برای به دنیا آوردن بچه‌های بیچاره بیمار نکنم. گفت که از فرصت کمک به من و این که برایم امکان فراغت و بهبودی را فراهم کند استقبال می‌کند. بعد گفت که برای رفتن به سفر سخنرانی باید وضع مساعدی داشته باشم, چون می‌داند که تا چه حد دلم می‌خواهد بروم و می‌فهمد که چه نیرویی به کار می‌برم تا نقش همسری فداکار را بازی کنم. گفت که از خانه‌ای که تا این حد برایش زیبا کرده‌ام. لذت می‌برد اما می‌بیند که راضی نیستم. تردیدی نداشت که تغییر محیط برایم مفید است و روحيه گذشته‌ام را برمی‌گرداند و مرا هم به او باز می‌گرداند.

هفته‌های بعد هفته‌هایی شاد و آرام بودند. اوقات بیشتری را با هم گذراندیم. به یلاق سفر کردیم و به کنسرت‌ها و اپراها رفتیم. باز مطالعه با هم را آغاز کردیم و اد در درک نوشته‌های راسین و کورنل و مولیر یاری‌ام کرد. او فقط به کلاسیک‌ها علاقه‌مند بود و زولا و معاصرانش او را می‌رماندند. اما در اوقاتی از روز که تنها می‌شدم. ضمن برنامه‌ریزی برای سخنرانی‌های سفر آینده‌ام. بیشتر به ادبیات مدرن می‌پرداختم.

آماده سفر می‌شدم که خبرهای مربوط به شکنجه در زندان اسپانیایی مون‌خوئیچ به آمریکا رسید. سیصد زن و مرد. اغلب اعضای اتحادیه‌ها، با عده‌ای آنارشیست. در ۱۸۹۶ پس از انفجار بمب در یک مراسم مذهبی در بارسلون دستگیر شده بودند. جهان از تجدید حیات محاکم تفتیش عقاید، از این که زندانیان روزهای پی در پی بی‌غذا و آب در بند بودند و تازیانه می‌خوردند و با آهن گداخته کباب می‌شدند. به وحشت افتاد. حتی زبان کسی را بریده بودند. این روش‌های حیوانی برای اقرارگرفتن از زندانیان بدبخت به کار می‌رفت. عده‌ای دیوانه شدند و در هذیان‌هایشان از رفقای بی‌گناهی نام بردند که آنها هم بی‌درنگ به مرگ محکوم شدند. مسئول این وضعیت هولناک. نخست‌وزیر اسپانیا، کانوباس دل کاستیو بود. روزنامه‌های لیبرال اروپا از جمله فرانکفورتر تسایتونگ و انترازی ژان پاریس خواهان اعتراض عمومی برضد محاکم تفتیش عقاید قرن نوزدهم بودند. اعضای مترقی مجلس عوام و رایشتاک و مجلس نمایندگان. اقداماتی را برای متوقف‌کردن کانوباس خواستار شدند. تنها آمریکا لال ماند. به جز نشریات رادیکال همه مطبوعات توطئه سکوت را پیش گرفتند. من و دوستانم نیاز به شکستن این دیوار سکوت را به شدت احساس می‌کردیم. در جلسه‌ای با حضور اد و یوستوس و جان ایدلمن و هری کلی که از بوستون آمده بود و با همکاری آنارشیست‌های ایتالیایی و اسپانیایی تصمیم گرفتیم مبارزهٔ خود را با برگزاری یک جلسهٔ بزرگ عمومی آغاز کنیم. قرار شد بعد از آن تظاهراتی را دربرابر کنسولگری اسپانیا در نیویورک برپا کنیم. به محض اينکه کوشش‌هایمان علنی شد. روزنامه‌های ارتجاعی برای متوقف‌کردن «اِمای سرخ» - عنوانی که پس از تظاهرات یونیون اسکوثر به من چسبیده بود - تحریک مسئولان را آغاز کردند. در شب تجمع ما پلیس با قمه و قداره حاضر شد. افراد پلیس حتی روی سکو را چنان پر کرده بودند که سخنران‌ها به سختی می‌توانستند بدون برخورد با مأٔموران پلیس حرکت کنند. وقتی نوبت سخنرانی من رسید. گزارش مفصلی از روش‌هایی که در مون‌خوئیچ به کار گرفته می‌شد. ارائه دادم و خواستار اعتراض به شرایط وحشت‌آور اسپانیا شدم.

پس از پایان سخنرانی‌ام احساسات سركوب‌شدهٔ شرکت‌کنندگان به اوج خود رسید و در کف‌زدن‌های رعدآسا تجلی کرد. پیش از آن که صدای کف‌زدن‌ها کاملاً خاموش شود. صدایی از سالن برخاست: «خانم گلدمن, آیا فکر نمی‌کنید که برای انتقام‌گرفتن از وضعی که توصیف کردید باید کسی از سفارت اسپانیا در واشینگتن یا در نیویورک کشته شود؟» احساس کردم پرسشگر باید مأموری باشد که می‌خواهد مرا به دام اندازد. حرکتی در میان افراد پلیس کنار دستم دیده شد. انگار برای دست گذاشتن بر شانه‌ام آماده می‌شدند. شنوندگان در انتظاری سخت. نفس در سینه حبس کرده بودند. یک لحظه مکث کردم. بعد با آرامش و تأمل گفتم: «نه. فکر نمی‌کنم هیچ‌کدام از نمایندگان اسپانیا در آمریکا اهمیت کافی برای کشته‌شدن داشته باشند. اما اگر در اسپانیا بودم, کانوباس دل کاستیو را می‌کشتم.»

چند هفته بعد خبر رسید که کانوباس دل کاستیو در اثر تیراندازی آنارشیستی به نام آنجولیلو کشته شده است. روزنامه‌های نیویورک فوراً دنبال رهبران آنارشیست افتادند تا نظرشان را درباره این مرد و کار او به دست آورند. خبرنگاران روز و شب برای مصاحبه پی من بودند. آیا آن مرد را می‌شناختم؟ آیا با او مکاتنه داشته ام؟ آیا من به او پیشنهاد کردم که کانوباس را بکشد؟ ناچار بودم نومیدشان کنم. آنجولیلو را نمی شناختم و هرگز با او مکاتبه نداشتم. همه‌ٔ آنچه می‌دانستم این بود که او دست به عمل زده بود. وقتی که ما فقط درباره تجاوزات هولناک حرف زده بودیم.

خردار شدیم که آنجولیلو در لندن زندگی می‌کرده و در میان دوستان ما به عنوان جوانی حساس, دانشجویی پرشور و دوستدار موسیقی و کتاب که به شعر عشق می‌ورزیده شناخته شده بود. شکنجه‌های زندان مون‌خوئیچ موجب شده تصمیم بگیرد که کانوباس را بکشد. به اسپانیا رفته بود و تصور می‌کرد نخست‌وزیر را در مجلس پیدا می‌کند. اما فهمیده بود که او برای استراحت و رفع خستگی ناشی از «وظایف دولتی‌اش» در سانتا آگودا. یک اقامتگاه تابستانی مجلل است. آنجولیلو به آنجا رفته بود و تقریباً بلافاصله کانوباس را دیده بود. اما زن و دو فرزندش هم با او بودند. آنجولیلو در دادگاه گفت: «می توانستم او را همان جا بکشم., ولی نمی‌خواستم زندگی زن بیگناه و کودکان را به خطر بیندازم. من کانوباس را می‌خواستم, فقط خود او مسئول جنایات مون‌خوئیج بود.» بعد با کاستیلو ویلا ملاقات و خود را نمایندهٔ یک روزنامه محافظه کار ایتالیایی معرفی کرده بود. به محض روبرو شدن با نخست‌وزیر تیراندازی کرده و او را کشته بود. خانم کانوباس همان لحظه به اتاق دویده و به او سیلی زده بود. آنجولیلو گفته بود: «من نمی‌خواستم شوهر شما را بکشم. فقط مقام رسمی مسئول شکنجه‌های مون‌خوئیچ را می‌خواستم» و از او معذرت خواسته بود.

سوءقصد آنجولیلو و مرگ دهشتناک او بار دیگر خاطرهٔ ژوئيه ۱۸۹۲ را در ذهنم زنده کرد. شکنجه ساشا حالا پنج ساله شده بود و من چه قدر به سهیم‌شدن در سرنوشتی مشابه او نزدیک شده بودم! کمبود پنجاه دلار ناچیز مانع شده بود ساشا را در سفر به پیتسبرگ همراهی کنم. آیا درد و رنج روحی این تجربه قابل محاسبه بود اما ارزش درسی راکه از اقدام ساشا گرفتم داشت. از آن به بعد من دیگر مثل بعضی از انقلابیون. به اعمال سیاسی صرفاً از نظر فایده و ارزش تبلیغاتی آنها توجه نمی‌کردم. آن نیروی درونی که آرمانگرایی را وادار به انجام اعمال خشونت‌بار می‌کرد. که اغلب نابودی زندگی خود او را موجب می‌شد. معنای بیشتری برایم یافته بود. حالا اطمینان داشتم که در پس هر اقدام خشونت‌بار سیاسی, آدمی حساس و به‌شدت عاطفی, و روحی مهربان پنهان است. این آدم‌ها با دیدن بدبختی عظیم بشری و بی‌عدالتی‌ها نمی‌توانستند خوب و خوش به زندگی ادامه دهند. واکنش آنها به بی‌رحمی و بی‌عدالتی جهان. به شکل گریزناپذیری در اعمال خشونت‌بار و فروپاشی روح شکنجه‌شده‌شان تجلی می‌کرد.

بارها بی کوچک‌ترین دردسری در پروویدنس سخنرانی کرده بودم. رود آیلند یکی از نادر ایالت‌هایی بود که هنوز رسم قدیمی آزادی بیان کامل را حفظ کرده بود. دو گردهمایی ما در فضای آزاد که هزاران تن در آن شرکت کردند. به خوبی برگزار شد. اما پلیس ظاهراً قصد داشت آخرین جلسه ما را برهم بزند. وقتی با چند دوست. به میدانی که گردهمایی ما قرار بود در آنجا برگزار شود رسیدیم. یک عضو حزب کارگر سوسیالیست گرم سخنرانی بود و چون نمی‌خواستیم مزاحم کار او شویم سکوی خود راکمی دورتر برپا کردیم. دوست نازنینم جان کوک . کارگری فعال. جلسه را افتتاح کرد و من آغاز به سخنرانی کردم. درست در همین لحظه پلیسی که فریاد می‌زد: «وراجی را متوقف کن همین حالا، وگرنه تو را از روی سکو پایین می‌اندازم!» دوان‌دوان به سوی ما آمد. به سخنرانی ادامه دادم. کسی فریاد زد: «توجهی به آن لافزن نکن, ادامه بده!» پلیس که به سختی نفس‌نفس می‌زد به ما نزدیک شد. وقتی نفسش جا آمد. غرید: «بگو ببینم کری؟ مگر به تو نگفتم که بس کن؟ از قانون اطاعت نمی‌کنی؟» به سرعت پاسخ دادم: «مگر تو قانونی؟ فکر می‌کردم وظيفه تو برقرارکردن قانون است نه قانون‌شکنی. مگر نمی‌دانی که قانون در اين ایالت به من حق سخنرانی می‌دهد؟» پاسخ داد: «به جهنم که می‌دهد. من قانونم.» شنوندگان شروع به سر و صدا و استهزاء کردند. مأمور پلیس کوشید مرا از بالای سکویی که سردستی ساخته شده بود پایین بکشد. جمعیت حالت تهدیدکننده به خودگرفت و به سوی پلیس حرکت کرد. او سوتش را به صدا درآورد. یک اتومبیل گشت به میدان هجوم آورد و چند مأمور دیگر باتون‌جنبان از میان جمعیت راه باز کردند. مأمور پلیس که هنوز مراگرفته بود فریاد زد: «آن آنارشیست‌های لعنتی را پس بزنید تا من بتوانم این زن را دستگیر کنم. او بازداشت است.» مرا به طرف اتومبیل گشت بردند و بی‌تعارف به درون آن انداختند.

در کلانتری خواستم که بگویند به چه حقی مزاحم من شده‌اند. گروهبانی که پشت میز نشسته بودگفت: «به دلیل آن که اما گلدمن هستی و آنارشيست‌ها در اين جامعه هیچ حقی ندارند. فهمیدی؟» دستور داد آن شب زندانی‌ام کنند.

نخستین بار بود که بعد از ۱۸۹۳ دستگیر می‌شدم. اما چون همیشه انتظار داشتم که به چنگ مأموران قانون بیفتم عادت کرده بودم که وقتی به جلسه‌ای می‌روم با خودم کتابی همراه ببرم. دامنم را دور تنم پیچیدم و روی تخته‌ای که به عنوان تختخواب در سلول گذاشته شده بود رفتم. این تخته به دری آهنی چسبیده بود و از لابلای میله‌های در روشنایی ضعیفی به درون می‌تابید. شروع به خواندن کردم. به‌زودی صدای نالهٔ کسی را در سلول مجاور شنیدم. نجواکنان گفتم: «چه شده, مریضی؟» زنی گریه کنان گفت: «بچه‌هایم. بچه‌های بی‌مادرم! چه کسی از آنها مراقبت می‌کند؟ شوهر مریض من. چه بر سرش می‌آید؟» گریه‌اش شدیدتر شد. زندانبانی از جایی فریاد کشید: «به تو لات مست می‌گویم گریه‌زاری را موقوف کن!» صدای گریه قطع شد. اما می‌شنیدم که زن مثل حیوانی در قفس در سلول بالا و پایین می‌رود. کمی که آرام شد از او خواستم مشکلش را به من بگوید شاید بتوانم کمکی کنم. دانستم که مادر شش کودک است که بزرگ‌ترین آنها چهارده سال و کوچک‌ترینشان فقط یک سال دارد. شوهرش ده ماه است بیمار و درنتیجه از کار افتاده شده و زنِ ناامید. از مغازه بقالی‌ای که قبلاً آنجا کار می‌کرده گرده‌ای نان و یک قوطی شیر دزدیده است. او را دستگیر و به پلیس تحویل داده بودند. التماس کرده بود که اجازه بدهند شب به خانه برود تا خانواده‌اش وحشت نکنند. اما مأمور حتی فرصت نداده بود به خانواده‌اش خبر بدهد. پس از ساعت شام او را به کلانتری آورده بودند. زن زندانبان گفته بود که اگر پول داشته باشد می‌تواند غذا سفارش بدهد. همه روز چیزی نخورده بود و حالا از گرسنگی ضعیف و از نگرانی بیمار شده بود.

در زدم تا زندانبان بیاید. وقتی آمد از او خواستم که برایم شام بیاورد. پانزده دقیقه بیشتر نگذشته بود که با یک سینی که در آن گوشت خوک و تخم‌مرخ. سیب‌زمینی سرخ کرده و نان کره و یک قوری بزرگ قهوه بود. برگشت. یک اسکناس دو دلاری به او داده بودم و پانزده سنت به من برگرداند. گفتم: «قیمت‌های عجیبی در اینجا دارید!» پاسخ داد: «مسلماً کوچولو. فکر می‌کردی اینجا بنگاه خیریه است؟» وقتی دیدم خوش‌اخلاق است از او خواستم که مقداری از غذا را به همسایه ام بدهد. این کار را کرد. اما با این انتقاد: «تو یک احمق حسابی هستی که چنین غذایی را برای یک دله‌دزد معمولی حرام می‌کنی.»

صبح فردای آن روز مرا با همسایه‌ام و نگون‌بخت‌های دیگر نزد رئیس کلانتری بردند. برایم وجه‌الضمان تعیین کردند و چون امکان تهيهٔ فوری این پول نبود. به کلانتری برگرداندند. ساعت یک بعد از ظهر دوباره احضارم کردند. اما این بار برای دیدن شهردار. این آدم که هیکلش در ورقلنبیدگی دست کمی از مأمور پلیس نداشت گفت که اگر سوگند بخورم هرگز به پروویدنس برنخواهم گشت. اجازه می‌دهد بروم. پاسخ دادم: «این از لطف شماست شهردار اما با توجه به این که هیچ دلیلی علیه من ندارید. پيشنهاد شما آنچنان که در ظاهر سخاوتمندانه می‌نماید. سخاوتمندانه نیست. نه؟» به او گفتم که هرگز قولی نخواهم داد. اما اگر سبب آسودگی خاطرش می‌شود. می‌توانم به او بگویم که «به‌زودی برای ایراد سخنرانی به کالیفرنیا می‌روم و این سفر ممکن است سه ماه یا بیشتر طول بکشد. این را نمی‌دانم. اما می‌دانم که شما و شهرتان نمی‌توانید بیش از این بدون من سر کنید. بنابراین بعدا برمی‌گردم.» شهردار و اطرافیانش زدند زیر خنده و من آزاد شدم.

در بدو ورود به بوستون, گزارشی دربارهٔ تیراندازی به بیست و یک اعتصابی در هزلتن پنسیلوانیا که در روزنامه‌های محلی چاپ شده بود. خواندم. آنها کارگران معدن بودند و به شهر لایتمر در همان ایالت می‌رفتند تا کارگران آنجا را به پیوستن به اعتصاب دعوت کنند. رئیس پلیس در راه با آنها روبرو شده و اجازه نداده بود به راهشان ادامه دهند. به آنها دستور داده بود که به هزلتن بازگردند و چون دستور را ناشنیده گرفته پودند به آنها تیراندازی کرده بودند.

روزنامه‌ها نوشتند که رئیس پلیس در دفاع از خود به این کار دست زده، چون کارگران تهدیدش کرده بودند. اما حتی یک زخمی هم در میان افراد پلیس دیده نمی‌شد. حال آن که بیست و یک کارگر کشته و عده‌ای دیگر مجروح شده بودند. از گزارش مشخص بود که کارگران دست خالی و بی کوچک‌ترین قصد مقاومتی حرکت کرده بودند. همه جا کارگران کشته می‌شدند. همه جا قصابی می‌شدند! در مون‌خوئیج. شیکاگو. پیتسبرگ. هزلتن... هميشه گروهی کوچک اکثریت را بی‌حرمت و خرد می‌کرد. توده‌ها میلیون‌ها نفر بودند و چه ضعیف! بیرون کشیدن آنها از گیجی و کرختی, آگاه کردن آنها از قدرتشان, بزرگ‌ترین ضرورت بود. به خودم گفتم به‌زودی می‌توانم در سراسر آمریکا با آنها ارتباط برقرار کنم. با زبانی از آتش آنها را به درک وابستگی و خواریشان وادار سازم با شوق و شوق اولین سفر بزرگ خود و امکاناتی را که برای دفاع از آرمانمان در اختیارم قرار می‌داد مجسم کردم. اما به‌زودی روژیاهایم با فکر اد آشفته شد. زندگی مشترک ما چه بر سر آن می‌آمد؟ چرا نمی‌توانست هماهنگ با کار من پیش برود بخشش من به انسانیت فقط نیازم را به او بیشتر می‌کرد و سبب می‌شد اد را بیشتر دوست داشته باشم و بیشتر بخواهم. او درک می‌کرد. باید درک می‌کرد. خود او پیشنهاد کرده بود که برای مدتی سفر بروم. فکر اد گرمم کرد. در عین حال قلبم از تشویش به لرزه درآمد.

فقط دو هفته از اد دور بودم, اما اشتیاقم به دیدنش شدیدتر از وقت برگشتنم از اروپا بود. تا وقتی قطار در ایستگاه بزرگ مرکزی توقف کرد. به سختی می‌توانستم بر خودم مسلط شوم. در خانه همه چیز نو و به مراتب زیباتر و اغواکننده‌تر از هميشه بود. واژه‌های نوازشگر اد در گوش‌هایم به ترنم موسیقی می‌ماند. من که از ستیزه و کشمکش دنیای بیرون پناه می‌جستم و حمایت می‌خواستم. به آغوشش رفتم و خود را در آفتاب درخشان خانهٔ خودمان گرم کردم. شور و شوق من برای سفری دور و دراز تحت تأثیر جاذبه محبوبم رنگ باخت. یک ماه شادی و ایثار در پی آمد. اما به‌زودی رویاهایم با خودآگاهی دردناکی نقش بر آب شد.

نیچه مسبب این ماجرا شد. از هنگام برگشتم از وین امیدوار بودم که اد کتاب‌های مرا بخواند. از او این را خواسته بودم و قول داده بود اگر وقت بیشتری داشته باشد این کار را بکند. بی‌اعتنایی اد به نیروهای ادبی نوین جهان اندوهگینم می‌کرد. یک روز عصر که در کافه یوستوس در یک مهمانی خداحافظی جمع بودیم. جیمز هانیکر و دوست جوان ما نقاشی بااستعداد به نام پلینیک بودند. آنها شروع به حرف‌زدن دربارهٔ نیچه کردند. من هم وارد بحث شدم و شیفتگی‌ام را به شاعر - فیلسوف بزرگ ابراز کردم و درباره تأثیر کارهای او بر خودم گفتم. هانیکر تعجب کرد: «باورم نمی‌شد که تو به چیزی جز تبلیغات علاقه داشته باشی.» پاسخ دادم: «چون درباره آنارشیسم هیچ چیز نمی‌دانی. وگرنه می‌توانستی بفهمی که آنارشیسم همه مراحل زندگی و تلاش را دربر می‌گیرد و ارزش‌های کهنه‌ای را که عمرشان سر رسیده تحلیل می‌برد.» یلینیک گفت که آنارشیست است. چون هنرمند است و ادامه داد که همه انسان‌های خلاق باید آنارشیست باشند. چون به عمل و آزادی ابراز وجود نیازمندند. هانیکر اصرار داشت که هنر با هیچ ایسمی سازگار نیست. استدلال کرد که: «گواه این مدّعا خود نیجه است. او آریستوکرات است. کمال مطلوب او ابرمرد است. چون هیچ دلسوزی و ایمانی به تودهٔ عوام ندارد.» من گفتم که نیچه نه تئوریسین اجتماعی, بلکه شاعر شورشی و بدعتگزار است. اشرافیت او نه مربوط به اصل و نسب و ثروت. بلکه معنوی است و از این نظر نیجه آنارشیست است و همه آنارشیست‌های واقعی آریستوکراتند.

بعد اد حرف زد. لحن او سرد و گرفته بود و من توفان نهفته در آن را احساس کردم. اوگفت: «نیچه یک احمق است. مردی با ذهنی بیمار و از همان آغاز تولد محکوم به سفاهتی بوده که سرانجام بر او غلبه کرده است. او و همه آن نوگرایان دروغین در کمتر از یک دهه فراموش می‌شوند. آنها در مقایسه با بزرگان حقیقی گذشته. بازیگرانی پرادا و اطوارند.»

با حرارت اعتراض کردم: «اما تو که آثار نیچه را نخوانده‌ای! پس چه‌طور می‌توانی دربارهٔ او حرف بزنی؟» پاسخ داد: «اوه, بله خوانده‌ام. مدت‌ها پیش همه کتاب‌های احمقانه‌ای را که از خارج آورده‌ای, خوانده‌ام.» مبهوت ماندم. هانیکر و بلینیک به پاسح‌گویی به اد پرداختند. اما رنجش من بیش از آن بود که بتوانم ادامه بدهم.

اد می‌دانست که تا چه حد دلم می‌خواست در کتاب‌های من سهیم شود و تا چه حد امید داشتم و منتظر بودم که ارزش و اهمیت آنها را دریابد. چه‌طور توانسته بود مرا در بی‌خبری بگذارد؟ چه‌طور توانسته بود بعد از خواندن آنها ساکت بماند؟ البته در ابراز عقیدهٔ خود مختار بود. به این مساله بی‌قید و شرط اعتقاد داشتم. نه اختلاف نظرش با من, بلکه تحقیر و تمسخر آنچه تا این حد برایم معنا یافته بود. احساس مرا جریحه‌دار کرد. هانیکر و یلینیک که از جهتی غریبه محسوب می‌شدند از تقدیر من از روح نوین ادبی استقبال کردند. حال آن که محبوب خودم مرا احمق و کودک و ناتوان از قضاوت جلوه داد. دلم می‌خواست از کافه یوستوس فرار کنم و تنها باشم. اما بر خودم مسلط شدم. توان نزاعی علنی با اد را نداشتم.

شب دیروقت, به خانه که بازگشتيم اد گفت: «بیا سه ماه زییای خودمان را خراب نکنیم. نیچه ارزش آن را ندارد.» تا اعماق وجودم آزرده شد. با هیجان فریاد زدم: «اين نیچه نیست. تو هستی. به بهانه یک عشق بزرگ منتهای کوشش خود را کرده‌ای که مرا به خود زنجیر کنی و همه انچه را برایم باارزش‌تر از زندگی است از من بگیری. تو تنها به در بندکردن جسم من راضی نیستی, می‌خواهی روح مرا هم به بند بکشی اول جنبش و دوستان من بودند. حالا نوبت کتاب‌هایی است که دوست دارم. تو می‌خواهی مرا از آنها جدا کنی. تو در گذشته ريشه داری. بسیار خوب. آنجا بمان اما تصور نکن می‌توانی مرا هم در آنجا نگاه داری. نمی‌توانی بال‌های مرا ببندی و مانع پروازم شوی. من خودم را آزاد می‌کنم. حتی اگر به بهای راندن تو از قلبم باشد.»

در حالی که به در اتاقش تکیه داده بود. ایستاد. چشم‌هایش بسته بودند. هیچ نشانی از شنیدن یک کلمه از آنچه گفتم بروز نداد. اما دیگر اهمیت نمی‌دادم. به اتاقم رفتم. قلبم سرد و خالی بود.

چند روز آخر ظاهراً آرام و حتی دوستانه گذشت. اد برای تدارک سفرم به من کمک کرد. در ایستگاه در آغوشم گرفت. می‌دانستم می‌خواهد چیزی بگوید. اما ساکت ماند. من هم نمی‌توانستم حرف بزنم.

قطار که حرکت کرد و اد ناپدید شد دریافتم که زندگی ما دیگر هرگز مثل گذشته نخواهد بود. عشق من ضربهٔ سختی خورده بود. یک زنگ شکسته بود که دیگر نمی‌توانست همان آواز شاد و روشن را بنوازد.

فصل شانزدهم

فیلادلفیا شهر بعدی بود که در آن توقف داشتم. از هنگام دستگیری‌ام در ۱۸۹۳ چند بار به فیلادلفیا رفته و هميشه برای یهودیان سخنرانی کرده بودم. این بار از من دعوت کرده بودند که برای چند سازمان آمریکایی به زبان انگلیسی حرف بزنم. در شهر «عشق برادرانه». خانهٔ خانم مک لاود رئیس انجمن زنان لیبرال بودم. مهمان‌نوازی گرم‌تر دوست قدیمی‌ام ناتاشا ناتکین را ترجیح می‌دادم. چون با او در فضای آشنای رفقای روسی‌ام احساس راحتی می‌کردم. اما گفته بودند که آپارتمان خانم مک لاود برای آمریکایی‌هایی که بخواهند مرا ببینند راحت‌تر است.

شمار شرکت‌کنندگان در جلسات چندان بد نبود. اما هنوز از مشاجره کسالت‌بار با اد ملول بودم بنابراین خودم را با شرایط همخوان احساس نمی‌کردم و سخنرانی‌هایم برانگیزنده نبود. با این همه دیدارم از فیلادلفیا روی هم رفته بی‌فایده هم نبود. جاپایی به دست آوردم و دوستانی یافتم که در میان آنها زنی بسیار درخور توجه یعنی سوزان پتن هم بود. ساشا باخبرم کرده بود که سوزان هميشه برایش نامه می‌نویسد. به همین دلیل و به دلیل روحيهٔ خوبش از او خوشم آمد.

در واشینگتن برای انجمن آلمانی «آزادی فکر» سخن گفتم. بعد از سخنرانی با گروهی از خوانندگان آرمرتویفل که خود را «دوستان رایتسل» می‌خواندند آشنا شدم. اغلب آنها بیش از آن که به آرمانگراها شبیه باشند به قصاب‌ها شبیه بودند. مردی به این دلیل که کارمند حکومت آمریکا بود. به خود می‌بالید و مدتی دراز درباره مفهوم زیبایی در هنر و ادبیات - البته نه برای تودهٔ نادان بلکه برای گروه کوچک برگزیدگان - حرف زد. او به هیچ‌وجه تحمل آنارشیسم را نداشت. چون آنارشیسم «قصد داشت همه افراد را بکسان کند.» از من پرسید: «جچه‌طور ممکن است مثلاً یک ناوه‌کش همان حقوقی را بخواهد که من تحصیل‌کرده دارم؟» باور نمی‌کرد که من يا رهبران دیگر آنارشیست جداً به این برابری اعتقاد داشته باشیم. مطمئن بود که این موضوع برای ما یک تفنن است. گفت سرزنشمان نمی‌کند چون «طبقات پست باید دلشان را خوش کنند.»

از او پرسیدم: «چند وقت است که ارمر تویفل را می‌خوانید؟» با افتخار پاسخ داد: «از همان اولین شماره‌اش.» گفتم: دیس این همه چیزی است که از آن باد گرفته‌اید؟ خوب تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که دوستم روبرت مرواریدهایش را جلوی یک خوک بیرون ريخته است.» از جا پرید و در میان خندهٔ پر سر و صدای حضار عصبانی بیرون رفت.

یکی دیگر از «دوستان» رایتسل خود را آبجوسازی اهل سین‌سیناتی معرفی کرد. به سراغم آمد و از سکس حرف زد. شنیده بود که من «قهرمان بزرگ عشق آزاد» در آمریکا هستم. گفت از این که می‌بیند من نه تنها همانطور که ثابت کردم باهوشم» بلکه جوان و جذاب نیز هستم و اصلاً شباهتی به جوراب آبی شق و رق -که خودش مرا آن‌طور تصور کرده بود - ندارم, خوشحال است. و بعدگفت که او هم به عشق آزاد اعتقاد دارد. اگرچه فکر می‌کند بیشتر زن‌ها و مردها پختگی کافی ندارند؛ به خصوص زن‌ها که هميشه می‌خواهند خود را به مردها بچسبانند. اما «اما گلدمن چیز دیگری است.» رفتار هرزه و سبکسرانه‌اش حالم را بهم زد. به او پشت کردم و به اتاقم رفتم. به شدت خسته بودم و تقریباً بی درنگ خوابم برد. از صدای ضربه‌هایی روی در بیدار شدم. پرسیدم: «جه کسی پشت در است؟» پاسخ آمد: «یک دوست. در را باز نمی‌کنید؟» صدای آبجوساز اهل سین‌سیناتی بود. از رختخواب بیرون پریدم و با بلندترین صدای ممکن فریاد زدم: «اگر همین حالا نروی. همم اهل خانه را از خواب بیدار می‌کنم!» از پشت در التماس کرد: «خواهش می کنم، خواهش می کنم! رسوایی بپا نکن، من زن و بچه‌های بزرگ دارم. فکر می‌کردم به عشق آزاد اعتقاد داری.» بعد شنیدم که با شتاب در رفت.

از خود می‌پرسیدم پس آرمان‌های متعالی به چه دردی می‌خورند. آن کارمند دولت که جرأت می‌کرد خودش را بالاتر از ناوه‌کش قرار دهد و آن ستون قابل احترام جامعه که برایش عشق آزاد تنها وسيله عشقبازی‌های پنهانی بود. هر دو خوانندگان رایتسل, آرمانگرا و شورشی برجسته بودند اما انديشه و قلبشان مثل کویر سترون مانده بود. دنیایی که می‌خواستم بیدارش کنم. مسلماً پر از چنین آدم‌هایی بود. احساس بیهودگی و انزوایی ملال‌انگیز وجودم را در بر گرفت.

در راه واشینگتن تا پیتسبرگ یکبند باران بارید. سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. سردم بود و از یادآوری خاطرات هومستد و ساشا افسرده بودم. هر وقت به شهر فولاد می‌رسيدم بار سنگینی بر قلبم تلنبار می‌شد. شعله‌های آتشی که از کوره‌های عظیم زبانه می‌کشيد روحم را آتش می‌زد.

استقبال کارل نالد و هنری باوثر در ایستگاه راه‌آهن کمی از افسردگی‌ام کاست. دو رفیق من در ماه مه همان سال (۱۸۹۷) از زندان غربی آزاد شده بودند. باوئر را قبلا ندیده بودم. اما دیدار کارل مرا یاد اولین روزهای آشنایی‌مان در نوامبر ۱۸۹۲ انداخت. پیوند دوستی میان ما، از آن به بعد از طریق مکاتبه با کارل در زندان تحکیم شده بود. حالا دیدار دوباره پیوندمان را محکم‌تر می‌کرد. دیدن چهرهٔ عزیز و با نشاط او ما خوشحالی بود. زندان فکورترش کرده. اما شور زندگی را در او خاموش نکرده بود. باوئر تنومند و سرخوش مثل غولی از بالای سر نگاهمان می‌کرد. همان‌طور که میان ما راه می‌رفت و من و کارل بیهوده می‌کوشيدیم قدم‌هایمان را با گام‌های عظیم او هماهنگ کنیم گفت: «فیل و اعضای خانواده‌اش.»

در سفرهای قبل به پیتسبرگ هميشه به خانهٔ دوست خوبم هری گوردون می‌رفتم. هری یکی از بهترین کارگرها، دوستی وفادار و پرشور و همسرش خانم گوردون ساده و خوش‌قلب و به من دلبسته بود. هميشه می‌کوشيد اقامتم در خانه‌اش تا آنجا که درآمد ناچیز شوهرش اجازه می‌دا،. راحت و دلیذیر باشد. با آنها بودن را بسیار دوست داشتم و از همراهانم خواستم مرا به خانه آنها ببرند. اما می‌خواستند ابتدا ورودم را جشن بگيرند.

قرار نبود در پیتسبرگ جلسهٔ سخنرانی برگزار شود. کارل و هنری تلاش تازه‌ای را برای آزادی ساشا آغاز کرده و درخواستی به هیأت عفو داده بودند که قرار بود تنها عناصر کارگری از آن پشتیبانی کنند. دیگر سر سوزنی اعتقاد به این اقدام‌ها نداشتم, اما نمی‌خواستم بدبینی‌ام را به دوستانم انتقال دهم. هر دو حال خوشی داشتند. ترتیب شام کوچکی را در رستورانی نزدیک. در اتاقی از آن خودمان که در آن کسی مزاحم ما نمی‌شد داده بودند. اولین گیلاس را ایستاده و در سکوت به یاد ساشا نوشيدیم. روح او بر فراز سر ما بود و در اهداف وکار مشترک به هم نزدیکمان می‌کرد. بعد کارل و هنری تجربه‌های زندان و سال‌هایی راکه زیر یک سقف با ساشا گذرانده بودند برایم نقل کردند. پیغامی برای من داشتند که ترسیده بودند در نامه مطرح کنند: ساشا در تدارک فرار بود.

نقشه‌اش بسیار ماهرانه بود و واقعاً نفسم را برید. اما این فکر به ذهنم رسید که حتی اگر در فرار از زندان موفق می‌شد معلوم نبود کجا می‌توانست برود؟ در آمریکا ناچار بود باقی عمرش مخفی بماند. ردش را می‌گرفتند و سرانجام دستگیر می‌شد. در روسیه شرایط متفاوت بود. در آنجا بارها و بارها فرارهای مشابهی صورت گرفته بود. اما روسیه روحيه انقلابی داشت و آدم سیاسی در نظر کارگران و دهقانان. فردی بیچاره و درگیر آزار و اذیت بود که می‌توانست بر احساس همدردی و همکاری آنها حساب کند. در ایالات متحده برعکس نود درصد کارگران خودشان به شکارگران ساشا می‌پیوستند. نالد و باوثر با من موافق بودند اما خواستند که ترس‌هایم را به ساشا انتقال ندهم. گفتند تحمل او تمام شده است. چشم‌هایش ضعیف می‌شوند. سلامتی‌اش از دست می‌رود و دوباره فکر خودکشی به سرش افتاده است. امید فرار روحیه‌اش را تقویت کرده و نباید دلسردش کنیم. اما شاید بتوانیم تشویقش کنیم تا وقتی همه حربه‌های قانونی برای آزادی‌اش را امتحان کرده‌ايم صبر کند.

چنان غرق گفتگو بودیم که گذشت زمان را نفهمیدیم. با شگفتی فهمیدیم که دیرگاهی از نیمه‌شب گذشته است. دوستانم تصور می‌کردند که برای رفتن به سراخ خانوادهٔ گوردون خیلی دیر است و پیشنهاد کردند که به هتل کوچک یکی از خوانندگان آرمرتویفل برویم. در راه تجربه خود را از «دوستان رایتسل» در واشینگتن برایشان نقل کردم. اما باوثر مرا مطمئن کرد که هتلدار پیتسبرگی از قماش دیگری است. او واقعاً هم رفتاری دوستانه داشت. با مهربانی گفت: «حتماً در هتل من اتاقی برای اما گلدمن هست.» می‌خواستیم از پله‌ها بالا برویم که صدای عصبی زنی در گوشمان طنین انداخت. او جیغ کشید: «اتاق برای اما گلدمن! این یک هتل خانوادگی درست و حسابی است و جای آن موجود بی‌شرم و هرزه و معشوق یک مجرم نیست!» به دوستانم اصرار کردم: «بیایید از این معرکه بیرون برویم.» پیش از آن که فرصت حرکت پیدا کنیم. شوهر زن مشتش را روی پیشخوان کوبید و پرسید: «صاحب هتل کیست؟» فریاد کشید: «تو پتیاره به من بگو! من صاحب اين هتل هستم یا نه؟» زن نگاهی خشمگین به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. هتلدار دوباره آرام و مهربان شد. اعتراض کرد که نمی‌گذارد در آن هوای وحشتناک بیرون بروم و دست‌کم آن شب را باید بمانم. اما دیگر بیزار شده بودم و از آنجا رفتیم.

کارل پيشنهاد کرد: «چرا به خانه من نیایی؟» گفت که با زن و پسرکوچکش در یک اتاق و آشپزخانه زندگی می‌کنند و آنها خوشحال می‌شوند که با من باشند. کارل عزیز و بخشنده خبر نداشت که از سرزده رفتن به خانه مردم وحشت دارم. اما خسته و از پا افتاده بودم و نمی‌خواستم او را برنجانم. گفتم: «کارلوس من به هر جایی که تو مرا ببری. حتی به جهنم, خواهم رفت. هر چه زودتر بهتر. برویم.»

سرانجام به خانه نالد در آلیگنی رسیدیم. باوئر به خانه رفته بود. در به اتاق کم‌نوری باز شد و با زنی جوان و چاق و ژولیده روبرو شدیم. کارل او را معرفی کرد. احساس کردم که از سرزده آمدنم عصبانی است. خانه کوچک بود و فقط یک تختخواب داشت که کودک در آن خوآنیده بو د. پرسش‌آمیز به کارل نگاه کردم. او گفت: «چیزی نیست اِما. من و نلی روی زمین می‌خوابیم و تو می‌توانی در رختخواب بچه بخوابی» مردد بودم، دلم می‌خواست از آنجا بروم. اما باران، سیل‌آسا می‌بارید. به همسرش رو کردم تا برای مزاحمتی که فراهم کرده بودم معذرت بخواهم. اما اوگوش نداد. خاموش به آشپزخانه رفت و در را بست. لباس نکنده کنار پسرک دراز کشیدم و همان دم خوابم نرد. از صدای کسی که فرباد می‌کشید: «دارد مرا می‌کشد! کمک! پلیس!» از خواب بیدار شدم. اتاق تاریک تاریک بود. با وحشت از جا پریدم. ابتدا نفهمیدم که چه می‌گذرد. کورمال کورمال میز و کبریت را پیدا کردم. وقتی دانهٔ کبریتی را پیدا کردم. آن دو را دیدم که روی زمین می‌غلتند و کتک‌کاری می‌کنند. زن کارل را با زانوهایش به زمین فشار می‌داد و می‌خواست گلویش را بگیرد و در همین حال فریاد می‌زد که پلیس بیاید. کارل دست‌هایش را پس می‌زد و دیوانه‌وار تلاش می‌کرد خود را رها کند. هرگز صحنه‌ای تا این اندازه نفرت‌انگیز ندیده بودم. زن را از روی کارل کنار کشیدم. وسایلم را برداشتم و پیش از آن که آن دو به خود بیایند به خیابان رفتم. ذهنم پریشان بود. باران تازیانه می‌زد. تا خانه هنری دویدم. او را از رختخواب بیرون کشیدم و آنچه را رخ داده بود برایش گفتم. بی‌درنگ برای پیدا کردن هتل راه افتادیم. کارل بعد از من از خانه بیرون آمده بود و هر سهٔ ما در باران تندی که می‌بارید به طرف پیتسبرگ رفتیم چون هتل‌های آلیگنی در آن ساعت شب بسته بودند. به مسافرخانه‌هایی سر زدیم اما همه ردمان کردند. بی‌شک به دلیل آن که به کلی خیس بودم و بی‌کس و کار می‌نمودم و چمدانی در دست نداشتم. چمدانم در خانه کارل مانده بود. صبح بود که سرانجام هتل کوچکی مرا پذیرفت.

با زانوهایی لرزان و دندان‌هایی که به هم می‌خورد به رختخواب خزیدم. پتو را تا روی صورتم بالا کشیدم تا زشتی زندگی را نبینم. اما فراموشی را بیهوده در خواب می‌جستم. انگار سایه‌هایی تیره از همه طرف مرا دربر گرفته بودند. دیوارهای نکبتی زندان که ساشا را حبس کرده بود. سال‌های محکومیتش. روزهای زندان خودم, تجربهٔ ترسناک چند ساعت پیش. همه در نمایشی مسخره و غریب و تیره درهم آمیخته بودند. اما در نقطه‌ای دور، سوسوی روشنایی ضعیفی پیدا بود. آن را دیدم. آن را شناختم. از طرف اد بود. فکر عشق ما، خانه ما، دمی تیرگی را پس زد. دست‌های لرزانم را دراز کردم اما فقط فضای خالی بود. فضایی سرد و تهی مثل قلب خودم.

سه روز بعد به دیترویت رسیدم. در این شهر هميشه وجود روبرت رایتسل مرا به خود جذب می‌کرد. هوش و قلم بی‌همتایش از همان وقت که شروع به خواندن روزنامه‌اش کردم. شیفته‌ام کرده بود. دفاع شجاعانه او از مردان شیکاگو, کوشش دلیرانه‌اش برای نجات زندگی آنها،‌ تصویرش را به مثابه جنگجو و شورشی تسلیم‌ناپذیر در ذهنم نقش کرده بود. تصورم از او با حمایتش از ساشا تحکیم شد. موست که ساشا و شور انقلابی‌اش را می‌شناخت به او افترا زد و کارش را بی‌مقدار کرد. حال آن که رایتسل, ساشا و کارش را ستود. مقالهٔ او با عنوان «در گرما گرم تابستان تیری رها شد.» ستایشی طولانی و موثر از پسرک شجاع ما بود. این مرا به رایتسل بسیار نزدیک کرد و مشتاق آشنایی با او شدم.

تقریباً پنج سال از وقتی که سردبیر آرمرتویفل را در سفرش به نیویورک دیدم گذشته بود. خاطرهٔ آن حالا زنده شد. شبی دیروقت که مشغول خیاطی بودم صدای ضربه‌هایی را بر کرکرهٔ پنجره شنیدم و صدای بم یوستوس به غرش درآمد. «شوالیه‌های سرگردان را اجازهٔ باریافتن دهید!» در کنارش مردی را تقریباً به بلندی قد و پهنی شانهٔ یوستوس دیدم که بی‌درنگ فهمیدم روبرت رایتسل است. پیش از آن که بتوانم به او خوشامد بگویم به شوخی زبان به سرزنش من باز کرد: «چه آنارشيست‌ خوبی هستی! ضرورت فراغت را تبلیغ می‌کنی و طولانی‌تر از بردگان کشتی‌های جنگی کار می‌کنی! ما آمده‌ايم زنجیرهایت را پاره کنیم و تو را همراه ببریم. حتی اگر ناچار شویم با زور این کار را خواهیم کرد. راه بیفت! دخترک آماده شو! از همین پنجره بیرون بیا، چون چندان مشتاق پذیرفنن ما در خلوت دوشیزگی خود نیستی.» مهمانان ناخوانده‌ام در روشنایی چراع خیابان ایستاده بودند. رایتسل کلاه بر سر نداشت. طره‌ای موی طلایی پریشان که به خا کستری می‌زد بر پیشانی بلندش افشان بود. درشت اندام و قوی. جوان‌تر و سرزنده‌تر از یوستوس می‌نمود. با دو دست به درگاه پنجره چسبیده بود و چشمانش با کنجکاوی چهره‌ام را می‌کاوید. گفت: «فرمان چیست؟ آیا ما را می‌بذیرید؟» پرسیدم: «من؟» پاسخ داد: «شما مدت‌ها پیش پذیرفته شده‌اید و من برای دادن جایزه شما آمده‌ام و حالا شوالیه مشتاق در برابر شما است.»

خیلی زود در میان آن دو راهی کافهٔ یوستوس شدم. در آنجا هوراهای سرخوش و شاد «زنده‌باد» و فریادهای شراب خواستن بیشتر برخاست. یوستوس دست و دلباز آستین‌هایش را بالا زد. پشت بیشخوان رفت و به اصرار خواست که نقش میزبان را بازی کند. روبرت با شکوه بسیار بازویش را به من تقدیم کرد تا مرا سر میز ببرد. همچنان که به طرف میز می‌رفتیم؛ یوستوس آهنگ عروسی لوهنگرین را آغاز کرد. مردهایی که صدای خوبی داشتند با او همسرایی کردند.

روبرت روح جمع بود. شوخ‌طبعی او خیره کننده‌تر از شرابی بود که همه بی‌دریغ و با هم نوشیدند. ظرفیتش برای نوشیدن حتی از موست بیشتر بود و هر چه بیشتر می‌نوشید. با فصاحت بیشتری حرف می‌زد. داستان‌هایش که مثل جویبار روان می‌شدند. سر گرم‌کننده و پر آب و تاب بودند. خستگی‌نایذیر بود. مدت‌ها پس از آن که همه از پا درآمده بودند. شواليه من به آواز خواندن و گفتگو از زندگی و عشق ادامه داد.

سپیده دمیده بود که آویخته به بازوی روبرت به خیابان قدم گذاشتم. اشتیاق شدیدٍ در آغوش کشیدن مرد جذاب کنارم که جسم و ذهنش این همه خوب و زیبا بود وجودم را فراگرفت. مطمئن بودم که او هم شیفته‌ام شده است. همه شب با هر نگاه و حرکتش این را نشان داده بود. همچنان که کنار هم راه می‌رفتیم می‌توانستم هیجان و شور و شوقش را دریایم. همچنان که با اشتیاق فزاینده تنگاتنگش راه می‌رفتم این فکر در مغزم می‌چرخید: «کجا می‌توانیم برویم؟» در انتظار بودم و دیوانه‌وار امید داشتم که روبرت پیشنهادی بکند.

ناگهان پرسید: «و ساشا، آیا تو از پسرک فوق‌العادهٔ ما باخبری!» طلسم باطل شد. احساس کردم که به دنیای بدبختی و ستیزه بازگردانده شدم. باقی راه درباره ساشا و اقدامش, دید موست و تأثیرهای شوم آن گفتگو کردیم. حالا روبرت. روبرت دیگری بود. شورشی و رزمنده علیه بی‌عدالتی.

جلو در خانه در آغوشم گرفت و با دم گرمش زمزمه کرد: «تو را می‌خواهم! بگذار زشتی زندگی را فراموش کنیم.» به ملایمت خودم را از آغوشش رها کردم و پاسخ دادم: «خیلی دیر است عزیزم. نجواهای پررمز و راز شب خاموش، و دشواری‌های روز آغاز شده‌اند.» او درک کرد. خیره در چشمانم با مهرگفت: «اين فقط آغاز دوستی ما است اِمای شجاع من. به‌زودی در دیترویت دیدار می‌کنيم.» پنجرهٔ اتاقم را چهارتاق کردم و پیچ و تاب آهنگین اندام خوش‌ترکیبش را تا وقتی سر پیچ ناپیدا شد تماشا کردم. بعد به زندگی و چرخ خیاطی‌ام برگشتم.

سال بعد. خبر بیماری رایتسل رسید. از بیماری سل ستون مهره‌ها که پایین‌تنه‌اش را فلج کرده بود رنج می‌برد. مثل هاینه که بسیار تحسینش می‌کرد و تا اندازه‌ای روحیه و احساسش مثل او بود، بستری شده بود. اما حتی در بستر مرگ هم نمی‌شد او را ترساند. هر سطری که می‌نوشت فراخوان مبارزه برای آزادی بود. در بستر بیماری اتحاديهٔ مرکزی کارگران شهرش را وادار کرد که برای سخنرانی در مراسم سالگرد یازدهم نوامبر آن سال از من دعوت کنند. برایم نوشته بود: «چند روز زودتر بیا تا بتوانیم روزهای شاد جوانی‌ام را تکرار کنیم.»

غروب روز برگزاری گردهمایی به دیترویت رسیدم و مارتین درشر را که شعرهای شورانگیزش اغلب در آرمرتویفل چاپ می‌شد دیدم. در میان بهت و حیرت من و جمعیت حاضر در ایستگاه, درشر قدبلند و زشت که دسته‌ای رز سرخ در دست داشت. در مقابلم زانو زد و گفت: «از سوی شواليه شما، همراه با عشق جاودانی. ملک من.» پرسیدم: «اين شوالیه کیست؟» «روبرت! چه کس دیگری جرأت می‌کند پیام عشق خود را برای ملکهٔ آنارشیست‌ها بفرستد؟» جمعیت خندید. اما مردی که در مقابلم زانو زده بود اشفته نشد. برای آن که از سرماخوردگی سخت نجاتش دهم (در آنجا برف بر زمین نشسته بود) دستم را دراز کردم و گفتم: «اینک مرا به قصرم راهنما باش.» درشر برخاست. تعظیم کوتاهی کرد و بازویش را به من داد و با وقار به سوی تاکسی برد. گفت: «به سوی هتل راندولف.» به هتل که رسیدیم ده نفر از دوستان روبرت در انتظارمان بودند. هتلدار از هواداران آرمرتویفل بود. اعلام کرد: «بهترین اتاق و شراب‌هایم در اختیار شماست.» می‌دانستم که این توجه و دوستی روبرت است که راه را هموار و محبت و مهمان‌نوازی اطرافیانش را برایم به ارمغان اورده است.

سالن ترنر مملو از جمعیت. و روحيه شرکت‌کنندگان با مناسبت مراسم هماهنگ بود. این برنامه با کُر کودکان و دكلمه استادانه شعر انقلایی نابی با صدای مارتین درشر سرورانگیزتر شد. قرار بود به زبان آلمانی حرف بزنم. تأثیر ماجرای غم‌انگیز شیکاگو بر من با گذشت سال‌ها رنگ نباخته بود. در آن شب این تأثیر بیشتر بود. شاید به سبب نزدیک‌بودن روبرت رایتسل و شناختش از شهدای شیکاگو که به آنها عشق می‌ورزید. برایشان جنگیده بود و این که حالا خودش هم داشت آرام‌آرام به کام مرگ می‌رفت. خاطرهٔ ۱۸۸۷ جان گرفته بود و رنج و غم آنان را تجسم می‌بخشيد و مرا به اوج ستایش از زندگی و امیدی که از مرگ قهرمانانه آنها می‌جوشید برمی‌انگیخت.

در پایان جلسه یک بار دیگر روی صحنه صدایم کردند تا از یک دختر پنج ساله موطلایی, دسته گل بزرگی از میخک سرخ راکه برای اندام ظریفش بسیار بزرگ بود بگیرم. کودک را به سینه‌ام فشردم و او را با دسته گل با خود بردم.

کمی بعد. در آن شب جو لابادی ، آنارشیست فردگرای برجسته را که چهره‌ای زیبا داشت دیدم و او عالیجناب دکتر مکاون را به من معرفی کرد. هر دوی آنها از این که به زبان انگلیسی صحبت نکرده بودم اظهار تاسف کردند. دکتر مکاون گفت: «من مخصوصاً آمدم تا سخنرانی شما را بشنوم.» در همین حال جو که همه او را از سر مهر لابادی می‌نامیدند گفت: «خوب. چرا منبر وعظتان را در اختیارش نمی‌گذارید؟ آن وقت می‌توانید سخنرانی «امای سرخ» ما را به زبان انگلیسی بشنوید؟» کشیش پاسخ داد: «اين هم فکری است. اما خانم گلدمن ضدکلیسا است. آیا در یک کلیسا صحبت می‌کنید؟» گفتم: «اگر لازم باشد حتی در جهنم هم این کار را می‌کنم به شرط آن که شیطان به دامنم آویزان نشود.» فریاد کشید: «بسیار خوب. شما درکلیسای من صحبت خواهید کرد و هیچ‌کس به دامنتان آویزان نخواهد شد و مانع گفتن حتی کلمه‌ای از آنچه می‌خواهید بگویید نخواهد شد.» توافق کردیم که سخنرانی‌ام دربارهٔ آنارشیسم باشد. موضوعی که اغلب مردم تقریباً چیزی دربارهٔ آن نمی‌دانند.

با گل‌هایی که «شواليه من» برایم فرستاده بود. یادداشتی همراه بود که در آن خواسته بود پس از پایان جلسه. هر وقت که شد به ملاقاتش بروم. چون او بیدار می‌ماند. عجیب بود که بیماری تا دیروقت بیدار بماند. اما درشر آسوده‌خاطرم کرد که بعد از غروب آفتاب حال روبرت بهتر از هر وقتی است. خانهٔ او آخرین خانه خیابان و مشرف به فضایی باز و وسیع بود. روبرت آن را لاگینزلند می‌نامید. این تنها چیزی بود که در سه سال و نیم گذشته دیده بود. اما چشم و دلش نافذ و تیز در سرزمین‌ها و اقلیم‌های دور پرسه می‌زد و برایش غنای فرهنگیشان را به ارمغان می‌آورد. پرتو نوری که از پنجرهٔ جلوخان خانه‌اش به بیرون می‌تابید از دور دیده می‌شد. انگار فانوسی دریایی بود و روبرت رایتسل فانوس‌بانش بود. صدای آواز و خنده از خانه شنیده می‌شد. به اتاق رایتسل که وارد شدم پر از جمعیت بود. دود به اندازه‌ای غلیظ بود که روبرت را نمی‌شد دید و چهره آنهای دیگر هم تار بود. صدای او با نشاط برخاست: «به کنام من خوش آمدی! به کمینگاه شواليه ستایشگر خویش خوش آمدی!» پیراهن سفید یقه‌بازی تنش بود. در بستر نشسته و به پشته بلند بالش‌ها تکیه زده بود. به جز رنگ خاکستری صورتش و بیشتر خاکستری شدن موها و دست‌های بی‌رنگ و لاغرش, نشانه‌ای از بیماری در او دیده نمی‌شد. تنها چشم‌هایش رنج او را باز می‌گفتند. درخشش بی‌پروای آن از میان رفته بود. با دلی دردبار دست‌هایم را دور تنش حلقه کردم و سر زیبایش را به خود فشردم. اعتراض کرد: «اين قدر مادرانه؟ نمی‌خواهی شوالیه‌ات را ببوسی؟» با لکنت گفتم: «البته.»

حضور دیگران را در اتاق تقریباً فراموش کرده بودم. روبرت مرا با نام «الهه پاسدار آتش انقلاب اجتماعی» به آنها معرفی کرد. فریاد کشید: «نگاهش کنید! نگاهش کنید! آیا او به هیولا و لجارهٔ روسپی که مطبوعات تصویر می‌کنند شباهتی دارد؟ به لباس سیاه و يقهٔ سفیدش نگاه کنید. برازنده و موقر به راهبه‌ای می‌ماند.» مرا پریشان و معذب می‌کرد. سرانجام اعتراض کردم: «انگار اسبی فروشی هستم که این‌طور از من تعریف می‌کنی.» این اعتراض کوچک‌ترین تأّثیری بر او نکرد. با لحنی پیروزمندانه گفت: «نگفتم تو شایسته و موقری؟ تو آن چیزی که درباره‌ات گفته‌اند نیستی.» و فریاد برآورد: «شراب, به سلامتی الهه‌مان بنوشیم.» مردها گیلاس در دست برگرد بستر روبرت حلقه زدند. روبرت گیلاسش را تا آخرین قطره نوشید و بعد آن را به دیوار پرتاب کرد و گفت: «اِما حالا یکی از ما است. پيمان‌نامه ما مهر شد. تا واپسین دم به او وفادار خواهیم بود»

گزارش جلسه و سخنرانی پیش از ورودم به رایتسل رسیده بود. مدیر روزنامه‌اش گزارشی درخشان به او داده بود. وقتی از دعوت مکاون برایش گفتم. خوشحال شد. او عالیحناب دکتر را می‌شناخت و استثنایی بی‌همتا در «دار و دسته نجات‌دهندگان روح» می‌دانست. از دوستم, کشیش جوان جزيرهٔ بلک‌ول برایش گفتم که تا چه حد فهمیده و خوب بود. روبرت سر به سر من‌گذاشت: «افسوس که او را در زندان دیدی, اگرنه احتمالاً می‌توانستی در او عاشقی شوریده پیدا کنی.» مطمئن بودم که نمی‌توانم عاشق یک کشیش شوم. او گفت: «اين بی‌معنا است. عزیزم, عشق هیچ ربطی به عقاید ندارد. من در هر شهر و دهی عاشق دخترانی شده‌ام که هیچ‌کدام آن قدر که کشیش تو به نظر می‌رسد جالب نبودند. عشق هیچ ارتباطی با هیچ ایسمی ندارد و تو بزرگ‌تر که شدی این را در خواهی یافت.» اصرار کردم که همه چیز را در این باره می‌دانم تقریباً بیست و نه سال دارم و دیگر کودک نیستم و مطمئنم که هرگز عاشق کسی که در عقایدم سهیم نیست نخواهم شد.

صبح فردای آن روز از خواب بیدارم کردند و گفتند که یک دوجین خبرنگار برای مصاحبه با من در انتظارند. مشتاق دانستن ماجرای سخنرانی در کلیسای دکتر مکاون بودند. روزنامه‌های صبح را با عناوین خیره کننده‌شان به من نشان دادند: «اِما غريزهٔ مادری از خود نشان می‌دهد - هوادار عشق آزاد بر منبر وعظ در دیترویت - اِمای سرخ قلب مکاون را تسخیر می‌کند - کلیسای مستقل به آغوش گرم هرج و مرج‌طلبی و عشق آزاد تبدیل می‌شود!»

چند روز بعد. صفحات اول همه روزنامه‌های دیترویت از مطالبی درباره هتک حرمت در شرف وقوع، و پیشگویی نابودی کلیسای مستقل به دست «امای سرخ» پر بود. گزارش‌هایی دربارهٔ تهدید پیروان به ترک کلیسای مکاون و کمیته‌هایی که دکتر مکاون بیچاره را محاصره کرده بودند. یکی پس از دیگری منتشر می‌شدند. وقتی رایتسل را یک روز پیش از برگزاری جلسه دیدم, گفتم: «این ماجرا گردن او را می‌شکند. دلم نمی‌خواهد مسبب آن باشم.» اما روبرت عقیده داشت که آن مرد می‌داند چه می‌کند و فقط برای آزمایش استقلالش در کلیسا هم که شده باید مبارزه کند. گفتم: «اما من باید پيشنهاد انصراف بدهم تا مکاون امکان داشته باشد اگر دلش می‌خواهد دعوتش را پس بگیرد.» دوستی را به سراغ کشیش فرستادم, اما مکاون پیغام داد که هر چه پیش آید نقشه‌اش را اجرا می‌کند. گفته بود: «جای من در کلیسایی که حق بیان را حتی از بدنام‌ترین فرد یا عقیده سلب کند نیست. و شما نباید به پيامد این ماجرا برای من اهمیتی بدهید.»

در تابرناکل. عالیجناب مکاون ریاست جلسه را بر عهده گرفت. در سخنرانی کوتاهی که از روی دستنویس خواند موضع خود را بیان کرد. گفت که آنارشیست نیست و هرگز چندان به آن فکر نکرده و درواقع درباره آن بسیار کم می‌داند و به همین دلیل در شب یازدهم نوامبر به ترنرهال رفته است. متاسفانه در آن شب اِما گلدمن به زبان آلمانی صحبت کرد و وقتی کسی پیشنهاد کرد که می‌تواند سخنرانی او را به زبان انگلیسی بر منبر وعظ خودش بشنود. آن را پذیرفت. احساس می‌کرد پیروان کلیسایش از شنیدن سخنرانی زنی که سال‌ها به عنوان «خطر اجتماعی» تحت آزار و تعقیب بوده شادمان می‌شوند. فکر می‌کرد که آنها به عنوان مسیحیان نیک باید خیرخواه این زن باشند. بعد سکوی وعظ را به من واگذار کرد.

می‌خواستم فقط به جنبه اقتصادی آنارشیسم بچسیم و تا آنجا که ممکن بود از موضوع‌هایی مثل مذهب و مسائل جنسی اجتناب کنم. احساس می‌کردم این را به مردی که موضعی این قدر شجاعانه داشته مدیونم. دست‌کم نباید بهانه‌ای به دست کلیسای مستقل او می‌دادم که بگوید از تابرناکل برای حمله به خدای آنها و یا بی‌اعتبار کردن سنت مقدس ازدواج استفاده کرده‌ام. بیش از آنچه انتظار داشتم موفق شدم. به سخنرانی‌ام که یک ساعت طول کشید بدون هیچ مزاحمتی گوش دادند و سرانجام سخنرانی با کف ‌زدن شدید تمام شد. وقتی که نشستم دکتر مکاون زمزمه کرد: «ما پیروز شدیم.»

اما خیلی زود ابراز شادمانی کرده بود. صدای کف‌زدن هنوز کاملاً قطع نشده بود که زنی مسن برخاست و خصمانه پرسید: «آقای رئیس آیا خانم گلدمن به خدا اعتقاد دارد؟» یکی دیگر بعد از او پرسید: «آیا سخنران طرفدار کشتن همه حکمرانان است؟» بعد مرد ریزنقش و لاغری از جا پرید و با صدای نازکی فریاد کشید: «خانم گلدمن! شما به عشق آزاد معتقدید، این‌طور نیست؟ و آیا در نظام شما روسپی‌خانه‌هایی به فاصله هر تیر چراغ برق ساخته نمی‌شود؟»

به کشیش گفتم: «ناچارم به این مردم کاملاً صریح پاسخ بدهم.» گفت: «آمین.»

«خانم‌ها و آقایان. من با این قصد به اینحا آمدم که تا آنجا که ممکن است از جریحه‌دار کردن احساسات شما بپرهیزم. می‌خواستم فقط با مسئلهٔ اساسي اقتصادی که زندگی ما را بی‌توجه به عقاید مذهبی يا اخلاقی‌مان, از گهواره تا گور شکل می‌دهد برخورد کنم. حالا می‌بینم که اشتباه کرده‌ام. اگر وارد صحنه مبارزه می‌شويم. دیگر نمی‌توانیم نازک‌دل باشیم. پس پاسخ‌هایم را بشنوید: من به انسان اعتقاد دارم. انسان هر اشتباهی مرتکب شده باشد هزاران هزار سال زحمت کشیده نا کار سرهم بندی شده‌ٔ خدایان را اصلاح کند.» جمعیت از خشم دیوانه شد: «کافر! رافضی! گناهکا!ر» زن‌ها جیغ کشیدند: «او را ساکت کنید! او را بیرون بیندازید.» هیاهو که فرو نشست ادامه دادم: «اما در مورد کشتن حکمرانان, این کاملاً به وضعیت حکمران بستگی دارد. اگر تزار روسیه باشد یقیناً اعتقاد دارم که او را باید فرستاد به همان جایی که به آن تعلق دارد. اگر حکمران به اندازهٔ رئیس جمهور آمریکا آدم بی‌خاصیتی باشد. این کار ارزش ندارد. به هر حال فرمانروایان مقتدری هستند که من با همه آنها می‌جنگم و با هر وسیله‌ای که در اختیار دارم نابودشان می‌کنم. آنها جهل و خرافات و تعصب. شوم‌ترین و ستمگرترین فرمانروایان روی زمین‌اند. اما پاسخ من به آقایی که پرسید آیا عشق آزاد به ایجاد روسپی‌خانه‌های ببشتری منجر نخواهد شد. این است: اگر مردان آبنده شبیه او باشند. همه روسپی‌خانه‌ها خالی می‌مانند.»

ناگهان آشوبی به پا شد. رئیس جلسه برای برقراری نظم بیهوده روی میز می‌کوفت. مردم روی نيمکت‌ها پریده بودند. کلاه‌هایشان را تکان می‌دادند. فریاد می‌زدند و تا چراغ‌ها خاموش نشد. از کلیسا بیرون نرفتند.

روز بعد بیشتر روزنامه‌های صبح گزارش دادند که جلسه تابرناکل نمایش ننگینی بوده است. همه عمل دکتر مکاون را در مورد اجازهٔ حرف‌زدن به من در تابرناکل محکوم گردند حتی رابرت اینگرسون آگنوستیک هم به گروه همسریان پیوست. او گفت: «فکر می‌کنم آنارشیستها همه دیوانه‌اند و اما گلدمن دیوانه‌ای در میان آنهاست. به نظر من عالیحناب دکتر مکاون مردی بخشنده و شجاع است. اما دعوت از زن يا مرد دیوانه‌ای برای سخنرانی در برابر جمع, کاری معقول نیست.» دکتر مکاون از کلیسا کناره گرفت. به من گفت: «به شهری معدنی می‌روم: مطمئنم که کارگران معدن از کارم بیشتر قدردانی می‌کنند.» من هم در این مورد مطمئن بودم.

از آغاز سفر نامه‌نگاری ام با اد دوستانه اما از سر اجبار بود. به دیترویت که رسیدم نامه‌ای بلندبالا از او با همان روحيه عاشقانه قدیمی یافتم. هیچ اشاره‌ای به آخرین نزاع نکرده بود. نوشته بود که با اشتیاق در انتظار بازگشتم است و امیدوار است تعطیلات را در کنارش باشم. نوشته بود: «وقتی محبوب آدم با زندگی اجتماعی ازدواج کرده باشد. باید آموخت که به کم قانع شد.» نمی‌توانستم تصور کنم که اد به کم قانع باشد. اما می‌دانستم می‌خواهد مرا خوشحال کند. من عاشق اد بودم و می‌خواستمش. اما مصمم بودم که به کارم ادامه بدهم. به هر حال دلم به شدت برای اد و جذابیتش که هنوز بر من تأثیر می‌گذاشت. تنگ شده بود. برایش تلگراف زدم که برای دیدار خواهرم هلنا به راچستر می‌روم و هفتهٔ بعد در خانه خواهم بود.

پس از آزادی‌ام از زندان در ۱۸۹۴ ، فقط یک بار، برای مدتی کوتاه به راچستر رفته بودم. در زندگی‌ام آن قدر ماجرا رخ داده بود که انگار قرن‌ها گذشته بود. زندگی خواهر محبوبم هلنا هم دستخوش تغییرات زیادی شده بود. هوکشتاین و خانواده‌اش در خانه کوچک و راحت‌تری با باغچه‌ای در پشت خانه زندگی می‌کردند. نمایندگی فروش بلیط کشتی بخار درآمد کمی داشت. اما وضع زندگی‌شان را بهتر کرده بود. هنوز هم بار اصلی بر دوش هلنا بود. فرزندانش و کار و کسبشان به وجود او نیاز داشتند. بیشتر مشتری‌هایشان لیتوانیایی و دهقانان لتیش بودند که طاقت‌فرساترین کار ها را در ایالت متحده انجام می‌دادند. مزد آنها ناچیز بود. با این همه ترتیبی می‌دادند که برای خانوادهٔ خود پول بفرستند و آنها را به آمریکا بیاورند. فقّر شدید و کار پرزحمت. خرفت و شکاکشان کرده بود و به همین دلیل معامله با آنها صبوری و کاردانی بسیار می‌خواست. شوهرخواهرم یاکوب که معمولاً خوددار و آرام بود. اغلب وقتی با چنین خرفت‌هایی مواجه می‌شد از کوره درمی‌رفت و اگر برای هلنا نبود. بیشتر مشتری‌ها به سراغ تاجری بهتر از یاکوب هوکشتاین ادیب می‌رفتند. هلنا می‌دانست که چه‌طور امواج متلاطم را آرام کند. به این مزدوران احساس همدردی داشت و ویژگی‌های روانی‌شان را درک می‌کرد. کارهایی بیش از فروش بلیط و فرستادن پول برایشان انجام می‌داد. به زندگی خشک و بی‌حاصل آنها وارد می‌شد. برای خانواده‌هایشان نامه می‌نوشت و کمک می‌کرد تا مشکلات زیادی را از سر راه بردارند. فقط آنها نبودند که برای آرامش یافتن و کمک گرفتن به سراغ هلنا می‌آمدند. تقریباً همه همسایگان مشکلاتشان را با او در میان می‌گذاشتند. خواهر گرانبهایم گوش شنوایی برای قصهٔ غصه‌های همه داشت. اما خودش شکوه نمی‌کرد. هرگز برای امیدهای برباد رفته, رؤیاها و آرزوهای دوران جوانی‌اش غبطه نمی‌خورد. به خوبی درک می‌کردم که چه نیرویی در این آدم نازنین تباه شده است. روح بزرگی داشت که در فضایی بیش از حد تنگ افسرده شده بود.

در اولین روز ورودم به راچستر، فرصتی برای گفتگو با هلنا پیدا نکردم. همان شب. بعد از خوابیدن کودکان و بسته شدن دفتر توانستیم صحبت کنیم. دربارهٔ زندگی من کنجکاوی نمی‌کرد. هر چه را به او می‌گفتم با تفاهم و از سر مهر می‌پذیرفت. خود او بیشتر دربارهٔ فرزندانش, لنا و زندگی سخت پدر و مادرمان حرف می‌زد. خوب می‌دانستم برای چه دایم درباره مشکلات پدرمان حرف می‌زند. می‌خواست مرا به او نزدیک‌تر کند تا تفاهم بیشتری با او داشته باشم. از دشمنی متقابل ما که در من به نفرت تبدیل شده بود رنج می‌برد. از پیغامی که سه سال پیش وقتی خبرم کرد که پدر در آستانه مرگ است برایش فرستاده بودم. به وحشت افتاده بود. در آن وقت پدر عمل جراحی خطرناک گلو را از سر گذرانده بود و هلنا مرا برای دیدنش خبر کرد. در پاسخ برایش تلگراف زدم: «او باید مدت‌ها پیش مرده باشد.» از آن به بعد بارها کوشید نظر مرا نسبت به مردی که خشونتش دوران کودکی همه ما را خراب کرده بود تغییر بدهد.

خاطره گذشته غم‌انگیز ما هلنا را ملایم‌تر و مهربان‌تر کرده بود. این روح زیبای او و رشد و تکامل خود من بود که آرام‌آرام از احساس تلخی که نسبت به پدرم داشتم رهایم کرد. درک کردم که این نه بی‌رحمی, بلکه جهل است که والدین را به رفتارهای وحشتناک با فرزندان بیچاره‌شان وامی‌دارد. در دیدار کوتاهم از راچستر در ۱۸۹۴ پدرم را بعد از پنج سال دیدم. هنوز از او بیزار بودم اما دیگر کینه‌ای در میان نبود. پدرم درهم شکسته بود. از آن آدم قوی و پرتحرک جز سایه‌ای نمانده بود. حال و روزش روز به روز بدتر می‌شد. ده ساعت کار درکارگاه نساجی, جسم تحلیل رفته‌اش را نابود می‌کرد. با سرزنش‌ها و خواری‌هایی که به ناچار تحمل می‌کرد ویران‌تر می‌شد. او تنها یهودی تقریباً پنجاه سال خارجی بود که با زبان آن دیار آشنا نبود. بیشتر جوانانی که با او کار می‌کردند از خانواده‌های خارجی بودند و بدترین خصیصه‌های آمریکایی را بدون خصیصه‌های خوب آن گرفته بودند. بی‌رحم و خشن و بی‌احساس بودند. در شوخی‌ها و حقه‌هایی که بر سر «جهود» می‌ آوردند کامیاب می‌شدند. بارها پدر را چنان آزار داده و ترسانده بودند که غش کرده بود. او را به خانه می‌رساندند تا روز بعد با پای خود به انجا برگردد. شغلی را که ده دلار در هفته درآمد داشت نمی‌توانست از دست بدهد.

بیماری و فرسودگی پدرم واپسین نشانه‌های کدورتم را نسبت به او از میان برد. کم‌کم می‌توانستم او را یکی از اعضای تودهٔ استثمار شده و به بردگی برده شده ببینم که برای آنها زندگی و فعالیت می‌کردم.

هلنا هميشه استدلال می‌کرد که خشونت پدر در دوران جوانی‌اش از نیروی استثنایی او که در شهر کوچکی چون پوپلن امکان بروز پیدا نمی‌کرد. سرچشمه گرفته است. می‌گفت که پدر برای خود و خانواده‌اش آرزوهای بزرگ در دل می‌پروراند و رؤیای شهری بزرگ و کارهای بزرگ را در سر داشت. اما در آن شهر دهقانان درآمد ناچیزی داشتند و بیشتر یهودیان که عملاً هر کاری برایشان ممنوع بود. می‌بایست از قبّل کار دهقانان زندگی کنند. پدر برای اين‌طور حقه‌بازی‌ها بیش از حد راست کردار بود و غرور او به دلیل توهین‌های دائم مسئولان رسمی که ناچار بود با آنها سر وکار داشته باشد می‌شکست. ناکامی در زندگی. فقدان فضای مناسب برای به کار انداختن توانایی‌هایش در کاری ارزشمند. عصبانی و تندخو و بدرفتارش کرده بود.

سال‌ها رابطه تنگاتنگ با توده‌ها و قربانیان اجتماع در زندان و خارج آن و مطالعه گسترده. تأثیر غیرانسانی نیروی به بیراهه رفته را به من نشان داده بود. چه بسا آدم‌هایی را دیده بودم که زندگی را با آرزوها و امیدهایی که محیط سرشار از عداوت خنثی می‌کرد، آغاز کرده بودند. اغلب کینه‌جو و بی‌رحم می‌شدند. درکی که من از راه مبارزه به دست آوردم. در خواهرم. از طبیعت بسیار حساس و قوهٔ درک فوق‌العاده‌اش مایه گرفته بود. او بی آن که چیز زیادی از زندگی بداند خردمند بود. در این دیدار اوقات زیادی را در کنار خواهرم لنا و خانواده‌اش گذراندم. او چهار فرزند داشت و پنجمین فرزندش در راه بود. از زایمان‌های پیاپی و مبارزه برای تأمین معاش فرسوده شده بود. تنها شادی لنا کودکانش بودند. درخشان‌ترین انها استلای کوچک. زمانی خورشید تابناک زندگی‌ام در راچستر تیره و تار بود. حالا او ده سال داشت. بسیار باهوش و فوق‌العاده حساس بود و سری پر از اوهام اغراق‌آمیز دربارهٔ خاله اِمایش داشت. بعد از آخرین دیدارمان نامه‌نگاری با مرا اغاز کرد و آرزوهای روح جوانش را به نحو اغراق‌آمیز و جالب توجهی بیرون می‌ریخت. سختگیری پدرش و این که خواهر کوچک‌ترش را به او ترجیح می‌داد غصه‌های بزرگ و واقعی استلای حساس بودند. از این که ناچار بود با خواهرش در یک رختخواب بخوابد احساس بدبختی می‌کرد. خانوادهٔ او تحمل چنین «هوس»هایی را نداشتند. به‌علاوه فقیرتر از آن بودند که بتوانند تختخواب دیگری بخرند. اما من به خوبی استلا را درک می‌کردم. غم او. همان غمی بود که من هم در سن او از آن رنج برده بودم. از این که این کوچولو هلنا را در کنار داشت و می‌توانست مشکلاتش را با او در میان بگذارد و از این که به من اعتماد داشت خوشحال بودم. استلا وقتی که فقط هفت سال داشت برایم نوشت: «من از کسانی که با خاله اِمای من بد رفتار می‌کنند متنفرم. وقتی بزرگ شدم برای او می‌جنگم.»

برادرم یگور هم بود. تا چهارده سالگی مثل اغلب پسرهای آمریکایی گستاخ و وحشی بود. عاشق هلنا بود چون هلنا کاملاً سرسپرده‌اش بود. ظاهراً من تأثیر چندانی در ذهن او نگذاشته بودم. صرفاً خواهری بودم مثل لنا و این هم چندان مهم نبود. اما در دیدارم از راچستر در ۱۸۹۴ به نظر می‌رسید احساسات عمیق‌تری را در او برانگیخته‌ام. از آن به بعد او هم مثل استلا به من دلبسته شد. شاید به اين دلیل که من پدر را واداشتم او را مجبور به مدرسه رفتن نکند. یگور در مدرسه وضع خوبی داشت و همین پدر را امیدوار کرده بود که شاید کوچک‌ترین پسرش بتواند آرزوهای برباد رفته او را در مورد مرد علم شدن تحقق ببخشد. پسر بزرگ‌ترش هرمان ناامیدش کرده بود. او می‌توانست با دست‌هایش کارهای شگفتی انجام دهد. اما از مدرسه متنفر بود. و پدر سرانجام امید تحصیلکرده شدن هرمان را از دست داد. او را به یک کارگاه ماشین‌های محاسبه فرستاد و خیلی زود پسرک نشان داد که در آنجا با پیجیده‌ترین ماشین‌ها آسوده‌تر است تا با ساده‌ترین کتاب‌ها. او آدم تازه‌ای شد. جدی و ساعی. پدر نمی‌توانست بر احساس یأسش غلبه کند. اما امید تا جاودان جوانه می‌زند. چون یگور در مدرسه موفق بود. پدر بار دیگر به فکر دیپلم کالج افتاد. اما نقشه‌هایش باز هم نقش بر آب شدند. دیدار من از وخیم‌شدن وضع جلوگیری کرد. استدلال‌های من به حمایت از «بچه‌ها» به مراتب از آنچه که زمانی برای خود می‌خواستم تأثیر بیشتری داشت. یگور را برای کار به همان کارگاه هرمان فرستادند. بعد از آن پسرک تغییری اساسی کرد. شيفتهٔ درس خواندن شد. افسون زندگی کارگری و سبد غذای آن که به شدت تحسین می‌کرد. باطل شد. خشونت و سر و صدای کارگاه کلافه‌اش کرد. خواندن و آموختن آرزویش شد. فلاکت سرنوشت کارگران یگور را به من نزدیک‌تر کرد. برایم نوشت: «تو قهرمان منی. تو در زندان بوده‌ای. با مردمی و از هدف‌های جوانان باخبری.» نوشته بود که من بیداری او را درک می‌کنم و فقط به من امید دارد؛ چون تنها کسی هستم که می‌توانم پدر را ترغیب کنم که اجازه دهد به نیویورک برود. می‌خواست درس بخواند. اما عجیب آن که پدر به جای خوشحال شدن مخالفت کرده بود. گفته بود که اعتقادش را به «پسرک دمدمی مزاج» از دست داده است. به علاوه دستمزدی که یگور می‌گرفت حالا که او داشت از کارافتاده می‌شد برای خانواده ضروری بود. روزهای پیاپی التماس و درخواست و پيشنهاد این که یگور را به خانه‌ام در نیویورک ببرم کارساز شد و پدر پذیرفت. یگور آرزویی داشت و می‌دید که آرزویش تحقق پیدا می‌کند. بنابراین برای هميشه سرسپرده من شد. آخرین دیدارم از راچستر, اولین دیدارٍ به دور از کدورتم با خانواده بود. با گرمی و محبت پذیرفته شدن از طرف کسانی که هميشه با من بیگانه بودند. تجربه شگفت‌انگیزی بود. خواهر عزیزم هلنا و دو نوجوانی که به من نیاز داشتند کمک کردند رابطه نزدیک‌تری با پدر و مادرم داشته باشم.

در راه بازگشت به نیویورک بیشتر درباره گفتگوهای دائم با اد درباره تحصیل در رشته پزشکی فکر کردم. در کونیکسبرگ که بودم این آرزویم بود و تحصیل در وین دوباره این آرزو را بیدار کرده بود. اد با شور و شوق از این فکر استقبال کرده و به من اطمینان داده بود که به‌زودی می‌تواند هزینهٔ تحصیلم در کالج را بپردازد. اما برنامه‌ام در مورد آمدن یگور به نیویورک و کمک به او. تحقق آرزویم برای پزشک شدن را به تاخیر می‌انداخت. وانگهی از این که احتمالا اد از آمدن برادرم به خانه ما و این گرفتاری تازه عصبانی و ناخرسند شود. می‌ترسیدم. نمی‌توانستم او را سربار اد بکنم.

حال اد عالی و روحیه‌اش خوب بود. آپارتمان کوچک ما مثل هميشه که محبوبم در هنگام بازگشت من آن را می‌آراست. سرورانگیز بود. اد نه تنها اعتراضی به آمدن یگور نکرد از آن استقبال کرد. گفت که با بودن برادرم در خانه. در غیبت من دیگر چندان احساس تنهایی نمی‌کند. اما با نگرانی پرسید که آیا یگور پرحرف است يا نه؟ خود او می‌توانست ساعت‌ها بدون ادای کلمه‌ای بنشیند و وقتی گفتم بگور پسری خوددار و ساعی است کاملاً آسوده‌خاطر شد. دربارهٔ تحصیل در رشتهٔ پزشکی هم اد مطمئن بود که به‌زودی می‌توانم نقشه‌ام را اجرا کنم. با سر و رویی جدی اطمینان داد که «در راه کسب ثروت» گام گذاشته است. شریک او نوع بدیعی از آلبوم را تکمیل کرده که مسلماً موفقیت بزرگی خواهد داشت. با شادی گفت: «ما به عنوان سومین شریک به تو نیاز داریم. می‌توانی این اختراع جدید را در سفر بعدی همراه ببری.» و مثل نخستین روزهای زندگی‌مان. در تخیّلاتش دربارهٔ این که وقتی ثروتمند شود برای من چه خواهد کرد. غوطه‌ور شد.

یگور در سال نو به نیویورک آمد. اد از همان اول از او خوشش آمد و برادرم هم خیلی زود شيفتهٔ محبوب من شد. به‌زودی باید به سفر می‌رفتم و این که «دو کودک من» در نبودم همدم هم می‌بودند آرامش زیادی می‌بخشید.

فصل هفدهم

با یک دوجین سخنرانیِ به دقت تهیه شده. و با نمونه‌ای از اختراع شرکت اد، امیدوار به جلب مردم به آرمانمان و گرفتن سفارش برای آلبوم جدید راهی سفر شدم. درصدی از فروش اختراع جدید. هزينه سفرم را تأمین و مرا از کمک‌های رفقا بی‌نیاز می‌کرد.

چارلز شیلینگ، آنارشیست فیلادلفیایی که در سفر قبلی‌ام به آن شهر با او آشنا شده بودم. مقدمات برگزاری جلسات را تدارک دیده و از من دعوت کرده بود به خانه او بروم. او و خانم شیلینگ میزبانانی دلپذیر و چارلز سازماندهی بسیار ورزیده بود. در شش جلسه بزرگ درباره «زن نوین» «نادرستی تسلیم به شرارت» «مبانی اخلاق». «آزادی»» «صدقه»» «میهن‌پرستی» سخن گفتم. سخنرانی به زبان انگلیسی هنوز تا اندازه‌ای برایم دشوار بود. اما پرسش‌ها که آغاز می‌شد احساس آسودگی می‌کردم. هر چه بیشتر با اعتراض رویارو می‌شدم. بیشتر خودم را در جایگاه طبیعی‌ام می‌يافتم و به اعتراض‌های گزنده‌تر پاسخ می‌دادم. پس از ده روز فعالیت پیاپی و بهره‌گرفتن از رفاقت گرم خانواده شیلینگ و دوستان جدید دیگر روانه پیتسبرگ شدم.

کارل. هنری، هری گوردون و اما لی، چهارده سخنرانی در شهر فولاد و شهرهای مجاور آن. به جز جایی که بیش از همه می‌خواستم به آنجا بروم. یعنی هومستد، برایم ترتیب داده بودند. در آنجا هیچ سالنی نمی‌شد گرفت. مثل هميشه ابتدا به زیارت زندان غربی رفتم, البته، با اما لی. کنار دیوار قدم می‌زديم و او می‌دید که گاهی دستم را بر دیوار خشن می‌کشم. اگر افکار و احساسات می‌توانستند رخنه کنند. شور من هم می‌بایست در ساختمان خاکستری نفوذ می‌کرد و به ساشا می‌رسید. پنج سال از زندانی‌شدن ساشا می‌گذشت. رئیس زندان و زندانبانان منتهای کوشش را برای درهم شکستن روحیه‌اش به کار بردند. اما از توان پایداری‌اش بی‌خبر بودند. او مرعوب نشده بود. با همه وجود به این تصمیم که به زندگی و آزادی برگردد دلبسته بود. در این راه بسیاری از دوستان از او پشتیبانی می‌کردند. هری کلی. خانوادهٔ گوردون. نالد و باوئر از همه فداکارتر بودند. ماه‌ها بود که در رابطه با درخواست جدید عفو تلاش می‌کردند. کوشش‌های آنها در نوامبر ۱۸۹۷ آغاز شد و از حمایت قشرهای مختلف مردم برخوردار شد. با کمک هری کلی که برای جلب حمایت سازمان‌های کارگری به نفع ساشا کار می‌کرد. قطعنامه‌های محکمی به نفع آزادی او در اتحاديه کارگران متحد پنسیلوانیای غربی تصویب شد. فدراسیون کارگری آمریکا در کنوانسیون خود در سین‌سیناتی, اتحاديه بین‌المللی نانوایان و اتحاديه مرکزی بوستون و بسیاری دیگر از هیأت‌های کارگری در سراسر امریکا به اقدامات موّنری در این زمینه دست زدند. دو نفر از بهترین وکلای بیتسبرگ استخدام شدند و پول لازم جمع شده بود. علاقهٔ زیادی به ساشا و سرنوشت او ابراز می‌شد. دوستانمان از نتیجه کار خود مطمئن بودند. من کمی مشکوک بودم. اما در همان حال که کنار دیوار زندان که مرا از پسر شجاعمان جدا می‌کرد قدم می‌زدم. بیهوده امید داشتم که شاید اشتباه کرده باشم.

سخنرانی‌های پیاپی و دیدن عده زیادی از مردم بسیار سخت بود. چند حمله عصبی در پی آمد که ضعیفم کرد و نیرویم را تحلیل برد. با این همه نمی‌توانستم آرام بگیرم. به هر لحظه‌ای که مرا از کارم جدا می‌کرد غبطه می‌خوردم, به خصوص به دلیل آن که دلبستگی عمومی به عقاید ما رو به گسترش می‌نمود. بعضی از روزنامه‌ها برخلاف سنت معمولشان گزارش‌های نسبتاً خوبی درباره جلساتم انتشار دادند. حتی روزنامه پیتسبرگ لیدر یک صفحه کامل در این باره چاپ کرد و عملاً مطالب دوستانه‌ای دربارهٔ من نوشت. از جمله نوشته بود: «خانم گلدمن به تصویر موجود شروری که از او ترسیم شده شباهتی ندارد. از ظاهرش نمی‌توان دریافت که بمبی زیر لباسش حمل کند يا بتواند آن چنان که می‌گویند سخنان فتنه‌انگیز بگوید. برعکس بفهمی نفهمی جذاب است. همچنان که سخن می‌گوید. چهره‌اش از پرتو شور و شوق هوشمندانه روشن می‌شود. درواقع اگر از بیگانه‌ای بپرسند که او کیست. بود و نه درصد احتمال دارد بگویند آموزگار دبستان يا زنی است که ذهنش در مسیرهای پیشرو به کار افتاده است.»

بی‌تردید نویسنده تصور می‌کرد که با گفتن اینکه شبیه آموزگاری هستم به من خوشامد می‌گوید. مسلماً نیتش خیر بوده, اما غرورم جریحه‌دار شده بود. به‌نظرم نمی‌رسید تا این اندازه خشک باشم.

در کلیولند سه بار سخنرانی کردم. گزارش‌های روزنامه‌ها سرگرم‌کننده بودند. یکی از آنها به سادگی نوشت: «اما گلدمن دیوانه» و «آیین او یاوه‌گویی‌هایی دیوانه‌وار است.» روزنامه دیگری دربارهٔ «رفتار خوب من که بیشتر به خانمی محترم شباهت دارد تا بمب‌انداز» نوشته بود.

چنان به طرف دیترویت رفتم که انگار به آغوش دوستی عزیز و قدیمی باز می‌گشتم. از ایستگاه راه‌اهن یکراست به خانه روبرت رایتسل رفتم. حال و روزش بدتر شده بود. اما شوق او به زندگی خاموشی‌پذیر نبود. شوالیه‌ام را پریده‌رنگ‌تر و نزارتر از گذشته یافتم. درد و رنج پس از آخرین ملاقاتمان چهره‌اش را پر از چین و چروک کرده بود. اما مشخصه بارز خود. یعنی هوش و شوخ‌طبعی را از دست نداده بود. دیدارش, غم و شادي توآمان بود. اجازه نمی‌داد که غمگین باشم. داستان‌هایی می‌گفت که به لطف استعداد فوق‌العاده‌اش برای لطیفه گویی آدم را از خنده روده بر می‌کرد. به خصوص تجربه‌هایش وقتی که در جامه روحانی کلیسای اصلاح‌طلب مستقل آلمانی بود - مقامی که روبرت. نخستین بار که به آمریکا آمد برعهده داشت - خنده‌دار بودند. می‌گفت که یک بار از او خواستند در بالتیمور وعظ کند. شب پیش از آن را با حمعی از دوستان شادمانه گذرانده و با آنها در معبد شراب عبادت کرده و تا دمدمه‌های صبح آواز خوانده بود. بوی بهار در هوا موج می‌زد. روی درخت‌ها پرنده‌ها با شور تمام برای جفتشان ترانه می‌خواندند. طبیعت یکپارچه از شهوت‌رانی بی‌پرده به لرزه درآمده بود. بنابراین وقتی به روزی که برمی‌آمد گام نهاد. روح ماجراجویی در او شکفته بود. چند ساعت بعد او را با پاهای گشاده, سوار بر بشکهٔ آبجو. برهنه برهنه. در حالی که به صدای بلند آوازهای عاشقانه می‌خواند. در استان خانه زنی که دلش را ربوده بود یافتند. دریغا که او دختر زیبای عضوی برجسته از همان کلیسای مستقل بود که روحانی جوان را برای وعظ دعوت کرده بود. در آن روز هیچ مراسم مذهبی به زبان آلمانی در بالتیمور برگزار نشد.

ساعت‌هایی که با شوالیه‌ام گذراندم فراموش‌ناشدنی بودند. آفتاب درونش مرا به مدار خود می‌کشاند و به جدایی بی‌رغبت می‌کرد. آرزو داشتم می‌توانستم از جوانی و نیرویم در تن بیمارش بدمم.

پس از دیترویت. سین‌سیناتی کسالت‌بار و نومیدکننده بود. نامه گلایه‌آمیز اد وضع را بدتر کرد. نوشته بود که غیبت دور و درازم را نمی‌تواند تحمل کند و هزاران بار بهتر است که جدا شویم و بدون من زندگی کند تا آن که مرا هراز گاهی ببیند. به این نامه پاسخ دادم. اد را از عشق و رزوی خودم برای زندگی با او مطمئن کردم. اما تکرار کردم که به قید و بند و قفس تن نمی‌دهم و در چنین شرایطی ناچارم از زندگی مشترکمان به کلی چشم بپوشم. نوشتم که باارزش‌ترین چیز برای من آزادی است. آزادی برای انجام کارم و برای عشق ورزیدن به طیب خاطر، نه از روی وظیفه يا دستور. نمی‌توانم تسلیم چنین درخواست‌هایی شوم و ترجیح می‌دهم به راه آوارگان خانه‌به‌دوش بروم و حتی بی عشق سر کنم.

سنت‌لوئیس هم مثل سین‌سیناتی کسالت‌بار بود. اما روز آخر پلیس به دادمان رسید. آنها در گرما گرم سخنرانی‌ام به سالن ریختند و همه را بیرون راندند. به هر تقدیر این فکر تا اندازه‌ای تسلی‌بخش بود که نقل قول‌های بلندبالا از سخنرانی‌هایم در روزنامه‌ها موجب شد سخنانم به گوش عدهٔ بیشتری از مردم که سالن سخنرانی می‌توانست در خود جای دهد رسید. به علاوه اعمال مسئولان در میان آمریکایی‌هایی که هنوز به آزادی بیان اعتقاد داشتند. دوستان بسیاری برایم فراهم می‌کرد.

شیکاگو. شهر جمعهٔ سیاه ما که سبب تولد دوباره‌ام شده بود. بعد از پیتسبرگ بیش از همه شهرها برایم شوم و ناراحت‌کننده بود. اما حالا مثل گذشته که هنوز از حوادث ۱۸۸۷ خشمگین بودم و اعتراض‌های هواداران موست برضد من کورکورانه و گزنده بود. احساس بی‌پناهی نمی‌کردم. زندانی شدن و فعالیت‌های بعدی‌ام برایم دوستانی دست و پا کرده و جریان را به سود من تغییر داده بود. حالا از حمایت اتحادیه‌های گوناگون کارگری که کوشش‌های پویکرت برایم تأُمین کرده بود برخوردار بودم. او از ۱۸۹۳ در شیکاگو زندگی می‌کرد و در آنجا گرم تبلیغ بود. من از مهمان‌نوازی دلپذیر اپل دوست آنارشیست سرشناسی که با همسر خوشرو و فرزندانش, خانهٔ خود را به مکانی خوشایند برای دید و بازدید بدل کرده بود، برخوردار شدم. کار گروه فری سوسایتی در شیکاگو فوق‌العاده بود. آنها پانزده سخنرانی برایم ترتیب داده بودند.

جلسه‌ها به روال معمول برگزار شدند و حادثهٔ خاصی رخ نداد. اما چند واقعه به اقامتم در شهر اهمیت ویژه‌ای بخشیدند و به عوامل مهمی در زندگی‌ام تبدیل شدند. از جمله آشنایی‌ام با موسی هارمن. یوجین دبز و کشف دوبارهٔ ماکس باگینسکی, رفیق جوانی از آلمان.

در روزهای هیجان‌انگیز اوت ۱۸۹۳ در فیلادلفیا، وقتی که پلیس در پی من بود. دو مرد جوان به دیدنم آمدند. یکی از آنها دوست قدیمی‌ام جان کسل بود و دیگری ماکس باگینسکی. به خصوص از دیدار ماکس شادمان شده بودم. او یکی از شورشیان جوانی بود که نقش بسیار مهمی در جنبش انقلابی آلمان بازی کرده بود. میانه‌قد بود و قیافه‌ای روحانی داشت. چنان لاغر بود که انگار همین حالا از بستر بيماری طولانی برخاسته است. موی طلایی‌اش به‌رغم کوشش شانه. راست ایستاده و چشمان باهوشش از پس شيشه عینک زمختی که بر چشم داشت ریز می‌نمود. مشخصهٔ بارزش پیشانی بسیار بلند و صورت گردی بود که مثل اسمش کاملاً اسلاو به نظر می‌آمد. کوشیدم او را به گفتگو وادارم اما افسرده و بی‌میل می‌نمود. شاید از زخم بزرگ گردنش ناراحت بود. بعدها ماکس را ندیدم مگر هنگام آزادی‌ام از زندان و آن هم کاملاً تصادفی. بعد شنیدم که به شیکاگو رفته است تا سردبیری نشريه آربایتر تسایتونگ راکه قبلاً آگست اشپیس سردبیر آن بود. برعهده بگیرد.

در دیدارهای قبلی از شیکاگو برای دیدن باگینسکی به دفتر روزنامه نرفته بودم. می‌دانستم هوادار سرسخت موست است و من از هواداران او بیش از آن آزار دیده بودم که رغبتی به دیدنشان داشته باشم. درج اطلاعیه‌ای دوستانه درباره جلسات سخنرانیم در آربایتر تسایتونگ و اشتیاق وصف‌ناشدنی برای دیدار دوبارهٔ ماکس, موجب شد در بدو ورودم به شهر به جستجویش بروم.

دفتر آربایتر تسایتونگ که به دلیل حوادث شیکاگو شهرت داشت در خیابان کلارک بود. اتاق متوسطی که با توری آهنی به دو بخش تَقسیم شده بود. در پس توری مردی نشسته بود و می‌نوشت. از زخم گردنش تشخیص دادم که ماکس باگینسکی است. با شنیدن صدایم فوراً از جا برخاست. در توری را باز کرد و با نشاط گفت: «خوب اِمای عزیز, سرانجام به اینجا آمدی» در آغوشم کشید. استقبال او چنان غیرمنتظره و گرم بود که بی‌درنگ برداشتم از او به عنوان پیرو چشم و گوش بستهٔ موست از میان رفت. خواست که لحظه‌ای بمانم تا آخرین پاراگراف مقاله‌ای را که می‌نویسد تمام کند. بعد با شادی ندا داد: «تمام شد از این قفس برویم بیرون. برای نأهار می‌رویم رستوران روبان آبی.»

ظهر گذشته بود که به آنجا رسیدیم. تا ساعت پنج عصر هنوز همان جا بودیم. مرد جوانِ خاموش و افسردهٔ دیدار کوتاهم از فیلادلفیا، حالا بسیار سرزنده و خوش‌بیان. گاهی سخت جدی و گاهی مثل پسرکی بانشاط بود. دربارهٔ جنبش و موست و ساشا حرف زدیم. نه تنها متعصب و تنگ‌نظر نبود. بلکه همدردی و قدرت درکی به مراتب بیشتر از بهترین آنارشیست‌های آلمانی که تا آن وقت دیده بودم داشت. می‌گفت که موست را به دلیل مبارزه‌ای قهرمانانه و رنج و آزاری که تحمل کرده تحسین می‌کند. با این حال نظر موست نسبت به ساشا، بر او و همکارانش در گروه یونگن در آلمان تأثیر بسیار بدی گذاشته بود. ماکس خاطرم را آسوده کرد که آنها همه از ساشا پشتیبانی کرده‌اند و هنوز نیز پشتیبانی می‌کنند؛ اما گفت که خودش از وقت آمدن به آمریکا بدبختی موست را در سرزمین بیگانه‌ای که نمی‌تواند در آن ريشه بگیرد. بهتر درک می‌کند. او در ایالات متحده جدا از محیط خود. بدون انگیزه و هیجانی که از درون زندگی و مبارزهٔ توده‌ها برمی‌خیزد زندگی کرده و البته از حمایت درخور توجه آلمانی‌ها در کشور برخوردار بوده است. اما تنها مردم خود کشور می‌توانند تغییرات اساسی ایجاد کنند. به نظر او وضعیت درماندهٔ موست در آمریکا و ضعف جنبش آنارشیستی محلی. سبب موضع‌گیری او علیه تبلیغ از راه اقدام فردی و درنتیجه علیه ساشا شده است.

نمی‌توانستم توضیح ماکس را درباره خیانت موست به آنچه سال‌ها تبلیغ کرده بود بپذیرم. اما کوشش بلندنظرانه‌اش برای تحلیل علل پیدایش این تغییرات در موست. شخصیت خودش را بر من نمایان کرد. هیچ چیز حقیرانه. هیچ اثری از بغض و کینه يا میل به خرده‌گیری, هیچ نشانی از تعصب در او دیده نمی‌شد. آدمی بزرگ بود. در حضور او انگار در هوای پاک کشتزارهای سرسبز تنفس می‌کردم.

لذت همنشینی ماکس با دریافت این که او هم نیچه و ایبسن و هاپتمان را تحسین می‌کند و این که بسیاری دیگر را می‌شناسد که حتی نامشان را نشنیده‌ام دوچندان شد. او گرهارت هایتمان را شخصاً می‌شناخت و در سفر به مناطق زندگی بافندگان سیلزی همراهی‌اش کرده بود. در آن هنگام ماکس سردبیر روزنامه‌ای کارگری به نام پرولتر در کوهستان اویلن بود. منطقه‌ای که دست‌مايه لازم برای دو اثر اجتماعی قوی نمایشنامه‌نویس - یعنی نساجان و هانله را فراهم کرده بود. فقر هولناک و بدبختی بافندگان را تندخو و مظنون کرده بود. رغبتی نداشتند با جوانی که چهرهٔ ریاضت‌کشیده‌اش به کشیش‌ها می‌مانست و می‌کوشید از زندگی‌شان سر درآورد حرف بزنند. اما ماکس را می‌شناختند. ماکس از مردم و با آنها بود و به او اعتماد داشتند.

ماکس بعضی از تجارب خود را از سیر وگشت با گرهارت هاپتمان برایم نقل کرد. گفت که همه جا با بدبختی هولناک روبرو شدند. یک بار به بافندهٔ پیری در کلبه‌ای متروک برخوردند. زنی با کودکی پنهان در پارچه‌های کهنه روی نیمکتی دراز کشیده بود. بدن نحیف کودک پر از زخم بود. در خانه نه غذا بود و نه هیزم. تنگدستی هولناک از هر گوشه خانه سرک می‌کشيد. در جای دیگری, بیوه‌ای با نوه‌اش. دختری بسیار زیبا و سیزده ساله زندگی می‌کرد. آنها در یک اتاق با یک بافنده و همسرش همخانه بودند. هاپتمان در طول گفتگو با آنها سر دخترک را نوازش می‌کرد. ماکس افزود: «مسلماً دخترک الهام‌بخش هانله او شد. می‌دانم که چه قدر از دیدن آن گل نرم و نازک در محیط وحشت‌بار زندگی‌اش تحت تأثیر قرار گرفته بود.» بعد از آن تا مدت‌ها هایتمان به فرستادن هدیه برای دختر کوچک ادامه داد. می‌توانست با آن محرومان همدردی کند چون براساس تجربه شخصی خود می‌دانست که فقر یعنی چه وقت تحصیل در زوریخ اغلب گرسنه می‌ماند.

احساس کردم که در وجود ماکس همسنخ خود را یافته‌ام. آنچه را برایم بسیار باارزش بود احساس و درک می‌کرد. غنای فکر و شخصیت حساس او جاذبه‌ای مقاومت‌ناپذیر داشت. تشابه فکری ما خودانگیخته و کامل بود و بیان عاطفی خود را هم یافت. نمی‌توانستیم از هم جدا شویم. هر روز که می‌گذشت زیبایی و ژرفای وجودش برای من آشکارتر می‌شد. ذهن ماکس پخته‌تر از سنش بود. حال آن که جسمش به دنیای افسانه‌اي نجابت و ظرافت بی‌همتا تعلق داشت.

واقعهٔ بزرگ دیگر در شیکاگو دیدار با موسی هارمن. قهرمان دلیر مادری آزاد و آزادی اقتصادی و جنسی زنان بود. با خواندن لوسی‌فر نشريه هفتگی‌ای که منتشر می‌کرد. با نامش آشنا شده بودم. از آزاری که بر او رفته و زندانی شدنش به دست اخته‌شدگان اخلاقی آمریکا به رهبری آنتونی کومستاک خبر داشتم. من و ماکس برای دیدن هارمن به دفتر لوسی‌فر که خانهٔ او و دخترش لیلین هم بود. رفتیم.

تصور ذهنی از شخصیت‌های بزرگ. اغلب در ارتباط نزدیک با آنها نادرست از کار درمی‌آیند. اما در مورد هارمن این امر صادق نبود. من از جاذبه او تصور درستی نداشتم. حرکاتی استوار (به رغم لنگی پایش که در جنگ داخلی تیر خورده بود). سری برجسته با ریش و موهای سفید مواج. و چشم‌هایی جوان روی هم ظاهرش را به طرزی وصف‌ناشدنی جذاب کرده بود. هیچ چیز تلخ و نامطبوعی در او دیده نمی‌شد. درواقع سراپا لطف بود. ایمان فوق‌العاده‌اش به کشوری که ضربه‌های بسیار به او زده بود. در پرتو این ویژگی‌ها قابل درک بود. به من اطمینان داد که برایش غریبه نیستم. گفت که از رفتار پلیس با من خشمگین شده و حتی اعتراض کرده بود. با لبخندی دلپذیر افزود: «ما از جهات زیادی با هم رفیقیم.» آن شب را به بحثِ دربارهٔ مشکلات موثر بر موقعیت زنان و آزادی آنها گذرانديم. در این گفتگو من از برداشت مبتذل و خشن از سکس در آمریکا گفتم و ابراز تردید کردم که در آینده‌ای نزدیک این برداشت تغییر کند و اخلاق‌گرایی از این سرزمین رخت بربندد. هارمن تردیدی نداشت که چنین خواهد شد. گفت: «از وقتی کارم را اغاز کرده‌ام, دگرگونی‌های بزرگی را شاهد بوده‌ام و به همین دلیل به نظرم می‌رسد اکنون از انقلابی واقعی در وضعیت اقتصادی و جنسی زن در آمریکا چندان دور نیستیم. احساس ناب و نجیب دربارهٔ سکس و نقش حیاتی آن در زندگی انسانی باید توسعه پیدا کند.» توجهش را به قدرت فزاینده کومستاک‌گرایی جلب کردم و پرسیدم: «آن زنان و مردان بزرگی که بتوانند مانع این نیروی سرکوبگر شوند کجا هستند؟ به جز شما و چند نفر دیگر، آمریکایی‌ها از نظر اخلاقی سخت‌گیرترین مردم جهانند.» پاسخ داد: «نه کاملاً، انگلستان را از یاد نبرید که همین اواخر. کار بزرگ هولاک الیس دربارهٔ سکس را توقیف کردند.» او به آمریکا و مردان و زنانی که سال‌ها بود مبارزه می‌کردند و حتی از رسوایی و محکومیت به خاطر دفاع از «مادری آزاد» رنج برده بودند اعتقاد داشت.

در هنگام اقامت در شیکاگو. در کنوانسیونی کارگری که در شهر برگزار می‌شد شرکت کردم و در آنجا با افراد مهم گروه‌های اتحادیه‌ای و انقلابی و در میان آنها خانم لوسی پارسنز. بیوهٔ آلبرت پارسنز که نقش فعالی در برگزاری کنوانسیون داشت آشنا شدم. مهم‌ترین شخصیت کنوانسیون یوجین دبز بود. او با قد بلند و اندامی لاغر نه تنها از نظر جسمی, از جهات دیگر هم یک سر وگردن از رفقایش بالاتر بود. اما آنچه بیش از همه بر من تأثیر گذاشت بی‌خبری ساده‌دلانه‌اش از دسیسه‌هایی بود که دور و برش می‌گذشت. بعضی از نمایندگان, یعنی سوسیالیست‌های غیرسیاسی از من خواستند صحبت کنم. و رئیس جلسه را واداشتند نام مرا وارد فهرست کند. سوسیال دموکرات‌های سیاستمدار با حیله گری آشکار توانستند مانع از سخنرانی‌ام شوند. در پایان جلسه دبز نزدم امد و توضیح داد که سوءتفاهم تاسف‌باری رخ داده است و او و رفقایش ترتیبی خواهند داد که همان شب برای نمایندگان سخنرانی کنم.

در آن شب نه دبز و نه اعضای کمیته در جلسه حاضر نشدند. فقط نمایندگانی که از من دعوت کرده بودند و رفقای خودمان حاضر بودند. تقریباً نزدیک پایان جلسه دبز نفس‌نفس‌زنان رسید. گفت تلاش کرده خود را از جلسات گوناگون خلاص کند تا بتواند سخنرانی‌ام را بشنود. اما گرفتار شده است و بعد پرسید که آیا او را می‌بخشم و حاضرم فردای آن روز ناهار با او باشم يا نه؟ این احساس را داشتم که ممکن است او هم شریک توطئهٔ حقیرانه برای خاموش‌کردن من باشد. با اين حال نمی‌توانستم رفتار صادقانه و بی‌ریای او را با آن اعمال پست مربوط کنم. دعوتش را پذیرفتم. بعد از گذراندن ساعاتی با او متقاعد شدم که دبز به هیچ‌وجه درخور سرزنش نیست و به رغم آنچه سیاستمداران حزبش انجام می‌دادند. خود او شایسته و بزرگ‌منش است. اعتقادش به مردم بی‌ریا و دیدش از سوسیالیسم با ماشین دولتی که در مانیفست کمونیست مارکس تصویر شده بود به کلی تفاوت داشت. وقت شنیدن سخنانش نتوانستم از این اظهارنظر خودداری کنم: «عجب آقای دبز. شما که آنارشیست هستید!» او گفتهٔ مرا تصحیح کرد: «آقا نه. رفیق, مرا رفیق خطاب نمی‌کنید؟» بعد دستم را به گرمی گرفت و به من اطمینان داد که خود را به آنارشيست‌ها بسیار نزدیک احساس می‌کند. آنارشیسم هدفی است که باید در راه آن تلاش کنیم و سوسیالیست‌ها همه باید آنارشیست باشند. گفت که سوسیالیسم برای او تنها سکوی پرشی برای هدف نهایی یعنی آنارشیسم است. گفت: «کروپوتکین را می‌شناسم. او را دوست دارم و تحسین می‌کنم. به رفقایی که در والدهایم خفته‌اند و به رزمنگان برجسته جنبش شما احترام می‌گذارم. ببینید. پس رفیق شما و همرزمتانم.» یادآوری کردم که با افزایش قدرت دولت که هدف سوسیالیست‌هاست نمی‌توان امیدی به رسیدن به آزادی داشت و بر این نکته اصرار کردم که عمل سیاسی ناقوس مرگ مبارزهٔ اقتصادی است. دبز جدل نکرد. موافق بود که روحيه انقلابی باید به رغم اهداف سیاسی زنده نگاه داشته شود. اما فکر می‌کرد که این اهداف، وسایل لازم و عملی برای نزدیک‌شدن به توده‌ها هستند.

ما مثل دوستانی صمیمی از هم جدا شدیم. دبز چنان جذاب و خوش‌مشرب بود که آدم نمی‌توانست به فقدان تفکر روشن سیاسی که سبب می‌شد در یک زمان به سوی دو قطب متضاد کشیده شود توجهی کند.

فردای آن روز با مایکل شواب. یکی از قربانیان حوادث شیکاگو که فرماندار التگلد عفوش کرده بود آشنا شدم. شش سال حبس در زندان سلامتی‌اش را تحلیل برده و مسلول درکنج بیمارستان بود. باورکردنی نبود که آرمانی بتواند این تحمل و بردباری پدید آورد. شواب با تنی نزار و گونه‌هایی برافروحته و چشمانی که از تب مرگبار روان در خونش می‌درخشید. با لحنی محکم از شکنجه‌هایی که در دوران محاكمه دلخراش و ماه‌های انتظار برای به تعویق انداختن اجرای حکم که در پی آن رفقایش را اعدام کردند - و سال‌های دراز زندان سخن گفت. با این همه. حتی کلمه‌ای دربارهٔ خود نگفت و گلایه‌ای از دهانش بیرون نيامد. آرمانش و آنچه به آن مربوط می‌شد. تنها مسئله مورد علاقهٔ او بود. نسبت به مردی که نیروهای ستمگر نتوانسته بودند پایداری و روحيه مغرورش را درهم بشکنند. احساس احترامی امیخته با ترس داشتم.

در شیکاگو این فرصت دست داد تا به یکی از آرزوهای دیرینم برسم: با تاج گل گذاشتن بر مزار شهدای عزیزمان در گورستان والدهایم به آنان ادای احترام کنم. من و ماکس. با دست‌های حلقه به هم, خاموش, دربرابر بنایی که به یادشان ساخته شده بود ایستادیم. کار هنرمند سنگ را به موجودی زنده بدل کرده بود. پیکر زن بر فراز ستونی بلند. و قهرمان به خاک افتاده که پیش پایش خم شده بود. تجسم شورش و مبارزه‌جویی, درآمیخته با احساس محبت و عشق بودند. چهره زن با انسانیت عظیم آشکار در آن زیبا بود. به سوی دنیایی از رنج و اندوه برگشته بود. با دستی به شورشی رو به مرگ اشاره می‌کرد و دست دیگرش چون حفاظی بر پیشانی او نهاده شده بود. در حرکت او احساسی قوی و ملایمتی بی‌نهایت پیدا بود. بر لوح پشتِ پايه مجسمه نقل قول مهمی از دلایل فرماندار آلتگلد برای عفو سه آنارشیست زنده مانده نقش زده بودند.

هوا تاریک می‌شد که از گورستان بیرون آمدیم. به یاد وقتی افتادم که با برپاکردن بنای یادبود مخالفت می‌کردم. استدلالم این بود که رفقای مردهٔ ما به هیچ سنگی برای جاویدان کردنشان نیاز ندارند. حالا می‌فهمیدم که چه قدر کوته‌بین و متعصب بودم و قدرت هنر را چه کم درک می‌کردم. بنای یادبود آرمان‌هایی را که این مردان در راهش جان داده بودند تجسم می‌بخشيد و مظهر بارز گفتار و کردارشان بود.

پیش از ترک شیکاگو خبر مرگ روبرت رایتسل به من رسید. با این که همه می‌دانستیم به پایان زندگی‌اش تنها چند هفته‌ای مانده از شنیدن خبر مرگش گیج و منگ شدیم. رنج فقدانش برای من به دلیل نزدیکی‌ام با «شوالیه» عزیزم سحت‌تر بود. شور عصیانگر و روح هنرمندش چنان زنده در نظرم مجسم بود که نمی‌توانستم مرده تصورش کنم. در آخرین دیدارمان بود که توانستم بزرگی واقعی و اوجی را که می‌توانست به آن برسد به درستی درک کنم. متفکر و شاعری بود که به جمله‌پردازی‌های زیبا بسنده نمی‌کرد. می‌خواست واژه‌ها حقایق زنده باشند و به بیدارکردن توده‌ها نسبت به امکانات دنیایی آزاد از زنجیرهایی که عدهٔ کمی ممتاز ساخته بودند یاری رسانند. رویایش پدیده‌های تابناک. عشق و آزادی, زندگی و شادی بود و برای این رؤیاها با همه عشقی که در روحش موج می‌زد زیسته و جنگیده بود.

حالا روبرت مرده و خاکسترش را بر دریاچه پاشیده بودند. دل بزرگ او دیگر نمی‌تپید. روح ناآرامش آسوده بود. اما زندگی باز نمی‌ایستاد و بی شواليه من دلتنگ‌کننده‌تر شده بود. قدرت و زیبایی قلم او و شکوه شاعرانه آوازش از دست رفته بود؛ اما زندگی ادامه داشت و همپای آن. تصمیم برای تلاش بیشتر قوت می‌گرفت.

دنور یکی از مراکز کار ما بود. گروهی از آنارشیست‌های فردگرا و همچنین هواداران مکتب آنارشیسم کمونیستی در آنجا فعالیت می‌کردند. تقریباً همه از اهالی خود آمریکا بودند. نسب بعضی از آنها به مهاجران دورهٔ استعمار بازمی‌گشت. لیزی و ویلیام هلمز, همکاران آلبرت پارسنز و محفل دوستان نزدیک او، ذهنی روشن و تیز داشتند و در جنبه‌های اقتصادی مبارزهٔ اجتماعی صاحب‌نظر و از جنبه‌های دیگر هم به خوبی آگاه بودند. لیزی و ویلیام در مبارزه هشت ساعت کار در شیکاگو شرکت کرده بودند و برای روزنامه آلارم و نشریات رادیکال دیگر مقاله می‌نوشتند. مرگ آلبرت پارسنز بر آنها،‌ ضربه‌ای به مراتب بزرگ‌تر از رفقای دیگر وارد آورده بود. چون از دوستان قدیمی پارسنز بودند. حالا اگرچه در مناطق فقیرنشین دنور زندگی می‌کردند و به زحمت پول کافی برای گذران زندگی به دست می‌ آوردن د. مثل روزهایی که ایمانشان نوخاسته و امیدهایشان بزرگ بود. وجودشان را وقف آرمان خود کرده بودند. ما اوقات زیادی را به بحث دربارهٔ جنبش و دوره ۱۸۸۷ گذراندیم. تصویری که از البرت پارسنز انقلابی ترسیم می‌کردند. فوق‌العاده زنده بود. برای پارسنز آنارشیسم صرفاً نظریه‌ای درباره آینده نبود. او آن را به نیروی زنده‌ای در زندگی روزمره. در زندگی خانوادگی و روابطش با همکاران خود بدل کرده بود. اگرچه از یک خانوادهٔ قدیمی جنوبی بود - خانواده‌ای که به دودمان خود مباهات می‌کرد - با پایین‌ترین قشرها حس همبستگی داشت. در فضایی رشد کرده بود که ايدهٔ بردگی یک حق الهی و نشان‌های دولتی تنها چیز باارزش دنیا تلقی می‌شدند. او نه تنها هر دوی آنها را نادیده گرفت بلکه با دورگه‌ای جوان هم ازدواج کرد. در باور برادری انسانی آلبرت جایی برای امتیاز رنگ پوست نبود و عشق قدرتمندتر از مرزهای ساختهٔ دست انسان بود. همین بلندنظری موجب شد محل امن خویش را ترک کند و خود را به دست مقامات ایلینویز بسپارد. سهیم‌شدن در سرنوشت رفقایش برای او مهم‌تر از هر چیز بود. با این همه آلبرت عاشقانه زندگی را دوست داشت. روحیه خوب او حتی در وایسین , دم زندگی‌اش بارز بود. فرسنگ‌ها دور از احساس کینه نه و غم در روز اعدامش ترانه محبوبش آنی لوری را می‌خواند.

سفر از دنور تا سان فرانسیسکو. از طریق کوه‌های راکی. سرشار از تجارب و احساسات نو بود. در راه بازگشت از وین, چند روزی در سویس ماندم و کوه‌های سویس را دیدم . اما منظرهٔ کوه‌های خشن و سخت راکی فوق‌العاده بود. تماشایشان که می‌کردم نمی توانستم خودم را از انديشه کودکانه بودن همه کوشش‌های بشری رها کنم. همه انسان‌ها از جمله خودم دربرابر آن کوه‌های سهمگین مثل برگ گیاه. ناچیز و رقت‌انگیز و بیچاره می‌نمودیم. کوه‌ها مرا می‌ترساندند و در عین حال با زیبایی و شکوه خود جلبم می‌کردند. به رویال جورج که رسیدیم و قطار آهسته راهش را در امتداد شربان‌های پیچ در پیچ ساخته شده به دست انسان ادامه داد. آرامش فرارسد و ایمانم را به نیروی خود احیا، کرد. نیروهایی که در آن عظمت سنگی نفوذ کرده بودند همه جا در حال فعالیت بودند و بر نبوغ خلاقه و منایع پایان‌ناپذیر بشر گواهی می‌دادند.

کالیفرنیا در اوایل بهار, بعد از بیست و چهار ساعت سفر از میان نوادای کسل‌کننده. چون سرزمین پریان، پس از یک کابوس بود. هرگز طبیعتی چنین سخاوتمند و باشکوه نددیده بودم. هنور تحت تاثیر افسون آن بودم که صحنه تغییر کرد و به منظره‌ای کمتر سرسبز تبدیل شد. قطار به اوکلند رسید.

اقامتم در سان فرانسیسکو بسیار جالب و شادی‌بخش بود. در این دیدار توانستم بهترین کارم را ارائه کنم و با خیلی از انسان‌های آزاد و بی‌نظیر آشنا شوم. مرکز فعالیت آنارشیستی در ساحل اقیانوس آرام. نشريهٔ فری سوسایتی بود که خانواده ایزاک منتشر می‌کردند. ایب ایزاک. همسرش مری و سه فرزندشان آدم‌هایی استثنایی بودند. آنها از فرقهٔ منونیت‌ها، یک گروه مذهبی لیبرال در روسیه بودند و تبار آلمانی داشتند. در آمریکا ابتدا در پرتلند اورگون مستقر شدند و در آنجا بود که تحت تأثیر عقاید آنارشیستی قرار گرفتند. در آنجا به کمک بعضی از رفقای آمریکایی از جمله هنری ادیس و پوپ یک نشريه هفتگی به نام فایربرند تأسیس کردند. نشريه آنها به دلیل چاپ شعری از والت ویتمن به نام «زنی در انتظار من است» توقیف شد و ناشرین آن دستگیر شدند. پوپ به اتهام جریحه‌دارکردن اخلاق عمومی زندانی شد. خانوادهٔ ایزاک بعد به انتشار نشریه فری سوسایتی دست زد وکمی بعد به سان فرانسیسکو کوچید. حتی کودکان خانواده هم در کارها همکاری می‌کردند و اغلب هیجده ساعت در روز به نوشتن و حروفچینی و نوشتن آدرس روی بسته‌ها و فعالیت‌های تبلیغی سرگرم بودند.

جذابیت خاص خانوادهٔ ایزاک يكدستي زندگی‌شان و هماهنگی میان عقاید و عملشان بود. رفاقت میان پدر و مادر و آزادی کامل هر عضو خانواده برای من تازگی داشت. در هیچ خانوادهٔ آنارشیستی ندیده بودم که کودکان از چنین آزادی‌ای برخوردار یا تا این اندازه مستقل باشند و بدون کوچک‌ترین مانعی از سوی بزرگ‌ترها نظرشان را بگویند. شنیدن حرف‌های ایب و پت که به ترتیب شانزده و هیجده سال داشتند و از پدرشان به سبب تخلف از اصول بازخواست. يا از ارزش تبلیغی مقّاله‌های او انتقاد می‌کردند حیرت‌آور بود. حتی اگر شیوهٔ انتقاد کودکانه. خشن و آزاردهنده بود. ایزاک با شکیبایی و احترام گوش می‌داد. حتی یک بار هم ندیدم که پدر و مادر به حربهٔ بالاتربودن سن يا عقل خود متوسل شوند. فرزندان ایزاک با پدر و مادرشان برابر بودند. حق آنها برای مخالفت. زندگی و آموختن مطابق میل خود بی‌چون و چرا بود. ایزاک اغلب می‌گفت: «اگر نتوانید آزادی را در خانهٔ خود برقرار کنید. چه‌طور می‌توانید انتظار داشته باشید که دنیا را آزاد کنید؟» برای او و همسرش مری معنای آزادی این بود: برابري دو جنس در هم نیازهایشان، جسمی و معنوی و عاطفی.

خانوادهٔ ایزاک همین نظر را در فایربرند و در فری سوسایتی ابراز می‌کردند و به دلیل اصرار بر برابری دو جنس مورد انتقاد شدید خیلی از آنارشیست‌ها قرار داشتند. من از بحث دربارهٔ این مسائل در نشريه آنها استقبال کرده بودم. چرا که براساس تجربه خود می‌دانستم تمایل جنسی مثل غذا و هوا عاملی حیاتی در زندگی بشر است. بنابراین صرفاً تئوری نبود که مرا در اولین مراحل رشد و تکاملم واداشت. بدون واهمه از این که دیگران چه می‌گویند. زندگی خود را داشته باشم و درباره سکس هم با همان صراحتی بحث کنم که در مورد مسائل دیگر حرف می‌زدم. در میان رادیکال‌های آمریکایی شرق آمریکا با زنان و مردان بسیاری که با عقيدهٔ من در این مورد موافق بودند و جرات به اجرا در آوردن عقایدشان را در زندگی جنسی خود داشتند آشنا شده بودم. اما در میان افراد نزدیک به خودم تنها بودم. این که خانوادهٔ ایزاک همان احساس مرا داشتند و مثل من زندگی می‌کردند آسوده خاطرم می‌کرد. این موضوع کمک کرد که گذشته از آرمان مشترک آنارشیستی, یک پیوند مشخص قوی هم میان ما به‌وجود آید.

به‌رغم سخنرانی‌های شبانه در سان فرانسیسکو و شهرهای مجاور آن. و برگزاری یک گردهمایی بزرگ به مناسبت جشن اول ماه مه و مناظره با یک سوسیالیست. باز هم برای مهمانی‌های متعددی وقت داشتم. مهمانی‌هایی آن قدر سرورانگیز که اخلاق گرایان. از آن انتقاد کنند. اما، به این مسئله اهمیتی نمی‌دادیم. جوانی و آزادی بر احکام و خرده گیری‌ها پوزخند می‌زدند و ما هم جوان بودیم. از نظر سن و سال و از نظر روحیه. در کنار پسران ایزاک و دیگر جوانان احساس می‌کردم مادربزرگم - بیست و نه سال داشتم - اما از همه خوش‌روحیه‌تر بودم و تحسینگران جوان من اغلب از این بابت آسوده‌خاطرم می‌کردند. ما شادی زندگی را در دل خود داشتیم و شراب‌های کالیفرنیا هم خیلی ارزان و تهییج‌کننده بودند. مبلغ یک آرمان بی‌وجهه, حتی بیش از مردم دیگر، به شانه خالی کردن‌های گاه به گاه خوشدلانه از زیر بار مسئولیت نیاز دارد. ...اگرنه چگونه می‌تواند از سختی‌ها و رنج‌های زندگی جان به در برد؟ رفقای سان فرانسیسکویی ما سخت کار می‌کردند. کارشان را جدی می‌گرفتند. با این حال می‌توانستند عشق بورزند. بنوشند و خوش باشند.

فصل هجدهم

آمریکا به اسپانیا اعلان جنگ داد. این خبر چندان غیرمترقبه نبود. چند ماه پیش از آن مطبوعات و کلیساها فریاد دفاع از قربانیان شرارت اسپانیا در کوبا را سر داده بودند. من عمیقاً به کوبایی‌ها و شورشیان فیلیپین که برای رهاشدن از یوغ اسپانیا مبارزه می‌کردند علاقه‌مند بودم. درواقع با بعضی از اعضای گروهی سیاسی که برای آزادی جزایر فیلیپین فعالیت‌های زیرزمینی می‌کردند همکاری کرده بودم. اما به هیچ‌وجه اعتقادی به اعتراض‌های میهن‌پرستانه آمریکا، به عنوان نماینده‌ای بی‌غرض و شریف برای کمک به کوبایی‌ها نداشتم. درک این مسئله که غرض امریکا فقط شکر کوباست و هیچ ربطی به احساسات انسانی ندارد. نیاز به بینش سیاسی خاصی نداشت. البته بودند ساده‌لوحانی در کشور و در میان گروه‌های لیبرال که ادعای دولت آمریکا را باور می‌کردند. نمی‌توانستم با آنان همصدا شوم. مطمئن بودم که فرد یا حکومتی که در سرزمین خود از مردم مثل بردگان بهره‌کشی می‌کند. نمی‌تواند علاقه‌ای به آزادی مردم سرزمین‌های دیگر داشته باشد. از آن به بعد مهم‌ترین سخنرانی‌ام که عدهٔ زیادی شنونده داشت. دربارهٔ میهن‌پرستی و جنگ بود.

در سان فرانسیسکو کارم بی‌دردسر انجام شد. اما در شهرهای کوچک‌تر کالیفرنیا ناچار بودیم راه خود را ذره‌ذره با مبارزه باز کنیم. پلیس که از برهم‌زدن جلسه‌های آنارشیستی ابایی نداشت با خشنودی کنار می‌ایستاد و مزاحمان میهن‌پرست را که گاهی مانع حرف‌زدن ما می‌شدند. تشویق می‌کرد. تصمیم راسخ گروه ما در سان فرانسیسکو و حضور ذهن خود من بارها ما را از وضعیتی خطرناک رهانید. در سن‌خوزه, شرکت‌کنندگان چنان خشمگین بودند که فکر کردم بهتر است از رئیس جلسه چشم بپوشم و خودم ادارهٔ جلسه را برعهده بگیرم. با آغاز سخنرانی جنجالی بپا شد. از جنجال برانگیزان خواستم که کسی را از میان خود برای اداره جلسه انتخاب کنند. فریاد زدند: «برو پی کارت! نو فقط بلوف می‌زنی. خوب می‌دانی که نمی‌گذاری ما نمایش تو را اداره کنیم!» پاسخ دادم: «چرا نه؟ ما می‌خواهیم سخنان دو طرف را بشنویم. این طور نیست؟» کسی فریاد زد: «سلیطه!» ادامه دادم: «برای این کار باید نظم را برقرار کنیم. اين‌طور نیست؟ ظاهراً این کار از عهده من برنمی‌آید. چه‌طور است یکی از شما آقایان بیاید اینجا و به من بگوید که چه‌طور بقیه حضار را تا وقتی حرفم را بزنم آرام نگاه دارم. بعد از آن شما می‌توانید حرفتان را بزنید. حالا آمریکایی‌های سر به راهی باشید.»

فریادهای بلند، صدای هو را و «بچه باهوشی است. به او فرصتی بدهیم» لحظه‌ای اوضاع را آشفته کرد. سرانجام مرد جاافتاده‌ای جلو آمد. از سکو بالا رفت و عصایش را روی میز زد و با صدایی که می‌توانست دیوارهای اریحا را فروریزد نعره زد: «ساکت! بگذارند ببینیم این خانم چه می‌گوید!» تا پایان سخنرانی‌ام که یک ساعت طول کشید. مشکلی پیش نيامد و وقتی سخنانم را به پایان رساندم, تقریباً با استقبال همگانی رودرو شدم. خواهران استرانسکی از آدم‌های مهمی بودند که در سانفرانسیسکو با آنها آشنا شدم. آنا دختر بزرگ‌تر در سخنرانی‌ام دربارهٔ «عمل سیاسی» شرکت کرده بود و بعدها دانستم که ار «بی‌انصافی‌ام نسبت به سوسیالیست‌ها» عصبانی شده بود. فردای آن روز آمد تا آن چنان که می‌گفت «چند لحظه‌ای» مرا ببیند. اما تمام عصر را با من گذراند و بعد مرا به خانه‌اش دعوت کرد. در آنجا با گروهی از دانشجویان و در میانشان جک لندن و خواهر جوان‌تر آنا، رز که بیمار بود آشنا شدم. من و آنا دوستان خوبی شدیم. او از دانشگاه للاند استنفرد اخراج شده بود چون مهمان مردش را به جای بردن به سالن به اتاقش برده بود. با آنا درباره زندگی‌ام در وین و مردان دانشجویی که با آنها چای می‌نوشیدیم. سیکار می‌کشيدیم و همه شب بحث می‌کردیم. صحبت کردم. انا فکر می‌کرد که زن آمریکایی با گرفتن حق رای می‌تواند آزادی و اختیار زندگی خصو صی‌اش را به دست آورد. با او موافق نبودم. استدلال کردم که زن روسی از مدت‌ها پیش. حتی بدون حق رای استقلال اجتماعی و اخلاقی خود را به دست آورده است و از این استقلال رفاقتی زیبا که رابطه میان دو جنس را در میان روس‌های پیشرو. خوب و همه جانبه کرده. تکامل یافته است.

دلم می‌خواست به لوس‌آنجلس بروم. اما در آنجا کسی را نمی‌شناختم که بتواند جلسات سخنرانی‌ام را سازمان بدهد. برای چند آنارشیست آلمانی مقیم آنجا نامه نوشتم که به من نصیحت کردند نروم. برایم نوشتند مطمئن هستند بعضی سخنرانی‌هایم, به خصوص سخنرانی مربوط به سکس با کارشان در تضاد خواهد بود. داشتم فکر رفتن به لوس‌آنجلس را از سر بدر می‌کردم که کسی که انتظارش را نداشتم به این کار تشویقم کرد. مرد جوانی که به نام آقای «وی» اهل نیومکزیکو می‌شناختمش, پيشنهاد کرد نقش مدیرم را ایفا کند. به من اطلاع داد که باید برای انجام کاری در لوس‌آنجلس باشد و از برپاکردن جلسه‌ای برایم خوشحال می‌شود. آقای «وی» یهودی خوبی بود و از ابتدا در جلسه‌های سخنرانی‌ام توجه مرا به خود جلب کرد. او تقریباً هر شب در جلسات حاضر می‌شد و هميشه پرسش‌های هشیارانه‌ای طرح می‌کرد. مرتب به خانه ایزاک می‌آمد و به نظر می‌رسید که به عقاید ما علاقه‌مند است. آدمی دوست‌داشتنی بود و من پذیرفتم که مقدمات یک سخنرانی را در لوس‌آنجلس برایم فراهم کند.

در وقت مقرر «مدیر» تلگراف زد که همه چیز روبراه است. به لوس‌آنجلس که رسیدم با دسته گل رزی به پیشوازم آمد و مرا به هتل برد. یکی از بهترین هتل‌های لوس‌آنجلس بود و احساس می‌کردم که اقامت در چنین هتلی شایسته من نیست. اما آقای «وی» استدلال کرد که این یک جور تعصب است. چیزی که از اما گلدمن انتظار نداشته است و از من پرسید: «مگر نمی‌خواهی جلسه موفقیت آمیزباشد؟» پاسخ دادم: «البته. اما این چه ربطی به اقامتم در هتل گران‌قیمت دارد؟» به من اطمینان داد: «بسیار مربوط است. به تبلیغ برای سخنرانی کمک می‌کند.» اعتراض کردم: «این نوع مسائل در صفوف آنارشیستها به این شکل مطرح نیست.» او بلافاصله پاسخ داد: «بدا به حال صفوف شما، به همین دلیل است که روی عدهٔ کمی از مردم تأثیر می‌گذارید. تا وقت جلسه صبر کن, بعد در این باره صحبت خواهیم کرد.» من پذیرفتم که بمانم.

اتاق مجللِ پر از گلی که برآیم رزرو کرده بود یک غافلگيري دیگر بود. پس از آن لباس مخمل مشکی را که برایم تهیه کرده بود. کشف کردم. از آقای «وی)» پرسیدم: «سخنرانی است با مجلس عروسی؟» او بی‌معطلی پاسخ داد: «هر دو، اما قرار است اول سخنرانی برگزار شود.»

یکی از بهترین تئاترهای شهر را اجاره کرده بود و با لحنی دوستانه گفت که مطمئناً باید این مسئله را درک کنم که با لباس مندرسی که در سان فرانسیسکو پوشیده بودم. نمی‌توانم به آنجا بروم. وانگهی اگر لباسی را که برایم انتخاب کرده است دوست ندارم. می‌توانم آن را عوض کنم. چون لازم است در اولین دیدارم از لوس‌آنجلس ظاهرم آراسته باشد. با اصرار پرسیدم: «اما تو چه نفعی در انجام همه این کارها داری. به من گفتی که آنارشیست نیستی؟» او پاسخ داد: «دارم آنارشیست می‌شوم, حالا معقول باش. تو موافقت کردی که مدیرت باشم, پس به من اجازه بده این کار را به روش خودم انجام بدهم.» پرسیدم: «آیا مدیرها همه تا این حد دقیق‌اند؟» گفت: «بله. اگر کار خود را بلد باشند و بازیگرانشان را کمی دوست داشته باشند.»

روزهای بعد. روزنامه‌ها از خبر سخنرانی اما گلدمن, با مدیریت مردی ثروتمند از نیومکزیکو پر بود. برای احتراز از مواجه‌شدن با خبرنگاران. آقای «وی» مرا برای پیاده‌روی طولانی و سواری به بخش مکزیکی‌نشین شهر و به رستوران‌ها و کافه‌های آنجا برد. روزی مرا نزد یکی از دوستان روس خود که معلوم شد بهترین خیاط شهر است برد. این مرد ان قدر حرف زد تا اجازه دادم برای دوختن لباس اندازه‌هایم را بگیرد. بعد از ظهر روز سخنرانی یک لباس تور سیاه زیبا، اما ساده در اتاقم یافتم. همه چیز. مثل قصه‌های سرزمین پریان که دايه آلمانی‌ام برایم می‌گفت اسرارآمیز ظاهر می‌شدند. تقریباً هر روز با خود شگفتی‌های تازه‌ای که به شیوه‌ای غریب و نامحسوس رخ می‌دادند به ارمغان می‌آورد.

جلسه بزرگ و تا اندازه‌ای به دلیل شرکت عدهٔ زیادی از میهن‌پرستان پرآشوب بود. آنها بارها کوشیدند اغتشاش به پا کنند. اما ریاست هوشيارانه «مرد ثروتمند اهل نیومکزیکو» آن شب را با آرامش به پایان رساند. بعد از آن عدهٔ زیادی که خود را رادیکال می‌نامیدند به سراغم آمدند. مرا تشویق به ماندن در لوس‌آنجلس کردند و پيشنهاد کردند جلسات سخنرانی بیشتری برایم ترتیب دهند. به لطف کوشش‌های مدیرم, از گمنامی یک غريبه تمام عیار بیرون آمدم و تقریباً به شهرت رسیدم.

آن شب دیروقت. دور از دیگران. در رستوران اسپانیایی کوچکی آقای «وی» از من خواست که همسرش بشوم. در وضعیتی عادی چنین پیشنهادی را توهین تلقی می‌کردم. اما این مرد با چنان ذوقی همه کارها را انجام داده بود که نمی‌توانستم با او تندی کنم. فریاد زدم: «من و ازدواج! تو نپرسیدی که آیا تو را دوست دارم يا نه؟ وانگهی آیا ایمانت نسبت به عشق آن قدر کم است که باید آن را قفل و زنجیر کنی؟» پاسخ داد: «خوب. من به چرندیات عشق آزاد شما اعتقاد ندارم. دلم می‌خواهد به سخنرانی‌هایت ادامه بدهی و از کمک‌کردن به تو خوشحال می‌شوم. زندگی‌ات را تأمین می‌کنم تا بتوانی کار بیشتر و بهتری انجام دهی. اما نمی‌توانم تو را باکس دیگری شریک شوم.»

همان داستان همیشگی! از وقتی آزاد شده بودم, چقدر این جمله را شنیده بودم. همهٔ مردها. چه رادیکال و چه محافظه کار می‌خواستند زن را بندهٔ خودکنند. رک و پوست‌کنده به او گفتم: «نه!»

او جواب مرا به عنوان پاسخ قطعی نپذیرفت. گفت که ممکن است نظرم را تغبیر دهم. به او اطمینان دادم که هیچ شانسی برای ازدواج من با او نیست و تصمیم ندارم زنجیری برای دست و پایم بسازم. در گذشته یک بار این کار را کرده‌ام و بار دیگر اتفاق نخواهد افتاد و من صرفاً «آن چرندیات عشق آزادم» را قبول دارم و هیچ «چرندیات» دیگری برایم معنا ندارد. اما آقای «وی» به هیچ‌وجه ناراحت نشد. گفت که عشق او زودگذر نبوده است. اطمینان دارد و صبر می‌کند.

از او خداحافظی کردم. از آن هتل شیک بیرون آمدم و به سراغ عده‌ای از رفقای یهودی که تازه با آنها آشنا شده بودم رفتم. در هفتهٔ بعد، در جلساتی پرجمعیت سخنرانی کردم و بعد گروهی از هواداران را برای ادامه کار سازمان دادم. بعد از آن به سان فرانسیسکو برگشتم.

بعد از فعاليت‌هایم در لوس‌آنجلس, مقاله‌ای در فرای‌هایت چاپ شد که از من به دلیل اقامت در هتل گران‌قیمت و این که اجازه داده بودم, مردی ثروتمند برایم جلسه سخنرانی ترتیب دهد انتقاد می‌کرد. نويسندهٔ مقاله ادعا می‌کرد که رفتار من «آنارشیسم را در نظر کارگران خراب کرده است.» با توجه به این که قبلاً در لوس‌آنجلس هیچ‌گاه درباره آنارشیسم به زبان انگلیسی تبلیغ نشده و فقط پس از برگزاری جلسات سخنرانی‌ام قرار شده بود که تبلیغات منظمی در میان آمریکایی‌ها انجام گیرد، اتهامات مسخره می‌نمود. این هم یکی دیگر از اتهامات احمقانه بی‌شماری بود که اغلب علیه من در نشريه هفتگی موست چاپ می‌شد. آن را نادیده گرفتم. اما نشريه فری سوسایتی پاسخی را که یکی از رفقای آلمانی نوشته بود و توجه را به نتایج خوب سفرم به لوس‌آنجلس جلب می‌کرد به چاپ رساند. در نیویورک اد و برادرم یگور در ایستگاه به استقبالم آمدند. یگور از بازگشت من بسیار خوشحال بود. اد که هميشه در حضور دیگران خوددار بود. حالا خوددارتر می‌نمود. فکر کردم به دلیل حضور برادرم این‌طور رفتار می‌کند. اما تنها که شدیم همچنان از من دور ماند. فهمیدم که او تغییر کرده است. مثل هميشه با ملاحظه و بامحبت و خانه هم مثل هميشه دلپذیر بود. اما خود او تغییر کرده بود.

سر سوزنی تغییر عاطفی نسبت به اد در من نبود. این را حتی پیش از بازگشتم می‌دانستم و حالا که در کنارش بودم احساس می‌کردم که به‌رغم تفاوت‌های فکریمان. هنوز او را دوست دارم و می‌خواهم. اما رفتار سردش راه بروز احساساتم را می‌بست.

به‌رغم گرفتاری‌های زیاد در سفر، از مأموریت محول شده از طرف شرکت اد غفلت نکرده بودم. سفارش‌هایی برای «اختراع» گرفته و موفق شده بودم با فروشگاه‌های لوازم‌التحریر بزرگ. در چند شهر غربی قراردادهایی معتبر ببندم. اد خوشحال شد و تلاش‌هایم را تحسین کرد. اما سئوالی دربارهٔ سفر و کارم نکرد و کمترین علاقه‌ای نشان نداد. این موضوع مرا که از شرایط خانه ناخشنود بودم رنجاند. بهشتی که آن همه شادی و آسایش به من بخشیده بود. حالا خفقان‌آور بود.

خوشبختانه فرصتی برای فکرکردن نبود. اعتصاب نساجان در سامیت نیوجرسی, مرا به خود می‌خواند. همان وضعیت همیشگی بود؛ جلسه‌ها یا ممنوع می‌شدند یا پلیس با باتون منحلشان می‌کرد. برای ملاقات در جنگل‌های بیرون از سامیت. باید نقشه‌های استادانه‌ای طرح می‌کردیم. به شدت مشغول بودم و به دشواری فرصت دیدن اد را می‌يافتم. در اوقات کمی که با هم بودیم. او ساکت می‌ماند. فقط چشم‌هایش که سرزنشبار بودند حرف می‌زدند.

اعتصاب که تمام شد تصمیم گرفتم تکلیفم را با اد یکسره کنم. نمی‌توانستم اين وضع را تحمل کنم. اما با توجه به تعقیب بین‌المللی آنارشيست‌ها. پس از تیراندازی لوکنی به امپراتریس اتریش نتوانستم این کار را بکنم. من نام این مرد را هرگز نشنیده بودم. اما پلیس چنان دنبالم افتاد و مطبوعات چنان تخته‌بندم کردند که انگار من آن زن بیچاره را کشته‌ام. نمی‌توانستم در همسرایی عمومی «مصلوب کنید!» برضد لوکنی شرکت کنم چون در روزنامه‌های آنارشیستی ایتالیایی خواندم که او بچه‌ای ولگرد بوده. در جوانی به سربازی رفته. سبعیت جنگ را در جبهه افریقا دیده و در ارتش با او بی‌رحمانه رفتار شده است. پس از آن هم زندگی فلا کت‌باری را از سر گذرانده بود. نومیدی محض او را وادار به این اعتراض نابجا کرده بود. در همه سطوح جامعه ما زندگی بی‌بها و تباه و فاسد شده بود. پس چه‌طور می‌شد از این پسر انتظار داشت که به زندگی حرمت بگذارد احساس همدردی‌ام را با زنی که از مدت‌ها پیش امتیازاتش در دربار اتریش سلب شده بود ابراز کردم. سر سوزنی ارزش تبلیغاتی در عمل لوکنی نمی‌دیدم. او هم مثل امپراتریس یک قربانی بود. بنابراین نمی‌توانستم در هیاهوی محکوم ساختن وحشيانه یک طرف و دلسوزی مهوعی که برای طرف دیگر ابراز می‌شد شرکت کنم.

نظرم یک بار دیگر صدای مطبوعات و پلیس را درآورد. البته من تنها نبودم، تقریبا همه آنارشیست‌های برجسته در سراسر جهان ناچار شدند حمله‌های مشابهی را تحمل کنند. اما در ایالات متحده و به خصو ص در نیویورک، من گاو پیشانی سفید بودم.

ظاهراً کار لوکنی سلاطین و حتی فرمانروایان انتخابی را که رشتهٔ پیوند میان آنها آشکار بود، به وحشت انداخته بو د. نتیحه گردهمایی‌های محرمانه قدرت‌ها، توافق در مورد برگزاری کنگرهٔ بین‌المللی ضدآنارشیستی در رم بود. عناصر انقلابی و عاشقان آزادی در ایالات متحده و اروپا، خطری را که آزادی فکر و بیان را تهدید می‌کرد. تشخیص دادند و بی‌درنگ وارد عمل شدند. همه جا جلساتی برای اعتراض به توطئه بین‌المللی قدرت‌ها برگزار شد. در نیویورک سالنی که حضور مرا تحمل کند یافت نمی شد.

در گرماگرم این فعاليت‌ها، درخواستی فوری از طرف انجمن دفاع از الکساندر برکمن در پیتسبرگ، برای فعالیت بیشتر در حمایت از درخواست عفو او رسید. قرار بود تقاضای عفو در ماه سپتامبر مطرح شود. اما حالا بیست و یکم دسامبر برای این کار تعیین شده بود. وکلا خبر داده بودند که تصمیم هیئت عفو تا اندازه زیادی به نظر آندرو کارنگی نسبت به این موضوع بستگی دارد و به همین دلیل به ملاقات با اشرافیت فولاد اصرار داشتند. این پیشنهادی بی‌معنا بود که مسلماً ساشا آن را تأیید نمی‌کرد. این کار همه ما را در موقعیتی مسخره قرار می‌داد. کسی را نمی‌شناختم که احتمالاً با کارنگی ملاقات کند و مطمئن بودم که او به هر حال کاری نمی‌کند. اما بعضی از خیرخواهان اصرار داشتند که کارنگی هم انسان است و به عقاید مترقی علاقه‌مند. شاهد مثالشان هم دعوت کارنگی از کرویوتکین بود. می‌دانستم که پیتر این افتخار مشکوک را رد کرده و پاسخ داده بود که نمی‌تواند مهمان‌نوازی مردی را بپذیرد که شرکایش محکومیتی غیرانسانی را بر رفیق او الکساندر برکمن تحمیل کرده‌اند و هنوز هم او را در زندان غربی نگاه داشته‌اند. از نظر بعضی از دوستان. اشتیاق کارنگی به دیدن کروپوتکین می‌توانست به این معنا باشد که با تقاضای آزادی ساشا خوب برخورد کند. به این نظر اعتراض کردم اما سرانجام تسلیم استدلال‌های یوستوس و اد شدم. آنها می‌گفتند نباید اجازه بدهیم احساسات ما سد راه آزادی ساشا شود. یوستوس پیشنهاد کرد که برای بنجامین تاکر نامه‌ای بنویسیم و از او بخواهیم که به دیدن کارنگی برود.

تاکر را تنها از طریق نوشته‌هایش در لیبرتی نشریهٔ آنارشیستی فردگرا که خود سردبیر و مؤسس آن بود می‌شناختم. قلم پرقدرتی داشت و کارهای زیادی برای آشناکردن خوانندگانش با بعضی از بهترین آثار ادبی آلمانی و فرانسوی می‌کرد. اما رفتارش با آنارشیست‌های کمونیست تنگ‌نظرانه و کینه‌توزانه بود. به یوستوس گفتم: «تاکر به نظرم آدمی آزاده نیست.» اما یوستوس اصرار داشت که من اشتباه می‌کنم و باید دست‌کم به او فرصتی بدهیم. نامه‌ای کوتاه با امضای یوستوس و اد بریدی و من برای بنجامین تاکر فرستادیم. در این نامه موضوع را توضیح دادیم و از او پرسیدیم که آیا می‌پذیرد کارنگی را که قرار است به‌زودی از اسکاتلند بياید ببیند یا نه؟

پاسخ تاکر رساله‌ای بلندبالا بود که در آن شرایطی را طرح کرده بود که براساس آن حاضر می‌شد با کارنگی ملاقات کند. نوشته بود که او به کارنگی خواهد گفت: «برای تصمیم‌گیری, شما باید این مسئله را بدیهی تلقی کنید - چنان که من تلقی می‌کنم- که آنها به عنوان گناهکارانی نادم نزد شما می‌آیند. طلب بخشایش می‌کنند و می‌خواهند که از مجازاتشان چشم‌پوشی کنید. صرف حضور آنها دربرابر شما - چه شخصا و چه با فرستادن نماینده‌ای با این پیغام - باید مبیّن این واقعیت تلقی شود که کاری راکه زمانی عملی خردمندانه و قهرمانانه می‌دانستند احمقانه و حاکی از وحشی‌گری می‌دانند... و این که شش سال زندان آقای برکمن آنها را در مورد اشتباه‌بودن راهشان متقاعد ساخته است... و هر توضیح دیگری دربارهٔ تقاضای این درخواست‌کنندگان با شخصیت والایشان نمی‌خواند؛ و مسلماً حتی لحظه‌ای هم نباید تصور کرد که مردان و زنانی چنین شجاع و شایسته. پس از آن که به عمد و با خونسردی به مردی تیراندازی کردند. می‌توانند به چنین سطحی از فرومایگی و خواری سقوط کنند که به قربانیانشان. التماس کنند. آزادشان کنند تا دوباره به آنها حمله کنند... من خودم امروز در برابر شما گناهکاری نادم نیستم. در سابقهٔ من در این مورد چیزی نیست که به سبب آن عذر بخواهم. پس سزاوار همه حقوق انسانی خود هستم... من ارتکاب و تشویق يا تصویب خشونت را نفی کرده‌ام. اما چون ممکن است شرایطی پیش آید که خطمشی خشونت‌باری پسندیده باشد. جایز نمی‌دانم که آزادی انتخابم را کنار بگذارم... »

در نامه. کلمه‌ای دربارهٔ محکومیت ساشا که در چهارچوب قانون هم وحشیانه بود، کلمه‌ای دربارهٔ شکنجه و آزاری که بر او رفته بود و حتی یک عبارت حاکی از انسانیت معمولی, از طرف آقای تاکر، مدافع یک آرمان بزرگ اجتماعی, ابراز نشده بود. جز محاسباتی سرد برای خوارکردن ساشا و دوستانش و در همین حال برجسته ترکردن موقعیت والای خود چیز دیگری در آن نبود. او از درک این مسئله که ممکن است آدم در مورد ظلمی که بر دیگران رفته حساسیت بیشتری از بی‌عدالتی نسبت به خود نشان دهد عاجز بود. نمی‌توانست حالت روانی مردی را که بی‌رحمی فریک در دورهٔ اعتصاب هومستد وادارش کرده بود اعتراضش را در کاری خشونت‌بار بیان کند بفهمد. ظاهراً علاقه‌ای هم به درک این موضوع نداشت که دوستان ساشا می‌توانند بی آن که لزوماً در مورد «برخطا بودن راهشان» متقاعد شده باشند برای آزادی‌اش کوشش کنند.

به ارنست کرازبی. سینگل تکسر مشهور و طرفدار تولستوی که شاعر و نويسندهٔ بااستعدادی هم بود رو آوردیم. او خمیرمایه‌ای کاملاً متفاوت داشت., حتی وقتی که کاملاً موافق نبود. فهیم و دلسوز بود. با مردی جوان‌تر که می‌دانستم لئونارد ابت است به دیدارمان آمد. قضیه راکه برای آقای کرازبی توضیح دادیم بی‌درنگ پذیرفت که به دیدار کارنگی برود. اما توضیح داد که فقط یک موضوع آزارش می‌دهد. و آن این که اگر کارنگی تضمینی بخواهد که الکساندر برکمن پس از آزادی دیگر به اقدامی خشونت‌بار دست نزند. پاسخ او چه باید باشد؟ می‌گفت که خود او هرگز چنین تضمینی را نمی‌خواهد چون می‌داند که هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که تحت فشار به چه کاری ممکن است دست بزند. اما به عنوان واسطه احساس مي‌کند لازم است در این مورد موضوع را بداند. البته محال بود که ما بتوانیم چنین تضمینی بدهیم و می‌دانستم که ساشا هم هرگز قول «اصلاح» خود، يا قولی را که دیگری از جانب او بدهد نمی‌پذیرد.

سرانجام از درخواست از کارنگی چشم پوشيدیم. قضیه ساشا هم در موعد مقرر در برابر هیأت عفو مطرح نشد. معلوم شد که اعضای هیأت نسبت به او پیشداوری سختی دارند و این امیدواری هست که هیأت جدید در سال بعد، بی‌طرف باشد.

پس از مدت‌ها کوشش برای گرفتن تالاری برای برگزاری جلسه اعتراضی برضد کنگرهٔ ضدآنارشیستی, سرانجام توانستیم محل اتحاديه بشکه‌سازان را بگیریم. اين اتحادیه هنوز به اصل مورد نظر موسسان آن مبنی بر این که به هر نوع تفکر سیاسی اجازهٔ سخن گفتن بدهند وفادار بود. دوستانم می‌ترسیدند که دستگیر شوم. اما من مصمم بودم که وارد میدان شوم. از تلاشی که برای از میان برداشتن آخرین نشانه‌های آزادی بیان صورت می‌گرفت افسرده و روحم از زندگی شخصی‌ام کسل بود. در حقیقت به دستگیری به مثابه راهی برای فرار از همه‌کس و همه چیز امید بسته بودم.

شب برگزاری جلسه اد ناگهان سکوتش را شکست. گفت: «بی کوشش دوباره برای تفاهم با نو نمی‌توانم اجازه بدهم که با این خطر مواجه شوی. سفر که بودی, قطعاً تصمیم گرفتم عشق را در دلم خاموش کنم و فقط رابطه‌ای دوستانه با تو داشته باشم. اما همان لحظه که در ایستگاه تو را دیدم, به بیهودگی این تصمیم پی بردم. بعد از آن هم مبارزه سختی را از سر گذراندم و حتی می‌خواستم یکباره ترکت کنم. اما نتوانستم. می‌توانستم بگذارم تا سفر دوبارهٔ تو اوضاع به همین منوال بماند. اما حالا که در خطر بازداشت هستی ناچارم حرف بزنم. می‌خواهم شکافی را که میان ما وجود دارد پر کنم.»

با هیجان فریاد زدم: «اما شکافی نیست. مگر این که تو بر ایجاد آن پافشاری کنی البته من خیلی از تصوراتی را که هنوز برای تو عزیزند از دست داده‌ام. نمی‌توانم غیر از این باشم. اما تو را دوست دارم. نمی‌فهمی؟ به‌رغم واردشدن هر چیز و هرکسی در زندگی‌ام تو را دوست دارم. به تو نیاز دارم و به خانه خودمان نیاز دارم. چرا آزاده و بلندنظر نیستی و انچه را می‌توانم ببخشم نمی‌پذیری؟» اد قول داد یک بار دیگر سعی کند و همبستگی دوبارهٔ ما، خاطرات عشق جوانمان را در آپارتمان کوچکم در ساختمان جمهوری بوهمیا زنده کرد.

جلسه اتحاديه بشکه‌سازان بی‌هیچ دردسری برگزار شد. یوهان موست که قول داده بود در این جلسه سخنرانی کند حاضر نشد. نمی‌خواست در جایی که من صحبت می‌کردم سخنرانی کند. هنوز خشمگین بود.

سه هفته بعد اد سینه‌پهلو کرد. همه توجه و عشقم بر خطر از دست دادن زندگی گرانبهای او متمرکز شده بود. این مرد بزرگ و قوی که هميشه بیماری را ناچیز می‌شمرد. کسی که اغلب می‌گفت: «اين ضعف‌ها فقط مربوط به جنس مونث‌اند». حالا مثل کودک شیرخواری به من اویخته بود و اجازه نمی‌داد حتی برای لحظه‌ای از جلو چشمش دور شوم. از ده‌ها زن بیمار ناشکیباتر و تحریک‌پذیرتر بود. آن قدر بیمار بود که به تقاضاهای دایمی‌اش برای پرستاری و توجه خرده نمی‌گرفتم.

کلاوس و فدیا به محض باخبرشدن از حال اد به کمکمان آمدند. یکی از آنها در طول شب جای مرا می‌گرفت تا بتوانم چند ساعتی استراحت کنم. وقتی حالش وخیم‌تر شد. چنان مضطرب شدم که نمی‌توانستم بخوابم. اد در تب تندی می‌سوخت. می‌غلتید و حتی می‌کوشيد از بستر بیرون بیاید. در چشمان تهی او هیچ نشانی از آشنایی دیده نمی‌شد. تماس دست دیگران تحریکش می‌کرد. در یک لحظه. وقتی که کاملاً دیوانه شده بود. فدیا و کلاوس کوشیدند او را به زور بخوابانند. گفتم: «بگذارید خودم این کار را بکنم.» به طرف محبوبم خم شدم و سعی کردم همه احساس خود را در چشمان بی‌قرارش بریزم. او را به سینهٔ مضطریم فشردم. او چند لحظه مبارزه کرد و بعد آرام شد و در حالی که تمام بدنش از عرق پوشیده شده بود. آهی کشید و به پشت افتاد.

سرانجام دورهٔ بحرانی بیماری به پایان رسید. صبح روز بعد. اد چشم باز کرد. سعی کرد دستم را بگیرد و با صدایی ضعیف پرسید: «پرستار عزیز آیا باید با زندگی وداع کنم» او را آسوده کردم: «نه این بار, اما باید آرام باشی.» چهرهٔ او با لبخند زیبای همیشگی‌اش روشن شد و باز از هوش رفت.

وقتی که اد توانست روی پا بایستد. اگرچه هنوز خیلی ضعیف بود. ناچار شدم برای سخنرانی در جلسه‌ای که مدت‌ها پیش از بیماری او قولش را داده بودم, بیرون بروم. فدیا در کنارش ماند. شب دیروقت که برگشتم. فدیا رفته و اد در خواب عمیقی بود. یادداشتی از فدیا یافتم که نوشته بود حال اد خوب بوده و به او گفته که به خانه برود.

صبح روز بعد. اد هنوز هم خواب بود. نبضش را گرفتم و فهمیدم که تنفسش سنگین است. نگران شدم و پی دکتر هوفمان فرستادم. دکتر هوفمان از خواب طولانی غیرعادی نگران بود. از من خواست جعبهٔ مرفینی را که برای اد گذاشته بود. ببیند. چهار قرص ناپدید شده بودند پیش از بیرون رفتن یک قرص به اد داده بودم و به فدیا تا کید کرده بودم که نباید قرص دیگری بخورد. او چهار برابر اندازه معمول مرفین مصرف کرده بود؛ مسلماً برای پایان دادن به زندگی‌اش! می‌خواست بمیرد - حالا - بعد از آن که به سختی او را از لب گور برگردانده بودم! چر؟ا چرا؟

دکتر دستور داد: «باید سرپا نگهش داریم. باید با او راه برویم. زنده است و نفس می‌کشد؛ باید او را زنده نگه داریم.» بدن سست او را در اتاق بالا و پایین بردیم و یخ به دست‌ها و صورتش مالیدیم. به تدریج چهره‌اش رنگ‌پریدگی مرگبار خود را از دست داد و پلک‌هایش به فشار واکنش نشان دادند. دکتر گفت: «چه کسی تصور می‌کرد آدمی آرام و خوددار مثل اد بتواند به این کار دست بزند چند ساعت دیگر هم می‌خوابد. اما لازم نیست نگران باشی. زنده می‌ماند!»

از خودکشی اد تکان خوردم و سعی کردم به علت خاصی که او را به این کار واداشته بود پی ببرم. چند بار نزدیک بود از او توضیح بخواهم اما چنان شاد بود و حالش چنان به سرعت خوب می‌شد که ترسیدم دربارهٔ این حادئه هولناک چیزی بپرسم. خود او هم به آن اشاره‌ای نمی‌کرد.

سرانجام روزی با گفتن این که قصد خودکشی نداشته حیرانم کرد. گفت که من با ترک او و رفتن به جلسه. وقتی که هنوز به شدت بیمار بود. عصبانی‌اش کرده بودم. براساس تجربه قبلی می‌دانسته که می‌تواند مرفین بیشتری را تحمل کند و بنابر این چند قرص مرفین بلعیده بود: «فقط برای آن که تو راکمی بترسانم و از جنون جلسات که با هیچ چیز. حتی بیماری مردی که تظاهر می‌کنی دوستش داری از میان نمی‌رود. شفا بدهم.»

گیج شدم. احساس کردم که هفت سال زندگی مشترک ما نتوانسته است اد را وادار به درک رنج و درد تکامل درونی من کند. «جنون جلسات» این بود همه مفهوم کار من برای او.

بعد از این گفتگو، روزهای مبارزه میان عشق من به اد و درک این موضوع که زندگی ما مفهوم و معنای خود را از دست داده است. فرارسید. در پایان مبارزه‌ای سخت دانستم که باید از او جدا شوم. به اد گفتم که ناچارم برای هميشه بروم. گفتم: «تلاش سرسختانه تو برای آن که مرا از کارم جدا کنی متقاعدم کرده که هیچ اعتقادی به من يا اهدافم نداری و اندک اعتقادی هم که سال‌ها پیش داشتی. رنگ باخته است. بدون اعتقاد و همکاری تو رابطه ما برایم هیچ ارزشی ندارد.» با هیجان حرفم را برید و گفت: «من حالا تو را بیش از روزهای اول دوست دارم.» ادامه دادم: «اد عزیز, فایده‌ای ندارد که خودمان را فریب بدهیم. تو مرا صرفاً به عنوان همسرت می‌خواهی. خوب. این برایم کافی نیست. من به تفاهم, هماهنگی و دلخوشی ناشی از وحدت فکر و هدف نیاز دارم. چرا باید تا وقتی که عشق ما با نفرت و اتهام‌زنی زهرآگین و تنفرانگیز شود. ادامه بدهیم؟ هنوز می‌توانیم مثل دو دوست از هم جدا شویم. من به هر حال به سفر می‌روم. به این نحو جدایی کمتر رنجمان می‌دهد.»

از قدم‌زدن دیوانه‌وار در اتاق باز ایستاد. خاموش نگاهم کرد. انگار که می‌خواست به درونم نفوذ کند و بعد با ناامیدی فریاد زد: «تو اساساً در اشتباهی, وحشتنا ک در اشتباهی.» و از اتاق بیرون رفت.

تدارک سفرم را آغاز کردم. روز حرکت نزدیک شد. اد خواست که اجازه بدهم به بدرقه‌ام بیاید. نپذیرفتم. می‌ترسیدم که در آخرین لحظه ضعف نشان بدهم. ان روز اد ظهر به خانه آمد تا با هم ناهار بخوریم. هر دو وانمود می‌کردیم که شادیم. اما هنگام جدایی چهره‌اش یک دم تیره شد. پیش از آن که بروم در آغوشم گرفت وگفت: «اين پایان نیست عزیزترینم» نمی‌تواند باشد! اینجا خانه توست. حالا و همیشه!» نمی‌توانستم حرف بزنم. قلبم از اندوه لبریز بود. در را که بستم نتوانستم از فروریختن اشک‌هایم جلوگیری کنم. اشیا، پیرامونم انگار افسون شده بودند و هر کدام به هزار زبان با من حرف می‌زدند. فهمیدم که یک لحظه درنگ به معنای سست‌شدنِ تصمیمم به ترک اد خواهد بود. با قلبی پرطپش از خانه‌ای که دوست داشتم, و مثل خانه خودم برایم عزیز بود رفتم.

فصل نوزدهم

اولین ایستگاه سفرم «بری» از شهرهای «ورمانت» بود. گروه فعال آنجا را ایتالیایی‌ها تشکیل می‌دادند که اغلب در معادن سنگ که مادهٔ خام صنعت اصلی شهر را تأمین می‌کرد کار می‌کردند. فرصتی برای اندیشیدن به زندگی خصوصی‌ام نبود. جلسات متعدد مناظره و گردهمایی‌های خصوصی و جلسه‌های بحث برگزار می‌شد. از مهمان‌نوازی سخاوتمندانه میزبانم پالاویچینی. دوستی که در جریان اعتصاب نساجی سامیت با من کار کرده بود. برخوردار شدم. مرد تحصیلکرده‌ای بود که نه تنها از جنبش بین‌المللی کارگری, بلکه از گرایش‌های جدید در هنر و ادبیات ایتالیایی هم به خوبی باخبر بود. در همین زمان با لوئیجی گالیانی، رهبر فکری جنبش ایتالیایی‌ها در ایالت نیوانگلند آشنا شدم.

قانون منع فروش مشروبات الکلی,. ورمانت را تطهیر کرده بود. و من علاقه‌مند بودم تاثیر آن را ببینم. با میزبانم به چند خانه شخصی رفتیم. با تعجب بسیار دیدم که تقریباً همه خانه‌ها به کافه بدل شده‌اند. در یکی از آنها با یک دوجین مرد مست روبرو شدیم. همراهم گفت که ببشترشان از مقامات دولتی شهرند. میخانه در آشپزخانه خفهٔ خانه دایر بود و کودکان خانواده آن هوای ناپاک انباشته از دم ویسکی و دود تنباکو را تنفس می‌کردند. خیلی از این خانه‌ها تحت پوشش پلیس بود که بخشی از درآمد را دریافت می‌کرد. دوستم گفت: «این بدترین ضرر قانون منع مشروبات الکلی نیست. جهنمی‌ترین نتيجه آن از بین رفتن مهمان‌نوازی و رفاقت است. قبلاً تو می‌توانستی به کسانی که به دیدنت می‌آیند مشروبی تعارف کنی یا به تو تعارف می‌کردند. اما حالا که بیشتر مردم میخانه‌دار شده‌اند. همه انتظار دارند مشروب را بخری و یا آن را از تو بخرند.»

تیجه دیگر قانون منح مشروبات الکلی گسترش فحشا بود. ما به چندین خانه در حومهٔ شهر سر زدیم که کار و بارشان سکه بود. بیشتر «مهمان‌ها» فروشندگان دوره‌گرد و کشاورز بودند. بعد از بسته‌شدن کافه‌ها. فاحشه‌خانه‌ها. تنها جایی بودند که مسافران از راه رسیده می‌توانستند در آنجا سرگرم شوند.

بعد از دو هفته فعالیت در بری, پلیس ناگهان تصمیم گرفت که مانع برگزاری آخرین جلسه‌ام شود. ظاهراً دلیل رسمی برای این کار سخنرانی‌ام درباره جنگ بود. بنا به اظهار مقامات. من گفته بودم: «خدا دستی که مین را نابود کرد. تبرک کند.» البته نسبت دادن این جمله به من آشکارا مسخره بود. تفسیر غیررسمی موجه‌تر به نظر می‌رسید. دوست ایتالیایی‌ام گفت: «شما شهردار و رئیس پلیس را سیاه‌مست در آشپزخانهٔ خانم کولتی و سرگرم قمار در فاحشه‌خانه‌ها دیده‌اید. بنابراین تعجبی نیست که شما را خطرناک بدانند و بخواهند اخراج کنند.»

بعد از رسیدنم به شیکاگو بود که به اهمیت کوشش‌هایم پی بردم. مثل سفر پیش خیلی از سازمان‌های کارگری, از جمله اتحاديه محافظه کار صنعت چوب که قبلاً هرگز اجازهٔ عبور از دروازه‌های مقدسش را به هیچ آنارشیستی نداده بود. برای سخنرانی از من دعوت کردند. آنارشیست‌های آمریکایی هم سخنرانی‌هایی برایم ترتیب دادند. کار طاقت‌فرسایی بود و احتمالاً بی‌همراهی روح‌بخش ماکس باگینسکی از عهده برنمی‌آمدم.

مثل گذشته. دفتر مرکزی‌ام خانه اپل بود. در همین حال من و ماکس خانه کوچکی در نزدیکی پارک لینکلن اجاره کردیم که ماکس آن را «قصر پریان» نامید و ساعت‌های فراغت را به آنجا پناه می‌بردیم. در آنجا اغلب با سبدی پر از شیرینی و میوه و شرابی که ماکس سخاوتمند می‌آورد. جشن می‌گرفتیم. بعد رومئو و ژولیت در روستا اثر زیبای گوتفرید کلر و آثار نویسندگان محبوب خود: استریندبرگ. ودکیند، گابریله روتر , کنوت هامسون و بهترین آنها یعنی «نیچه» را می‌خواندیم. ماکس نیچه را می‌شناخت. می‌فهمید و عمیقاً دوست داشت. با یاری درک فوق‌العاده او از ارزش نیچه بود که به اهمیت واقعی این شاعر- فیلسوف بزرگ پی بردم. بعد از مطالعه نوبت به پیاده‌روی‌های طولانی در پارک و گفتگو دربارهٔ آدم‌های درخور توجه در جنبش آلمان و هنر و ادبیات می‌رسید. اقامت یک ماهه‌ام در شیکاگو سرشار از کار جالب و رفاقت دلیذیر دوستان تازه و ساعت‌های دلپسند پر از شادی و هماهنگی با ماکس بود.

نماشگاه پاریس که برای سال ۱۹۰۰ برنامه‌ریزی شده بود موجب شد رفقای اروپایی ما به فکر برگزاری یک کنگره آنارشیستی در همان زمان بیفتند. در هنگام برگزاری نماشگاه. به مسافران تخفیف داده می‌شد و بسیاری از دوستان ما می‌توانستند از کشورهای مختلف به پاریس بیایند. از من هم دعوت شده بود. در این باره با ماکس صحبت کردم و از او خواستم با من بیاید. سفر به اروپا درکنار هم! تصور آن هم ما را در شادی غرق می کرد. سفرم تا ماه اوت به درازا می کشید. بعد از آن می‌توانستیم برنامهٔ جدیدمان را اجرا کنیم. می‌توانستیم ابتدا به انگلستان برویم. مطمئن بودم که رفقا از من می‌خواهند که در آنجا سخنرانی کنم و بعد از آن پاریس. «عزیزترین! فکر کن! پاریس!» او فریاد زد: «چه عالی و باشکوه! اما پول سفر چه درباره آن فکر کرده‌ای؟ امای خیال‌پردازم؟» «مهم نیست. به یک کلیسا با کنیسه دستبرد می‌زنيم. هر طور شده پول را تهیه خواهم کرد! در هر صورت باید برویم. ما باید به دنبال ماه برویم!» ماکس گفت: «دو کودک در جنگل, دو خیال‌پرداز عاقل در دنیای دیوانه!»

سر راه خود به دنور از مسیرم منحرف شدم و به کاپلینگر مایلز، یک منطقهٔ کشاورزی در جنوب غربی میسوری رفتم. سال‌ها پیش وقتی به سراغ کشاورزان ماساچوستی می‌رفتيم تا سفارش‌هایی برای بزرگ‌کردن تصاویر اجداد آبرومندشان بگیریم توانستم با زندگی زارعین آمریکا آشنا شوم. به اندازه‌ای به‌نظرم خرفت و ريشه‌بسته در رسوم اجتماعی کهنه آمدند که علاقه‌ای به حرف‌زدن از افکارم برای آنها نداشتم. مطمئن بودم که مرا روحی شیطانی می‌پندارند. به همین دلیل دعوت به سخنرانی در کاپلینگر مایلز سخت حیرت‌زده‌ام کرد. رفیقی که نوشته بود ترتیب برگزاری جلسات مرا داده است کیت آستین بود که مقاله‌هایش را در نشريه فری سوسایتی و دیگر نشریات رادیکال خوانده بودم. از نوشته‌هایش برمی‌آمد که متفکری منطقی و مطلع. با خمیرمایه‌ای انقلابی است. اما نامه‌هایش از آدمی حساس و پرشور خبر می‌دادند.

در ایستگاه, سم آستین, همسر کیت به استقبالم آمد و گفت که کاپلینگر مایلز در بیست و دو مایلی ایستگاه راه‌آهن است. گفت: «جاده‌ها خیلی خرابند و متأسفم که باید شما را به صندلی ارابه‌ام ببندم, اگرنه ممکن است به بیرون پرتاب شوید.» به‌زودی فهمیدم که اغراق نکرده است. هنوز به نيمه راه نرسیده بودیم که ارابه تکان شدیدی خورد و چرخ آن شکست. سم در گودالی افتاد. وقتی سعی کردم بلند شوم احساس کردم همه تنم درد می‌کند. سم مرا از ارابه بیرون آورد و کنار جاده نشاند. در حال انتظار، مفصل‌های دردناکم را مالش می‌دادم و می‌کوشیدم برای تشویق سم لبخند بزنم.

در حالی که او سرگرم تعمیر چرخ شکسته بود. افکارم به پوپلن و سواری‌های طولانی در سورتمه‌ای که اسب آتشین مزاج می‌کشيد برگشت. قلب من از رمز و راز شب. آسمان پرستاره فراز سرم, گسترهٔ سفیدپوش, موسیقی ناقوس‌های سرخوش و آوازهای دهقانی پتروشکا به ترنم درمی‌آمد. خطر گرگ‌ها که زوزهٔ آنها را از دور می‌شنیدم گردش‌های بیرون شهر را پرحادثه‌تر و پرشورتر جلوه می‌داد. به خانه که برمی‌گشتیم با پنکیک‌های داغ, سیب‌زمینی سرخ‌شده در روغن خوشمزهٔ غاز, چای داغ, مربایی که مادر پخته بود و ودکا برای خدمتکاران جشنی برپا می‌شد. پتروشکا هميشه به من اجازه می‌داد تا کمی از گیلاس‌اش بچشم. سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «تو یک دایم‌الخمری.» درواقع از وقتی مرا در زیرزمین خانه‌مان, کنار بشکه‌ای آبجو یافتند. به این نام مشهور شده بودم. پدر هرگز به ما اجازه نمی‌داد که لب به لیکور بزنیم, اما وقتی سه ساله بودم تاتی‌کنان به زیرزمین رفتم دهانم را به شیر چسباندم و از آن چیز که مزهٔ عجیبی داشت نوشیدم. در بستر از خواب بیدار شدم. تا سرحد مرگ بیمار بودم و بی‌شک اگر دایهٔ عزیز قدیمی ما مرا از پدرم پنهان نکرده بود شلاق جانانه‌ای می‌خوردم...

سرانجام به مزرعه آستین در کاپلینگر مایلز رسیدیم. سم دستور داد: «او را همین حالا به رختخواب ببر و نوشیدنی داغی به او بده, اگرنه تا آخر عمر به دلیل خرابی جاده از ما متنفر خواهد بود.» بعد از حمامی داغ و ماساژ حسابی, اگرچه هنوز مفصل‌هایم درد می‌کرد. تا اندازهٔ زیادی سرحال آمدم.

در هفته‌ای که با خانواده آستین گذراندم. گوشه‌های تازه‌ای از زندگی مزرعه‌داران کوچک امریکایی را شناختم و توانستم این اعتقاد نادرستم را که کشاورزان آمریکایی از طبقهٔ بورژوا هستند اصلاح کنم. کیت می‌گفت این فقط در مورد زمینداران ثروتمند صدق می‌کند که در مقیاس بزرگ کار می‌کنند و تودهٔ وسیع مزرعه‌داران آمریکا. حتی وابسته‌تر از کارگران شهری‌اند و غیر از دشمنان طبیعی خود یعنی توفان و قحطی, تسلیم بانکداران و صاحبان راه‌آهن‌اند. می‌گفت که مزرعه‌دار برای مبارزه با این دشمنان طبیعی و زالوهایی که خونش را می‌مکند. باید در هر هوایی, ساعت‌ها و ساعت‌ها جان بکند و نان بخور و نمیری گیر بیاورد. کیت فکر می‌کرد که این سرنوشت مشقت‌بار زارع است که او را خشن و خسیس بار می‌آورد. او به خصوص برای زندگی کسالت‌بار زنان مزرعه‌داران ابراز تأسف می‌کرد. می‌گفت: «زن‌ها. هیچ چیزی از زندگی جز مراقبت از خانواده و جان‌کندن و زایمان‌های پشتِ سر هم نمی‌فهمند.»

کیت بعد از ازدواج به کاپلینگر آمده بود. قبلاً در شهرها و روستاهای کوچک زندگی می‌کرد. با توجه به این که پس از مرگ مادرش, وقتی که هنوز یازده سال بیشتر نداشت. مسئولیت نگهداری هشت خواهر و برادرش بر دوش او افتاده بود. برایش وقتی برای تحصیل نمانده بود. دو سال تحصیل در یک مدرسه بخش. تنها امکان آموزشی بود که پدرش توانسته بود برایش فراهم کند. پرسیدم. پس چه‌طور توانسته است آن همه دانشی راکه در مقاله‌های بی‌شمارش آشکار است به دست آورد؟ در پاسخ گفت: «با خواندن.» پدر او ابتدا خوانندهٔ دایمی آثار اینگرسول و بعد نشريهٔ لوسی‌فر و سایر نشریات رادیکال بود. حوادث ۱۸۸۷ شیکاگو بر او هم مثل من تأثیر گذاشته بود. از آن به بعد به دقت مبارزهٔ اجتماعی را دنبال کرده و هرچه را توانسته بود. خوانده بود. حيطه مطالعاتش به گواهی کتاب‌هایی که در خانه آنها دیدم بسیار وسیع بود. آثار فلسفی و کتاب‌های مربوط به مسائل اجتماعی و اقتصادی و سکس. در کنار بهترین داستان‌ها و اشعار بودند. و اینها مدرسه‌اش بودند. بسیار با مطالعه بود و شور و شوقی داشت که برای زنی مثل او که به سختی می‌توانست فرصت درک زندگی را داشته باشد. فوق‌العاده می‌نمود.

از او پرسیدم: «چه‌طور زنی با مغز و توانایی‌های تو می‌تواند به زندگی در محیطی تا این حد راکد و محدود ادامه بدهد؟»

پاسخ داد: «خوب سم اینجاست که در همه چیز با من شریک است و دوستش دارم و همینطور بچه‌ها و همسایه‌ها که به من نیاز دارند. آدم می‌تواند حتی در اینجا هم کار زیادی انجام بدهد.»

حضور مردم در سه جلسه سخنرانی‌ام گواه نفوذ کیت بود. کشاورزان چندین مایل راه را پیاده. با با ارابه یا با اسب می‌آمدند. دو سخنرانی را در ساختمان کوچک مدرسه روستا و سومین سخنرانی را در بیشه‌ای وسیع ایراد کردم. چهرهٔ شنوندگانم را فانوس‌هایی که همراه آورده بودند روشن می‌کرد. این بدیع‌ترین جلسه‌ ام تا آن وقت به حساب می‌آمد. از پرسش‌هایی که بعضی از مردها طرح می‌کردند و اساساً درباره مسئلهٔ مالکیت زمین در جامعه آنارشیستی بود. معلوم بود که دست‌کم بعضی از پرسش‌ها صرفاً از سر کنجکاوی مطرح نشده‌اند و کیت به آنها در مورد این که مشکلاتشان بخشی از مشکلات وسیع‌تر جامعه است آگاهی داده است.

در مدت اقامتم اعضای خانوادهٔ استین خود را وقف من کردند. سم که مادیان نجیب پیری برای سواری به من داده بود. سوار بر اسب مرا به مزارع می‌برد. بچه‌ها پیش از آن که چیزی بخواهم خواسته‌ام را بر می‌ آوردند و کیت سراپا فداکاری و محبت بود. اوقات زیادی با هم تنها بودیم, و او فرصت کرد دربارهٔ خود و محیطش با من حرف بزند. مهم‌ترین ایرادی که بعضی از همسایگان به او داشتند. نظرش دربارهٔ سکس بود. یک بار همسر یک زارع از او پرسیده بود: «اگر شوهر تو عاشق زن دیگری شود. تو چه می‌کنی؟ آیا او را ترک نمی‌کنی؟» کیت بی‌معطلی پاسخ داده بود: «اگر هنوز مرا دوست داشته باشد نه.» و «آیا از آن زن متنفر نمی‌شوی؟» «اگر آدم خوبی باشد و واقعاً سم را دوست داشته باشد. نه.» همسایه او گفته بود که اگر کیت را به این خوبی نمی‌شناخت. فاسد یا دیوانه به حسابش می‌آورد و حتی اگر هم آنچه می‌گوید درست باشد بی‌تردید یا کیت نمی‌تواند عاشق شوهرش باشد يا اين که هرگز به شریک شدن او با دیگری رضایت نخواهد داد. کیت گفت: «خنده‌دار این که شوهر این همسایه دنبال هر دامن به‌پایی می‌افتد و خود او خبر ندارد. نمی‌توانی تصور کنی روابط جنسی اینها چه‌طور است؟ این در اصل ناشی از زندگی دلتنگ‌کنندهٔ آنهاست.» و با شتاب افزود: «نه مغر دیگری, نه سرگرمی‌ای, نه هیچ رنگ و بویی در زندگی‌شان. در شهر وضع متفاوت است. حتی فقیرترین کارگران شهری می‌توانند گاهی به یک نمایش یا سخنرانی بروند. يا به اتحاديه خودشان علاقه‌مند شوند. زارع چیزی جز جان‌کندن طولانی و شاق در تابستان و روزهای تهی در زمستان ندارد. سکس تنها چیزی است که دارند. این مردم چه‌طور می‌توانند سکس را با تعبیری زیباتر و عشق را به مثابه چیزی که نمی‌توان فروخت يا مقید کرد درک کنند!» و رفیق عزیزم نتیجه گیری کرد: «اين مبارزه‌ای دشوار است. اما ما باید به کارمان ادامه بدهیم.»

زمان به سرعت گذشت. خیلی زود ناچار شدم برای انجام تعهداتم در غرب راه بیفتم. سم گفت که از راه کوتاه‌تری که «فقط چهارده مایل است» مرا به ایستگاه می‌برد. کیت و باقی اعضای خانواده همراهی‌ام کردند.

فصل بیستم

در گرماگرم فعالیت‌هایم در کالیفرنیا، نامه‌ای رسید که توهم مرا از عشق مبتنی بر تفاهم واژگون ساخت. ماکس برایم نوشته بود که او و رفیقش «پک» با هم عازم ارویا هستند و دوستی هزينه سفرشان را پرداخته است. به صدای بلند بر سفیهانه بودن اميدهایم خندیدم. پس از ناکامی در عشق اد چه‌طور توانسته بودم رویای عشق و تفاهم با کس دیگر را در سر بپرورانم؟ عشق و شادی, واژه‌هایی تهی و بی‌معنا. کوششی بیهوده برای دست یافتن به چیزی دست نیافتنی. احساس می‌کردم که زندگی به من نارو زده است و در آرزوی رابطه‌ای زیبا شکست خورده‌ام. اما خودم را ا این فکر تسلی دادم که هنور برای زیستن، آرمانم و کاری را دارم که خودم را وقف آن کرده‌ام. چرا باید بیش از این از زندگی انتظار داشته باشم؟ اما توان و انگیزه ادامه مبارزه را از کجا به چنگ آورم به خودم گفتم که مردها توانسته‌اند کار جهان را بی‌پشتوانهٔ نیروی عشق انجام دهند. چرا زنان نتوانند؟ نکند زن بیش از مرد به عشق نیاز دارد؟ باوری احمقانه و خیالی که برای وابسته نگاه داشتن زن به مرد مطرح شده است. خوب. من آن را نمی‌پذیرم. من بی‌عشق زندگی و کار خواهم کرد. در طبیعت و در زندگی ثباتی نیست. باید شراب لحظه را تا آخرین جرعه بنوشم و جامش را بر زمین بیفکنم. این تنها وسيله حفظ خویشتن در برابر وابستگی است که هميشه به دل کندن دردناک می‌انجامد. دوستان جوانم در سان فرانسیسکو دعوت کرده بودند به آنجا بروم. اما تصور زندگی با ماکس مانع رفتنم شده بود. حالا می‌توانستم دعوت آنها را بپذیرم و برای به فراموشی سپردن باید می‌پدیرفتم.

بعد از پرتلند و سیاتل عازم تاکوما در واشینگتن شدم. همه چیز برای برگزاری جلسه‌ای در آنجا مهیا شده بود. اما به شهر که رسیدم فهمیدم صاحب سالن پشیمان شده و امکان تهيه سالن دیگری هم نیست. در آخرین لحظه وقتی همه امیدها از دست رفته بود معتقدانِ به روح به دادمان رسیدند. برایشان چند سخنرانی کردم. اما در مورد «عشق آزاد» حتی آنها هم پا پس کشیدند. ظاهراً ارواح در بهشت هم به همان اصول اخلاقی دوران زندگی جسمانی خود پایبند بودند.

در اسپرینگ ولی ایلینویز، در یک منطقه معدنی بزرگ، گروه آنارشیستِ قدرتمندی عمدتاً شامل ایتالیایی‌ها و بلژیکی‌ها فعال بود. آنها برای ایراد یک سلسله سخنرانی که به تظاهراتی در روز کارگر ختم می‌شد از من دعوت کرده بودند. کوشش‌هایشان با موفقیت بزرگی روبرو شد. به رغم گرمای سوزان, معدنچیان با همسر و کودکان خود در بهترین لباس‌هایشان حاضر شدند. من با پرچم سرخ بزرگی بر دوش پیشاپیش تظاهرکنندگان می‌رفتم. در باغی که برای ایراد سخنرانی‌ها اجاره شده بود. سکوی سخنرانی سایبانی نداشت. سرم در راهپیمایی طولانی درد گرفته بود و ناچار زیر آفتاب داغی که می‌تابید حرف زدم. آن روز عصر، در پیک‌نیک. رفقا نوزده بچه را نزدم آوردند تا آن‌طور که می‌گفتند: « به شیوهٔ واقعی آنارشیستی» غسل تعمیدشان بدهم. چون جای دیگری برای ایستادن نیافتم بالای بشکهٔ خالی آبجو رفتم و برای آنها حرف زدم. گفتم که احساس می‌کنم. این پدر و مادرها هستند که به غسل تعمید نیاز دارند. غسل تعمیدی با عقاید نوین دربارهٔ حقوق کودک.

روز بعد. روزنامه‌های محلی دو داستان مهم را چاپ کردند: یکی آن که «اما گلدمن مثل یک سوار نظام مشروب نوشید» و دیگر این که «کودکان آنارشیست را در بشکهٔ آبجو غسل تعمید داد.»

در دیدار قبلی از دیترویت که ماکس با من بود. با هرمن میلر، یکی از تابت‌قدم‌ترین دوستان روبرت رایتسل, و کارل استون یکی دیگر از هواخواهان آرمرتویفل آشنا شده بودم. میلر رئیس کمپانی آبجوسازی کلیولند و بسیار ثروتمند بود. این که او چگونه به اینجا رسیده بود. برای همه کسانی که او را می‌شناختند معما بود. آدمی روّیایی و خیال‌پرور، عاشق آزادی و زیبایی و بسیار بخشنده بود. سال‌ها بود که حامی اصلی آرمرتویفل به‌شمار می‌رفت. بهترین خصيصه او بخشندگی‌اش بود. حتی به گارسون هم با ظرافت و تقریباً پوزش‌خواهانه انعام می‌داد. هرمن دوستانش را هم چنان هدیه‌باران می‌کرد که انگار با پذیرش هدایایش در حق او لطف می‌کنند. این بار در لطف و بخشندگی بر همه پیشی گرفت. روزهایی که با او و استون و خانوادهٔ رودبوش و اما کلاوسن و دوستان دیگر گذراندم. سرشار از رفاقت و دوستی بود.

میلر و استون هر دو علاقه زیادی به مبارزه و برنامه‌های آینده‌ام نشان می‌دادند. وقتی در این باره از من پرسیدند گفتم که برنامه‌ای جز فعالیت در راه آرمانم ندارم. هرمن درباره کاری برای تأمین معاشم پرسید. گفتم که هميشه می‌خواسته‌ام در رشتهٔ پزشکی تحصیل کنم, اما هرگز امکان آن را نداشته‌ام. وقتی که ناگهان پیشنهاد کرد هزينه تحصیل مرا بپردازد از جا پریدم. استون هم مایل بود که در پرداخت هزینه‌ها سهیم شود. اما هر دو دوست. دادن کل مبلغ را به من عملی نمی‌دانستند. هرمن گفت: «می‌دانم که هميشه گروهی که به کمک نیاز دارند دور و بر تو می‌پلکند و مسلماً پول را به باد خواهی داد.» آنها تصمیم گرفتند به مدت پنج سال. ماهیانه چهل دلار به من بدهند. همان روز هرمن با جولیا رودبوش. مرا به بهترین فروشگاه دیترویت برد تا «اما را برای سفر تجهیز کند.» شنل زیبایی از يارجه آبی اسکاتلندی. یکی از هدایای بی‌شماری بود که نصیبم شد. کارل استون یک ساعت طلا به من هدیه داد. ساعت به شکل صدف بود و وقتی از او پرسیدم چرا این شکل عجیب را انتخاب کرده است گفت: «به پاس استعدادی که تو داری و در میان همجنس‌هایت بسیار نادر و کمیاب است. یعنی توان خاموش ماندن.» بی‌درنگ پاسخ دادم: «از طرف یک آقا این واقعاً یک خوشامدگویی عالی است!» همه خندیدند.

پیش از جداشدن از دوستان عزیزم در دیترویت. هرمن با شرم و حجب پاکتی را در دست من گذاشت و گفت: «نامه عاشقانه‌ای است که باید در قطار بخوانی.» این «نامه عاشقانه» پانصد دلار پول و یک یادداشت بود: «برای سفر تو امای عزیز و برای آن که تو را از نگرانی دور نگاه دارد تا وقتی که یکدیگر را در پاریس ببینیم.»

با پاسخ رد هیات جدید عفو. آخرین امیدمان به یافتن راهی قانونی برای نجات ساشا از میان رفت. دیگر جز قمار مأیوسانه‌ای که ساشا مدت‌ها بود طرحش را می‌ریخت راهی باقی نمانده بود: «فرار.» دوستان او کارل هنری و گوردون و هری کلی در بحبوحه مبارزه به هر وسیله‌ای متوسل شده بودند تا از این فکر منصرفش کنند. حالا که امکان آزادی از میان رفته بود. کار دیگری جز تسلیم دربرابر خواست ساشا. اگرچه با قلبی نگران، از دستم برنمی‌آمد.

وقتی به او خبر دادم که بنا بر نقشه او عمل می‌کنيم. نامه‌هایی نوشت که نشان می‌داد تغییر شگفتی کرده است. باز شادمان و امیدوار و نیرومند شده بود. نوشت که به زودی دوستی را پیش ما می‌فرستد. شخصی کاملاً قابل اعتماد. یک دوست زندانی که نامش «تونی» است. این مرد قرار بود چند هفته بعد آزاد شود و جزئیات ضروری نقشه را برای ما بیاورد. ساشا نوشته بود: «اگر دستورات من مو به مو اجرا شوند نقشهٔ ما شکست نخواهد خورد.» و توضیح داده بود که دو چیز مورد نیاز است: رفقای قابل اعتماد. پرطاقت و پرتحمل, و مقداری پول. مطمئن بود که من هر دو را خواهم یافت.

طولی نکشید که «تونی» آزاد شد. اما بعضی کارهای مقدماتی در رابطه با ساشا، او را در پیتسبرگ نگاه داشت و ما نتوانستیم با او تماس بگیریم. اما باخبر شدیم که نقشه ساشا شامل کندن تونلی از خارج به داخل است و ساشا همه نقشه‌ها و اندازه‌های لازم را به «تونی» سپرده است تا ما بتوانیم کار را انجام دهیم. نقشهٔ عجیبی بود. طرح مأیوسانه کسی که همه چیز, حتی زندگی‌اش را در گرو به زمین زدن یک برگ گذاشته بود. با این همه توجه مرا جلب کرد. هوشمندانه و با نهایت دقت طرح و تهیه شده بود. مدت زیادی درباره این که برای اجرای نقشه به چه کسی مراجعه کنم اندیشیدم. خیلی از رفقا برای نجات ساشا حاضر بودند جانشان را به خطر بیندازند. اما عدهٔ کمی شرایط لازم برای کاری تا این حد دشوار و مخاطره آمیز را داشتند. سرانجام دوست نروژی‌ام اریک مورتن را که «ایبسن» می‌نامیدیم برگزیدم. او از نظر جسمی و روحی یک وایکینگ واقعی بود. مردی باهوش و پردل و با اراده.

نقشه بلافاصله توجهش را جلب کرد. بی‌درنگ قول داد که هر کاری را که لازم باشد بکند. آماده بود که همان‌جا و همان لحظه کار را آغاز کند. برایش توضیح دادم که کمی تاخیر اجتناب‌ناپذیر خواهد بود و ناچاریم منتظر «تونی» بمانیم. ظاهراً چیزی او را مدتی طولانی‌تر از آنچه انتظار داشت معطل کرده بود. بدون اطمینان از این که نقشه ساشا به اجرا گذاشته شده است دلم نمی‌خواست به اروپا بروم و به اریک اعتراف کردم که اساسا رغبتی به رفتن ندارم. به او گفتم: «وقتی پای سرنوشت ساشا در میان است. سه هزار مایل دوربودن دیوانه کننده است.» اریک احساس مرا در این مورد می‌فهمید. اما فکر می‌کرد که در مورد تونل کاری از دست من برنمی‌آید. استدلال کرد: «در واقع غیبت تو ممکن است از حضورت در آمریکا ارزش بیشتری داشته باشد. غیبت تو ممکن است این سوءظن را که گویا کاری برای رهایی ساشا صورت می‌گیرد. از میان ببرد.» با من موافق بود که مسئله امنیت ساشا بعد از فرار اهمیت بیشتری دارد و مثل من می‌ترسید که او نتواند مدتی طولانی, بی آن که دستگیر شود در کشور بماند. پيشنهاد کرد: «ما ناچاریم با حداکثر سرعت ممکن او را به کانادا یا مکزیکو و بعد به اروپا ببریم. حفر تونل ماه‌ها طول می‌کشد و تو فرصت داری, جایی برای او در خارج تهیه کنی. در آنجا او یک پناهندهٔ سیاسی خواهد بود و به آمریکا تحویل داده نمی‌شود.»

می‌دانستم که اریک معقول و کاملاً قابل اعتماد است. اما هنوز بدون دیدن «تونی» و باخبر شدن از جزئیات نقشه و دانستن همه انچه می‌توانست دربارهٔ ساشا به ما بگوید از رفتن ابا داشتم. اریک نگرانی‌هایم را با این قول که مسئولیت کامل را بر عهده می‌گیرد و عملیات را بلافاصله بعد از رسیدن «تونی» آغاز می‌کند برطرف کرد. اریک رفتاری متقّاعدکننده و شخصیتی تردیدناپذیر داشت و به شحاعت و توانایی او در احرای موفقیت‌امیز دستورات ساشا اعتقاد کامل داشتم. بیش از همه اینها مصاحبی عالی بود. بشاش و شوخ‌طبع. وقت جدایی با شادی به من اطمینان داد که به‌زودی, همه. با ساشا در پاریس خواهیم بود تا فرارش را جشن بگیریم.

هنوز سر و كله «تونی» پیدا نشده بود و غیبتش نگران‌کننده بود. بی‌اختیار به فکر بدقولی‌های زندانیان افتاده بودم. به یاد داشتم که بعضی از زنان زندانی جزيرهٔ بلک‌ول می‌خواستند بعد از آزادی کارهای بزرگی برایم بکنند. اما همه آنها به‌زودی چنان به گرداب زندگی و علایق شخصی کشانده می‌شدند که بهترین نیت‌های زمان اسارتشان را به فراموشی می‌سپردند. به‌ندرت یک زندانی آزاد شده مایل و قادر به انجام کارهایی بود که به همبندانش در پشت میله‌های زندان قول می‌داد. فکر کردم احتمالاً «تونی» هم مثل آنها است. هنوز چند هفته‌ای به حرکت کشتی مانده بود. شاید «تونی» در این مدت پیدایش می‌شد.

در آخرین سفرم با اد نامه‌نگاری نکرده بودم. اما بعد از بازگشت نامه‌ای از او رسید که می‌خواست به خانه او بروم و تا وقت سفر به اروپا در آنجا بمانم. چون نمی‌توانست تحمل کند که خانه‌ای از خودم داشته باشم و به سراع غریبه‌ها بروم. نوشته بود: «هیچ دلیلی برای این که در خانهٔ من نمانی نیست. ما هنوز دوستیم و آپارتمان با همه وسایلی که در آن است متعلق به تو است.» نمی‌خواستم این پيشنهاد را بپذیرم. از دوباره زنده‌کردن رابطه گذشته و نزاع قدیمی هراس داشتم. اما اد به اندازه‌ای پافشاری کرد که سرانجام به خانه‌ای که سالیان طولانی خانه خودم بود برگشتم. اد جذاب و سرشار از تفاهم و به نحو شگرفی آرام بود. آپارتمان ما درهای ورودی جداگانه داشت و از راه‌های متفاوتی وارد و خارح می‌شدیم. آن فصل برای شرکت اد فصل پرکاری بود. اوقات من هم تماما صرف تهيهٔ پول برای نقشه ساشا و تدارک سفر به خارج می‌شد گاهی در اوقات فراغت، یا شب‌های شنبه اد مرا به شام یا تئاتر دعوت می‌کرد و بعد به کافهٔ یوستوس می‌رفتيم. او هرگز, حتی یک بار هم به زندگی گذشته ما اشاره نکرد. به جای آن دربارهٔ برنامه‌هایم در اروپا بحث می‌کردیم و بسیار علاقه‌مند به نظر می‌رسید. از این که هرمن میلر و کارل استون می‌خواستند هزینه تحصیل پزشکی مرا بپردازند خوشحال شد و قول داد در ارویا به من سر بزند. چون فصد داشت سال بعد به ارویا برود. مادرش بیمار شده بود. پیر بود و اد می‌خواست هر جه زودتر او را ببیند.

كافهٔ یوستوس هنوز جالب‌ترین كافهٔ نیویورک بود. اما نشاط گذشتهٔ آن به دلیل وضع نگران‌کننده میزبانش از میان رفته بود. در سفر که بودم از بیماری‌اش اطلاع نداشتم و بعد از بازگشت, از این که ضعیف و نحیف شده بود. وحشت کردم. دوستانش او را ترغیب به استراحت می‌کردند. خانم شواب و پسرشان می‌توانستند در غیبت او کافه را اداره کنند. اما یوستوس راضی نمی‌شد. مثل همیشه می‌خندید و شوخی می‌کرد. اما صدای شکوهمندش طنین گذشته را نداشت. مشاهدهٔ درهم شکستن «درخت بلو ط عظیم» ما قلب را پاره می‌کرد.

پول اجرای نقشهٔ ساشا باید تحت پوشش یک حرکت فرضی قانونی جدید جمع‌آوری می‌شد. فقط با عده معدودی از رفقا می‌توانستیم درباره هدف واقعی جمع‌آوری پول صحبت کنیم. مردی که می‌توانست بیش از همه کمک کند. یانووسکی سردبیر فرایه آربایتر اشتیمه. نشریهٔ هفتگی آنارشیستی به زبان عبری بود. او اخیراً از انگلستان که در آنجا سردبیری نشريه آربایتر فرویند را بر عهده داشت آمده بود. باهوش بود و قلم تند و تیزی داشت. او را هوادار موست می‌دانستم و بی‌شک دلیل برخورد خصمانه او با من در اولین ملاقاتمان هم همین بود. رفتار طعنه‌آمیز او اثر ناخوشایندی بر من گذاشته بود و از این که ناچار بودم به او مراجعه کنم نفرت داشتم. اما این کار برای ساشا بود. و به دیدن او رفتم.

با حیرت فهمیدم که یانووسکی بسیار علاقه‌مند و مشتاق یاری است. در مورد امکان موفقیت نقشهٔ ساشا ابراز تردید کرد. اما وقتی به او گفتم که ساشا از فکر ادامهٔ زندگی در گور خود برای یازده سال دیگر کارد به استخوانش رسیده است. قول داد نهایت کوشش را برای جمم‌آوری پول بکند. با وجود «اییسن» و عده‌ای دیگر از دوستان مورد اعتماد در پیتسبرگ و با وجود یانووسکی که از نظر مالی یاری می‌کرد. نگرانی‌ام تا اندازه زیادی کاهش یافت.

هری کلی آن زمان در انگلستان بود. برایش دربارهٔ سفرم به اروپا نوشتم و او بی‌درنگ برایم نوشت که می‌توانم در خانه‌ای که او با همسر و فرزندش در آن زندگی می‌کند بمانم. هری برایم نوشت که رفقای لندن برگزاری جلسه بزرگ سالگرد یاز دهم نوامبر را تدارک می‌بینند و خوشحال می‌شوند که من هم یکی از سخنرانان این جلسه باشم. در همین حال نامه‌ای از آنارشیست‌های گلاسکو رسید که برای سخنرانی از من دعوت کردند. علاوه بر اینها. کارهای زیادی برای برگزاری کنگره در پیش بود. من به عنوان نماینده, چند اعتبارنامه از چند گروه دریافت کرده بودم. بعضی از رفقای آمریکایی از جمله لیزی و ویلیام هلمز, ایب ایزاک و سوزان پتن از من خواسته بودند در رابطه با مباحث مختلف, نشریاتشان را معرفی کنم کارهای زیادی پیش رو داشتم و وقت حرکت نزدیک می‌شد. اما هنوز خبری از «تونی» نبود و این پریشانم کرده بود.

شبی به کافه یوستوس رفتم که قرار بود اد را در آنجا ببینم. او را در حلقه دوستان نزدیکِ زبان‌شناس‌اش یافتم که مثل هميشه سرگرم بحث درباره صرف کلمات بودند. یک دوست قدیمی نویسنده که مدت‌ها بود او را ندیده بودم. در آنجا بود و در انتظار تمام‌شدن گفتگوی اد. با او گرم صحبت شدم. دیر می‌شد اما اد هیچ حرکتی برای رفتن نمی‌کرد. به او گفتم که به خانه می‌روم و با نویسنده که در همسایگی ما زندگی می‌کرد از کافه بیرون رفتم. جلوی خانه با او خداحافظی کردم و بی‌درنگ به رختخواب رفتم.

از رؤیایی هولناک و صدای رعد و برق سهمگین بیدار شدم. اما صدای تندر ادامه داشت. خیلی زود فهمیدم که این صدا از اتاق کناری, یعنی از اتاق اد می‌آید. به خودم گفتم که حتماً در نوشیدن زیاده‌روی کرده و از خود بی‌خود شده است. قبلاً او را مست و از خود بی خود ندیده بودم. چه حادثه‌ای او را از حال طبیعی. خارج کرده بود که به خانه آمده و نیمه‌شب دست به شکستن اسباب و اثاثیه زده بود می‌خواستم صدایش کنم و فریاد بزنم. اما صدای افتادن پی در پی اشیاء و شکستن آنها مانع می‌شد. بعد از مدتی سر و صدا فروکش کرد و شنیدم که اد خود را روی نیمکت انداخت. بعد همه جا ساکت شد.

خوابم نمی‌برد. چشمانم می‌سوخت و قلبم وحشیانه می‌تپید. هوا که روشن شد. با شتاب لباس پوشیدم و دری را که اتاق مرا از اد جدا می‌کرد باز کردم. منظرهٔ ترسناکی بود. کف اتاق از اشیاء و چینی‌های شکسته پوشیده شده بود. طرحی که فدیا از من کشیده بود و اد آن را مثل یک گنج نگاهداری می‌کرد. پاره و لگدکوب شده و با قاب درهم شکسته روی زمین افتاده بود. میز و صندلی‌ها واژگون شده و شکسته بودند. در میان این آشفته‌بازار, اد با لباس در خواب عمیقی فرورفته بود. با خشم و بیزاری به اتاق خودم رفتم و در را با شدت پشت سرم بستم.

فردای آن روز اد را یک بار دیگر پیش از حرکت دیدم. نگاه درمانده و حاکی از بیچارگی‌اش دهانم را دوخت. چه چیزی برای گفتن یا توضیح بود اثاثیه درهم شکسته. مظهر عشق درهم شکسته و زندگی‌ای بود که زمانی سرشار از رنگ و بو و نویدبحش بود.

دوستان زیادی برای خداحافظی با من و مری ایزاک که همسفرم بود. به کشتی آمده بودند. اد نيامده بود و من سپاسگزارش شدم. در حضور او مهارکردن اشک‌هایم به مراتب دشوارتر بود. وداع با یوستوس که همه می‌دانستيم از بیماری سل رو به مرگ است بیش از همه رنجبار بود. از فکر این که ممکن است دیگر او را زنده نبینم اندوهگین بودم. جدایی از برادرم هم دشوار بود. خوشحال بودم که می‌توانم برایش کمی پول بگذارم و از مقرری ماهیانه‌ای که دوستان دیترویتی‌ام برایم می‌فرستادند به او هم کمک کنم. می‌توانستم با پول کمتری سر کنم. قبلاً در وین این کار را کرده بودم. پسرک عمیقاً در قلب من جا گرفته بود. به اندازه‌ای ملایم و با ملاحظه بود که محبتش برایم گرانبها شده بود. همچنان که کشتی بزرگ بخار دور می‌شد بر عرشه ماندم تا تصویر نیویورک را که محو می‌شد تماشا کنم.

در این سفر جز توفانی شدید حادثه‌ای رخ نداد. دو روز دیرتر از جلسه سالگرد یاز دهم نوامبر، در اوج جنگ بوئر به لندن رسیدیم. در خانه‌ای که هری کلی و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند. فقط یک اتاق. آن هم در طبقهٔ همکف خالی بود. حتی در هوای صاف هم اتاق نور کمی داشت و در روزهای مه‌آلود. باید تمام مدت چراغ گاز می‌سوخت. بخاری, نه همه بدن فقط یک طرف يا پشت را گرم می‌کرد و من ناچار بودم مرتب جا به جا شوم تا تفاوت درجه حرارت کنار آتش و اتاق سرد را متوازن کنم.

قبلاً که در بهترین فصل لندن. یعنی اواخر اوت و سپتامبر در آنجا بودم. فکر کردم مردم دربارهٔ مه وحشتبار و برودت و تیرگی زمستان لندن اغراق می‌کنند. اما این بار فهمیدم که حق مطلب را ادا نکرده‌اند. مه هیولایی بود که دزدانه می‌خزید و قربانی را در آغوش نمناک خود می‌گرفت. صبح‌ها با حالت رخوت و با دهانی خشک از خواب برمی‌خاستم. بیهوده به امید لذت‌بردن از پرتو نور پرده را پس می‌زدم و تیرگی بیرون بی‌درنگ به درون اتاق می‌خزید. مری ایزاک بیچاره که از کالیفرنیای آفتابی می‌آمد. حتی بیش از من از هوای لندن دلگیر شده بود. قرار بود یک ماه در لندن بماند. اما بعد از یک هفته به شدت دلش می‌خواست از آنجا برود.

فصل بیست و یکم

جنون جنگ در انگلستان به قدری بالا گرفته بود که تقریباً محال بود سخنرانی‌هایم را براساس برنامه از پیش طرح‌ریزی شده ایراد کنم. نظر بعصی از رفقا این بود. هری کلی هم همین نظر را داشت. پرسیدم: «چرا گردهمایی‌های عمومی ضدجنگ تشکیل ندهیم؟» و به گردهمایی‌های بسیار عالی که در آمریکا در زمان جنگ اسپانیا داشتیم اشاره کردم. البته. گه گاه کوشش‌هایی برای اخلال صورت گرفت و ناچار از چند سخنرانی هم چشم پوشیدیم, اما موفق شدیم مبارزهٔ خود را پیش ببریم. هری فکر می‌کرد که این کار در انگلستان امکان‌پذیرنیست. توصیف او از حمله‌های خشونت‌بار به سخنوران (در شرایطی که روحیه میهن‌ پرستانه در اوج خود بود) و گردهمایی‌هایی که با حمله توده‌های میهن‌پرست از هم پاشیده شده بود دلسر دکننده بود. مطمئن بود که سخنرانی درباره جنگ. برای من به عنوان یک خارجی به مراتب خطرناک‌تر است. به هر حال دلم می‌خواست امتحان کنیم. ساده بگویم نمی‌توانستم در انگلستان باشم و در این باره ساکت بمانم. پرسیدم: «مگر بریتانیای کبیر به آزادی بیان معتقد نیست؟» هری هشدار داد: «توجه کن. در اینجا مثل آمریکا این ماموران نیستند که مانع تشکیل گرهمایی‌ها می‌شوند بلکه مردم، اعم از فقیر و ثروتمند این کار را می‌کنند.» باز هم پافشاری کردم که باید تلاشی بکنیم. هری قول داد که در این باره با دیگر دوستان مشورت کند.

به دعوت کروپوتکین با مری ایزاک به براملی رفتم. این بار خانم کروپوتکین و دختر کوچک او ساشا هم در خانه بودند. پیتر و سوفیا گریگورونا با صمیمیتی مهرآمیز پذیرای ما شدند. درباره آمریکا و جنبش ما در آنجا و اوضاع انگلستان بحث کردیم. پیتر در ۱۸۹۸ به آمریکا آمده بود. و در آن هنگام چون در ساحل اقیانوس آرام بودم، نتوانستم در جلسه‌های سخنرانی‌اش حاضر شوم. اما می‌دانستم که سفر او بسیار افتخارآمیز بود و تأثیر بسیار خوبی گذاشت. جلسه‌های سخنرانی‌اش به احیا وحدت یاری کرده و حیات تازه‌ای به جنبش ما بخشیده بود. پیتر به‌خصوص به سفرهایم در غرب میانه و کالیفرنیا علاقه‌مند بود و می‌گفت: «ا گر می‌توانی دربارهٔ موضوعی سه بار پشت سرهم حرف بزنی باید زمینه‌ای عالی وجود داشته باشد.» به او اطمینان دادم که موفقیتم در کالیفرنیا تا اندازهٔ زیادی مربوط به فری سوسایتی بوده است. او به گرمی تأٔیید کرد: «اين نشریه کارش عالی است، اما اگر فضای زیادی را در بحث سکس حرام نکند، کار بیشتری هم انجام می‌دهد.» من مخالفت کردم و درگیر بحثی جانانه درباره جایگاه مسئله سکس در تبلیغات آنارشیستی شدیم. نظر پیتر این بود که برابری زن و مرد ربطی به سکس ندارد و به اندیشه مربوط است. گفت: «وقتی زن عقل و هوشش با مرد برابر و در آرمان‌های اجتماعی او سهیم شود. مثل او آزاد خواهد بود.» هر دو تا اندازه‌ای هیجان‌زده بودیم و احتمال صدایمان را هم بلند کرده بودیم. سوفیا که به آرامی سرگرم دوختن لباس برای دخترش بود. چندبار کوشید گفتگویمان را به مسیر کم سر و صداتری هدایت کند. اما بیهوده بود. من و پیتر با هیجانی فزاینده در اتاق راه می‌رفتيم و هر کدام مصرانه نظر خود را تکرار می‌کردیم. سرانجام من با طرح این نکته بحث را تمام کردم: «بسیار خوب رفیق عزیز، وقتی من به سن شما برسم ممکن است سکس دیگر اهمیت چندانی برایم نداشته باشد. اما حالا اهمیت دارد و برای هزاران و حتی میلیون‌ها تن از جوانان مهم است.» پیتر ساکت شد. لبخند گیرایی چهرهٔ مهربانش را روشن کرد. پاسخ داد: «تصور کن. من در این باره فکر نکرده بودم. بعد از همه اینها شاید حق با تو باشد.» با برق شیطنت در چشمانش با مَحبت نگاهم می کرد.

شام که می‌خوردیم دربارهٔ برنامهٔ مربوط به گردهمایی ضدجنگ حرف زدم. پیتر حتی از هری هم بیشتر مخالف بود. فکر می‌کرد که این موضوع غیرقابل بحث است و زندگی مرا به خطر می‌اندازد. به‌علاوه چون روس هستم موضع من درباره جنگ بر موقعیت پناهندگان روسی تأثیر ناخوشایندی می‌گذارد. اعتراض کردم: «من نه به عنوان روس, بلکه به عنوان آمریکایی به اینجا آمده‌ام. وانگهی وقتی مسئله‌ای حیاتی مثل جنگ مطرح است. این همه ملاحظه کاری چه اهمیتی دارد؟» پیتر گفت که این مسئله برای مردمی که با خطر مرگ يا سیبری رو در رویند بسیار اهمیت دارد. با وجود این تأکید کرد که در ارویا، انگلستان هنور تنها پناهگاه برای پناهندگان سیاسی است و مهمان‌نوازی این کشور در اثر برگزاری گردهمایی‌ها از دست نمی‌رود.

اولین سخنرانی عمومی‌ام در سالن آتنئوم در لندن ناکامی تأسف‌باری بود. سرمای سختی خورده بودم و سخن گفتن نه تنها برای خودم. بلکه برای شنوندگان هم دردناک بود. صدایم را به سختی می‌توانستند بشنوند. وقتی شنیدم برجسته‌ترین پناهندگان روس و بعضی از انگلیسی‌های نامدار برای شنیدن سخنرانی‌ام آمده‌اند. شدت عصبانیتم مصیبت‌بار بود. نام این روس‌ها همواره برایم مظهر قهرمانان مبارزه با تزار بود. فکر حضورشان مرا می‌ترساند. به چنین مردانی چه می‌توانستم بگویم؟ و چگونه می‌توانستم بگویم؟

هری کلی که ریاست جلسه را برعهده داشت رک و پوست‌کنده به حضار گفت که رفیقش اما گلدمن که با اسکادران‌های پلیس آمریکا مقابله کرده. همین حالا اعتراف کرده که در برابر این جمع وحشتزرده است. شنوندگان تصور کردند که این لطیفه‌ای است و از ته دل خندیدند. در دل از کار هری خشمگین شدم. اما روحیه خوب شنوندگان و علاقه آشکارشان برای آسوده کردنم, تا اندازه‌ای از فشار عصبی‌ام کاست. با دشواری سخنرانی را آغاز کردم تمام مدت به این که سخنرانی بدی می‌کنم. آگاه بودم. پرسش‌هایی که در پی آن آمد. آرامش را به من بازگرداند. خودم را در جای طبیعی‌ام احساس کردم و دیگر به این که چه کسی حضور دارد اهمیتی ندادم. روحيه مصمم و تهاجمی خود را به دست آورده بودم.

در جلسه‌هایی که در ایست‌اند برگزار شد مشکلی پیش نيامد. در آنجا، در میان مردم خودم بودم. زندگی آنها را می‌شناختم. می‌دانستم این زندگی در همه جا - و در لندن حتی بیشتر - تا چه اندازه دشوار و تهی است. می‌توانستم واژه‌های مناسب را برای دست یافتن به قلبشان بیابم. در میان آنها خودم بودم. رفقای نزدیکم خونگرم و خوش‌مشرب بودند. روح محرک فعالیت در ایست‌اند. رودولف راکر, آلمانی جوانی بود که پدیده‌ای عجیب را به نمایش گذاشته بود: غیریهودی بود و سردبیری روزنامه‌ای پدیش را برعهده داشت. پیش از آن که به انگلستان بیاید رابطهٔ چندانی با یهودی‌ها نداشت. برای آن که خود را برای فعالیت در گتوها بهتر آماده کند با یهودیان زندگی کرده و به زبانشان مسلط شده بود. رودولف راکر در سمت سردبیر آربایتر فرویند با سخنرانی‌های درخشانش. برای آموزش و انقلابی‌کردن یهودیان در انگلستان بیشتر از تواناترین افراد این نژاد. کار می‌کرد. همین رفاقت دلپذیر در محافل آنارشیستی انگلیسی و به خصوص در گروهی هم که نشریهٔ فریدم را منتشر می‌کردند بود. این نشریه هفتگی گروهی از مقاله‌نویسان همفکر و توانا و کارگرانی را گرد هم آورده بود که در کمال هماهنگی کار می‌کردند. پیشرفت کارها و دیدار با دوستان عزیز قدیمی و یافتن دوستان جدید شادی‌بخش بود.

در مهمانی عصرانه‌ای در خانه کروپوتکین با شخصیت‌های برجسته‌ای از جمله نیکلای چایکوفسکی ملاقات کردم. او نابغهٔ جنبش انقلابی نوجوانان روس در سال‌های هفتاد بود و در محافل مشهوری که با نام او فعالیت می‌کردند می‌درخشید. ملاقات با مردی که برایم تبلور همه جنبه‌های الهام‌بخش جنبش آزادی‌بخش روسیه بود. حادثه‌ای بزرگ به شمار می‌آمد. اندامی شکوهمند و چهره‌ای آرمانگرایانه داشت. شخصیتی که به سادگی می‌توانست جوانان و هواداران را جلب کند. دوستان چایکوفسکی محاصره‌اش کرده بودند. اما پس از مدتی, نزد من که کناری نشسته بودم آمد و شروع به گفتگو کرد. پیتر به او گفته بود که قصد دارم در رشته پزشکی تحصیل کنم. پرسید که چه‌طور می‌توانم در یک زمان هم تحصیل کنم و هم به فعاليت‌هایم ادامه دهم؟ توضیح دادم که قصد دارم در طول تابستان برای سخنرانی به انگلستان و حتی شاید به آمریکا بروم, به هر حال نمی‌خواهم جنبش را یکسره کنار بگذارم. ا و گفت: «اگر این کار را بکنی پزشک بدی خواهی شد و اگر در حرفه‌ات جدی باشی مبلغی بد خواهی بود. نمی‌توانی هر دو کار را با هم بکنی.» توصیه کرد پیش از دست زدن به کاری که بی‌تردید کارایی مرا در جنبش از میان مي‌پرد درباره‌اش فکر کنم. حرف‌هایش نگرانم کرد اطمینان دا شتم که اگر به اندازه کافی مصمم باشم و به علایق اجتماعی‌ام پای‌بند بمانم می‌توانم هر دو کار را بکنم. اما در هر حال او توانست تخم تردیدهایی را در ذهنم بکارد. از خودم پرسیدم ایا واقعاً می‌خواهم از پنج سال زندگی‌ام برای به دست آوردن درجه دکترا بگذرم؟

طولی نکشید که هری کلی خبر آورد عده‌ای از رفقا با تشکیل یک گردهمایی ضدجنگ موافقت کرده‌اند و کارهایی هم برای تأمین امنیت آن می‌کنند. نقشهٔ آنها این بود که عده‌ای از اهالی کنینگ‌تاون. در حومه لندن را که به جنگجویی و نیرومندی شهره بودند به لندن بیاورند. آنها از سکوی سخنرانی حفاظت می‌کردند و مانع از هجوم احتمالی متعصین می‌شدند. از تام من کارگری که در اعتصاب اخیر باراندازان نقش مهمی ایفا کرده بود خواسته بودند که ریاست جلسه را برعهده بگیرد. من باید پیش از آن که متعصبین امکان دست زدن به هر کاری را پیدا می‌کردند. پنهانی به سالن سخنرانی می‌رفتم. چایکوفسگی باید ترتیب این کار را می‌داد.

در روز مقرر همراه با محافظم. چند ساعتی یه پیش از آن که مردم بیایند. به موسسهٔ ساوث پلیس" رسیدم. سالن خیلی سریع پر شد وقتی تام‌من بر سکوی سخنرانی قدم گذاشت صدای هوکردن بلندی برخاست که صدای کف‌زدن دوستان ما را خفه کرد. وضعیت بحرانی به‌نظر می‌رسید. اما تام سخنران ورزیده‌ای بود که در اداره کردن جمعیت مهارت داشت. تالار به‌زودی ساکت شد. اما وقتی من ظاهر شدم متعصبین باز هم افسار پاره کردند. بعضی از آنها می‌خواستند خودشان را به سکو برسانند. اما مردان کنینگ تاون آنان را عقب راندند. چند لحظه‌ای ساکت ایستادم. نمی‌دانستم چه‌طور با این انگلیسی‌های خشمگین برخورد کنم. مطمئن بودم که با پیش گرفتن روش مستقیم و بی‌پرده‌ای که همیشه در مورد شنوندگان آمریکایی‌ام موفقیت‌آمیز بود نمی‌توانم به جایی برسم. چیزی متفاوت مورد نیاز بود. چیزی که بر غرور آنها تأثیر گذارد. در دیدار قبل در ۱۸۹۵ و با تجاربی که در سفر دوم به دست آورده بودم آموخته نودم که غرور مردم انگلستان سنت‌هایشان است. بلندتر از غوغای حاضران فریاد زدم: «مردان و زنان انگلستان من با این اعتقاد راسخ به اینجا آمده‌ام که مردمی که تاریخشان آکنده از روح شورش و نوابغ آن در هر زمینه‌ای ستارهٔ درخشان آسمان جهانند. نمی‌توانند جز عاشقان آزادی و عدالت باشند. آثار جاودانه شکسپیر. میلتن. بایرون. شلی و کیتس -اگر تنها به بزرگ‌ترین ستارگان کهکشان شاعران و خیالپروران کشور شما اشاره کنیم - بی‌تردید باید دید شما را گسترش داده باشند و احساس قدردانی‌تان را نسبت به گرانبهاترین میراث مردمی به‌راستی با فرهنگ، تقویت کرده باشند. مقصودم شکوه مهمان‌نوازی و برخورد بزرگ‌منشانه شما با غریبه‌هایی است که در میانتان زندگی می‌کنند.»

سکوت کامل حکمفرما شد.

ادامه دادم: «رفتار امشب شما، به سختی مؤید باور من به فرهنگ برتر و تربیت کشور شماست. نکند جنون جنگ به همین سادگی، آنچه را قرن‌ها طول کشیده تا بنا شود. ویران کرده باشد اگر چنین باشد. همین برای مردود شمردن جنگ کافی است. چه کسی می‌تواند آرام کنار بنشیند. وقتی بهترین و والاترین خصیصه‌های یک ملت در برابر چشمانش نابود می‌شود؟ بی‌تردید نه «شلی» شما که سرودهایش از آزادی و شورش سخن می‌گویند. نه بایرون شما که هنگام به خطر افتادن شکوه یونان، روحش بی‌قرار می‌شد. نه. نه. آنها نه! و شما، آیا شما تا این اندازه گذشتهٔ خویش را از یاد برده‌اید؟ آیا سرودهای شاعران شما، رؤیاهای روژیاپرورانتان، نداهای شورشگرانتان. در روح شما هیچ بازتابی نداشته است؟»

سکوت ادامه یافت. ظاهراً از چرخش غيرمنتظرهٔ سخنرانی‌ام گیج و از کلمات پرطنین و اشارات تحکم آمیزم مبهوت شده بودند. بعد هم چنان مجذوب سخنانم شدند که با کف‌زدن‌های بلند. شیفتگی خود را نشان دادند. پس از آن کار آسان بود. همان نکاتی را که در سراسر آمریکا دربارهٔ جنگ و میهن‌پرستی گفته بودم بیان کردم و صرفاً بخش‌های مربوط به علل خصومت‌های آمریکا - اسپانیا را با آنچه در پس جنگ آنگو - بوثر خفته بود جابجا کردم. سرانجام با طرح خلاصه نظر کارلایل دربارهٔ جنگ، سخنرانی‌ام را تمام کردم: جنگ یعنی نزاعی میان دو دزد که چون خود جبون‌تر از آنند که بجنگند. جوانان یک روستا و روستای دیگر را وادار به پوشیدن یونیفورم می‌کنند. تفنگ به دستشان می‌دهند. بعد چون جانوران درنده‌خو, رهاشان می‌کنند تا با هم بجنگند.

جمعیت قرار از کف داد. مردان و زنان کلاه‌هایشان را تکان می‌دادند و آن‌قدر در تایید سخنانم فریاد زدند که صدایشان گرفت. رئیس جلسه قطعنامه ما را که اعتراض نیرومندی علیه جنگ بود خواند و مورد پذیرش همه جز یک نفر قرار گرفت. من به آن مخالف تعظیم کردم: «در اینجا مردی هست که او را دلیر می‌نامم، کسی که سزاوار تحسین ما است. حتی اگر شخص اشتباه هم بکند. برای تنها ایستادن شجاعت زیادی لازم است. بیایید همه برای مخالف پردلمان کف محکمی بزنیم.»

حتی محافظان ما از کنینگ تاون هم دیگر نمی‌توانستند جمعیت را که از جا کنده شده بود پس برانند. اما دیگر خطری در میان نبود. حاضران از خصومتی وحشیانه به سرسپردگی سوزان رسیده و آماده بودند تا از من تا آخرین قطرهٔ خون خود محافظت کنند. در اتاق کمیته چایکوفسکی که به تظاهرات شورانگیز پیوسته و کلاه خود را چون نوجوانی هیجان‌زده تکان داده بود. مرا در آغوش گرفت و تسلطم را بر اوضاع ستایش کرد. گفتم: «متأسفم که تا حدی ریاکار بودم.» پاسخ داد: «همهٔ سیاستمداران چنین‌اند. اما سیاست بعضی اوقات لازم است.»

در اولین بسته پستی من از آمریکا نامه‌هایی از یگور و اد و اریک مورتن بود. برادرم نوشته بود که فردای روز حرکتم. اد به دنبالش آمده و از او خواسته بود که به خانه برگردد چون نمی‌توانست تنهایی را تحمل کند. یگور نوشته بود: «می‌دانی شاول عزیزم. من هميشه اد را دوست داشتم، ساده بگویم، نمی‌توانستم درخواستش را رد کنم. بنابراین برگشتم. دو هفته بعد اد زنی را به آپارتمان آورد و از آن به بعد آن زن آنجا است. از دیدن او در میان وسایل تو و در فضایی که تو درست کرده بودی ناراحت شدم. به همین دلیل از آپارتمان اد بیرون رفتم.» اد از یگور خواسته بود که وسایل و کتاب‌ها و چیزهای مرا ببرد. اما او نمی‌توانست این کار را بکند. از کل موضوع احساس ناراحتی می‌کردم. فکر کردم که اد بسیار زود خود را تسلی داده است. خوب. چرا نه؟ از خود می‌پرسیدم که آن زن کیست؟

در نامه اد هیچ اشاره‌ای به رابطه تازهٔ زندگی‌اش نشده بود. صرفاً پرسیده بود که با وسایلم چه کند. نوشته بود می‌خواهد به بالای شهر برود و نمی‌خواهد چیزهایی را که همیشه مال من می‌دانسته است با خود ببرد. به او تلگراف زدم که هیچ چیز جز کتاب‌هایم را نمی‌خواهم و از او خواستم که آنها را در جعبه‌ای بگذارد و به یوستوس بدهد.

اریک به همان شيوهٔ شوخ معمول خود نامه نوشته بود. بنا به گفته او نقشه‌هایمان خوب پیش می‌رفت. خانه‌ای اجاره شده بود و او قصد داشت با دوستش «ک» به آنجا اسباب بکشد. آنها آزمایش دشواری پیش رو داشتند. چون «ک» داشت «برای کنسرت قریب‌الوقوعش آماده می‌شد.» پیانویی کرایه کرده بودند تا او بتواند تمرین کند. خود او هم سرگرم تکمیل اختراعش بود. پولی که برایش گذاشته بودم برای سفر او و «ک» به پیتسبرگ و تأمین هزینه‌هایشان برای مدتی کفایت می‌کرد. نوشته بود: «اما به نظر می‌رسد مهندسمان «ت» از خودبزرگ‌بینی رنج می‌برد. اما به هر حال کارش را انجام خواهد داد. چیزهای دیگر بماند برای دیدار در پاریس برای جشن موفقیت اختراعم.»

شیوه‌ای که اریک برای جمله‌بندی نامه‌اش - البته از نظر حفظ امنیت - به کار گرفته بود برایم جالب بود. اما حتی من هم از بعضی نکات نامه‌اش گیج شدم. «ک» بدون شک کینسلا دوستش بود که در شیکاگو او را دیده بودم. اما منظور او از پیانو و کنسرت چه بود می‌دانستم که آن زن صدای خوبی دارد و یک پیانیست تعلیم‌دیده است. اما او با این استعدادها در خانه‌ای که از داخل آن تونل را حفر می‌کردند. چه می‌توانست بکند «مهندس» ظاهراً «تونی» بود. سرانجام پیدایش شده نود اما آشکار بود که اریک دوستش ندارد. امیدوار بودم تا زمان تکمیل طرح بتوانند با هم کنار بیایند. تصمیم گرفتم به اریک عزیز بنویسم که باید بسیار، بسیار شکیبا باشد.

در لندن، در جلسه‌ای آلمانی‌زبان که رفقای باشگاه آتونومی ترتیب داده بودند سخنرانی کردم. در هنگام بحث جوانی آلمانی به من تاخت که: «اما گلدمن از زندگی کارگران چه می‌داند؟ او هرگز در کارخانه‌ای کار نکرده و مثل مبلغان دیگر تفریح می کند، گشت می‌زند و خوش می گذراند. ما پرولترها، ما پیراهن آبی ‌ها تنها کسانی هستیم که حق داریم از رنج توده‌ها حرف بزنیم.» پیدا بود که پسرک چیزی دربارهٔ من نمی‌داند. من هم لازم ندانستم در مورد کارم در کارخانه‌ها و آگاهی‌ام از زندگی مردم او را روشن کنم. اما از اشارهٔ او به پیراهن آبی حیرت کرده بودم. از خود می‌پرسیدم که چه معنایی دارد.

بعد از جلسه دو مرد که تقریباً با من هسن بودند به دیددنم آمدند. آنها خواستند که همه رفقا را مسئول حمله احمقانه آن جوان ندانم. می‌گفتند که او را خوب می‌شناسند و جز لاف‌زدن درباره نشان تجاری پرولتری خود، یعنی بلوز آبی, کاری نمی‌کند. توضیح دادند که در اولین دوره‌های جنبش. روشنفکران آلمانی پیراهن آبی کارگری تن می‌کردند. تا حدودی به خاطر اعتراض به لباس رسمی و سنتی, و بیش از آن برای ان که آسان‌تر به مردم نزدیک شوند. از آن به بعد عده‌ای از شارلاتان‌های جنبش اجتماعی این شیوهٔ لباس پوشیدن را به عنوان نشانه اعتقاد کامل به اصول انقلابی پیش گرفتند. مرد سیه چرده گفت: «و البته دلیل دیگری هم دارد. این که پیراهن سفید ندارند و ناچار نمی‌شوند گردن خود را مرتب بشورند.» از ته دل خندیدم و از او پرسیدم که چرا تا این حد به آنها کینه دارد؟ مرد تقریباً با خشونت پاسخ داد: «برای آن که ظاهرسازی را نمی‌توانم تحمل کنم.» این دو مرد خود را به نام‌های هیپولیت هاول اهل چک و ایکس اهل آلمان. معرفی کردند. ایکس به تندی عذر خواست و رفت و هاول مرا به شام دعوت کرد.

او سیه چرده بود و قد و قامتی کوچک و چشمان درشتی داشت که در صورت رنگ‌پریده‌اش می‌درخشید. با دقت لباس پوشیده بود. حتی دستکش - که هیچ مردی در جرگه ما دست نمی‌کرد - به دست داشت که برای یک انقلابی جلف به‌نظر می‌رسید. در رستوران هاول فقط یک دستکش را از دستش بیرون آورد و دستکش دیگر تا پایان شام به دستش بود. چیزی نمانده بود علت این کار را بپرسم, اما او چنان معذب بود که نخواستم پریشانش کنم. بعد از چند گیلاس شراب بشاش‌تر شد و با جمله‌های بریده‌بریده گفت که از زوریخ به لندن آمده و اگرچه مدت زیادی در این شهر نبوده آن را مثل کف دست می‌شناسد و خوشحال می‌شود که مرا به دیدن شهر ببرد. این کار را یکشنبه‌ها بعد از ظهر یا اواخر شب. یعنی در اوقات آزادش می‌تواند انجام دهد.

معلوم شد که هیپولیت هاول یک دائرة المعارف است. از همه کس و همه چیز در جنبش کشورهای مختلف اروپایی باخبر بود. وقت حرف‌زدن از بعضی رفقای باشگاه آتونومی نوعی تلخی در لحنش حس می‌شد. این بر من تأثیری ناخوشایند گذاشت. اما در مجموع فوق‌العاده دلپذیر بود. برای رسیدن به اتوبوس بسیار دیر شده بود و هاول برای رساندنم به خانه تاکسی گرفت. وقتی پیشنهاد کردم که کرايه تاکسی را بپردازم خشمگین شد. اعتراض کرد: «درست مثل یک آمریکایی پولت را به رخ می‌کشی! من کار می‌کنم و می‌توانم کرایه را بپردازم» جرآت کردم بگویم که او به عنوان یک آنارشیست به طرز عجیبی سنتی است که به حق پول پرداختن زن اعتراض می‌کند. برای نخستین‌بار در آن شب هاول لبخند زد و دندان‌های سفید زیبایش بی‌اختیار توجهم را جلب کرد. وقتی دستش را که هنوز در دستکش بود فشردم ناله خفه‌ای کرد. پرسیدم: «چه شد؟» پاسخ داد: «اوه. چیزی نیست. اما به عنوان یک خانم دست نیرومندی داری.»

در این مرد چیزی عجیب و بیگانه بود. آشکار بود که بسیار عصبی و در ارزیابی‌اش از مردم بی‌گذشت است. با این همه جذاب بود، هر چند آدم را پریشان می‌کرد.

او مرتب به دیدارم آمد. گاه با دوستش اما بیشتر تنها. به هیچ‌وجه همنشین نشاط‌بخشی نبود. در واقع تا اندازه‌ای کسلم می‌کرد. اگر کمی مشروب می‌نوشید مشکل می‌توانستی دهانش را باز کنی. باقی اوقات یکسره خاموش بود. به‌تدریج دانستم که در هیجده سالگی وارد جنبش شده. چندین بار به زندان رفته و یک بار دورهٔ محکومیتش هیجده ماه بوده است. بار آخر او را به بخش بیماری‌های روانی فرستاده بودند و اگر علاقهٔ پروفسور کرافت -ابینگ را جلب نکرده بود ممکن بود در آنجا ماندگار شود. پروفسور اعلام کرده بود که او سالم است و کمک کرده بود آزاد شود. هاول در وین فعالیت کرده و از آنجا اخراج شده بود. پس از آن در آلمان به سیر و سیاحت و سخنرانی و نوشتن برای نشریات آنارشیستی پرداخته بود. به پاریس هم رفته بود. اما اجازه نداده بودند که مدت زیادی آنجا بماند و اخراجش کرده بودند. سرانجام به زوریخ رفته و بعد به لندن آمده بود. از آنجا که حرفه‌ای نمی‌دانست ناچار شده بود هر کاری را بپذیرد. در آن روزها در یک شبانه‌روزی انگلیسی مستخدم بود. وظایفش که از ساعت پنج صبح آغاز می‌شد. شامل روشن‌کردن بخاری‌ها. پاک‌کردن چکمه‌های مهمان‌ها. شستن ظرف‌ها و «کارهای خفت‌آور و حقارت‌بار» دیگر بود. من اعتراض کردم: «اما چرا خفت‌آور هیچ کاری خفت‌آور نیست.»» او با حرارت تا کید کرد: «کار آن‌طور که امروز هست. همیشه خفت‌آور است و در شبانه‌روزی انگلیسی به مراتب بدتر است. گذشته از طاقت‌فرسابودنش, اهانت به همه حساسیت‌های انسانی است. به دست‌های من نگاه کن» با حرکتی عصبی دستکش و باند زیر آن را بیرون کشید. دستش قرمز و متورم و پوشیده از تاول بود. پرسیدم: «چه‌طور این اتفاق افتاده است و تو چه‌طور می‌توانی به کارت ادامه بدهی؟» پاسخ داد: «به خاطر تمیزکردن چکمه‌های کثیف در سرمای سحر و آوردن ذغال‌سنگ و چوب برای روشن نگاه داشتن بخاری‌ها به این شکل درآمده است. اگر حرفه‌ای بلد نباشی. در کشوری بیگانه چه کار دیگری از دستت برمی‌آید باید از گرسنگی هلاک شوی, در جوی کنار خیابان جان بکنی یا در رودخانهٔ تیمز غرق شوی. اما من برای چنین پایانی آمادگی ندارم. به‌علاوه من تنها یکی از هزاران نفرم. چرا هیاهو کنم؟ بیا از چیزهای شادتری حرف بزنیم.» او به صحبت ادامه داد, اما به دشواری حرف‌هایش را می‌شنیدم. دست تاول‌زده ناسورش را گرفتم. میل مقاومت‌ناپذیری احساس می‌کردم که این دست را با مهر و محبت بی‌پایانی بر لب‌هایم بگذارم.

اوقات زیادی را با هم گشتیم و به دیدن محله‌های فقیرنشین وایت چپل و مناطقی نظیر آن رفتیم. در روزهای هفته. خیابان‌ها پوشیده از کثافت و زباله و آکنده از بوی ماهی سرخ کرده تهوع‌آور بود. شب‌های شنبه وضع از این هم دلخراش‌تر می‌شد. قبلاً زنان مست، پس‌مانده‌های اجتماعی کهن را با موهای آشفته تنک و کلاه‌های بدقواره‌ای که به یک طرف کج شده بود و دامن‌هایی که زمین را می‌روفت. در خیابان بائری دیده بودم. کودکان یهودی به آنها ناسزا می‌گفتند. هميشه از دیدن این نوجوانان بی‌فکر که پی آنها می‌افتادند خشمگین می‌شدم. اما هیچ چیز با صحنه‌های بی‌رحمانه و شرم‌آوری که در ایست‌اند لندن دیدم درخور قیاس نبود. زن‌های مست تلوتلوخوران از فاحشه‌خانه‌ها بیرون می‌آمدند و با رکیک‌ترین کلمات. بی‌اغراق تا وقتی لباس‌های هم را جر واجر کنند. کتک‌کاری می‌کردند. پسرها و دخترهای کوچک. در سرما و برف و باران. دور و بر میخانه‌ها پرسه می‌زدند. نوزادها در کالسکه‌های فکسنی؛ با مکیدن پستانک‌های آغشته به ویسکی خمار می‌شدند و بچه‌های بزرگ‌تر مراقب بودند و حریصانه آبجویی را که والدینشان گه‌گاه برایشان بیرون می‌ آوردند. می‌نوشیدند. بارها به اين مناظر که به مراتب وحشتناک‌تر از چیزی بود که دانته تصویر کرده بود. برخوردم و هر بار آکنده از خشم و بیزاری و شرم با خود عهد می‌کردم که هرگز به آنجا برنگردم. اما هميشه برمی‌گشتم. وقتی در این باره با رفقایم حرف زدم, گفتند که بیش از اندازه به هیجان آمده‌ام. می‌گفتند که در همهٔ شهرهای بزرگ وضع اين است و این همان سرمایه‌داری و پلیدی‌های ناشی از آن است. چرا باید در لندن بیش از هر جای دیگر احساس ناراختی کنم؟

کم‌کم به این نکته پی بردم که لذت همنشینی با هاول از احساسی بیش از رفاقت مایه می‌گیرد. عشق یک بار دیگر حق خود را می‌طلبید و هر روز بیش از روز پیش خودنمایی می‌کرد. من از آن می‌ترسیدم؛ از رنج تازه و ناامیدی‌های تازه‌ای که همراه می‌آورد می‌ترسيدم. اما نیازم به عشق در محیط ملال‌آور دور و برم نیرومندتر از تشویش‌هایم بود. هاول هم به من علاقه‌مند بود. کم‌روتر و بی‌قرارتر و ناآرام‌تر شده بود. هميشه تنها به دیدنم می‌امد اما شبی با دوستش امد. این دوست ساعت‌ها در آنجا ماند و هیچ نشانی از رفتن او نبود. گمان کردم که هاول او را با خود آورده است. چون برای تنها ماندن با من به خود اعتماد ندارد. و این به اشتیاقم دامن زد. سرانجام ساعت‌ها از نیمه‌شب گذشته بود که دوستش رفت. هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که به آغوش هم رفتیم, نمی‌دانستیم که چه‌طور پیش آمد. لندن محو و ناله‌های ایست‌اند بسیار دور شد. فقط ندای عشق در قلب‌هایمان طنین می‌افکند. و ما به آن گوش سپردیم و تسلیمش شدیم.

با شادی نوینی که به زندگی‌ام گام گذاشته بود احساس می‌کردم یک بار دیگر متولد شده‌ام. می‌خواستيم به پاریس و بعد به سویس برویم. هیپولیت هم می‌خواست تحصیل کند. تصمیم گرفتیم که با سی دلار در ماه ده دلار از ماهیانه‌ام از ان برادرم بود - در کمال صرفه‌جویی زندگی کنیم. هیپولیت فکر می‌کرد که می‌تواند با مقاله‌نویسی کمی درآمد داشته باشد. و به این که به ناچار از بعضی امکانات رفاهی چشم بپوشیم اهمیتی نمی‌دادیم. یکدیگر و عشقمان را داشتیم. اما لازم بود اول محبویم را وادار به کنارگذاشتن کار وحشتناکش کنم. از او خواستم که از آن کار شاق شبانه‌روزی یک ماه کنار بکشد. برای متقاعدکردنش به این کار. استدلال‌های زیادی لازم بود. اما بعد از دو هفته رهاکردن چکمه‌های کثیف روحیه‌اش به اندازه‌ای بالا رفت که انگار آدمی دیگر شده بود.

یک روز عصر با هم به دیدن کروپوتکین رفتیم. هیپولیت تحسینگر پرشور یک جنبش تعاونی آلمانی به نام گنوسن شافتز- بویگونگ بود که اعتقاد داشت پیشرفته‌تر از جنبش انگلستان است. او خیلی زود وارد بحث گرمی با پیتر شد که هیچ ارزش خاصی در مورد آلمانی نمی‌دید. پیشتر دیده بودم که هیپولیت هنگام بحث نمی‌تواند بر خودش مسلط باشد. تهییج می‌شد و برخورد شخصی می‌کرد. در هنگام بحث با پیتر سعی کرد از این کار بپرهیزد اما خیلی زود مهار بحث از دستش گریخت. ناگهان صحبتش را قطع کر: و با آزردگی خاموش شد. این بر کروپوتکین تأثیری ناخوشایند گذاشت. به بهانه این که کار دارم با شتاب از آنجا رفتیم در خیابان. هیپولیت زبان به ناسزاگويي پیتر گشود. |و را متهم کرد که «پاپ جنبش آنارشیستی» است و نمی‌تواند عقیده مخالف را تحمل کند. خشمگین شدم و کلمات تندی رد و بدل کردیم. وقتی به خانه رسیدیم., دریافتیم چه کودکانه است که بگذاریم خشم ما بر عشق تازه شکفته‌مان سایه بیندازد.

با هیپولیت در جشن سال نو روسی, ویچرینکا که برایم واقعهٔ بزرگی بود شرکت کردم. گروهی از شخصیت‌های برجستهٔ مهاجر روس از جمله گلدنبرگ که با او در مبارزه علیه قرارداد استرداد مجرمین با روسیه در نیویورک کار کرده بودم, و سربریاکف که به فعالیت‌های انقلابی شهره بود. چرکسف تئوریسین برجسته آنارشیسم و همچنین چایکوفسکی و کروپوتکین در آنجا بودند. تقریباً همه مهمانان سابقه تلاش‌های قهرمانانه، سال‌ها زندان و تبعید داشتند. میکائیل هامبورگ هم همراه با پسرانش مارک و بوریس و یان که موسیقیدان‌هایی با آینده‌ای امیدبخش بودند در میان مهمانان بودند.

این مهمانی از مهمانی‌های مشابه در نیویورک باوقارتر بود. دربارهٔ مسائل جدی بحث شد و فقط جوان‌ترها به رقصیدن علاقه نشان می‌دادند. کمی دیرتر, پیتر با نواختن پیانو سرگرممان کرد و چرکسف، ساشا کروپوتکین دوازده ساله را چرخاند. دیگران هم به آنها تأُسی کردند. چایکوفسکی که یک سر و گردن از من بلندتر بود. هنگام تقاضای رقص به طرز خنده‌داری خم شد. شبی خاطره‌انگیز بود.

در سفر به اسکاتلند. گلاسکو اولین شهری بود که در آن توقف کردم. رفیق خوبمان بلیر اسمیت که میزبانم هم محسوب می‌شد جلسات را ترتیب داده بود. همه با من مهربان بودند و رفتاری دوستانه داشتند. اما خود شهر یک کابوس و از بعضی جهات حتی از لندن هم بدتر بود. در شنبه شبی که با تراموا به خانه بازمی‌گشتم. هفت کودک در خیابان شمردم که کثیف و گرسنه. همراه با مادرانشان, مست تلوتلو می‌خوردند.

بعد از گلاسکو. ادینبورو لذت‌بخش بود. وسیع. پاکیزه و جذاب. با فقری که چندان آشکار نبود. در آنجا بود که برای نخستین‌بار تام بل را دیدم. درباره شهامت و ذوق تبلیغاتی او در آمریکا بسیار شنیده بودیم. از جمله کارهایش ماجرای سخنرانی در فضای باز پاریس بود. او به آنارشیست‌های فرانسوی اصرار کرده بود که مثل انگلیسی‌ها در فضای باز گردهمایی ترتیب بدهند. اما دوستان پاریسی چنین کاری را غیرممکن می‌دانستند. تام تصمیم گرفت نشان بدهد که اين کار به رغم وجود پلیس امکان‌پذیر است.

او اعلاميه دستنویسی راکه در آن اعلام شده بود شنبه بعد، به مسئولیت خود. در فضای باز. در میدان رپوبلیک. یکی از مراکز شلوغ پاریس سخنرانی می‌کند. توزیع کرد. وقتی در ساعت مقّرر به میدان رسید. جمعیت زیادی منتظر بودند. می‌خواست به وسط میدان برود که چند مأمور پلیس به سویش رفتند. آنها که مطمئن نبودند او ه