اریکو مالاتستا
به سوی آنارشیسم
مجموعه مقالاتی از اریکو مالاتستا
زندگینامهی اریکو مالاتستا
اریکو مالاتستا (14 دسامبر 1853 – 22 جولای 1932) یک آنارکو کمونیست ایتالیایی بود. او از ابتدای زندگیاش یک آنارشیست شورشی بود. او بیشتر زندگی اش را در تبعید از کشورش ایتالیا به سر برد و روی هم بیش از ده سال را در زندان سپری کرد. وی چند روزنامه ی رادیکال را نوشت و منتشر کرد و همچنین از دوستان میخائیل باکونین بود.
مالاتستا در سانتا ماریا کاپوا وتر، ایالتی در کاسترتا (جنوب ایتالیا) به دنیا آمد. وقتی او به سبب نوشتن نامهای به شاه ویکتور امانوئل دوم دستگیر شد که در آن از بیعدالتی های محلی شکایت کرده بود، اولین بازداشت طولانی مدتاش بود و فقط چهارده سال داشت. هنگامی که در حال تحصیل در رشتهی پزشکی در دانشگاه ناپلس بود، با جمهوری خواهی مازانیان آشنا شد؛ اما در سال 1871 به دلیل شرکت در تظاهرات از دانشگاه اخراج شد تا حدی به دلیل اشتیاق به کمون پاریس و تا حدی به سبب دوستی با کارملو پالادینو به شعبهی ناپل انجمن بین الملل پیوست و در همان سال هم به صورت خودآموز تعمیر ماشین آلات و برق کاری آموخت.
در سال 1872 با میخائیل باکونین ملاقات کرد و همراه با او در کنگرهی بین الملل سنت آیمر شرکت کرد. مالاتستا، چهار سال بعد، به گسترش تبلیغات انترناسیونالیست در ایتالیا کمک کرد؛ او دو بار به دلیل همین فعالیت ها دستگیر شد.
در آوریل 1877 ، مالاتستا، کارلو کافیرو، حلقهی Russian Stepniak (حلقهای در قرن 19 در روسیه که کراوشینسکی رییس پلیس مخفیی روسیه را در سال 1878 به خنجر کشت)، و حدود سی نفر دیگر، شورشی را در ایالت بنونتو آغاز کردند، و روستاهای لتینو و گالو را بدون درگیری گرفتند. انقلابیون اسناد مالیاتی را سوزاندند و پایان حکومت پادشاهی را اعلان کردند و مورد استقبال قرار گرفتند: حتی یک کشیش محلی حمایت خود را اعلام کرد. اما پس از ترک گالو توسط سربازان حکومت دستگیر شدند، و بعد از شانزده ماه حبس تبرئه شدند. بعد از تعدادی حمله ی تروریستی به خانوادهی سلطنتی و حامیانشان، افراد رادیکال تحت نظارت مداوم پلیس قرار گرفتند. حتی با وجود این که آنارشیستها ادعا می کردند با این حملات وابستگی ندارند، مالاتستا، که حامی انقلاب اجتماعی بود هم تحت این نظارتها قرار گرفت. پس از بازگشت به ناپل، او مجبور شد کلا ایتالیا را ترک کند،به دلیل این شرایط، دوره ی تبعید طولانی او شروع شد.
او مدت کوتاهی به مصر رفت و تعدادی از دوستان ایتالیاییاش را ملاقات کرد اما خیلی زود توسط کنسولگری ایتالیا از آنجا تبعید شد.هنگام سفرش، و پس از کار بر روی یک کشتی فرانسوی و جلوگیری از ورودش به سوریه، ترکیه، و ایتالیا، در شهر مارسی پیاده شد و از آنجا به ژنو در سویس و سپس به برخی از محافل آنارشیستی آنجا راه یافت. در آنجا با الیزه رکلو و پیتر کروپتکین به انتشار نشریهی La Révolte کمک کرد. اگرچه او بسیار زود از سویس هم اخراج شد و در سال 1880 ، پس از عبور از رومانی، پاریس، و بلژیک به لندن سفر کرد.
مالاتستا در لندن به عنوان بستنی فروش و مکانیک کار می کرد و در سال 1881 در کنگره ی بین الملل شرکت کرد، که از آن بینالملل آنارشیست به وجود آمد. او در سال 1882 به مصر رفت تا برعلیه مستعمرههای انگلیسی مبارزه کند، سپس یک سال بعد مخفیانه به ایتالیا بازگشت. در فلورانس او هفته نامهی آنارشیستی La Questione Sociale (مسئلهی اجتماعی) را تاسیس کرد، که در آن محبوبترین جزوهاش Fra Contadini (در میان کشاورزان) برای نخستین بار منتشر شد. مالاتستا در 1884 به ناپل بازگشت، درحالی که انتظار داشت سه سال را در زندان سپری کند - تا از قربانیان بیماری همه گیر وبا پرستاری کند. بار دیگر، او برای گریز از زندان از ایتالیا فرار کرد و به آمریکای جنوبی رفت. او از سال 1885 در بوینس آیرس زندگی کرد. در آنجا او انتشار مسئلهی اجتماعی را از سر گرفت، و در تاسیس اولین اتحادیه ی کارگران مبارز در آرژانتین، اتحادیه ی نانواها شرکت جست، و در آنجا تاثیر آنارشیستی ای را در جنبش کارگری برای سال های بعد برجا گذاشت. با بازگشت خود به اروپا در سال 1889روزنامهای با نام L'Associazione در شهر نیس(شری در جنوب فرانسه) منتشر کرد، تا هنگامی که ناچار شد به سرعت به لندن بگریزد. برای هشت سال بعد هم مالاتستا در لندن مستقر بود، اما سفرهای مخفیای به فرانسه، سوییس و ایتالیا داشت و همراه با تریدا دل مارمول به کنفرانسی در اسپانیا سفر کرد. در طول این مدت او برخی از رسالههای پر اهمیتاش، مانند L’Anarchia را نوشت. پس از آن در سال 1907 مالاتستا در کنگرهی انترناسیونال آنارشیست آمستردام شرکت کرد، در آنجا مباحثهی منحصر به فردی با پیر مونات دربارهی رابطهی آنارشیسم و سندیکالیسم ارائه داد. مونات میآموزاند که سندیکالیسم انقلابی است و شرایط انقلاب اجتماعی را ایجاد میکند، در حالی که مالاتستا چنین بیان کرد که سندیکالیسم به تنهایی کافی نیست. او معتقد بود که اتحادیههای صنفی اصلاحطلب اند، و حتی گاهی ممکن است محافظه کار باشند. وی همراه با کریستین کرنلیسون اتحادیههای کارگری آمریکا را به عنوان نمونهای ذکر کرد که اتحادیههای شامل کارگران متخصص، گاهی برای دفاع از موقعیت نسبتا برتر خود با کارگران ساده مخالفت میکنند. مالاتستا در سال 1912 در دادگاه پلیسی خیابان بو به جرم توهین و افترا حاضر شد که به سه ماه حبس و توصیه به تبعید از کشور خاتمه یافت. این حکم در پی کمپین مطبوعات رادیکال و تظاهرات سازمانهای کاگری لغو شد.
مالاتستا بعد از جنگ جهانی اول، عاقبت برای آخرین بار به ایتالیا بازگشت. دو سال بعد از بازگشت وی در سال 1921 ، حکومت ایتالیا دوباره او را به زندان انداخت، با این حال وی دوماه قبل از به قدرت رسیدن فاشیست ها از زندان آزاد شد. از سال 1924 تا 1926 ، هنگامی که بنیتو موسیلینی تمامی مطبوعات مستقل را فرونشاند، مالاتستا مجلهی Pensiero e Volontà را منتشر کرد. اگرچه وی مورد آزار قرار گرفت و مجله تحت سانسور حکومت قرار داشت. وی سالهای باقی عمرش را نسبتا آرام گذراند و به عنوان یک برق کار زندگی را میگذراند. بعد از سال ها رنج از سیستم تنفسی ضعیف و حملات برونشیتی متوالی، دچار ذاتالریه برونشیتی شد اما بعد از چند هفته و با وجود این که 1500 لیتر اکسیژن در چند ساعت به او داده شد از همان بیماری درگذشت. وی در جمعه ی بیست و دوم جولای 1932 جان سپرد.
به سوی آنارشیسم
یک عقیدهی کلی این است که ما از آنجایی که خود را انقلابی میخوانیم، انتظارداشته باشیم آنارشیسم با یک ضربت فرا برسد؛ ضربت به منزله ی نتیجهی فوری شورش که با خشونت به هر آنچه وجود دارد حمله میکند و آنها را با نهادهای به واقع جدید جایگزین میکند. و حقیقت این است که این نظر در میان برخی رفقایی که انقلاب را به چنین روشی درک می کنند وجود ندارد.
این تعصب روشن می کند که چرا این همه مخالفان درستکار گمان می کنند آنارشیسم امری ناممکن است؛ و همچنین شرح می دهد که به چه دلیل برخی از رفقا، از وضعیت کنونی اخلاقی مردم بیزارند و حال که آنارشیسم قادر نیست به این زودی روی دهد، آنها بین یک جزم اندیشی افراطی که آنها را از دیدن واقعیات زندگی کور میکند و فرصتطلبیای که باعث میشود در عمل فراموش کنند آنارشیستاند و باید برای آنارشیسم مبارزه کنند، در نوسان اند.
اگر ما بخواهیم یک حکومت را با حکومتی دیگر جایگزین کنیم، یعنی، تحمیل امیال ما بر دیگران، فقط لازم خواهد بود نیروهای مادی مورد نیاز برای مقاومت در مقابل ستمگران واقعی را با قرار دادن خود به جای ستمگران آمیخته کنیم.
ولی ما این را نمیخواهیم، ما آنارشیسمی میخواهیم که در آن جامعه بر آزادی و همکاری داوطلبانه مبتنی باشد، جامعه ای که در آن هیچ کس نتواند خواستههایش را به دیگران تحمیل کند و در آن همه بتوانند هر کاری که دوست دارند انجام دهند و با یکدیگر داوطلبانه به رفاه جامعه کمک کنند. اما به این دلیل آنارشیسم پیروزی قطعی و عمومی نخواهد داشت، مگر اینکه همهی مردم نه تنها نخواهند فرمان برند، بلکه قصد فرمان دادن هم نداشته باشند؛ آنارشیسم نتیجه نخواهد داد، مگر اینکه مردم مزیت اتحاد را فهمیده باشند و بدانند چگونه طرحی از زندگی اجتماعی را سازماندهی کنند که در آن دیگر نشانی از زور و خشونت نباشد.
و همان طور که آگاهی، اراده و ظرفیت انسان ها مستمرا گسترش می یابد و در تغییر پیش رونده ی محیط جدید، خود را بیان میکند و امیال متناسب با شکلشان تحقق یافته و ضرورت مییابند، پس این همسو با آنارشیسم است؛ آنارشیسم قادر نیست روی دهد مگر کمکم و آهسته، ولی قطعا، با شدت و گستردگی بسیار رشد میکند.
ازاین رو موضوع این نیست که ما آنارشیسم را امروز، فردا، یا درحدود ده قرن به انجام میرسانیم، بلکه، ما امروز، فردا و همیشه به سوی آنارشیسم گام بر میداریم.
آنارشیسم لغو استثمار و ستم انسان بر انسان است، یعنی، لغو مالکیت خصوصی و حکومت. آنارشیسم نابودی نگون بختی، خرافات و نفرت است. هر ضرب های به نهادهای مالکیت خصوصی و حکومت، هر ستایشی از آگاهی انسان، هر گسستی در شرایط کنونی، افشای هر دروغی، هر بخشی از فعالیت انسان که از کنترل مقتدرین خارج شود، هر تقویت روح اتحاد و ابتکار، گامی است به سوی آنارشیسم.
مشکل در شناخت چگونگی راهی نهفته است که ما را واقعا به تحقق این آرمان نزدیک می کند و در این که پیشرفت واقعی با اصلاحات ریاکارانه اشتباه نگیریم. چون اصلاحات دروغین، برای کسب بهبودیهای فوری گرایش دارد مردم را از مبارزه علیه اقتدار و سرمایه داری منحرف کند، و در صدد خنثی کردن فعالیتهای مردم است و امیدی برایشان ایجاد میکند که میتوانند به واسطهی عطوفت استثمارگران و حکومت ها به چیزهایی دست یابند. مشکل در شناخت به کار بردن قدرت اندک ما نفهته است؛ و اینکه ما به مقرون به صرفه ترین روش، اعتبار بیشتری برای هدف خویش به دست آوریم.
در هر کشور حکومتی وجود دارد که با زور وحشیانه، قوانیناش را به همه تحمیل می کند؛ همه ی مردم را خواه ناخواه به انقیاد تحت استثمار و بقای نهادهای موجود وادار می کند. حکومت عملی کردن آرمان های اقلیت ها را قدغن می کند، و به طور کلی اجازه نمیدهد سازمان های اجتماعی مطابق، و همراه، با آرای عموم تغییر کند. مسیر صلح آمیز و متعارف تکامل با خشونت سد میشود، و بنابراین لازم است این مسیر را با خشونت باز گشاییم. به همین دلیل است که ما امروز انقلابی قهرآمیز میخواهیم، و تا زمانی که انسان تحت انقیاد چیزهایی باشد که مخالف امیال اش است، همیشه خواهیم خواست. خشونت حکومتی را بردارید، خشونت ما هم دلیلی برای وجود نخواهد داشت. ما همان طورکه امروز هنوز قادر نیستیم حکومت حاکم را سرنگون کنیم، شاید فردا نیز نتوانیم از ویرانه های حکومت موجود از به وجود آمدن حکومتی مشابه حکومت قبلی جلوگیری کنیم. اما این مسئله، نه اکنون و نه در آینده، ما را از ایستادگی در برابر هر شکلی از اقتدار بازنمی دارد؛ همیشه تا جایی که ممکن است از تن دادن به قانون هایش سر باز میزنیم، و همواره از زور در برابر زور استفاده می کنیم. هر ضعفی در هر نوع اقتداری، و هر پیشرفتی در آزادی، پیشرفتی به سوی آنارشیسم خواهد بود؛ آنارشیسم هرگز نباید تقاضا شود، باید گرفته شود، همیشه باید قدرت بیشتری در مبارزه به ما ببخشد؛ همیشه باید باعث شود دولت را دشمنی درنظر آوریم که هرگز نباید با آن صلح کرد؛ آنارشیسم باید به خوبی یادآور شود که کاهش مضراتی که حکومت مسبب آن است شامل کاهش اختیارات و قدرت هایش هم م یشود، واین شرایط به دست آمده باید توسط کسانی تعیین شود که تحت حکوم تاند و نه کسانی که حکومت میکنند. مراد ما از حکومت هرشخص یا گروهی از اشخاص در دولت، کشور، جامعه یا اجتماع است که حق تنظیم قوانین را دارد و آن را بر کسانی تحمیل می کند که این قوانین را نمی خواهند.
تا زمانی که هنوز نمی توانیم مالکیت خصوصی را براندازیم، نمی توانیم ابزارتولید را برای کار آزادانه به کار گیریم، شاید همچنان در حرکت شورشی بعدی هم نتوانیم این کار را انجام دهیم. اما این مسئله، اکنون و آینده، از مخالفت مداوم ما با سرمایهداری یا هر شکل دیگری از استبداد ممانعت نمی کند و نخواهد کرد. و هر پیروزی ای، هرچند کوچک، که توسط کارگران بر علیه استثمارگران شان به دست می آید، هر کاهش سود، هر ذره ای از ثروت که از مالکین خصوصی گرفته می شود و در دسترس همه قرار می گیرد، پیشرفت - و گامی به جلو به سوی آنارشیسم است. همیشه باید در خدمت گسترش مطالبات کارگران و شدت یافتن مبارزه شان باشد، آنارشیسم همیشه باید پیروزی بر دشمن قلمداد شود، و نه امتیازی که برای آن سپاسگزار باشیم؛ همیشه و تا جایی که ممکن است باید در تصمیم خود برای استفاده از قدرت ثابت قدم باشیم، آنارشیسم به این معناست که مالکین خصوصی، تحت حمایت حکومت، از کارگران دزدی کرده اند.
با از بین رفتن حق استفاده از زور، ابزار تولید تحت مدیریت هر کسی که م یخواهد کار کند قرار می گیرد، که حاصل آن باید ثمرهی تکاملی صلح آمیز باشد.
آنارشیسم اگر برای معدود افرادی که خواهان آن هستند و در کارهایی که بدون مشارکت غیر آنارشیست ها میتوانند انجام دهند نباشد، نمی توانست وجود داشته باشد و هیچ وقت هم وجود نخواهد داشت. این لزوما بدان معنا نیست که آرمان آنارشیسم، هیچ یا اندک، پیشرفتی نخواهد داشت، چون اندک اندک آرمان هایش به انسان ها و موارد بیشتری گسترش خواهد یافت تا زمانی که تمام بشریت و همه ی نمودهای زندگی را در برگیرد.
با سرنگونی حکومت و تمام نهادهای خطرناک موجود که با قدرت از حکومت دفاع می کنند، با فتح آزادی کامل برای همه و با ابزار کار برنامه ریزی شده که بدون آن آزادی، دروغی بیش نخواهد بود، و در حالی که برای رسیدن به این جایگاه در حال مبارزه هستیم، قصد نابودی چیزهایی را نداریم که اندک اندک تجدید بنا خواهیم کرد.
برای مثال، در جامعه ی موجود کاری مثل تهیهی غذا وجود دارد. این کار بد، آشفته، با اتلاف انرژی و ماده و با در نظر گرفتن منافع سرمایهداری انجام می شود؛ اما به هر طریق ما باید غذا بخوریم. بی معنی است که بخواهیم سیستم تولید و توزیع غذا را از بین ببریم، مگر این که آن را با چیزی بهتر و منصفانه تر جایگزین کنیم.
در این جامعه خدمات پستی وجود دارد. هزاران نقد به وجود می آید، مگر این که در این اثنا از آن برای فرستادن نامههای مان استفاده کنیم، و با وجود هم هی نقای صاش از آن استفاده خواهیم کرد، تا زمانی که قادر باشیم آن را اصلاح یا جایگزین کنیم.
در این جامعه مدارس وجود دارند، اما کارکردشان بد است. ولی ما به این دلیل، اجازه نداریم بچه های مان را در جهل نگه داریم و آنها را از یادگیری خواندن و نوشتن منع کنیم.
در این اثنا، صبر میکنیم و مبارزه میکنیم برای زمانی که بتوانیم یک سیستم مدارسی نمونه برای اصلاح تمام مدارس سازماندهی کنیم.
در نتیجه می توانیم ببینیم که در رسیدن به سوی آنارشیسم، قدرت مادی تنها عامل نیست، ضروری است کارگران که مطابق با شاخه های گوناگون تولید گروهبندی شدند، خود را در جایگاهی قرار دهند که کارکرد درست در زندگی اجتماع یشان را بدون نیاز و کمک سرمایه داران و حکومت تضمین کنند.
و همچنین می بینیم که آرمان های آنارشیستی با دعویات سوسیالیست های علمی و قوانین تکامل که توسط علم ثابت شده، در تضاد نیستند. این آرمان ها با این قوانین کاملا مطابقت دارند، و نظام تجربی ای هستند که از حوزه ی تحقیق درک اجتماعی حاصل آمدهاند.
دموکراسی و آنارشی
حکومت های دیکتاتوری حاکم در ایتالیا، اسپانیا و روسیه، که چنان حسادت و اشتیاق فراوانی را در میان احزاب ترسو و ارتجاعی تر برانگیخت، در حال تدارک این هستند "دموکراسی" را با نوعی بدعت جدید خلع ید کنند. بنابراین ما می بینیم که مخلوقاتی از رژیم های گذشته - که به خوبی با هنر شرور سیاست خو گرفته اند و مسئول سرکوب و کشتار طبقه ی کارگرند - از نو ظهور کرده و (از آنجایی که فاقد شهامتاند)خود را مردان پیشرفت جا می زنند، و در صدد مصادرهی آینده ی نزدیک به نام آزاد یاند. و با همین موقعیت حتی توانستند موفق شوند.
دربارهی نقدهایی که رژیمهای دیکتاتوری از دموکراسی میکنند و روش افشای نقایص و دروغ های دموکراسی، نکتهای گفتنی است. به یاد می آورم، آنارشیستی به نام هرمن ساندومیرسکی، هوادار بلشویک که در زمان کنفرانس ژنو کم وبیش با هم تماس داشتیم، و اکنون سعی می کند لنین را با باکونین پیوند دهد. از ساندومیرسکی یاد می کنم که از رژیم روسیه که کروپوتکین را اخراج کرد دفاع می کرد تا نشان دهد دموکراسی بهترین شکل قابل تصور از ساختار اجتماعی نیست. شیوه ی استدلال او، به عنوان یک روس، مرا به فکر فرو برد و گمان کنم به او گفتم چنین استدلالی، استدلال برخی از رفقایش است، وقتی در پاسخ به خشم دنیای متمدن نسبت به تزار، برهنه کردن، شلاق زدن و به دار آویختن زنان، آنها استدلال می کردند که اگر مردان و زنان با هم برابرند پس باید مسئولیت برابر را نیز بپذیرند. این حامیان زندان و دار، تنها زمانی حق زنان را به یاد داشتند که میتوانست بهانهای باشد برای بی عدالتی های تازه! بنابراین حکومت های دیکتاتوری تنها زمانی با حکومت های دموکرات مخالفت می کنند که دریابند نوعی حکومت وجود دارد که برای کسانی در پی کسب قدرت اند، فضای بیشتری برای ستم و استبداد باز می کند.
برای من هیچ شکی وجود ندارد (البته فقط از نقطه نگاه آموزشی) که بدترین دموکراسی ها به بهترین دیکتاتوری ها ترجیح دارند. البته دموکراسی، حکومت به اصطلاح مردمی، یک دروغ است. اما این دروغ همیشه اندکی هم دروغگو را مقید و حیطهی قدرت استبداد یاش را محدود می کند. البته این مثلا "مردم حاکم" مضحکه ی یک حاکم هستند، برده ای با تاج و عصای کاغذی.
اما باور داشتن به آزادی فرد، حتی وقتی فرد آزاد نیست، همیشه بهتر از وقوف به بردگی و پذیرفتن بردگی به منزله ی امری منصفانه و ناگزیر است.
دموکراسی یک دروغ است، بیداد است و در حقیقت حکومت ثروتمندان، یعنی حکومت تعداد معدودی از افراد به نفع طبقه ی ممتاز. ولی ما هنوز هم می توانیم به نام آزادی و برابری با آن مبارزه کنیم، بر خلاف کسانی که این آرمان را با چیزهای بدتر جایگزین کرده یا می خواهند جایگزین کنند.
ما طرفدار دموکرات ها نیستیم یکی از دلایل این است که دموکراسی، دیر یا زود، به جنگ و دیکتاتوری منجر می شود. درست همان طورکه حامیان دیکتاتوری نیستیم، و یکی از دلایل این است که دیکتاتوری اشتیاق برای دموکراسی را بیدار میکند، و بازگشت به دموکراسی را دامن میزند، و بدین سان این دور تسلسل را همیشگی می کند که در آن جامعه ی انسانی بین یک حکومت استبدادی بی رحم و آشکار و آزادی دروغین نوسان می کند.
بنابراین ما به دیکتاتوری و دموکراسی اعلان جنگ میکنیم. ولی ما به جای آن چه چیزی پیشنهاد می کنیم؟
تمام دموکرات ها به آنچه در بالا شرح دادیم شباهت ندارند - ریاکارانی که کم وبیش به این نکته آگاه اند که به نام مردم میخواهند بر آنها حکمرانی کنند و آنها را استثمار و به آنها ستم کنند.
افراد بسیاری، به ویژه میان جمهوریخواهان جوان، وجود دارند که باوری سخت به دموکراسی دارند و آن را ابزاری برای کسب گسترش آزادی تمام و کمال برای همه می بینند. اینها جوانانی هستند که باید آن ها را از اشتباه در بیاوریم، ترغیب شان کنیم که فریب انتزاعی به نام "مردم" را نخورند، چون واقعیت زندگی، مردان و زنانی با تمام نیازهای گوناگون، احساسات و اغلب آرزوهای متضاد است.
در اینجا قصد نداریم انتقادمان را از روش پارلمانی و تمام ابزارهای اندیشه برای برخورداری از نمایندگانی که واقعا اراده ی مردم را نمایندگی کنند، تکرار کنیم؛ انتقادی که بعد از پنجاه سال تبلیغات آنارشیستی، سرانجام حتی از سوی نویسندگانی که تمایل بسیاری به تحقیر آرمان های ما داشتند، پذیرفته و تکرار می شود.
ما فقط به این قناعت می کنیم که از دوستان جوان مان بخواهیم استفادهی دقیقتری از زبان کنند، با این اعتقاد، همین که این عباراتشان موشکافی شود، خود به بیخردی شان پی خواهند برد.
"حکومت مردم" خیر، زیرا این حکومت متضمن امری است که هرگز اتفاق نمی افتد، یعنی یکدلی کامل اراده ی تمام افراد است که از آن ها مردم می سازد.
اگر از "حکومت اکثریت مردم" صحبت کنیم به حقیقت نزدیک تر است. این به معنای وجود اقلیتی است که در برابر اراده ی دیگران یا باید طغیان کند و یا تسلیم شود.
اما هرگز این طور نیست که نمایندگان اکثریت مردم نظر یکسانی درباره ی همه ی مسائل داشته باشند؛ پس لازم است دوباره به این نظام اکثریت مراجعه کنیم و بنابراین با گفتن "حکومت اکثریت انتخاب شدگان توسط انتخاب کنندگان" باز هم به حقیقت نزدی کتر خواهیم شد.
که این کماکان هرچه بیشتر به حکومت اقلیت شبیه می شود.
پس اگر کسی شیوه ای که با آن انتخابات برگزار می شود، این که چگونه احزاب سیاسی و ائتلاف های پارلمانی شکل میگیرد و این که چگونه قوانین تنظیم میشوند، رای می آورند و به کار میروند را تحلیل کند، فهم آنچه پیشتر با تجربهی کلی تاریخی ثابت شده آسان خواهد بود: این تجربه که حتی در دموکراتیک ترین دموکراسی ها همیشه اقلیت کوچکی حاکم است که اراده و منافع اش را با زور تحمیل می کند.
بنابراین کسانی که واقعا خواهان "حکومت مردم" اند، به این معنا که هر کس بتواند از اراده و آرا و نیازهای اش دفاع کند، باید تضمین کنند که هیچ کس، اقلیت یا اکثریت، نتواند بر دیگران حکم براند: به بیان دیگر، آن ها باید حکومت را سرنگون کنند، یعنی هر سازمان اجباری را، و آن را با سازمانی آزاد از افرادی با اهداف و منافع مشترک جایگزین کنند.
بسیار آسان خواهد بود اگر هر کس بتواند در انزوای خود، با خود و به روش خود زندگی کند، و به طور مستقل از جایگاه خود، و از نیازهای مادی و اخلاقی اش حمایت کند.
اما این ممکن نیست، و اگر هم باشد، خوشایند نیست زیرا به معنای انحطاط انسانیت به سوی بربریت و وحشی گری خواهد بود. اگر آن ها تصمیم بگیرند که از استقلال و آزاد یشان دفاع کنند، بنابراین باید هر فرد یا گروهی پیوندهای اتحاد که آ نها را برای آسایش بشریت به هم وصل م یکند را درک کند، و حس کاملا منصفانه ای از همدلی، و عشق به دیگران داشته باشد، و بداند چگونه این فداکاری ها را آگاهانه انجام دهد برای زندگی در جامعه ای که بیشترین مزایای ممکن را در هر موقعیت فرضی فراهم می کند.
اما بیش از هر چیز باید این امکان را برای برخی از بین برد تا خود را با زور فیزیکی بر اکثریت تحمیل کنند و انگل آن ها شوند.
بیایید پلیس را حذف کنیم، کسی که برای خدمت به استبداد مسلح است، و به هرطریق ما باید به توافق آزادانه دست یابیم، زیرا بدون چنین توافقی، چه آزادانه چه اجباری، زندگی ممکن نیست.
اما حتی توافق آزادانه همیشه بیشترین مزایا را برای کسانی خواهد داشت که آمادگی ذهنی و فنی دارند. بنابراین ما به دوستان مان و کسانی که حقیقتا خوبی همه را م یخواهند توصیه می کنیم که مبرمترین مسائل را مطالعه کنند، مسائلی که درست در همان روزی که مردم از زیر یوغ ستم بیرون می آیند، یک راه حل عملی نیاز خواهند داشت.
انقلاب در عمل
در جلسهای که در بین (Bienne) سوییس برای پنجاهمین سالگرد انجمن سن ایمر برگزار شد، من و رفیق برتونی نظراتی را بیان کردیم که خوشایند رفیق کالامر نبود، همچنان که در آزادی Libertaire پاریس نوشت مطمئن است ایدههای ما با سرزندهترین گرایششات جنبش آنارشیستی معاصر مغایر است. او مینویسد، رفقای آلمانی اسپانیایی، روس، آمریکایی و... حاضر در جلسه، مانند خود وا، برانگیخته و تقریبا خشمگین شده بودند.
به نظر من رفیق کالامر درباره ی شناخت اش از گرایش حقیقی آنارشیسم اندکی غلو کرد. در هر حال، دست کم، کاربرد نادرستی در زبان است اگر از کلمهی خشم استفاده کنیم وقتی موضوع بحث در جایی است که همه صادقانه در توضیح ایدههای شان برای کسب بیشترین نفع برای هدف مشترک سهیم هستند. به هر صورت بهتر است گفتگو را در وضعیتی دوستانه نگه داشت، چنان که ما در بین Bienne کردیم.
رفیق برتونی حتما از نظراتش در رویه (Réveil) دفاع خواهد کرد؛ من هم همان کار را در اومانیتا نوا (Umanità Nova) خواهم کرد، همانطور که کالامر در Liberaire انجام داد. امیدوارم رفقای دیگر هم به این بحث بپیوندند؛ و این به نفع همه خواهد بود، اگر همه مراقب باشند تغییری در اندیشه ی طرف مخالف در اثر ترجمه به زبان های مختلف ایجاد نشود. و این ضرری ندارد، به این امید که هیچ کس از شنیدن چیزی که قبلا به آن فکر نکرده بود، آزرده نشود.
در بین Bienne دربارهی دو موضوع بحث شد: "رابطهی بین سندیکالیسم و آنارشیسم" و "کنش آنارشیستی در بروز شورش". در فرصتی دیگر و سر صبر به موضوع ائل باز خواهم گشت، همچنان که خوتنندگان Umanità Nova پیش از این میباسیت از نظر من دربارهی این موضوع آگاه باشند. به زودی شرح خواهم داد که دربارهی موضوع دوم چه گفتم.
ما میخواهیم انقلاب هرچه زودتر رخ دهد، و از تمامی فرصت هایی که ممکن است پیش آید بهره ببریم.
به استثنای شمار اندکی از "آموزش گرایان"، که به امکان قیام تود هها به سوی آرمان آنارشیستی، قبل از تغییر شرایط مادی و اخلاقی زندگی تودهها، باور ندارند، بدین سان که باید انقلاب را تا زمانی که همه قادر باشند آنارشیستی زندگی کنند به تعویق بیندازیم، تمام آنارشیست ها در این میل براندازی هر چه زودتر حکومت موجود هم رایاند، حقیقت امر این است، که آن ها اغلب، تنها کسانی هستند که واقعا میخواهند چنین کاری انجام دهند.
به هر حال، انقلاب ها مستقل از"خواست و کنش" آنارشیست ها، روی داده اند، روی می دهند و در آینده هم روی خواهند داد؛ و از آنجایی که آنارشیستها تنها اقلیت کوچکی از مردم هستند و آنارشی نمی تواند با تحمیل زور و قهرآمیز آن اقلیت صورت گیرد، واضح است که انقلابهای گذشته و آینده، انقلاب های آنارشیستی نبوده و شاید هم نباشند.
دو سال پیش در ایتالیا حدودا انقلابی درگرفت و ما هر کاری را که می توانستیم انجام دادیم. ولی با ما همچون خائنین به سوسیالیسم و طرفداران اتحادیه ها رفتار شد، کسانی که از نیروی جنبش توده ها ممانعت می کنند و حکومت سلطنتطلب بیثبات را از لزوم شورشها در مقابل بهای پر ارزش زندگی، مانند اعتصابها در ناحیهی Piedmont و Ancona uprising، و تصرف کارخانهها نجات میدهند.
اگر انقلاب قطعا در گیرد، چه میتوان کرد؟
در انقلابی که در آینده رخ خواهد داد چه خواهیم کرد؟
رفقای ما چه کردند، و چه کاری میتوانستند و باید میکردند در انقلابهایی که در روسیه، باواریا(ایالتی در آلمان)، مجارستان و جاهای دیگر روی داد؟
ما نمیتوانیم آنارشی را ایجاد کنیم، حداقل نه آنارشی ای که به تمام مردم و روابط اجتماعی بسط یافته باشد، زیرا مردم هنوز آنارشیست نیستند، و ما نمیتوانیم هر حکومت دیگری را هم بپذیریم بدون اینکه از اشتیاق مان دست بکشیم و هر دلیلی برای وجود داشتن به عنوان آنارشیست را از دست بدهیم. بنابراین، چه کاری می توانیم و باید انجام دهیم؟
این همان مسئلهای بود که در Bienne درباره آن بحث شد، و این مسئلهی بیشترین منفعت در زمان حاضر، و از این رو از تمامی فرصت هاست، وقتی ناگهان با موقعیت هایی مواجه شدیم که یا باید بلادرنگ و فوری عمل کنیم و یا از صحنه ی نبرد حذف شویم و پیروزی دیگران را آسان تر سازیم.
مسئله بر سر انقلاب آن طور که ما میخواهیم، نبود، یعنی یک انقلاب حقیقتا آنارشیستی در صورتی که اگر هم هی مردم یا دست کم اکثریت مردم در یک قلمروی معین آنارشیستی زندگی کنند. مسئله بر سر یافتن بهترین کارممکن به نفع جنبش آنارشیستی در تحول اجتماعی ممکن در شرایط حاضر است.
احزاب اقتدارگرا برنامه ی مشخصی دارند و میخواهند آن را با زور تحمیل کنند؛ بنابراین آن ها آرزوی تصرف قدرت دارند، صرف نظر از این که مشروع باشد یا نامشروع، و دگرگونی جامعه به روش خودشان از طریق یک قانون گذاری تازه است. این توضیح می دهد که چرا آ نها در کلام و همچنین اغلب در نیاتشان انقلابی اند، اما در فرصتهای قیام، به ایجاد انقلاب بیمیل اند.آن ها به تصدیق و حتی پذیرش از سوی اکثریت اطمینان ندارند، آن ها نیروی نظامی کافی برای اجرای احکام شان در کل کشور را در اختیار ندارند، آن ها فاقد فداییانی با مهارتهای بیشمار در تمام شاخه های فعالیت های اجتماعی هستند... بنابراین همیشه مجبوراند کنش را به تعویق اندازند، تا این که تقریبا با اکراه توسط طغیان تود های حکومت را به دست آورند. اگرچه آن ها یک بار که صاحب قدرت شدند، می خواهند به طور نامحدود در آن بمانند، بنابراین سعی می کنند انقلابی که توسط مردم برخواهد خواست را به تاخیر اندازند، منحرف، و متوقف کنند.
بر عکس، ما آرمانی داریم و برای آن می جنگیم و می خواهیم تحققش را ببنیم، اما باور نداریم که آرمان آزادی، عدالت، و عشق قادر است از طریق خشونت حکومت متحقق شود.
ما نه خودمان میخواهیم قدرت را به دست آوریم و نه هیچ فرد دیگری. اگر نمیتوانیم از وجود و استقرار حکومت ها، به سبب کمبود توان مان، ممانعت کنیم، سعی می کنیم و سعی خواهیم کرد همیشه تا جایی که ممکن است حکومت را ضعیف نگاه داریم. بنابراین ما همیشه حاضریم برای سرنگونی یا تضعیف حکومت وارد عمل شویم، بدون نگرانی زیادی (من گفتم "زیاد"، نگفتم "اصلا") درباره ی اتفاقاتی که بعدها رخ خواهد داد.
خشونت برای ما فقط مفید است و تنها می تواند در مقابله با خشونت مفید باشد. در غیر این صورت، وقتی برای انجام اهداف ایجابی به کار رود، یا به طور کامل شکست می خورد، یا در پایه گذاری استبداد و استثمار افرادی بر دیگران منجر می شود.
استقرار و پیشرفت تدریجی جامعهی انسان های آزاد فقط میتواند نتیجه ی تکاملی آزاد باشد؛ وظیفه ی ما به عنوان آنارشیست صریحا دفاع و تامین آزادی تکامل است.
اکنون ماموریت ما این است: براندازی، و یا کمک به براندازی هرگونه قدرت سیاسی، همراه با همه ی زنجیره های نیروهای سرکوب گری که آن را حمایت می کنند؛ یا تلاش برای جلوگیری از ظهور حکومت ها و نیروهای سرکوب گر جدید؛ در هر حال، خودداری از به رسمیت شناختن هر حکومتی، تدوام همیشگی مبارزه با آن، مطالبه و خواست، در صورت امکان حتی با زور، حق سازماندهی و زندگی همان طور که می خواهیم، و آزمودن انواع جامعه ای که به نظر بهترین است، البته تا زمانی که این اشکال جدید، نسبت به آزادی برابر دیگران پیشداوری کنند.
ورای این مبارزه برعلیه تحمیل حکومت که استثمار سرمایهداری را دربر م یگیرد و آن را ممکن میسازد؛ ما پیش تر، توده ها را در تصرف ثروت موجود و خصوصا ابزار تولید، ترغیب و یاری کردیم؛ هنگامی که به وضعیتی دست یافتیم که به موجب آن نه هیچ کس بتواند خواسته هایش را با زور بر دیگران تحمیل کند، و نه هیچ کسی از محصول کار خود جدا شود، پس ما می توانیم از طریق تبلیغات و سرمشق ها اقدام کنیم.
نهاد و تشکیلات سازمان های اجتماعی موجود را نابود کنیم؟ بله، حتما، اگر مسئلهی نهادهای سرکوبگرباشد؛ اما آن ها بیش از هر چیز تنها بخش کوچکی از پیچیدگی زندگی اجتماعی هستند. پلیس، ارتش، زندان ها، و قوهی قضاییه نهادهای نیرومندی برای شرارتاند که با طرز کار انگلی عمل می کنند. نهادهای دیگر و تشکیلات اداری، خواه برای بهتر کردن یا بدتر کردن، زندگی نوع بشر را ضمانت می کنند؛ و انهدام این نهادها نمی تواند سودمند باشد، بدون این که آن ها را با نهادهایی بهتر جایگزین کنیم.
مبادله ی اجناس و مواد خام، توزیع مواد غذایی، راه آهن، خدمات پست، و تمام خدمات عمومی توسط دولت یا شرکتهای خصوصی اداره می شوند، و برای خدمت به منافع سرمایه داری و انحصاری سازماندهی شدهاند، اما در خدمت نیازهای واقعی مردم هم هستند. ما نمی توانیم کارشان را مختل کنیم مگر این که به روشی بهتر آ نها را دوباره سازماندهی کنیم (و در هر حال مردم برای منافع خودشان هم، به ما چنین اجاز های نمیدهند.) و نمیتوان یک روزه به آن دست یافت و تا وضع به این منوال است، ما توانایی لازم برای چنین کاری را نداریم. ازاین رو در این اثنا، اگر دیگران این نهادها را حتی با ضوابطی متفاوت از ما اداره کنند، خوشحال می شویم. زندگی اجتماعی توقف پذیر نیست، و مردم می خواهند به زندگی شان در روز انقلاب، فردای آن و همیشه، ادامه دهند.
افسوس بر فرجام ما و عاقبت آرمانهای ما، اگر مسئولیت پوچ ویرانی ای که تداوم زندگی را به خطر می اندازد را بر دوش بکشیم!
در طی بحص چنین موضوعاتی، مسئلهی پول، که اهمیت بسیاری دارد، در Bienne به بحث کشیده شد.
در محافل ما عادی است که با گفتن این که پول باید منسوخ شود راه حلی سادهانگارانه به این مسئله بدهیم. این راه حل ممکن خواهد شد، در صورتی که مسئله یک جامعه ی آنارشیستی یا انقلاب فرضی باشد که در صد سال بعد روی خواهد داد، همیشه با این فرض که توده ها بتوانند کمونیست یا آنارشیست شوند قبل از این که شرایط زیستی ما از ریشه با این انقلاب تغییر کرده باشد.
اما امروز این مسئله در روشی کاملا متفاوت بغرنج است.
پول ابزار قدرتمند ستم و استثمار است؛ اما همچنین تنها ابزاری است (صرف نظر از استبدادی ترین دیکتاتوری یا همساز ترین زندگی ها) که تاکنون توسط ذهن انسان برای تنظیم و تولید و توزیع اتوماتیک تعبیه شده است.
برای این زمان، بهتر است به جای این که نگران امحای پول باشیم، برای تامین آن روشی را جستجو کنیم که پول حقیقتا بیانگر انجام کار مفید توسط صاحبین اش باشد.
در هر حال، بگذارید که وارد این کنش مستقیم شویم که مسئلهی مورد بحث در Bienne بود.
بگذارید فرض کنیم در آینده قیامی پیروز رخ داده است. آنارشیستی یا غیر آنارشیستی، مردم باید درصدد تامین و تغذیهی نیازهای اولیهشان باشند. شهرهای بزرگ باید مانند همیشه با ضروریات بیشتر یا کمتر تامین شوند.
اگر رعیت ها، باربرها، و غیره، از تامین کالاها و خدمات بی هیچ دلیل سر باز زنند، و خواهان پرداخت پولی باشند که عادت دارند آنرا ثروت واقعی در نظر گیرند، چه باید کرد؟ آیا آن ها را با زور وادار کنیم؟ که در این حالت باید با آنارشیسم و هر تغییر ممکن برای بهتر شدن، خداحافظی کنیم. بگذاریم از تجارب روس ها درس بگیریم.
و بنابراین؟
پاسخ معمول رفقا: اما دهقان ها این مزایای کمونیسم را یا دست کم مبادله ی مستقیم کالا با کالا را خواهند فهمید.
همه ی این ها بسیار خوب است، اما نه یک روزه، و مردم نمی توانند حتی برای یک روز بدون غذا بمانند.
منظورم پیشنهاد راه حل نبود. آنچه قصد انجام آن را دارم معطوف کردن توجه رفقا به مهم ترین مسائلی است که باید در فردای انقلاب با آن مواجه شویم.
بگذارید این رفقا در روشن شدن مسئله کمک کنند؛ و اجازه ندهیم دوست و رفیق کالامر عصبانی و خشمگین شود.
اگر این موضوعات برای او جدید است، این همه ترس از چیزهای جدید شایسته ی یک آنارشیست نیست.
انگارهی حکومت خوب
هیچ کس نمی تواند با اطمینان قضاوت کند که چه کسی بر حق است و چه کسی برحق نیست، چه کسی به حقیقت نزدیک تر است، یا بهترین راه برای دستیابی به کامیابی بیشتر برای یک فرد یا تمام افراد کدام است. آزادی قرین با تجربه، تنها راه کشف حقیقت و بهترین چیزهاست؛ آزادی وجود نخواهد داشت، اگر آزادی اشتباه کردن، نفی شود.
اما وقتی فردی از لحاظ سیاسی، نه فلسفی، از آزادی حرف میزند، هیچ کس به غول متافیزیکی انسان انتزاعی فکر نمیکند که بیرون از کیهان و محیط اجتماعی وجود دارد، و مانند برخی خدایان، قادر است آنچه آرزو کرده را به معنای مطلق کلمه؛ برآورده کند.
وقتی فردی از آزادی حرف میزند، از جامعه ای صحبت می کند که در آن هیچ کس نمی تواند دیگران را بدون مواجهه با مقاومت شدید، منقاد کند،که در آن، بیش از هر چیز، هیچکس نتواند نیروی اشتراکی را تصرف و از آن برای تحمیل خواسته هایش بر دیگران و همان گروه هایی که منبع قدرت هستند، استفاده کند.
انسان کامل نیست، قبول. اما یک دلیل دیگر و شاید قویترین دلیل وجود دارد که به کسی وسیله ای برای "محدود کردن آزادی فردی" ندهیم.
انسان کامل نیست. ولی پس کجا می توان انسان هایی یافت که برای زندگی صلح آمیز با دیگران به قدر کافی خوب نباشند، و کجا می توان انسان هایی یافت که لیاقت کنترل زندگی دیگران به شیوه ی اقتدارگرا را داشته باشند؟ و با فرض اینکه چنین کسانی باشند، چه کسی آن ها را منصوب خواهد کرد؟ آیا آن ها خود را تحمیل نخواهند کرد؟ اما کیست که از آ نها در برابر مقاومت و خشونت مجرمان حمایت کند؟ یا آیا آ نها توسط حاکمین انتخاب می شوند که آنقدر شرور و جاهل تصور میشوند که نتوانند در صلح زندگی کنند، اما وقتی از آ نها خواسته می شود حاکمین شان را انتخاب کنند ناگهان واجد تمامی خوبی ها می شوند؟
مبارزهی طبقاتی یا نفرت طبقاتی؟
من در هیئت منصفه ی میلان نظراتی را درباره ی مبارزه ی طبقاتی و پرولتاریا بیان کردم که نقد و حیرت بسیاری برانگیخت. با دقت بیشتری به این نظریات بازمی گردم.
من با خشم به این اتهام که از سر نفرت به من زده شد، اعتراض کردم؛ توضیح دادم که در تبلیغاتم (پروپاگاند) همیشه میخواستم اثبات کنم که جرایم اجتماعی به تبهکاری یک رییس یا رییسی دیگر، یک حاکم شرور یا حاکمی دیگر، مربوط نیست، بلکه به روسا و حکومت ها به منزلهی یک نهاد مربوط می شود؛ بنابراین، راه حل در تغییر دادن تک تک این حاکمان نیست، در عوض لازم است این اصل را که توسط آن انسانهایی بر انسان های دیگر حکومت میکنند را نابود کرد؛ همچنین توضیح دادم که همیشه تاکید کرده ام پرولترها، به صورت فردی، بهتر از بورژواها نیستند، همان طورکه واقعیت هم نشان میدهد یک کارگر وقتی به طور تصادفی به موقیعت توانگری و حکمرانی برسد مانند یک بورژوای معمولی و حتی بدتر رفتار می کند.
چنین اظهاراتی تحریف و جعل شده و توسط مطبوعات سوء تعبیر شده است، و دلیلش هم روشن است. وظیفه ی مطبوعات حمایت از منافع پلیس و رباخواران و پنهان کردن ماهیت واقعی آنارشیسم از عموم مردم است، و درصدد آن هستند که این داستان دروغین درباره ی آنارشیست ها را که مملو از دشمنی و تخریب است معتبر جلوه دهند، مطبوعات این را از سر وظیفه انجام می دهند ولی ما تایید میکنیم که آ نها اغلب این کار را با حسن نیت و بدون تجاهل ساده انجام می دهند! از زمانی که روزنامه نگاری، که پیش از این همچون فریادی بود، به شغل و کسب و کار تنزل یافت، روزنامه نگاران نه تنها شعور اخلاقی شان را از دست داده اند، بلکه، همچنین درستکاری روشنفکرانه ای را هم از دست دادند که باعث می شد درباره ی چیزی که نمی دانند صحبت نکنند.
پس بگذارید این نویسندگان قلم به مزد را فراموش کنیم، و در باره ی کسانی صحبت کنیم که عقایدشان با ما متفاوت است، و فقط در روش اظهار عقاید، هنوز دوستان ما باقی می مانند، زیرا آن ها هدف شان صادقانه همان هدفی است که ما داریم.
حیرت در این مردم کاملا بیمورد است، آنقدر که بیشتر فکر میکنم ساختگی است. آن ها نمی توانند نادیده بگیرند که من پنجاه سال است که این مسائل را میگویم و می نویسم، و این مسائل را صدها وهزاران آنارشیست هم زمان با من و قبل از من گفته اند.
بگذارید درباره ی این اختلاف عقیده بیشتر صحبت کنم.
آن ها کسانی هستند طرفدار کارگر، که دستان پینه بسته را وجودی الهی برخوردار از تمامی شایستگی ها و فضایل تصور میکنند؛ اگر جرئت کنید درباره ی انسان و بشریت صحبت کنید، به عنوان قصوری به نام مقدس پرولتاریا، به شما اعتراض می کنند.
اکنون، حقیقت این است که تاریخ، پرولتاریا را ابزار اصلی تغییر اجتماعی بعدی کرده است؛ و اینکه جنگ برای استقرار جامع های که تمامی ابناء بشر در آن آزاد و صاحب تمام ابزار اِعمال آزادی شان باشند، باید اساسا متکی بر پرولتاریا باشد.
چنان که امروزه انباشت منابع طبیعی و سرمایه حاصل از کار نسلهای گذشته و حال، علت اصلی انقیاد توده ها و جرایم اجتماعی است؛ برای کسانی که هیچ چیز ندارند، این امری طبیعی است و بنابراین واضحتر است که به اشتراک در ابزار تولید علاقهی بیشتری داشته باشند و عاملان اصلی برای سلب مالکیت ضروری از بورژوازی باشند. به همین دلیل روی سخن و تبلیغات ما بیشتر معطوف به پرولتاریاست؛ از سوی دیگر شرایط زندگی آ نها اغلب برایشان ناممکن می سازد که پیشرفت کنند و به ایده آل مطلوب شان دست یابند. اما این دلیل نمی شود که ما از فقیر به سبب فقیر بودنش، بت بسازیم؛ و همچنین دلیلی هم برای تشویق او به این باور که فینفسه برتر است، وجود ندارد، و اینکه شرایط او حتما از شایستگیهایش حاصل نمی شود یا ارادهاش این حق را به او نمیدهد که با دیگران غیرمنصفانه رفتار کنند همان طور که دیگران با او غیرمنصفانه رفتار کردند. استبداد دست های پینه بسته (که این در عمل هنوز استبداد افراد محدودی است که دیگر دستان پینه بسته ندارند، اگرهم قبلا داشتند)، کمتر خشن و نابکار نخواهد بود، و نسبت به استبداد دستان دستکشپوش کمتر شرور نخواهد بود. حتی شاید کمتر روشنفکر و بیشتر بی رحم باشد: همه اش همین است.
فقر چیز وحشناکی نخواهد بود، اگر درنده خویی اخلاقی و همچنین ضرر مادی و خفت جسمانی ایجاد نکند، هنگامی که نسل اندر نسل ادامه مییابد. فقرا نقصهای متفاوتی از نقصهای طبقات ممتاز که از توانگری و قدرت ایجاد شده، دارند، اما از آن ها بهتر نیستند.
اگر بورژوازی افرادی مانند Giolitti و Graziani و تمام فهرست طولانی شکنجهگران بشریت، از فاتحان بزرگ و خرده کارفرمایان زالو صفت و حریص ایجاد میکند، افرادی مانند Cafiero، Reclus، Kropotkine و بسیاری دیگر را نیز ایجاد میکنند که در هر دورهای امتیازات طبقاتی شان را فدای یک آرمان کردند. اگر پرولتاریا قهرمان ها و جان باختگان بسیاری به نهضت رستگاری انسانی داده و میدهد، نگهبانان، قاتلین و خائنین به برادران خویش هم از پرولتاریا بیرون میآید که بدون آ نها استبداد بورژوازی حتی یک روز هم نمیتوانست دوام بیاورد.
چگونه نفرت می تواند به اصل عدالت و به روح فرهیختهی این نیاز تبدیل شود، وقتی آشکار است که شرارت همهجا وجود دارد، و به دلایلی وابسته است که فراتر از اراده و مسئولیت فردی است؟
اگر مبارزه ی طبقاتی به معنای مبارزه ی استثمار شده علیه استثمارگر برای براندازی استثمار باشد، بگذارید مبارزه ی طبقاتی مانند آرزوی های ما باشد. این مبارزه راهی برای ارتقای مادی و اخلاقی، و نیروی اصلی انقلابی قابل اتکا همین است.
بگذارید نفرتی در کار نباشد، چراکه عشق و عدالت نمی تواند از نفرت برخیزد. نفرت انتقام می آورد، میل توفق بر دشمن، نیازمند تحکیم برتری فرد است. نفرت فقط می تواند بنیاد حکومت های جدید باشد، اما نمی تواند بنیاد آنارشی باشد.
متاسفانه درک نفرت انبوه مستمندانی که جسم و احساساتشان تحت شکنجه و بهرهکشی جامعه قرار گرفته آسان است: اگرچه، به محض اینکه جهنمی که در آن زندگی میکنند با نور یک آرمان روشن شود، نفرت ناپدید می شود و میل سوزان نبرد برای نیکی فراگیر خواهد شد.
به همین سبب، به راستی افراد کینهتوز در میان رفقای ما یافت نمیشود، اگرچه بسیاری مبلغین نفرت هستند. آن ها مانند شاعری هستند که پدر صلح و نیکی است، اما نغمه ی نفرت سر می دهد، چراکه این به او مجالی برای سرودن اشعار خوب (یا شاید هم بد) می دهد. آن ها از نفرت سخن می گویند، اما نفرت شان از عشق ساخته شده است.
به همین دلیل، من به آن ها عشق میورزم، حتی اگر مرا به این القاب بخوانند.
پایان